متن،ترجمه و شرح کامل رسائل شیخ انصاری به روش پرسش و پاسخ جلد 12

مشخصات کتاب

سرشناسه : سمیعی، جمشید، مترجم

عنوان قراردادی : فرائدالاصول .برگزیده .شرح

عنوان و نام پدیدآور : متن ٬ ترجمه و شرح کامل رسائل شیخ انصاری« به روش پرسش و پاسخ» / سمیعی.

مشخصات نشر : اصفهان: خاتم الانبیاء، 1382-

مشخصات ظاهری : ج .

شابک : 15000 ریال: ج.1: 964-93839-6-4 ؛ 40000 ریال: ج.1، چاپ چهارم 979-964-93839-6-4 : ؛ 42000 ریال (ج.1،چاپ پنجم) ؛ 40000 ریال: ج.2 ٬ چاپ سوم: 979-964-938-395-7 ؛ 48000 ریال: ج.2، چاپ چهارم: 978-964-8378-43-6 ؛ 16000 ریال: ج.3: 964-93839-8-0 ؛ 35000 ریال (ج.3، چاپ سوم) ؛ 38000 ریال (ج.3، چاپ چهارم) ؛ 16000 ریال: ج.4: 964-93839-9-9 ؛ 32000 ریال: ج.4 ٬ چاپ سوم 979-964-93839-9-5 : ؛ 36000ریال(ج.4،چاپ چهارم) ؛ 15500 ریال: ج.5، چاپ دوم: 964-93839-4-8 ؛ 28000 ریال (ج.5 ، چاپ سوم) ؛ 30000 ریال: ج.6، چاپ دوم: 964-83780-5-3 ؛ 48000 ریال (ج.6 ٬ چاپ سوم) ؛ 32000 ریال (ج. 7) ؛ 48000 ریال: ج. 7، چاپ دوم 979-964-8378-12-1 : ؛ 38000 ریال: ج.8 ٬چاپ اول: 978-9648378-21-4 ؛ 60000 ریال (ج.8 ٬چاپ دوم) ؛ 50000 ریال: ج.9: 978-964-8378-24-5 ؛ 95000 ریال ( ج.9 ، چاپ دوم ) ؛ 50000 ریال: ج. 10 ٬ چاپ اول: 978-964-837-807-8 ؛ 90000 ریال: ج. 11 ٬ چاپ اول: 978-964-837-811-5 ؛ 95000 ریال(ج.11، چاپ دوم) ؛ 70000 ریال: ج.12 ، چاپ اول: 978-964-8378-45-0

یادداشت : عنوان جلد چهارم « ترجمه ،متن و شرح کامل رسائل شیخ انصاری ...» است.

یادداشت : ج.1 (چاپ چهارم: 1387).

یادداشت : ج.1(چاپ پنجم: 1388).

یادداشت : ج.2 (چاپ سوم : بهار1387).

یادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1388).

یادداشت : ج.3 (چاپ اول: پاییز 1382).

یادداشت : ج.3(چاپ چهارم: 1390).

یادداشت : ج. 3و4 (چاپ سوم: 1387).

یادداشت : ج. 4 و 5 (چاپ اول: 1382).

یادداشت : ج. 4 (چاپ سوم: 1387).

یادداشت : ج.4(چاپ چهارم :1390).

یادداشت : ج.5 ( چاپ دوم : پاییز 1384 ).

یادداشت : ج.5 (چاپ سوم: 1387).

یادداشت : ج.6 ( چاپ دوم: بهار 1385).

یادداشت : ج.6 ( چاپ سوم : 1387).

یادداشت : ج. 6 ( چاپ چهارم : 1390).

یادداشت : ج. 7 (چاپ اول: پاییز 1384).

یادداشت : ج. 7 (چاپ دوم: بهار 1387).

یادداشت : ج. 7 (چاپ سوم: 1388).

یادداشت : ج.9 ( چاپ اول: 1386).

یادداشت : ج.9 ( چاپ دوم : 1389 ).

یادداشت : ج.8 (چاپ اول: زمستان 1385).

یادداشت : ج.8 (چاپ دوم: 1387).

یادداشت : ج.10(چاپ اول : پاییز 1387).

یادداشت : ج.11(چاپ اول : 1387).

یادداشت : ج.11(چاپ دوم : 1389).

یادداشت : ج.12 ( چاپ اول : 1389 ).

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج. 1. کتاب القطع.- ج.3. کتاب الظن : المقصدالثانی.- ج.4 کتاب الظن.- ج.5. کتاب الظن.- ج.6. البرائه.- ج.7. المقصدالثالث فی الشک تنبیهاه البرائه - اصاله التخییر.- ج.8. احتیاط.- ج.9. استحصاب.- ج.10.در شرایط عمل به اصول برائت ٬ تخییر ٬ احتیاط.-

موضوع : انصاری، مرتضی بن محمد امین، 1214 - 1281ق. . فرائد الاصول -- نقد و تفسیر

موضوع : انصاری، مرتضی بن محمد امین، 1214 - 1281ق . فرائد الاصول-- پرسشها و پاسخها

موضوع : اصول فقه شیعه -- قرن 13ق.-- پرسش ها و پاسخ ها

شناسه افزوده : انصاری، مرتضی بن محمد امین، 1214 - 1281ق . فرائد الاصول . برگزیده . شرح

رده بندی کنگره : BP159/الف 8ف 404225 1382

رده بندی دیویی : 297/312

شماره کتابشناسی ملی : م 82-16656

ص :1

اشاره

ص:2

متن،ترجمه و شرح کامل رسائل شیخ انصاری به روش پرسش و پاسخ

جلد دوازدهم:تنبیهات استصحاب

استاد سمیعی

ص:3

سمیعی،جمشید،مترجم و شارح.

متن،ترجمه و شرح کامل رسائل شیخ انصاری به روش پرسش و پاسخ

اصفهان:خاتم الانبیاء،1389.

14 ج.

(ج 12) 0-54-8738-469-789 NBSI فهرستنویسی بر اساس اطلاعات فیپا.(شابک دوره) 2-00-93839-649 NBSI کتابنامه.

مندرجات:ج 12.تنبیهات استصحاب.

1.انصاری،مرتضی بن محمد امین،1214،1281 ق.فرائد الاصول--نقد و تفسیر.

2.انصاری،مرتضی بن محمد امین،1214،1281 ق.فرائد الاصول--پرسشها و پاسخها.

3.اصول فقه شیعه--قرن 13 ق.--پرسشها و پاسخها.الف.انصاری،مرتضی بن محمد امین، 1214،1281 ق.فرائد الاصول--برگزیده.شرح.ب.عنوان.ج.عنوان:فرائد الاصول.برگزیده.شرح.

404225 ف 8 الف159/ PB 297/312

1382

کتابخانه ملی ایران 16656-82 م

متن،ترجمه و شرح کامل رسائل شیخ انصاری (جلد دوازدهم تنبیهات استصحاب)

مؤلف استاد سمیعی

ناشر:خاتم الانبیاء

حروف نگاری و صفحه آرایی:خانم نصر

مدیر تولید:محمد امین شریعتی

لیتوگرافی:آسمان

چاپ:هشت بهشت

نوبت چاپ:اول-1389

صحافی:امین

شمارگان:1000

قطع:وزیری413/ صفحه

شابک:0-45-8738-964-978

قیمت 7000 تومان

کلیّۀ حقوق طبع محفوظ و مخصوص ناشر است.

آدرس:اصفهان-میدان امام-خیابان حافظ-کوچۀ خلیفه سلطانی-انتشارات خاتم الانبیاء

تلفن:2213050-/2236739همراه:09133108647

ص:4

فهرست مطالب

تنبیه چهارم 12

در اینکه:آیات استصحاب در احکام تعلیقیّه جاری است یا نه؟12

کلام سیّد محمّد مجاهد در عدم جریان استصحاب تعلیقی 12

تشریح المسائل:13

مناقشۀ مرحوم شیخ در کلام صاحب مناهل 20

برخی از مناقشات در استصحاب تعلیقی و دفع آنها توسط شیخ(ره)20

پاسخ شیخ به ایرادات مزبور 21

رأی جناب شیخ در استصحاب تعلیقی 21

تشریح المسائل:22

تلخیص المطالب 28

تنبیه پنجم 34

در این است که:در جریان استصحاب فرقی نیست بین اینکه مستصحب یک حکم ثابتی از احکام شریعت اسلام باشد و یا حکمی از احکام شرایع سابقه یعنی که در هر دو جاری می شود.

34

دلیل صاحب فصول بر منع از استصحاب تعلیقی 34

مناقشۀ مرحوم شیخ در دلیل صاحب فصول 34

تشریح المسائل:35

وجه دیگری بر منع استصحاب احکام شرایع سابقه 43

احتمال سوّم 44

تشریح المسائل:44

مطلبی که مرحوم محقّق قمی در وجه المنع فرموده 49

ص:5

تشریح المسائل:50

ثمرات ذکر شده برای استصحاب شریعت سابقه و مناقشۀ در آنها 54

تشریح المسائل:55

ثمرۀ دوّم 61

پاسخ شیخ(ره)به این استشهاد 61

تشریح المسائل:62

ثمرۀ سوم 67

پاسخ شیخ(ره)به استشهاد فوق 67

ثمرۀ چهارم 67

ثمرۀ پنجم 68

ثمرۀ ششم 68

تشریح المسائل:69

تلخیص المطالب 74

تنبیه ششم 88

عدم ترتّب آثار غیر شرعیّه بر استصحاب و دلیل بر این عدم ترتّب 88

تشریح المسائل 89

تفصیل مطلب 92

مراد از نفی اصول مثبته 93

تشریح المسائل 93

اشکال 101

پاسخ 101

تشریح المسائل 101

عدم ترتّب آثار و لوازم غیر شرعیّه بر مستصحب 108

تشریح المسائل 109

ادلۀ صاحب فصول در عدم حجیّت اصل مثبت 116

مناقشۀ شیخ(ره)در تعلیل اوّل صاحب فصول:117

مناقشۀ شیخ در تعلیل دوّم صاحب فصول 117

وجوب التزام به اصول مثبته بنابراینکه حجیّت استصحاب از باب ظنّ باشد 118

ص:6

تشریح المسائل:119

فروعی که برخی از فقهاء در این فروع به اصول مثبته تمسّک کرده اند 130

فرع اوّل:131

تشریح المسائل:131

فرع دوّم 136

تشریح المسائل:137

فرع سوّم:141

تشریح المسائل:142

فرع چهارم 145

تشریح المسائل:146

فرع پنجم 149

استفاده نکردن فقهاء از هر اصل مثبتی 149

حجیّت اصل مثبت در صورت خفیّه بودن وسائط 152

نمونه هایی از خفاء در واسطه 152

چرا در اینجا استصحاب رطوبت را جاری نکرده و این لباس را پاک دانسته؟152

تشریح المسائل:154

تلخیص المطالب 163

تنبیه هفتم 177

در اینکه آیا اصالت تأخر حادث جاری می شود یا نه؟177

تشریح المسائل:179

شک در تقدّم و تأخر امر حادث نسبت به زمان 181

تحقیق در این مسأله و توضیح آن این است که:تأخّر امر حادث:181

تشریح المسائل 182

لحاظ تقدّم و تأخر یک امر حادث نسبت به حادث دیگر 190

معلوم التاریخ بودن یکی از دو امر حادث 191

تشریح المسائل:192

دو قول دیگر در این صورت 202

تشریح المسائل:203

ص:7

قول دوّم 208

تشریح المسائل:210

صحیح بودن استصحاب قهقری بنابر اصل مثبت بودن آن 213

اتفاق حضرات بر اجرای این استصحاب در اصول لفظیّه 214

تشریح المسائل:214

تلخیص المطالب 216

تنبیه هشتم 231

در اینکه آیا استصحاب صحت در عبادت به هنگام عروض مفسد جاری می شود یا نه؟231

بیان مطلب:231

شیخ و تفصیل میان موارد تمسّک به استصحاب 233

تمسّک به استصحاب حرمت قطع و مناقشۀ شیخ در آن 234

تشریح المسائل:234

تلخیص المطالب 242

تنبیه نهم 247

عدم جریان استصحاب در امور اعتقادیه 247

شک در نسخ اصل شریعت 248

تشریح المسائل:249

تمسّک بعض اهل کتاب به استصحاب شریعتش 257

بیان برخی از پاسخ هایی که از استصحاب کتابی داده شده است.257

تشریح المسائل:259

منقشۀ شیخنا در آنچه که محقق قمی افاده فرموده است 266

پاسخ سوّم شیخنا به مرحوم قمی:266

پاسخ دیگر و در واقع چهارمین پاسخ شیعه به محقق قمی 267

سخن دیگری از محقق قمی(ره)267

تشریح المسائل:267

مناقشة شیخ در این کلام مرحوم قمی 272

اشکال قمی به پاسخ خودش 273

مناقشۀ شیخ در این پاسخ مرحوم قمی 273

ص:8

تشریح المسائل:274

پاسخ شیخ انصاری به استصحاب کتابی از منظرهای دیگر 279

وجه دوم 279

وجه سوّم 279

تشریح المسائل:280

دومین پاسخ شیخ به استدلال کتابی 284

تشریح المسائل:285

سومین پاسخ شیخ به کتابی 290

تشریح المسائل:290

چهارمین پاسخ شیخ به کتابی 293

اشکال 294

پاسخ 294

تشریح المسائل:294

پنجمین پاسخ شیخ و یا هشتمین پاسخ از مجموعه پاسخ های به کتابی 297

کلام امام رضا ع در پاسخ به جاثلیق 298

تشریح المسائل:299

تلخیص المطالب 303

تنبیه دهم 320

در دوران بین تمسّک به عام یا استصحاب حکم مخصّص 320

آیا استصحاب حکم مخصّص با وجود عموم ازمانی جاری می شود یا نه؟321

مرحوم شیخ سپس می فرماید:321

تشریح المسائل:323

در دو موضع با آنچه ما گفتیم مخالفت شده است:334

تشریح المسائل:335

رأی سید بحر العلوم در مخالفت با کلام شیخ در مسأله 340

پاسخ به یک اشکال مقدّر 340

ذکر شش مثال کلّی و جزئی در اثبات مدعای فوق 341

تشریح المسائل:341

ص:9

مناقشه شیخ در افادات سید بحر العلوم 346

توجیه کلام بحر العلوم توسط شیخ(ره)346

تشریح المسائل:347

تلخیص المطالب 351

تنبیه یازدهم 366

اگر بعضی مأمور به متعذّر شود آیا در وجوب الباقی استصحاب جاری می شود یا نه؟366

توجیه استصحاب وجوب بقیّۀ اجزاء به طرق دیگر 367

توجیه سوّم 368

تشریح المسائل:368

ثمرۀ توجیهات سه گانه 377

قابل قبول بودن توجیه دوّم 377

تشریح المسائل:378

عدم تفاوت در جریان استصحاب بین تعذر الجزء پس از تنجّز تکلیف و قبل از آن 382

توهمی در مسأله و دفع آن توسط شیخ 382

تشریح المسائل:383

نسبت دادن تمسّک به استصحاب در مسأله مورد بحث به فاضلین 387

مناقشه شیخ در نسبت مزبور:387

تشریح المسائل:387

تلخیص المطالب 389

تنبیه دوازدهم 398

جریان استصحاب حتی در صورت ظنّ به خلاف 398

ارائۀ ادله ای در اثبات مدّعای فوق 398

تشریح المسائل:400

نقل کلام شهید از ذکری 405

توجیه کلام شهید توسط شیخ 406

اشکال بر توجیه فوق 406

تشریح المسائل:406

تلخیص المطالب 408

ص:10

متن الأمر الرابع

قد یطلق علی بعض الاستصحابات:الاستصحاب التقدیریّ تارة،و التعلیقیّ اخری؛باعتبار کون القضیّة المستصحبة قضیّة تعلیقیّة حکم فیها بوجود حکم علی تقدیر وجود آخر،فربّما یتوهّم-لأجل ذلک-الإشکال فی اعتبار،بل منعه و الرّجوع فیه إلی استصحاب مخالف له.

توضیح ذلک:أنّ المستصحب قد یکون أمرا موجودا فی السّابق باالفعل-کما إذا وجب الصّلاة فعلا أو حرم العصیر العنبیّ بالفعل فی زمان،ثمّ شکّ فی بقائه و ارتفاعه-و هذا لا إشکال فی جریان الاستصحاب فیه.

و قد یکون أمرا موجودا علی تقدیر وجود أمر،فالمستصحب هو وجوده التعلیقّی،مثل أنّ العنب کان حرمة مائه معلّقة علی غلیانه،فالحرمة ثابتة علی تقدیر الغلیان،فإذا جفّ و صار زبیبا فهل یبقی بالاستصحاب حرمة مائه المعلّقة علی الغلیان،فیحرم عند تحقّق الغلیان أم لا، بل یستصحب الإباحة السّابقة لماء الزّبیب قبل الغلیان؟

ظاهر سیّد مشایخنا فی المناهل-وفاقا لما حکاه عن والده-قدس سره-فی الدّرس-:

عدم اعتبار الاستصحاب الأوّل و الرّجوع إلی الاستصحاب الثّانی.

قال فی المناهل-فی ردّ تمسّک السّیّد العلاّمة الطباطبائیّ علی حرمة العصیر من الزّبیب إذا غلا بالاستصحاب،و دعوی تقدیمه علی استصحاب الاباحة-:

انّه یشترط فی حجّیّة الاستصحاب ثبوت أمر أو حکم وضعیّ أو تکلیفیّ فی زمان من الأزمنة قطعا،ثمّ یحصل الشّکّ فی ارتفاعه بسبب من الأسباب،و لا یکفی مجرّد قابلیّة الثّبوت باعتبار من الاعتبارات،فالاستصحاب التّقدیریّ باطل،و قد صرّح بذلک الوالد العلاّمة فی أثناء الدّرس،فلا وجه للتّمسّک باستصحاب التّحریم فی المسألة.انتهی کلامه،رفع مقامه.

ص:11

ترجمه

ادامه مقصد سوم: در شک

ادامه مبحث استصحاب

ادامه تنبیهات استصحاب

تنبیه چهارم
اشاره

(در اینکه:آیات استصحاب در احکام تعلیقیّه جاری است یا نه؟)

گاهی بر بعضی از استصحابات(در اصطلاح علماء)اطلاق استصحاب تقدیری می شود(یعنی که نامشان را استصحاب تقدیری می گذارند)و گاهی اطلاق استصحاب تعلیقی می شود؛به اعتبار اینکه(آن)قضیّه ای که استصحاب می شود یک قضیّۀ تعلیقیّه(یعنی شرطیّه)است که در آن حکم می شود به وجود حکمی(مثل مثلا حرمت)به فرض وجود(یک امر)دیگری(مثل مثلا غلیان).

سپس:چه بسا بخاطر همین تعلیقی بودن،در اعتبار استصحاب تعلیقی اشکال می شود،بلکه توهّم منع آن و رجوع به استصحابی(مثل استصحاب حلیّت)می شود که مخالف استصحاب تعلیقی است(که بر مبنای غلیان است).

توضیح مطلب اینکه:امر مستصحب:

1-گاهی یک امری است که در گذشته بالفعل وجود داشته است،چنانکه نماز قبلا بالفعل واجب شده و یا عصیر عنبی که در یک زمانی بالفعل حرام گردیده حال اگر در بقاء وجوب نماز و ارتفاع حرمت عصیر شک بشود،در جریان استصحاب(بقاء وجوب نماز و حرمت عصیر عنبی فعلا)اشکالی وجود ندارد.

2-و گاهی یک امری است که موجود است مثل حرمت(لکن)به فرض وجود یک امر دیگر (مثلا غلیان)پس وجود مستصحب یک وجود تعلیقی است.مثل اینکه حرمت آب انگور،معلّق است بر به جوش آمدن آن و لذا این حرمت،به فرض غلیان ثابت(و محقّق)است.

در نتیجه:هرگاه که انگور خشک گردیده(تبدیل به)کشمش شود(این سؤال پیش می آید که پس از زبیب شدن و به جوش آمدن)آیا حرمت آب انگور معلّقه را ثابت می کند یا نه،بلکه آن اباحه ای که قبل از بجوش آمدن کشمش وجود داشته،استصحاب می شود؟

کلام سیّد محمّد مجاهد در عدم جریان استصحاب تعلیقی

ظاهر سخن بزرگ بزرگان ما سیّد محمّد مجاهد صاحب مناهل،مطابق با آنچه از پدر بزرگوارش(آقا سیّد علی آقا صاحب ریاض المسائل)،در درس حکایت کرده است،عدم استصحاب اوّل(یعنی استصحاب تعلیقی)و رجوع(در اینجا به استصحاب دوم(یعنی استصحاب تنجیزی)است.

ص:12

مرحوم سیّد مجاهد در کتاب مناهل،در ردّ عقیده سیّد بحر العلوم بر حرمت آب کشمش به شرط غلیان و با استصحاب و ادعای مقدّم بودن استصحاب تعلیقی بر استصحاب اباحه گفته است که:

1-در حجیّت استصحاب،ثبوت و وجود یک امر(خارجی مثل مثلا وجود زید)و وجود یک حکم وضعی(مثل طهارت و نجاست...)و یا تکلیفی(مثل وجوب و حرمت)در زمانی از زمانهای گذشته،قطعا شرط است(تا عنوان ما کان بر آن صادق آید)،سپس به سببی از اسباب در ارتفاع(و بود و نبود آن برای انسان)شک حاصل شود(و حال آنکه حرمت منوط به غلیان است که حاصل نیست و لذا حرمتی نبود تا که اکنون شک حاصل شده و استصحاب جاری شود).

و لذا:مجرّد قابلیت ثبوت(مثل حرمت)به اعتباری از اعتبارات(مثل غلیان)جهت اجرای استصحاب کافی نیست.

سپس می فرماید:استصحاب تقدیری باطل است و پدرم علاّمه در جلسۀ درس به این مطلب تصریح فرمود و لذا دلیلی بر تمسّک به استصحاب تحریم در این مسأله وجود ندارد.

سخن مرحوم سیّد مجاهد تمام شد.خدایش رحمت کند.

*** تشریح المسائل:

*جناب شیخ استصحاب کلّی،استصحاب زمان و زمانیات و استصحاب حکم عقل مورد بحث واقع شد،

بفرمائید،بحث در تنبیه چهارم از تنبیهات باب استصحاب پیرامون چه امری است؟

پیرامون این مطلب است که استصحاب در یک تقسیم بر دو قسم است:

1-استصحاب احکام تنجیزیه و فعلیّه 2-استصحاب احکام تعلقیّه و تقدیریّه

*مراد از حکم تنجیزی و فعلی برای یک موضوع چیست؟

این است که:فی المثل انگور:

1-هم دارای حکم تنجیزی است که عبارت باشد از طهارت و حلیّت و...یعنی که انگور از آن جهت که انگور است،بالفعل پاک و حلال است.

2-هم دارای حکم تعلیقی است که عبارت باشد از اینکه:اذا غلا یحرم مائه،یعنی که اگر انگور بجوش آید،آب آن در اثر غلیان حرام می شود.

حکم مزبور در این قسم معلق بر غلیان است و لذا منجّز و فعلی نیست.

ص:13

پسک انگور حلال تنجیزا و حرام تعلیقا

*انما الکلام در چیست؟

این است که:اگر انگور مزبور پس از مدّتی خشک شده و تبدیل به زبیب یعنی کشمش گردد و ما به حسب فرض شک کنیم که آیا آن حلیّت و طهارتی که در حال انگور بودن آن وجود داشت، باقی است و یا از بین رفته است؟

آیا اکنون که تبدیل به کشمش شده آن حکم تعلیقی یعنی حرمت بر فرض غلیان را با خودش دارد و یا اینکه از بین رفته است.

آیا فقط آن وقت که انگور بود در صورت جوش آمدن حرام می شد و یا اینکه اکنون هم که کشمش شده است لوغلا یحرم؟

به عبارت دیگر:آیا می توان گفت همانطوری که در سابق که انگور بود اذا غلا یحرم مائه اکنون هم که کشمش شده است باز هم اذا غلا یحرم مائه یا نه؟

و امّا عقیدۀ مشهور اصولیین در پاسخ به این سؤال این است که:

استصحاب همانطور که عند الشّک فی البقاء در احکام تنجیزیّه جایز است،هکذا در احکام تعلیقیّه نیز جایز است.چرا؟

زیرا که:در استصحاب،ما بیش از این لازم نداریم که مستصحب ما سابقا بطور قطع موجود بوده باشد و سپس شک در بقاء و ارتفاع آن در لاحق پیدا کنیم و لذا دلیلی بر بیشتر از متیقّن سابق و شک لاحق یعنی تنجیزی بودن،وجود ندارد.

بنابراین فرقی در جریان استصحاب این دو دسته یعنی احکام تنجیزی و تعلیقی وجود ندارد.

الحاصل:جناب شیخ انصاری نیز همچون مشهور تمسّک به استصحاب تعلیقی را جایز دانسته و فرموده است.

*حاصل مطلب در(ظاهر سیّد مشایخنا فی المناهل...الخ)چیست؟

این است که:مرحوم سیّد بحر العلوم در رساله ای به نام عصیر عنبی بطور مفصل پیرامون این مسأله بحث کرده و استصحابات تعلیقی را جاری دانسته است.

پس مراد از(قال فی المناهل...الخ)چیست؟

اشاره به عقیدۀ استاد مرحوم شیخ یعنی مرحوم سیّد محمّد مجاهد صاحب مناهل است که به پیروی از پدر بزرگوارش مرحوم آقا سیّد علی آقا،صاحب ریاض المسائل و جمعی دیگر فرموده است:بله،استصحاب در احکام تنجیزیّه جایز است و لکن حکم تعلیقی به دو دلیل قابل

ص:14

استصحاب نیست:

1-اینکه:موضوع تغییر کرده است،یعنی موضوع استصحاب که انگور بودن است وجود ندارد.

به عبارت دیگر:استصحاب،ابقاء ما کان است،یعنی چیزی که سابقا قطعا وجود و تحقّق داشته،پس از شک در وجودش،استصحاب می شود،و حال آنکه حکم تعلیقی به حکم تعلیقی بودنش،تحقّق خارجی نداشته تا بقاء آن را استصحاب کنیم،چرا؟

زیرا:حرمت آب انگور در سابق منوط به غلیان بود که آن هم حاصل نبود و لذا حرمتی هم در کار نبود تا اکنون در بقاء و ارتفاع آن برای ما شک حاصل شود و در نتیجه استصحاب جاری کنیم.

بله؛حداکثر مجرّد قابلیّت ثبوت علی تقدیر بود و نه علی جمیع التّقادیر،یعنی که عنب قابلیت داشت که در صورت جوش،حرام شود و لکن بالفعل غلیانی حاصل نگردید و حرمتی هم پیدا نشد،و لذا چیزی در گذشته تحقق نیافته تا که ما آن را استصحاب کرده و آن ما ثبت را باقی بداریم.

سپس:ناگزیریم که دست از استصحاب حکم تعلیقی برداریم،یعنی که وقتی انگور به زبیب تبدیل شد و سپس غلیان پیدا نمود،باز همان حکم تنجیزی حلیّت و طهارت قبل از غلیان را استمرار دهیم،چراکه وجهی برای حکم تعلیقی وجود ندارد.

*نظر حضرت امام خمینی(ره)در این مسأله چیست؟

ایشان می فرماید:حقیقت با بیان چند امر آشکار می شود:

اوّلا:بحث در اینکه آیا معلّق بودن حکم و یا موضوع،موجب خلل در ارکان و شرایط جریان استصحاب می شود یا نه؟

بنابر اینکه موجب خلل در ارکان و شرایط جریان استصحاب نباشد،آیا استصحاب تعلیقی مفید است و به عملی منتهی می شود یا نه؟و چون دائما مبتلای به معارضه است،باید که بحث جداگانه ای در مفید بودن آن بشود.

و امّا قضیّۀ باقی بودن و نبودن موضوع و یا برگرداندن قضیّۀ تعلیقی به قضیّۀ تنجیزی،از محلّ بحث خارج است.

پس:آنچه را که شیخ انصاری(ره)افاده کرده و فرموده است که بحث در استصحاب سببیّت شرط برای مشروط است،گرچه با اشکالی که دارد حق است و به نحوی اشکال در جاری شدن استصحاب در وجود تعلیقی را دفع می کند،لکن از موضوع بحث خارج است؛با این حال به تبعیّت از ایشان چاره ای از تعرّض به این بحث نداریم.

ص:15

ثانیا:تعلیق هایی که در لسان شرع و قضایای مشروط واقع شده اند،مثل:«اذا بلغ الماء قدر کرّ لا ینجّسه شیء،و یا«إذا نشّ العصیر او غلّ حرم»،ثبوتا احتمال هایی در مورد آن ها وجود دارد از جمله:

1-تعلیق ها برای حکمی که متعلّق به موضوع های خودش بر فرض وجود شیء دیگر است، قرار داده شود؛و لذا:

آنچه در عبارت(اذا غلا العصیر حرم)،مورد جعل واقع شده است،همان پاک بودن آب بر فرض کرّ بودن است.

2-حکم متعلّق 7 بر موضوع دارای قید عنوانی قرار داده شود؛و لذا حکم جعل شده در دو جملۀ فوق حرمتی است که متعلّق به آب انگور به جوش آمده می باشد و پاکی برای آبی است که به حدّ کرّ رسیده باشد،و جملۀ(هرگاه آب به مقدار کرّ برسد چیزی آن را نجس نمی کند،عبارت اخرای این است که چیزی آب کرّ را نجس نمی کند،و لذا بصورت تعلیقی و شرط تعبیر کردن،تفنّن در بیان است،یا اینکه تنبیه و آگاهی دادن بر این است که راز نجاست به جوش آمده،همان غلیان و جوشش آن،و راز پاکی آن نیز همان کرّ بودن آن است.

پس:موضوع،مرکّب از ذات و قید می باشد.

3-قرار دادن سببیّت معلّق علیه برای معلّق است؛که مفاد دو قضیّه ای است که:

غلیان و جوشش سبب حرمت،و کرّ بودن سبب پاکی است.

4-قرار دادن ملازمه ای است میان کرّ بودن و پاکی،و غلیان و حرمت.

امور چهارگانه فوق:

به حسب ثبوت محتمل هستند.

البته بحثی در دو احتمال اوّل وجود ندارد،ولی دو احتمال آخر مبتنی است بر قبول قابلیّت جعل سببیّت و ملازمه و امثال آن.

امّا به حسب مقام اثبات و استظهار از ادلّه،خارج از امری هستند که ما درصدد آن هستیم،و ادلّه به حسب مقام ها و مناسبت های احکام و موضوع،مختلف اند.

ثالثا:تعلیق گاهی در کلام شارع است،چنانکه مثال هایی در بالا ذکر گردید،و گاهی در کلام شارع نیست و لکن عقل به آن حکم می کند.

فی المثل:اگر آمده است که:انّ الماء البالغ حدّ الکرّیة،لا ینجّسه شیء،و یا وارد شده است که:

انّ العصیر الملغّی یحرم،یک تعلیق عقلی است و نه شرعی.

ص:16

به عبارت دیگر:عقل از قضیّۀ منجّزیه درک می کند که:

هرگاه آب به مقدار کرّ برسد،چیزی آن را نجس نمی کند،و یا آب انگور هرگاه که به جوش آید،حرام است.

حال:این تعلیق عقلی،گاهی در احکام است که ذکر گردید،و گاهی در موضوعات است، همانطور که حکم می شود به اینکه اگر مساحت آب به سه وجب و نصفی از حیث طول و عرض و عمق برسد،آن آب کرّ است و بر آبی که یک من کمتر از کرّ است حکم می شود به اینکه:اگر یک من بر آن آب اضافه شود،کرّ می شود؛این تعلیق عقلی در موضوع است.

ممکن است که تعلیق در موضوع،در کلام شارع واقع شود و با تعبّد به وجود موضوع،به آن حکم برگردد و آثار آن بر فرض تحقّقش بر آن مترتّب شود.

رابعا:هرگاه که عنوان در موضوع حکم اخذ شود ظهور در فعلیّت دارد و لذا وقتی که گفته شده:(کرّ مورد اعتصام است)،و مستطیع حج بر او واجب می شود)،ظهور دارد در اینکه کرّ فعلی مورد اعتصام است،و حج بر مستطیع فعلی واجب می شود.

این مطلب روشن است و لکن در جملۀ(لا تنقض الیقین بالشّک)،بحث می شود که میزان فعلیت،یقین و شک است یا فعلیّت متیقّن محقّق است یا نه؟امّا در دومی توجّه می شود.

حق این است که:به حسب نظر به ادلّۀ استصحاب و مناسبت حکم و موضوع و اینکه یقین از بابت مبرم بودنش با شک(که مبرم نیست)نقض نمی شود،موضوع همان یقین و شک است،از حیث آن که یقین،طریق و کاشف است که جز فعلیّت شک و یقین در آن معتبر نیست،البته باید مستصحب از چیزهایی باشد که بنابر تعبّد به آن،اثر عملی بر آن مترتّب شود.

پس:اگر فرض شود با یقین به امر تعلیقی،چنانچه تعبّد به بقای آن داشته باشد،اثر عملی بر آن مترتّب می شود،بدون اشکال استصحاب جاری می گردد؛زیرا که شک و یقین فعلیّت دارد و چیز دیگری معتبر نمی باشد،تفاوتی نمی کند که متیقّن وجودی باشد یا نباشد،فعلی باشد یا نباشد؛ چرا؟!

زیرا دلیلی بر فعلی و وجودی بودن آن نیست.وقتی که یقین به قضیّۀ تعلیقی تعلّق بگیرد،و فرض کنیم باقی بودن آن در زمان شک،دارای اثر شرعی است.

چنانکه اگر فرض شود خود قضیه موضوع برای حکم در زمان شک می باشد،بدون اشکال و شک،استصحاب در آن جاری می شود.(چرا؟)

زیرا یقین و شکّ،فعلی است و متیقّن در زمان شک،صاحب اثر شرعی می باشد و یا اینکه به

ص:17

اثر شرعی منتهی می شود؛لکن لزوم وجود و فعلی بودن متیقّن شرط نیست.

با توجّه به مطالب چهارگانۀ فوق،هرگاه که تعلیق در دلیل شرعی وارد شود،چنانکه اگر گفته شود:هرگاه آب انگور به جوش آمد،حرام است،و سپس از آن انگور کشمش شود،آنگاه شک کند که آیا آب کشمش در صورتیکه به جوش آید باز هم حرام است یا نه؟اشکالی در جاری شدن استصحاب از حیث تعلیق وجود ندارد.(چرا؟)

زیرا در استصحاب،غیر از فعلیّت یقین و شک و اثر شرعی داشتن مشکوک و یا منتهی به اثر شرعی شدن،چیز دیگری شرط نیست؛و این دو شرط وجود دارد و فعلیتشان روشن است.

پس:تعبّد به این قضیّۀ تعلیقی اثرش فعلی بودن حکم به هنگام محقّق شدن معلّق علیه است، بدون اینکه شبهۀ اصل مثبت بودن پیش آید(چرا؟)

زیرا تعلیق اگر شرعی باشد معنایش تعبّد به فعلیّت حکم هنگام تحقّق معلّق علیه است،و اگر ترتّب میان حکم و معلّق علیه شرعی باشد،شبهۀ اصل مثبت بودن وارد نمی شود.

پس غلیان وجدانا محقّق است،و به منزلۀ تحقّق وجدانی موضوع حکم شرعی است. (1)

الحاصل:امام خمینی ضمن متین توصیف نمودن دیدگاه مرحوم شیخ انصاری که قائل به اجرای اصالت بقای سببیّت غلیان برای حرمت،و یا اصالت بقای ملازمه میان غلیان و حرمت است،آن را خارج از بحث دانسته،می فرماید:

آنچه شیخ انصاری افاده نموده است،با صرف نظر از اشکال خارج از بحث بودن،در صورتیکه فرضا جعل سببیّت شرعی و یا ملازمۀ شرعی از آن استفاده شود،تا ترتّب میان سبب و مسبّب،و میان یکی از دو متلازم ها با متلازم دیگر شرعی باشد.در ذات خودش سخن متینی است.چرا؟

زیرا اگر شرعی نباشد،اصل مثبت می شود،لکن استفاده سببیّت و ملازم شرعی از کلام ایشان مشکل است.(چرا؟)

زیرا اگر جعل ملازمه و سببیّت شرعی باشد،ولی وجود لازم و مسبّب هنگام وجود ملزوم و سبب،عقلی است.

پس:اصل مثبت می باشد و برگرداندن ملزوم و سببیّت به جعل لازم و مسبّب پشت سر ملزوم و سبب،انکار مبنا می باشد. (2).

ص:18


1- (1) .الاستصحاب،امام خمینی(ره)ص 135-132.
2- (2) .الاستصحاب،امام خمینی(ره)ص 167.

متن أقول:لا إشکال فی أنّه یعتبر فی الاستصحاب تحقّق المستصحب سابقا،و الشّکّ فی ارتفاع ذلک المحقّق،و لا إشکال أیضا فی عدم اعتبار أزید من ذلک.و من المعلوم أنّ تحقّق کلّ شیء بحسبه،فإذا قلنا:العنب یحرم ماؤه إذا غلا أو بسبب الغلیان،فهناک لازم،و ملزوم،و ملازمة.

أمّا الملازمة-و بعبارة أخری:سببیّة الغلیان لتحریم ماء العصیر-فهی متحقّقة بالفعل من دون تعلیق.

و أمّا اللازم-و هی الحرمة-فله وجود مقیّد بکونه علی تقدیر الملزوم،و هذا الوجود التّقدیریّ أمر متحقّق فی نفسه فی مقابل عدمه،و حینئذ فإذا شککنا فی أنّ وصف العنبیّة له مدخل فی تأثیر الغلیان فی حرمة مائه،فلا أثر للغلیان فی التّحریم بعد جفاف العنب و صیرورته زبیبا،فأیّ فرق بین هذا و بین سائر الأحکام الثابتة للعنب إذا شکّ فی بقائها بعد صیرورته زبیبا؟

نعم ربّما یناقش فی الاستصحاب المذکور:تارة بانتفاء الموضوع و هو العنب،و اخری بمعارضته باستصحاب الإباحة قبل الغلیان،بل ترجیحه علیه بمثل الشهرة و العمومات (1).

لکنّ الأوّل لا دخل له فی الفرق بین الآثار الثّابتة للعنب بالفعل و الثّابتة له علی تقدیر دون آخر، و الثّانی فاسد؛لحکومة استصحاب الحرمة علی تقدیر الغلیان علی استصحاب الإباحة قبل الغلیان.

فالتّحقیق:أنّه لا یعقل فرق فی جریان الاستصحاب و لا فی اعتباره-من حیث الأخبار أو من حیث العقل-بین أنحاء تحقّق المستصحب،فکلّ نحو من التّحقّق ثبت للمستصحب و شکّ فی ارتفاعه،فالأصل بقاؤه،مع أنّک عرفت:أنّ الملازمة و سببیّة الملزوم للاّزم موجود بالفعل،وجد الملزوم أم لم یوجد؛لأنّ صدق الشّرطیّة لا یتوقّف علی صدق الشّرط،و هذا الاستصحاب غیر متوقّف علی وجود الملزوم.نعم،لو ارید إثبات وجود الحکم فعلا فی الزّمان الثّانی اعتبر إحراز الملزوم فیه؛لیترتّب علیه بحکم الاستصحاب لازمه،و قد یقع الشّکّ فی وجود الملزوم فی الآن اللاّحق؛لعدم تعیّنه و احتمال مدخلیّة شیء فی تأثیر ما یتراءی أنّه ملزوم.

ص:19


1- (1) .هاتان المناقشتان من صاحب المناهل،انظر المناهل:652 و 653. [1]

ترجمه

مناقشۀ مرحوم شیخ در کلام صاحب مناهل

شیخ در پاسخ به ایشان می فرمایند:

در اینکه در استصحاب،تحقّق مستصحب(یعنی متیقّن)،در زمان گذشته و شک در از بین رفتن آن امر محقّق،معتبر و لازم است،اشکال و ایرادی وجود ندارد،و لکن در معتبر نبودن بیشتر از این مطلب هم اشکالی وجود ندارد(و حال آنکه حرف شما این است که علاوه بر دو مطلب مذکور،حرمت منجّزه هم وجود دارد)،ولی روشن است که تحقق هر شی ئی به حسب خودش است.

پس:اگر ما می گوییم که آب انگور در صورت جوش آمدن،حرام می شود،در این صورت نیز، هم لازم وجود دارد.هم ملزوم و هم ملازمۀ میان لازم و ملزوم.

و امّا لازم که همان حرمت باشد(نیز)وجود دارد(لکن)وجودش مقیّد(معلّق)است بر فرض وجود ملزوم و این وجود تقدیری،نحوه ای از وجود است که فی نفسه در مقابل عدمش متحقّق و موجود است.

پس:در اینصورت اگر در اینکه آیا برای صفت عنبیّت در تأثیر غلیان و به جوش آمدن در حرمت آب انگور مدخلیّتی وجود دارد یا نه؟

پاسخ این است که هیچ اثری برای غلیان،در این تحریم(تقدیری)پس از خشک گردیدن انگور و تبدیل شدنش به کشمش وجود ندارد.

پس:

برخی از مناقشات در استصحاب تعلیقی و دفع آنها توسط شیخره

بله،چه بسا دو مناقشه در استصحاب مذکور صورت بگیرد.

اول اینکه:موضوع تغییر کرده،(و موضوع استصحاب)که انگور بودن است،وجود ندارد.

دیگر اینکه این استصحاب با استصحاب مباح بودن آب کشمش قبل از غلیان معارض است، بلکه استصحاب مباح بودن با معاضدت و یاری امثال شهرت و دلیل های عام،بر استصحاب حرمت ترجیح دارد.

ص:20

پاسخ شیخ به ایرادات مزبور

و اما اولی(یعنی عوض شدن موضوع)مدخلیّتی در تفاوت بین آثار(و احکام)ثابت و منجّزۀ عنب و(احکام)معلّقۀ آن ندارد(یعنی که اگر عوض شده هردو باید عوض شده باشد و چنانچه عوض نشده باشد برای هیچ یک عوض نشده است و لذا اگر در ملکیّت همین عنب شک گردید استصحاب جاری کنید).

و امّا:(مانع)دوّم(که تعارض استصحاب باشد)باطل است،چراکه استصحاب حرمت(تعلیقی) بر فرض غلیان،حکومت دارد بر استصحاب اباحۀ قبل از غلیان(چونکه شک ما در بقاء حلیّت زبیب پس از به جوش آمدن،مسبب است از شک ما در اینکه آیا حرمت علی فرض الغلیان که در عنب بود،در زبیب هم هست یا نه؟)

رأی جناب شیخ در استصحاب تعلیقی

پس:تحقیق(عالمانه)این است که:فرض بین احکام تنجیزیّه و تعلیقیّه در جریان استصحاب و در اعتبار آن از این جهت که آیا استصحاب از باب ظنّ حجّت است و یا تعقّلا حجّت است،میان انحاء تحقّق مستصحب(که آیا مستصحب منجّزا تحقّق دارد مثل حلیّت،و یا معلّقا تحقّق دارد مثل حرمت)،وجود ندارد.

بنابراین:هر نحوۀ تحقّق وجودی(اعمّ از وجود معلّق و یا وجود منجّز)که برای مستصحب، ثابت شود و در از بین رفتن آن شک حاصل شود،اصل بقاء آن است،مضافا بر اینک(در مطلب قبل)دانستی که ملازمه،یعنی سببیّت ملزوم بر لازم(که همان سببیّت غلیان بر حرمت باشد بالفعل (در هر آنی)موجود است،چه ملزوم(در خارج)یافت بشود یا که یافت نشود.زیرا که صادق بودن قضیّۀ شرطیّه،متوقّف بر صدق(و تحقّق)شرط،نیست،و این استصحاب تعلیقی نیز متوقّف بر وجود ملزوم(یعنی جوش آمدن زبیب)نمی باشد.

بله،اگر اثبات وجود این حکم به حرمت در زمان دوم(یعنی نقدا)اراده شود احراز ملزوم (یعنی غلیان)در آن معتبر و لازم است تا اینکه لازمه اش(یعنی حرمت)به برکت استصحاب بر آن مترتّب شود.

البته:گاهی شک در وجود ملزوم(یعنی غلیانی که مؤثر در حرمت است)به دلیل عدم تعیّن آن یعنی مطلق بودن غلیان در آن لاحق و احتمال مدخلیّت غلیان در اثر حرارت(مثلا)خورشید و....

ص:21

تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در(اقول لا اشکال...الخ)چیست؟

در حقیقت دیدگاه خود شیخ در استصحاب تعلیقی و دادن دو پاسخ به ایراد و اشکال سیّد صاحب ریاض در مسأله است:

پاسخ اوّل این است که:

اگر مراد شما این است که حکم تعلیقی اصلا وجود ندارد و هیچگونه تحقّقی در زمان سابق نداشته است،رأی شما غیرقابل قبول است.چرا؟

زیرا:وجوب کلّ شیء بحسبه،یعنی که برخی از وجودات،وجود مطلق و بدون قید و شرط اند، و برخی دیگر وجود مقیّد و علی تقدیر می باشند،و لذا مطلق الوجود،مقسم این دو قسم است،پس شما نمی توانید بگوئید:وجود مقیّد و علی تقدیر،وجود نیست و عدم است.چرا؟

زیرا:وجود مقیّد با عدم مطلق تناقض دارد،و لذا وجود تقدیری هم نوعی از وجود است،لکن خصوصیّتش،تعلیقی بودنش می باشد.

پس:حرمت قبلا موجود بوده است،منتهی بعد غلیان و جوش آمدن،و شکّی هم که بعدا در مورد آن برای ما حاصل می شود،شکّ در بقاء است،و جریان استصحاب در آن بلااشکال است.

و اگر مراد شما این است که:حکم تعلیقی نیز یک نحوه ای از وجود است و برای او هم حظّی و بهره ای از وجود دارد،و لکن این نوع از وجود برای استصحاب کافی نیست بلکه برای استصحاب حتما باید پای وجود تنجیزی در میان باشد،در پاسخ به شما می گوئیم:

چه استصحاب از باب حکم عقل حجّت باشد و چه از باب اخبار،دلیلی وجود ندارد که حتما باید وجود سابق،یک وجود تنجیزی باشد و وجود تعلیقی کفایت نمی کند.چرا؟

زیرا اطلاقات اخبار شامل هر دو فرض می شود،و لذا حکم تعلیقی حرمت علی تقدیر الغلیان نیز جاری می شود.

و امّا پاسخ دوّم به ایراد و اشکال شما این است که:در قضایای شرطیّه سه چیز وجود دارد:

1-ملزوم 2-لازم 3-ملازمه

البته،امکان دارد که ملزوم در اینگونه قضایا فعلیّت نداشته باشد و یا اصلا موجود نشود که در نتیجه لازم نیز تحقّق نمی یابد.لکن ملازمه در چنین قضایائی همیشه و همه جا فعلیّت داشته و صادق است.

ص:22

فی المثل:فرض کنید که در نیمۀ شب گفته شود:کلّما کانت الشّمس طالعة فانّهار موجود.

قطعا در این وقت،خورشیدی بالفعل وجود ندارد تا که گفته شود ملزوم تحقّق دارد،در نتیجه نهاری هم در کار نیست که لازم آن باشد و لکن ملازمه بین آن دو یعنی شرط و جزا به این معنا که طلوع شمس سبب وجود نهار است در همان میانۀ شب و یا هر وقت دیگری صادق است.

الحاصل:صدق قصیّۀ شرطیّه متوقّف بر صدق شرط نیست،و لذا در ما نحن فیه نیز،ملزوم، غلیان است و لازم حرمت و میان این دو ملازمه وجود دارد،بدین معنا که اگر غلیان آمد،حرمت هم می آید.

و امّا:ما در اینجا کاری به حرمت نداشته و آن را استصحاب نمی کنیم تا که شما اعتراض کرده بگوئید که:حرمت،تعلیقی است و قابل استصحاب نیست،بلکه ما خود ملازمه و یا به تعبیر دیگر سببیّت را که محقق است استصحاب می کنیم یعنی می گوئیم:

1-در زمان گذشته که انگور وجود داشت،قطعا و بالفعل بین غلیان و حرمت،ملازمه وجود داشت.

2-اکنون و در زمان لاحق که انگور تبدیل به کشمش شده است شک داریم که آیا ملازمه باقی است یا که مرتفع شده است؟

استصحاب می کنیم بقاء آن را که در نتیجه اثر شرعی نیز که حرمت علی فرض غلیان باشد بر آن مترتب یعنی بار می شود.بله؛

اگر ما بخواهیم این حکم تعلیقی را بار کنیم نیازی به احراز ملزوم نیست،لکن اگر بخواهیم حکم فعلی را بار کنیم باید ملزوم هم بالفعل محرز و محقّق باشد و الاّ با نبود سبب و علت و یا شک در آن نمی توان گفت که مسبب و یا معلول موجود است.

*با توجه به عبارت اخیر مگر ما در ملزوم هم شک می کنیم که می گوئید باید محرز باشد؟

بله،امکان دارد که گاهی شک بکنیم،چرا؟

زیرا فی المثل:غلیان و جوششی در اثر حرارت خورشید برای آب انگور حاصل شده است، لکن ما شک می کنیم که آیا مطلق الغلیان سبب و علّت حرمت می شود یا خصوص غلیان در اثر آتش سببیّت دارد؟و لذا این مطلب باید احراز شود.

*غرض شیخ از«نعم ربّما یناقش فی الاستصحاب المذکور؛تارة بانتفاع الموضوع و هو العنب...الخ» چیست؟

اشاره به دومین ایراد و اشکال بر استصحاب مذکور است مبنی بر اینکه:

ص:23

1-در استصحاب شرط است که موضوع در قضیّۀ متیقّنه و قضیّۀ مشکوکه هر دو یکی باشد و الا استصحاب جاری نمی شود.

2-در ما نحن فیه یعنی مورد مذکور،موضوع عوض شده است،چرا که قبلا انگور بود و حال آنکه اکنون کشمش است.

3-نمی توان حکم موضوعی را به موضوعی دیگر سرایت داد چونکه به گفتۀ خودتان قیاس است و نه استصحاب.

پس در این مورد و موارد مثل آن استصحاب جاری نمی شود.

*موضع جناب شیخ در رابطۀ با اشکال فوق چیست؟

1-یک پاسخ نقضی است مبنی بر اینکه:خود شمای مستشکل،استصحاب احکام تنجیزیّه را قبول داشته و چنانچه پس از کشمش شدن انگور،در بقاء حلیّت و طهارت آن شک کنید، استصحاب جاری می کنید و حال آنکه موضوع عوض شده است یعنی قبلا عنب بود و اکنون زبیب است.

حال به هر دلیلی که مورد مزبور و یا مواردی از این قبیل را استصحاب می کنید،احکام تعلیقیّه هم،به همان دلیل استصحاب می شوند.

2-و یک پاسخ حلّی است مبنی بر اینکه:بقاء موضوع در استصحاب یک بقاء عرفی است،در مورد مذکور نیز عرفا موضوع باقی است.چرا؟

زیرا عرف می گوید این کشمش،همان انگور است که خشکی بر آن عارض شده است یعنی عرضی از عوارض آن تفاوت کرده،نه ذات و جوهر آن.

به عبارت دیگر:قبلا تر و تازه و آب دار بود و لکن اکنون خشک شده است،چنانکه گندم و جو و بسیاری از دانه ها چنین اند.

پس:ماهیّت این موضوع به لحاظ عرف عوض نشده و احکام مترتب بر آن همچنان بر آن مترتب می شود و بقاء دارد.و لذا از این جهت مانعی در اجرای استصحاب بوجود نمی آید.

*غرض ایشان از(و اخری بمعارضته باستصحاب الاباحة قبل الغلیان...الخ)چیست؟

اشاره به سوّمین ایراد و اشکال به استصحاب مذکور یعنی استصحاب تعلیقی است،مبنی بر اینکه کشمش:

1-قبل از غلیان محکوم به طهارت و حلیّت بود که یک حکم تنجیزی است.

2-احتمال دارد که پس از غلیان،محکوم به حرمت شده باشد.

ص:24

در نتیجه:دو استصحاب در اینجا قابل جریان است:

1-استصحاب حکم تنجیزی حلیّت و طهارت 2-استصحاب حکم تعلیقی حرمت علی فرض الغلیان

دو استصحاب مذکور متعارض اند و لکن استصحاب اوّلی که استصحاب حکم تنجیزی باشد به دلیل دارا بودن دو مرجّح بر استصحاب دوّمی که استصحاب حکم تعلیقی باشد مقدّم می شود و لذا نوبت اجرای استصحاب تعلیقی نمی رسد.

*این دو مرجّح چیست؟

1-یکی شهرت است،چرا که مشهور می گویند؛کشمش با غلیان تنجّس پیدا نمی کند و لذا جانب حلیّت قوی می شود،بخاطر اینکه حرمت از تنجّس سرچشمه می گیرد.

2-عموم عام حلیّت و طهارت یعنی:کلّ شیء طاهر و کلّ شیء حلال و...می باشد.

*پاسخ شیخ به این ایراد چیست؟

این است که:این دو استصحاب،سببی و مسببی بوده و رابطۀ آنها رابطۀ حاکم و محکوم است، و با حاکمیت سببی،نوبت به مسبّبی نمی رسد.

فی المثل:کشمش به جوش آمده و شما نمی دانید که آیا حرام است یا حلال؟

این شک شما در بقاء حلیّت و طهارت کشمش پس از به جوش آمدن،مسبّب است از شک در اینکه آیا آن حرمتی که علی فرض الغلیان یعنی آن حرمت تعلیقی که در عنب بود،در کشمش هم هست یا نه؟نه اینکه مسبّب از این باشد که آیا آن حلیّت قبلی که داشت اکنون هم باقی است یا نه؟

حال:وقتی در پاسخ به شک اوّلی که سبب برای شک دوّمی است،اصل استصحاب جاری کردیم،حساب شک در حلیّت و طهارت که مسبّب از شک اوّلی بود نیز تصفیه می شود و دیگر نوبت به استصحاب در آن نمی رسد،بلکه حرمت مقدّم می شود.

الحاصل:شیخ(ره)به دو مناقشۀ اخیر اینگونه پاسخ می دهد که:

1-عنوان انگور بودن دخالتی در تفاوت قائل شدن میان آثاری که برای انگور فعلی ثابت است و آثاری که برای آن بر فرضی که غیر از فرض دیگر ثابت است ندارد.

2-مناقشۀ دوم هم باطل است،چرا که استصحاب حرمت بر فرض غلیان،بر استصحاب اباحۀ قبل از غلیان حکومت دارد.

*حاصل مطلب در(فاالتحقیق...الخ)چیست؟اگرچه در مطالب قبل و در پاسخ با ایرادات تبیین گردید.

مختار خود شیخ(ره)در این مسأله است و لذا می فرماید رأی تحقیقی این استکه:

ص:25

در اعتبار استصحاب از حیث اخبار یا عقل،و در جاری شدن آن،فرقی میان گونه های تحقّق مستصحب نیست؛هرگونه تحقّقی که برای مستصحب ثابت باشد و در ارتفاع آن شک بشود،اصل، بقای آن است؛با اینکه ملازمه و سببیّت ملزوم،لازم بالفعل موجود است؛چه لازم وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد،چرا؟

زیرا صدق شرطیّت،بسته به صدق شرط نیست و این استصحاب بستگی به وجود ملزوم ندارد.

بله اگر اثبات فعلی حکم در زمان دوّم مراد باشد،احراز وجود ملزوم در زمان دوّم شرط است، تا به حکم استصحاب،لازم آن بر آن مترتّب شود.

گاهی شک در وجود ملزوم،در آن و زمان لاحق واقع می شود؛زیرا ملزوم متعیّن و مشخص نیست و احتمال مدخلیّت چیزی در تأثیر کردن آنچه که به عنوان ملزوم دیده می شود وجود دارد.

*جناب شیخ در پاسخ به این مناقشه که می گفت:آب کشمش پیش از غلیان مباح است،و در موقع غلیان شک در حرمت آن بوجود می آید؛و لذا استصحاب اباحۀ آن می شود،و این استصحاب با استصحاب حرمت آب انگور در صورت غلیان،که شامل آب کشمش هم می شود،تعارض دارد فرمود:استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی حکومت دارد،و لکن توضیحی راجع به دلیل حکومت بر آن نداده است،بفرمائید که نظر حضرت امام خمینی(ره)در توجیه حکومت بر استصحاب تنجیزی چیست؟

امام خمینی در توجیه حکومت بر استصحاب تنجیزی فرموده است:

رأی تحقیقی این است که:استصحاب تعلیقی حرمت،مثل سایر حکومت ها،بر استصحاب اباحه حاکم است؛(چرا؟)

زیرا:شرط حکومت اصلی بر اصل دیگر دو چیز است:

1-اینکه یکی از شک ها مسبّب از شکّ دیگر باشد.

2-دیگر اینکه جاری کردن اصل در سبب،تعبّدا رافع برای شک از مسبّب باشد.

پس استصحاب کرّ بودن آب به حسب کبری شرعی،حکمش پاک شدن پیراهن شسته شده با آن می باشد.(چرا؟)

زیرا:آب کرّ پاک کننده است و شک در اینکه پیراهن پاک است یا نه را رفع می کند.(چرا؟)

زیرا شک در پاکی و نجسی به دو طرف تردید بستگی دارد؛و لذا وقتی که بنای تعبّدی بر یکی از دو طرف تردید گذاشته شد،قهرا شک را رفع می کند.

پس:حکومت اصالت باقی بودن کریّت آب،بر اصالت باقی بودن نجاست پیراهن به جهت دفع کنندگی حکم به کریّت برای باقی بودن نجاست،بواسطۀ اینکه تعبد به طهارت حتّی ظاهری،منافی

ص:26

تعبد به نجاست حتّی ظاهری،نیست،بلکه به جهت این است که تعبّد به پاکی پیراهن شسته شده با آب مشکوک،شکّی که به دو طرف تردید استوار است را،رفع می نماید.

اگر خواستی بگو:شک در پاکی و نجاست،یک شک و حالت تردیدی است که یک طرفش پاکی و طرف دیگرش نجاست است.

این حالت تردید:

1-اگر نسبت به وجود پاکی و نبودن آن قیاس شود،شک در طهارت و نبودن آن می باشد.

2-و اگر نسبت به وجود نجاست و نبودن آن قیاس شود،شک در نجاست و نبودن آن است.

3-و اگر نسبت به پاکی و نجاست قیاس شود،شک در هر دو است.

پس:در نفس،جز یک حالت تردید نیست،که یک طرف آن طهارت و طرف دیگر آن نجاست است.

پس:اگر مفاد اصل،طهارت با زبان اصلی سببی باشد،رافع برای شکّی که به دو طرف تردید استوار است می باشد؛و لذا بر اصل مسبّبی حاکم می شود.

حال:وضعیت آنچه ما در آن بحث می کنیم نیز اینچنین است.(چرا؟)

زیرا:شک در باقی بودن اباحۀ فعلی برای عصارۀ به جوش آمدن کشمشی،مسبّب از باقی بودن قضیّۀ شرعی تعلیقی نسبت به کشمش پیش از غلیان است.(چرا؟)

زیرا:تعلیق شرعی بوده است،فعلی بودن حرمت با فعلی بودن غلیان به حکم شرع است.

پس:ترتّب حرمت بر عصارۀ به جوش آمده عقلی نیست،بلکه شرعی است.

در اینصورت استصحاب حرمت تعلیقی حاکم است به اینکه حرمت هنگام غلیان بالفعل محقّق و مترتّب بر غلیان فعلی است؛و لذا شک در حرمت و اباحۀ فعلی را رفع می کند؛(چرا؟)

زیرا شک در حرمت و اباحه،به دو طرف تردید استوار است،و وقتی که زبان جریان اصل در سبب،تعبّد به حرمت به جوش آمده است،تردید میان حرمت و حلیّت را رفع می کند و اصل سببی حاکم بر اصل مسبّبی می گردد.

و اگر خواستی بگو:استصحاب حرمت بر فرض غلیان،پیش از حصول غلیان جاری است؛به همین جهت،متعبّد به بقای مستصحب،که همان حرمت بر فرض مثلا به جوش آمدن عصارۀ کشمش می شود،و این حکم تعلیقی پیش از به جوش آمدن،اگرچه بر عصارۀ کشمشی که شک در حکم آن شده ثابت است،و لکن،زبان مستصحب حرام بودن عصاره بر فرض به جوش آمدن است،نه حرام بودن به جوش آمده که حکمش مورد شک است.

ص:27

وقتی که غلیان حاصل شد،زبان دلیل اجتهادی مستصحب،با ضمیمه کردن وجدان،حرام بودن به جوش آمده است،نه به جوش آمده ای که حکمش مورد شک است؛و استصحاب حلیّت منجّزیّت به شک استوار است،زبانش اثبات حلیّت برای به جوش آمده مشکوک،از حیث آن که حکمش مشکوک است،می باشد.

پس شکّی در تقدیم و حکومت اوّلی بر دوّمی نیست؛(چرا؟).

زیرا اوّلی با اثبات حرمت برای ذات به جوش آمده،شکی که موضوع استصحاب حلیّت است را از بین می برد....

رأی منصفانه این است که:فرقی میان حکومت تعلیقی بر تنجیزی،با حکومت در مقام های دیگر نیست،و شاید همین عدم تفاوت موجب شده باشد که جناب شیخ متعرّض دلیل حکومت نشده باشد. (1)

(تلخیص المطالب) *جناب شیخ تا به اینجا در رابطۀ با استصحاب کلّی،استصحاب زمان و زمانیات و استصحاب حکم عقل صحبت شد بفرمائید که مورد بحث در این تنبیه چهارم پیرامون چه امری است؟

در این است که:بعضی از موضوعات مثلا انگور دارای دو جور حکم اند:تنجیزی و تعلیقی

1-حکم تنجیزی انگور و یا آب انگور این است که:انّه حلال

2-حکم تعلیقی انگور و یا آب انگور این است که:لو غلا یحرم

پس:انگور،حلالا تنجیزا و حرام تعلیقا

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:انگور مادامی که انگور است و جوش نیامده است،در حلال بودن آن شک نداریم و فعلا حلال است،لکن همین انگور و یا آب انگور اگر به جوش آید حرام است.و لذا علاوه بر حکم تنجیزی یک حکم تعلیقی هم دارد.

همین انگور خشک شده و مویز می گردد.

حال:سخن در اینجاست که میوۀ مزبور تا زمانی که انگور بود و منجّزا حلال،یک حکم تعلیقی هم داشت،آیا اکنون که خشک و مویز شده است باز هم آن حکم تعلیقی را با خودش دارد یا نه؟

ص:28


1- (1) .الاستصحاب،امام خمینی(ره)،ص 139-146.

به عبارت دیگر:آیا فقط روزگاری که انگور بود لو غلا یحرم یا اکنون هم که مویز شده است باز هم لو غلا یحرم؟

به عبارت دیگر:عند الشّکّ فی البقاء،استصحاب حکم تنجیزی جایز است،آیا استصحاب حکم تعلیقی هم جایز است یا نه؟

1-علاّمۀ بحر العلوم فرموده است که:بله استصحاب در اینجا بلااشکال است و لذا می گوئیم:

قبلا که انگور بود،اگر به جوش می آمد،حرام می شد،اکنون که مویز شده،شک داریم که آیا باز هم اگر به جوش آید حرام می شود یا نه؟

استصحاب می کنیم که بله،باز هم اگر به جوش آید،حرام می شود.

2-سیّد محمّد مجاهد صاحب مناهل به پیروی از پدرش مرحوم آقا سیّد علی آقا صاحب ریاض المسائل به علاّمه و...اعتراض کرده،می گویند که خیر،حکم تعلیقی قابل استصحاب نیست.(چرا)

زیرا که استصحاب ابقاء ما کان است،یعنی چیزی که قبلا بوده است باید استصحاب شود و حال آنکه،حکم تعلیقی به حکم تعلیقی بودنش،یک امر وجودی نبوده و اصلا چیزی نیست که بخواهیم آن را استصحاب کنیم.

به عبارت دیگر:معنای تعلیقی بودن در اینجا این است که:انگور فعلا حرام نیست بلکه اگر بجوش آید،حرام می شود.

اکنون حرمتی در کار نیست،چون حرمت معلّق به جوش آمدن است،و لذا ابقاء چه چیزی را باید استصحاب کنیم؟

*جناب شیخ نظر جنابعالی در رابطۀ با این دو نظر چیست؟

به نظر ما سخن علاّمۀ بحر العلوم درست است و استصحاب حکم تعلیقی نیز بلامانع است.

*پس چه پاسخی به اشکال فوق الذکر که در آن می گفت امر تعلیقی وجود ندارد و چیزی که وجود ندارد، ابقائش چه معنا دارد،می دهید؟

پاسخ آن این است که:

اوّلا:در یک قضیّۀ تعلیقیه،یک لازم،یک ملزوم و یک ملازمه وجود دارد فی المثل:در مثال مذکور

1-لازم،حرمت انگور،ملزوم،غلیان انگور،ملازمه،آن رابطۀ عقلی بین غلیان و حرمت است.

و یا فی المثل:در(طلعت الشّمس کانت النّهار موجودا).

ص:29

1-طلعت الشمس،ملزوم 2-وجود النهار،لازم 3-ملازمه و رابطۀ عقلی میان طلوع شمس و وجود نهار هم،ملازمه است.

پس:در تمام غذایای شرطیّه،یک ملازمه ای بین مقدّم و تالی وجود دارد.

بنابراین:

اینکه:این مستشکلین می گویند در اینجا چیزی وجود ندارد تا که ابقاء آن را استصحاب کنیم، می گوئیم که چرا وجود دارد و آن خود ملازمه است.

فی المثل فرض کنید که:اکنون نصف شب است،نه شمسی طلوع کرده و نه نهاری وجود دارد و لکن آیا ملازمۀ میان طلوع شمس و وجود نهار وجود ندارد؟قطعا این ملازمه برقرار،موجود و محقّق است.چرا؟

زیرا:صدق قضیّۀ شرطیّه متوقّف بر صدق شرط نیست،یعنی که چه شرط باشد و چه نباشد، قضیّۀ شرطیّه صادق است و نه کاذب.یعنی که اگر شما نصف شب هم بگویید:لو طلعت الشمس کانت النهار موجودا،صادقانه سخن گفته اید و نه کاذبانه.

الحاصل:اینکه لو غلا و یحرم،ملازمۀ عقلانی محقّق است،گرچه لازم و ملزوم تحقّق ندارند، یعنی که انگور جوش نیامده،در نتیجه حرام هم نشده است.

به عبارت دیگر:

اگرچه لازم و ملزوم محقّق نشده است و لکن یک نحوۀ وجودی برای آنها،بویژه برای ملازمه، متصوّر است.چرا؟

بخاطر اینکه ما نمی توانیم مثلا در رابطۀ با آب بگوئیم که لو غلا یحرم و حال آنکه در مورد انگور می توان گفت که لو غلا یحرم

پس:وجود تعلیقی در یک سری امور خود یک نحوۀ از وجود است در مقابل نبودش در یک سری امور دیگر،همین نحوۀ از وجود یکفی للاستصحاب.

و یا از جهت مانع)به استصحاب حرمت قطع و وجوب المضیّ(یعنی اتمام)تمسک می شود.

و لکن اشکال در استصحاب مزبور این است که:

موضوع در این مستصحب(یعنی دو حکمی که ذکر شد)قطعا عمل صحیح است و حال آنکه مفروض ما در اینجا شک در صحت عمل است.

و چه بسا در اثبات صحت عمل به هنگام شک به عموم این سخن خدای تعالی تمسّک کرده اند که می فرماید:لا تبطلوا اعمالکم.

ص:30

ما عدم دلالت این آیۀ شریفه را بر این مطلب در بحث اصالة البرائة به هنگام سخن در مسأله شک در شرطیّت به طور کامل بیان کردیم.

و این چنین است(حکم)تمسّک به ماعدای عمومات لفظیه از عموماتی که مقتضی برای صحت اند.

*جناب شیخ بطور خلاصه بفرمائید چه موانعی برای استصحاب حکم تعلیقی ذکر شده است؟

1-یکی اینکه حکم تعلیقی اصلا حکم نیست یعنی که وجود ندارد تا که شما آن را استصحاب کنید.

در پاسخ به این اشکال گفتیم:

وجود کلّ شیء بحسبه،و لذا وجود تعلیقی هم یک نحوۀ از وجود است،چنانکه وجود تنجیزی نیز یک نحوه از وجود است.

پس:فرقی نمی کند که شک ما در بقاء حکم تنجیزی باشد و یا در بقاء حکم تعلیقی.فی المثل:

فلان مقدار انگور،در مالکیّت شما قرار داشت،انگورها خشک و تبدیل به کشمکش شده است.

پس از زبیب شدن انگورها،شک می کنید که آیا در ملکیّت شما هست یا نه؟

استصحاب می کنید آن را.چرا که زبیب و عنب با هم فرقی نداشته و تر و خشک بودن انگور تغییری در ملکیّت آن نسبت به شما ایجاد نمی کند.

هکذا در حرمت تعلیقیه،یعنی قبلا که انگور بود،حرمت تعلیقیّه داشت اکنون هم که زبیب شده، حرمت تعلیقیّه دارد.

2-مانع دوّم اینکه،اصلا موضوع در اینجا عوض شده است،یعنی که قبلا انگور بود و لکن اکنون کشمش شده است و لذا چطور شما حکم عنب را به کشمش سرایت می دهید؟

پاسخ ما به این مطلب این است که:اینگونه تغییرات،تغییر موضوع بحساب نمی آیند چرا که اگر اینگونه از تغییرات مانع از استصحاب شود،در احکام تنجیزی نیز مانع از استصحاب شده و چنانچه در رابطۀ با حکمی شک کنید،حق استصحاب نخواهید داشت.

3-از جملۀ این موانعی که برشمرده اند این است که:

اگر حرمت معلّقه را استصحاب بکنید برای کشمش،تعارض خواهد کرد با استصحاب حلیّت منجّزه.

فی المثل:

1-مقداری زبیب در اختیار ماست،آنها را به جوش می آوریم،منتهی پس از به جوش آمدن

ص:31

زبیب شک می کنیم که آیا به سبب جوش آمدن حرام شده است یا نه؟

گفته شد که باید استصحاب کنید حرمت تعلیقیّه را،یعنی بگوید که:

آنگاه که انگور بود،در صورت غلیان و جوش آمدن،حرام می شد،اکنون هم که زبیب شده، جوش آمده است،و حرام شده است

پس:اکنون نیز در اثر غلیان و جوش حرام شده است.

2-امّا از طرف دیگر گفته می شود که زبیب حلال بود،اکنون که به جوش آمده ما شک داریم که آیا حلال است یا حرام؟

استصحاب می کنیم حلیّت آن را یعنی که پس از جوش آمدن هم حلال است.

در نتیجه،استصحاب حرمت معلّقه،تعارض می کند با استصحاب حلیّت موجوده

و امّا:در تعارض این دو،استصحاب حرمت مقدّم است،چرا که شهرت مؤیّد آن است یعنی که مشهور بین علماء این است که:الزبیب اذا غلاّ،یحرم.

*جناب شیخ نظر شما در اینجا چیست؟

به نظر ما استصحاب تعلیقی حاکم بر استصحاب تنجیزی است،به جهت اینکه رابطۀ شک در اینجا رابطۀ سببی و مسبّبی است.چرا؟

زیرا:وقتی که زبیب جوش می آید،شما نمی دانید که حرام است یا حلال؟این شک شما در اینجا مسبب است از اینکه آیا آن حرمت تعلیقیّه ای که در عنب وجود داشت اکنون هم در زبیب وجود دارد یا نه؟

امّا این شک شما مسبب از این نیست که آیا آن حلیّت قبلی که عنب داشت اکنون هم باقی است یا نه.

بله نگرانی شما از آنجا سرچشمه می گیرد که اگر در حال عنبیّت جوش می آمد،حرام می شد، آیا اکنون که زبیب است هم اگر به جوش آید حرام می شود یا نه؟

پس:استصحاب می کنیم حرمت تعلیقیّه را که کان حاکما علی استصحاب الحلیّة

***

ص:32

متن أنّه لا فرق فی المستصحب بین أن یکون حکما ثابتا فی هذه الشّریعة أم حکما من أحکام الشّریعة السّابقة؛إذا المقتضی موجود-و هو جریان دلیل الاستصحاب-و عدم ما یصلح مانعا، عدا امور:

منها:ما ذکره بعض المعاصرین (1)،من أنّ الحکم الثّابت فی حقّ جماعة لا یمکن استصحابه فی حقّ آخرین؛لتغابر الموضوع؛فإنّ ما ثبت فی حقّهم مثله لا نفسه،و لذا یتمسّک؛فی تسریة الاحکام الثّابتة للحاضرین أو الموجودین إلی الغائبین أو المعدومین،بالإجماع و الأخبار الدّالّة علی الشّرکة،لا بالاستصحاب.

و فیه:أوّلا؛أنّا نفرض الشّخص الواحد مدرکا للشّریعتین،فاءذا حرم فی حقّه شیء سابقا،و شکّ فی بقاء الحرمة فی الشّریعة اللاّحقة،فلا مانع عن الاستصحاب أصلا؛فإنّ الشّریعة اللاّحقة لا تحدث عند انقراض أهل الشّریعة الاولی.

و ثانیا:أنّ اختلاف الأشخاص لا یمنع عن الاستصحاب،و إلاّ لم یجر استصحاب عدم النّسخ.

و حلّه؛أنّ المستصحب هو الحکم الکلّیّ الثّابت للجماعة علی وجه لا مدخل لأشخاصهم فیه؛إذ لو فرض وجود اللاّحقین فی السّابق عمّهم الحکم قطعا،غایة الأمر احتمال مدخلیّة بعض أوصافهم المعتبرة فی موضوع الحکم،و مثل هذا لو أثّر فی الاستصحاب لقدح فی أکثر الاستصحابات،بل فی جمیع موارد الشّکّ من غیر جهة الرّافع.

و أمّا التّمسّک فی تسریة الحکم من الحاضرین إلی الغائبین،فلیس مجری للاستصحاب حتّی یتمسّک به؛لأنّ تغایر الحاضرین المشافهین و الغائبین لیس بالزّمان،و لعلّه سهو من قلمه قدّس سرّه.

و أمّا التّسریة من الموجودین إلی المعدومین،فیمکن التّمسّک فیها بالاستصحاب بالتّقریب المتقدّم،أو بإجرائه فی من بقی من الموجودین إلی زمان وجود المعدومین،و یتمّ الحکم فی المعدومین بقیام الضرورة علی اشتراک أهل الزمان الواحد فی الشریعة الواحدة.

ص:33


1- (1) .هو صاحب الفصول [1]فی الفصول:315. [2]

ترجمه

تنبیه پنجم
اشاره

در این است که:در جریان استصحاب فرقی نیست بین اینکه مستصحب یک حکم ثابتی از احکام

شریعت اسلام باشد و یا حکمی از احکام شرایع سابقه

(یعنی که در هر دو جاری می شود).

زیرا که:

1-مقتضی،یعنی ادّلۀ(جریان)استصحاب(اعم از اینکه اخبار باشد یا که عقل)موجود است.

2-و چیزی که صلاحیّت برای مانع بودن(از حریم استصحاب)داشته باشد وجود ندارد جز چند مانع:

دلیل صاحب فصول بر منع از استصحاب تعلیقی

از جملۀ این ادلّه و یا موانع،مطلبی است که برخی از معاصرین یعنی صاحب فصول و...،آن را ذکر کرده اند مبنی بر اینکه؛حکم و(یا احکامی که)در حق جماعتی(مثلا یهودیها و یا مسیحی ها) ثابت شده است،اثباتش به وسیلۀ استصحاب برای جماعت دیگری(مثلا مسلمانان)به دلیل تغییر موضوع(که قبلا یک جمعیت بوده و اکنون یک جمعیت دیگر است)ممکن نیست.چرا؟

زیرا آنچه در حقّ افراد شریعت بعدی ثابت شده است مثل آن(حکم ثابت شده در شریعت) قبلی است و نه عین آن.و لذا....در سرایت دادن احکام ثابته برای حاضرین(یعنی کسانی که در مجلس خطاب حضور داشته اند)و موجودین(در عصر و زمان نزول)برای غائبین(از جلسه)و یا معدومین(در آن عصر و موجودین بعدی)به اجماع و اخباری تمسّک می شود که دلالت بر اشتراک(حاضرین و غائبین)در احکام دین دارند)و نه به استصحاب.

مناقشۀ مرحوم شیخ در دلیل صاحب فصول

این استکه:

اوّلا:ما شخص واحدی را فرض می کنیم که مدرک دو شریعت(قبلی مثل مثلا یهودیّت)و شریعت بعدی(یعنی اسلام)است،پس اگر چیزی قبلا(و در شریعت قبلی)در حق او حرام بود و (اما کنون)در بقاء حرمت آن در شریعت لاحقه یعنی اسلام شک کند،مانعی(مثل تغییر موضوع که شما فرمودید،)از استصحاب آن وجود ندارد،چرا که شریعت لاحقه با انقراض و معدومیّت کلّی اهل شریعت سابقه بوجود نیامده است.

ثانیا:تبدّل و اختلاف اشخاص،ممانعت از جاری شدن استصحاب نمی کند(چرا که دلیل بر

ص:34

عوض شدن و تبدّل موضوع نمی باشد)وگرنه(اگر در اینصورت موضوع عوض می شد)استصحاب عدم النّسخ)(که مجمع علیها می باشد)جاری نمی شد.

و امّا راه حلّ این معمّا این است که:

مستصحب(که حکم خدا باشد)همان حکم کلّی است که برای جماعتی(یعنی عنوان کلّی البالغ العاقل)ثابت است.به گونه ای که مدخلیّتی برای اشخاص(و این جمعیت و آن چیست؟)در آن حکم کلّی وجود ندارد،چرا که اگر وجود برخی از افراد نسل جدید در زمان سابق فرض شود، قطعا این حکم شامل آنها هم می شد.

پس:خصوصیّات اشخاص نقشی ندارد و نفس حکم کلّی قابل استصحاب است.

نهایت امر اینکه:احتمال مدخلیّت برخی از اوصاف ایشان(مثل امت موسی بودن و یا امّت عیسی بودن)که در موضوع حکم شده او معتبر است،داده شود،و(لکن)مثل این اوصاف اگر تأثیر گذار در اینگونه استصحاب باشد قدح و عیب در بیشتر استحبابات بلکه در تمام موارد شک خواهد بود بدون اینکه جهت رافعی وجود داشته باشد.

و امّا سرایت دادن حکم از حاضرین به غایب ها،محلّ جاری شدن استصحاب نیست تا به آن تمسّک شود؛زیرا مغایرت حاضرین(که شفاها می شنوند)،با غایب ها بوسیلۀ زمان نیست.شاید ذکر آن سهو قلم از بعض المعاصرین بوده است.

و امّا سرایت دادن حکم از موجودین به معدوم ها توجّه به توجیه تقدیم شده،تمسّک به استصحاب،یا اجرای استصحاب نسبت به کسانی که از زمان موجودین تا زمان معدومین باقی بوده اند،ممکن است.

ضروری است که اهل یک زمان در یک شریعت مشترک هستند؛با اثبات ضرورت اشتراک، حکم در مورد معدوم ها تمام است.

*** تشریح المسائل:

*تنبیه پنجم از تنبیهات باب استصحاب راجع به چه امری است؟

راجع به استصحاب احکام شرایع سابقه است.

*حاصل مطلب در(انّه لا فرق فی المستصحب...الخ)چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است که تقدیرش چنین است،در باب استصحاب:

ص:35

1-گاهی مستصحب ما حکمی از احکام شریعت اسلام است،مثلا برای مدّتی در اسلام فلان عمل واجب بود و لکن اکنون شک داریم که آیا وجوب آن باقی است یا که مرتفع شده است؟

2-گاهی هم مستصحب ما حکمی از احکام شرایع سابقه است،فی المثل حکمی از حلیّت و یا حرمت در شریعت حضرت موسی علیه السّلام و یا حضرت عیسی علیه السّلام ثابت شده بود و لکن پس از آن هر چه ما در شریعت اسلام جستجو کردیم نه نفیا و نه اثباتا چیزی پیدا نکردیم و لذا برای ما شک پیدا شده است که آیا آن حکم زمان حضرت موسی و حضرت عیسی(علیهما السلام)اکنون هم باقی است یا که مرتفع شده است؟

و لذا می فرماید:به اتفاق تمام قائلین به حجیّت استصحاب،در جائی که مستصحب حکمی از احکام شریعت اسلام باشد،استصحاب جاری می شود و قدر متیقّن از جریان استصحاب همینگونه موارد است.

*پس انّما الکلام در چیست؟

در مواردی است که مستصحب حکمی از احکام شریعت سابقه باشد که آیا در اینگونه موارد استصحاب جاری می شود یا نه؟

شیخ(ره)می فرماید:در جریان استصحاب تفاوتی بین احکام شریعت اسلام با احکام شرایع سابقه نیست و لذا در هر دو جاری می شود.چراکه:

*مقتضی که همان تعمیم دلیل الاستصحاب باشد که شامل هر دو قسم مستصحب می شود برای جریان استصحاب موجود و مانع از جریان آن هم مفقود است.

به عبارت دیگر استصحاب:

1-اگر از باب حکم عقل حجت باشد به مناط ظنّ به بقاء ما کان روشن است.چرا؟

بخاطر اینکه در این حکم عقلی به بقاء ما کان فرقی میان احکام شرع اسلام با شرایع پیشین نیست یعنی که عقل تفاوتی در آن نمی بیند.

2-و چنانچه از باب اخبار حجّت باشد که باز هم روایات عمومیّت دارند.چرا؟

بخاطر اینکه فرموده است:الیقین لا یدخله الشّکّ و یا الیقین لا ینقص بالشّکّ،و یا لا تنقض الیقین بالشکّ و هکذا....

سابقا هم گذشت که آنچه در این روایات مراد است جنس است،بدین معنا که جنس الیقین با جنس الشّک نقض نمی شود.چه یقین به حکمی از احکام تعلّق گرفته باشد و یا به موضوعی از موضوعات،چنانکه فرقی نمی کند که مستصحب حکمی از احکام اسلام باشد و یا شریعت سابقه،

ص:36

پس:مقتضی موجود است

*و امّا:به نظر ما هیچ مانعی که بتواند جلوی تأثیر مقتضی را بگیرد وجود ندارد.

*پس مراد جناب شیخ از(عدا امور...الخ)چیست؟

اشاره به نظریۀ دوّم و یا به تعبیر دیگر پاسخ دومی است که به سؤال صدر مطالب داده شده و اموری را به عنوان موانع جریان استصحاب در احکام شریعت سابقه آورده اند.

به عبارت دیگر،مرحوم صاحب فصول و نیز مرحوم میرزای قمی و جماعتی دیگر مدّعی شده اند که استصحاب نسبت به احکام شریعت سابقه جاری نمی شود،و برای اثبات مدّعای خود دلایلی آورده اند.

*مراد از(منها...الخ)چیست؟

بیان مانع اوّل و یا دلیل اوّل صاحب فصول بر عدم جریان استصحاب در مسألۀ مورد بحث است مبنی بر اینکه:

حکم یا احکامی که قبلا در حقّ جماعتی مثلا یهودیها یا مسیحی ها ثابت شده است ما نمی توانیم همان احکام را به برکت استصحاب،برای جمعیّت دیگری مثل مثلا مسلمان ها ثابت کنیم.

بله،آن دسته از احکام که در سابق بوده است و اکنون نیز بطور علیحده دارای دلیل و مدرک باشد،در حق ما مسلمین نیز ثابت است و لکن آن دسته از احکامی که اکنون مشکوک البقاء هستند قابل استصحاب نیستند.چرا؟

بخاطر اینکه در باب استصحاب شرط است که موضوع در قضیّۀ متیقّنه و مشکوکه واحد باشد و حال آنکه موضوع در ما نحن فیه عوض شده است.چرا؟

زیرا که موضوع در شرایع قبلی جمعیّت های دیگری بودند و اکنون ما جمعیّت دیگری هستیم.

تسویۀ حکم جماعتی به جماعت دیگر هم که به قیاس شبیه تر است تا استصحاب.

پس:به عقیدۀ صاحب فصول تغییر موضوع در اینجا مانع از جریان استصحاب است.

*غرض صاحب فصول از(فانّ ما ثبت فی حقّهم مثله لا نفسه...الخ)چیست؟

آوردن دو شاهد و یا مؤیّد بر مدّعای مزبور است مبنی بر اینکه:

1-علمای اسلام بر این عقیده اند که احکامی که برای حاضرین مشافهین یعنی کسانی که در مجلس خطاب حضور داشته اند و حکم را مستقیما از زبان مبارک رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله می شنیدند،ثابت بوده است،برای غائبین نیز ثابت است.

ص:37

امّا این ثبوت:

یا به برکت اجماعی است که اهل زمان واحد و دارای ملّت و شریعت و حکم واحد هستند.

یا به برکت ضرورت دین و به برکت اخباری است که دلالت بر اشتراک غائبین با حاضرین در احکام دین می کنند.

پس:این احکام بواسطۀ استصحاب ثابت نمی شود و علّت عدم اجراء استصحاب هم چنانکه گفتیم تغایر موضوع است.

2-به عقیده علماء اسلام احکامی که برای موجودین در زمان نزول وحی ثابت بوده است، برای معدومین در آن عصر که آیندگان و موجودین در اعصار بعدی هستند نیز ثابت است.

این ثبوت نیز به برکت اجماع،ضرورت دین و اخباری است که دلالت بر اشتراک مزبور دارند و نه به برکت استصحاب.چرا؟

بخاطر اینکه موضوع متغایر شده است چونکه قبلا موضوع جمعیت موجودین بود و لکن اکنون جمعیت دیگری هستند،و لذا اینجا جای استصحاب نیست.

*مراد مرحوم شیخنا(ره)(و فیه...الخ)چیست؟

مناقشه در مطالبی است که صاحب فصول فرمود و مشهور بدان معتقدند و لذا سه پاسخ به اصل مطالب ایشان و دو پاسخ از دو شاهد مثال و یا مؤیّدات ایشان می دهد.

*مراد شیخ از(اوّلا:انّا نفرض الشّخص الواحد مدرکا للشّریعتین...الخ)چیست؟

اوّلین پاسخ ایشان به اصل مطلب صاحب فصول است که یک پاسخ نقضی بوده و عبارت است از اینکه:

ما شخصی را فرض می کنیم که مدرک الشریعتین باشد مثل جناب سلمان محمدی(ره)که روزگاری را با آئین مسیحیّت زندگی نمود و سپس اسلام آورد و مدّت باقی ماندۀ عمرش را از شریعت حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله پیروی نمود.

حال:اگر چنین کسی پس از مسلمان شدنش،شک کند که آیا فلان حلال و یا حرام که در شرع عیسی(ره)بود،اکنون هم ثابت است یا نه؟

بلااشکال استصحاب جاری می شود و تغایر موضوعی که شما به عنوان مانع در اینجا مطرح کردید،مدخلیّتی ندارد.چراکه موضوع در اینجا شخص واحد است.

مضافا بر اینکه به حکم اجماع بلکه به ضرورت دین،اهل زمان واحد،دارای شریعت واحده هستند.

ص:38

پس:همین حکم برای سایر مسلمان ها نیز که مدرک الشّریعتین نبودند ثابت است.

*جناب شیخ اگر صاحب فصول بگوید که فرض ما این است که همیشه پیداش شریعت لاحقه در زمان انقراض پیروان شریعت سابقه بوده است و در نتیجه در هیچ زمانی شخصی که مدرک شریعتین باشند یافت نمی شود تا شما مورد مزبور را مطرح و حرف ما را نقض کنید چه پاسخ می دهید؟

به ایشان خواهیم گفت که چنین فرضی تنها در عالم خیال موجود است و لکن در عالم واقع و خارج چنین امری اتفاق نیفتاده و هرگز چنین نبوده است که اهل شریعت سابقه بطور کلّی معدوم شوند و اهل شریعت لاحقه ناگهانی بوجود آیند.

پس:مدرک شریعتین کاملا تصویر دارد.

*حاصل مطلب در(و ثانیا:انّ اختلاف الاشخاص لا یمنع عن الاستصحاب،و الاّ...الخ)چیست؟

دومین پاسخ نقضی مرحوم شیخ به مطلب اصلی مرحوم صاحب فصول و یا مشهور است مبنی بر اینکه:

استصحاب عدم النّسخ،از جمله استحاب هایی است که مجمع علیها بوده و خود صاحب فصول هم آن را قبول دارد،یعنی که:

اگر ما شک کنیم در اینکه آیا فلان حکم نسخ شده است یا خیر؟استصحاب می کنیم عدم النسخ را.

سپس می فرماید:در این استصحاب تفاوتی میان موجودین و مکلفین در زمان صدور حکم و میان معدومین در آن عصر و آیندگان وجود ندارد.یعنی چه؟

یعنی که هر یک که در نسخ شک بکنند،از اصل استصحاب استفاده می کنند و حال آنکه اگر تبدّل افراد مانع از جریان استصحاب بود،نمی باید معدومین و یا به تعبیر دیگر آیندگان نیز از این اصل استفاده کنند و حال آنکه چنین می کنند.

*مراد شیخ از(و حلّه انّ المستصحب هو الحکم الکلّیّ الثّابت للجماعة علی وجه لا مدخل لاشخاصهم فیه؛ اذ...الخ)چیست؟

سومین پاسخ و در حقیقت یک پاسخ حلّی به اصل مطلب صاحب فصول است مبنی بر اینکه حکم در یک تقسیم بر دو قسم است:

1-حکم شخصی 2-حکم کلی

حکم شخصی عبارت است از حکمی که به مکلف خاصّی تعلّق می گیرد و تمام الموضوع برای چنین حکمی همان مکلّف خاص است.

ص:39

در این صورت وجود حکم تابع موضوع است،یعنی تا زمانی که موضوع باشد حکم هم هست و الاّ فلا حکم کلّی عبارت است از حکمی که به عنوان کلّ البالغ العاقل تعلّق می گیرد و ربطی به خصوص این فرد و آن فرد و یا این جمعیت و آن جمعیّت ندارد،مثل همۀ طبایع و کلّیات که با تبدّل افراد،آن کلّی متبدّل نمی شود و به حال خود باقی می باشد.

به عبارت دیگر:قانون در طبیعت و کلّی این است که:توجد بوجود فردمّا و تنعدم بانعدام جمیع افرادها.

الحاصل:

اگر مستصحب ما حکم شخصی بود،ایراد و اشکال شما مبنی بر تغایر موضوع و...وارد بود و لکن مستصحب ما حکم کلّی است و در حکم کلّی خصوصیات اشخاص و جمعیّت ها مدخلیّتی ندارد.

به عبارت دیگر:نه اشخاص امم ما......در ثبوت احکام نقش دارند و نه اشخاص امّت مرحوم در ثبوت احکام آنها مدخلیّت دارند،چراکه دخیل بودن آنها تالی فاسد دارند.چرا؟زیرا:

1-اگر افراد امّت های گذشته در ثبوت احکام نقش می داشت مستلزم این بود که پیدایش شریعت لاحقه در روزگار انقراض امّت گذشت باشد،و حال آنکه هرگز چنین چیزی پیش نیامده است،بلکه بطور قطع به هنگام ظهور آئین جدید برخی از پیروان آئین قدیم موجود بوده اند،چه کم یا زیاد.

2-و چنانچه اشخاص و افراد امّت مرحومه در ثبوت احکام مورد بحث دخیل می بود مستلزم این بود که اگر این اشخاص در زمان گذشته هم می بودند دارای دو شریعت بودند،و حال آنکه اجتماع شریعتین در زمان واحد از محالات است.

پس:خصوصیات اشخاص و جمعیّت ها نقشی در حکم کلّی ندارد و نفس حکم کلّی قابل استصحاب است.

بله،نهایت چیزی که قابل احتمال است این است که بگوئیم برخی از اوصاف جمعیّت های سابقه مثل امّت موسی و یا امّت عیسی بودن و...در موضوع الحکم دخیل باشد و آن حکمی که در شریعت سابقه ثابت بود برای این وصف ثابت باشد و لذا اکنون قابل استصحاب نیست.

امّا:در پاسخ به این احتمال هم می گوئیم:این مقدار از تغییرات که عرضی از عوارض و یا حالی از حالات عوض می شود مضّربه استصحاب نمی باشد و الاّ باید جریان استصحاب را تعطیل کرد که کسی بدان ملتزم نمی باشد.

ص:40

*غرض جناب شیخنا از(و امّا التّمسّک فی تسریة الحکم من الحاضرین الی الغائبین فلیس مجری للاستصحاب...الخ)چیست؟

پاسخ ایشان از شاهد اوّل صاحب فصول است و لذا می فرماید:

از ایشان تعجّب است که در چنین موردی قائل به جریان استصحاب شده است و حال انکه اینجا جای استصحاب نیست.چرا؟

بخاطر اینکه در استصحاب باید که قضیّۀ متیقّنه و مشکوکه ماهیّتا وحدت داشته باشند و لکن زمانا اختلاف داشته باشند،بدین معنا که زمان متیقّن،سابق و زمان مشکوک،لاحق باشد.

امّا روشن است که در مورد بحث غائبین با حاضرین اختلاف زمانی ندارند بلکه در یک زمان بوده و سابق و لاحقی در کار نیست.

پس:مورد مثال ایشان مجرای استصحاب نمی باشد.

*مراد جناب شیخ از(و امّا التّسریة من الموجودین الی المعدومین،...الخ)چیست؟

پاسخ ایشان از شاهد دوّم صاحب فصول است بر مدّعایش و لذا می فرماید:

اوّلا:ما در ثبوت حکم موجودین برای معدومین شک نداریم تا که آن را استصحاب کنیم.چرا؟

زیرا به حکم اجماع،ضرورت دین و اخباری مثل حلال محمّد حلال الی یوم القیامة و حرامه حرام الی یوم القیامة تکلیف را روشن ساخته و شکی در ثبوت حکم موجودین برای معدومین باقی نگذاشته است تا که نیازی به استصحاب باشد.

ثانیا:ما حکم کلّی را در اینجا استصحاب می کنیم که با عوض شدن افراد عوض نمی شود و نه حکم شخصی را تا که شما بگوئید موضوع عوض شده است.

ثالثا:چنانکه گفته آمد طبیعی است که همیشه گروهی از معمّرین از موجودین در طبقه قبلی در طبقۀ بعدی هم هستند و اینگونه نیست که حتما موجودین به کلّی منقرض شده از بین بروند و معدومین بطور ناگهانی موجود شوند و یا اینکه ناگهان بالغ شوند و آنگاه اگر نسبت به بقاء بقیّۀ گذشتگان شک پیدا نمودند،استصحاب جاری شود.چرا؟چونکه تغایر موضوعی رخ نداده است

البته،با ضمیمۀ مقدمۀ خارجیّه که اجماع و اخبار می گوید اهل زمان واحد دارای شریعت واحده می باشند حکم معدومین که اکنون موجود شده اند هم روشن می شود

پس:مانع اوّل به تمامه مرتفع گردید.

ص:41

متن و منها:ما اشتهر من أنّ هذه الشّریعة ناسخة لغیرها من الشّرائع،فلا یجوز الحکم البقاء (1).

و فیه:أنّه إن ارید نسخ کلّ حکم إلهیّ من أحکام الشّریعة السّابقة فهو ممنوع.

و إن ارید نسخ البعض فالمتیقّن من المنسوخ ما علم بالدّلیل،فیبقی غیره علی ما کان علیه و لو بحکم الاستصحاب.

فإن قلت:إنّا نعلم قطعا بنسخ کثیر مّن الأحکام السّابقة،و المعلوم تفصیلا منها قلیل فی الغایة،فیعلم بوجود المنسوخ فی غیره.

قلت:لو سلّم ذلک،لم یقدح فی إجراء أصالة عدم النّسخ فی المشکوکات؛لأنّ الأحکام المعلومة فی شرعنا بالأدلّة واجبة العمل-سواء کانت من موارد النّسخ أم لا-فأصالة عدم النّسخ فیها غیر محتاج إلیها،فیبقی أصالة عدم النّسخ فی محلّ الحاجة سلیمة عن المعارض (2)؛ لما تقرّر فی الشّبهة المحصورة (3):من أنّ الأصل فی بعض أطراف الشّبهة إذا لم یکن جاریا أو لم یحتجّ إلیه،فلا ضیر فی إجراء الأصل فی البعض الآخر،و لأجل ما ذکرنا استمرّ بناء المسلمین فی أوّل البعثة علی الاستمرار علی ما کانوا علیه حتّی یطّلعوا علی الخلاف.

إلاّ أن یقال:إنّ ذلک کان قبل إکمال شریعتنا،و أمّا بعده فقد جاء النبیّ(صلی الله علیه و آله)بجمیع ما یحتاج إلیه الامّة إلی یوم القیامة،سواء خالف الشّریعة السّابقة أم وافقها،فنحن مکلّفون بتحصیل ذلک الحکم موافقا أم مخالفا؛لأنّه مقتضی التّدیّن بهذا الدین.

و لکن یدفعه:أنّ المفروض حصول الظّنّ المعتبر من الاستصحاب ببقاء حکم الله السّابق فی هذه الشّریعة،فیظنّ بکونه ممّا جاء به النبیّ(صلی الله علیه و آله).و لو بنینا علی الإستصحاب تعبّدا فالأمر أوضح؛لکونه حکما کلّیّا فی شریعتنا بإبقاء ما ثبت فی السّابق.

ص:42


1- (1) .هذا الایراد من صاحب الفصول أیضا،انظر الفصول؛315،و [1]کذا مناهج الاحکام:189.
2- (2) .فی نسخة بدل(صلی الله علیه و آله)بدل«المعارض»:«معارضة أصالة عدم النسخ فی غیرها».
3- (3) .راجع مبحث الاشتغال 2:233.

ترجمه

وجه دیگری بر منع استصحاب احکام شرایع سابقه

و از جملۀ این موانع:

مطلبی است(که میان عام و خاص)مشهور است به اینکه:این شریعت(یعنی دین مبین اسلام)، ناسخ دیگر شرایع است و لذا حکم به بقاء(احکام شریعت قبلی)جایز نیست.

مرحوم شیخ در پاسخ به این دلیل می فرماید:

اگر مرادتان از این ناسخ بودن،نسخ(و وارونه شدن)هر حکمی از احکام شریعت سابقه باشد (بدین معنا که هر آنچه در شریعت قبل حلال بوده،اسلام حرام کرده و هر چه را که حرام بوده حلال کرده).ممنوع(و بالاجماع فاسد است).

و اگر از این ناسخ بودن نسخ برخی از احکام(شریعت سابقه)اراده شده باشد،پس قدر متیقّن از احکام نسخ شده،همان احکامی است که بوسیلۀ ادلّۀ اربعه معلوم شده است،و لذا غیر آن(یعنی ماعدای آنها)بر همان حکم قبلی باقی می ماند ولو به حکم استصحاب.

اگر بگوئید:ما علم قطعی داریم به نسخ بسیاری از احکام شریعت سابقه و آنچه را که ادلّۀ اربعه تفصیلا برای ما معیّن کرده اند که منسوخ شده است،در نهایت بسیار کم است،پس وجود احکام نسخ شده ای(غیر از آنچه برای ما معلوم شده)روشن می شود(که ما بدآنها علم نداریم و لذا باز هم علم اجمالی وجود دارد و مانع اصل است).

می گوئیم:اگر فرض شود که چنین است(که علم اجمالی وجود دارد و منحل نشده)این علم اجمالی شما ضرری بر جریان اصالت عدم نسخ در مشکوکات نمی زند.(چرا؟)

زیرا:احکام معلومه ای که در شرع مقدّس ما بوسیلۀ ادلۀ اربعه واجبة العمل هستند اعم از اینکه از موارد نسخ باشند یا نه(مثل انائین مشتبهین)،جریان اصالت عدم نسخ در آنها نیازی به جریان اصل استصحاب ندارد،پس باقی می ماند اجرای اصالت عدم نسخ در محل مورد نیاز(یعنی آن موارد مشکوکه)که مصون از معارض است.

1-بخاطر اینکه در شبهه محصوره مقرّر شد که وقتی اصل در برخی از اطراف شبهه(یعنی علم اجمالی)جاری نشد و یا که نیازی به اجرای اصل نبود(مثل ما نحن فیه)،ضرری به اجرای اصل در(موارد مشکوکه)نمی زند.

2-و بخاطر اینکه آنچه ما ذکر کردیم که بنای مسلمانان در صدر اسلام اینگونه استمرار داشته

ص:43

بر ادامۀ آنچه بر آن بوده اند(یعنی که عمل کنند به احکامی که از شریعت قبل بوده)تا اینکه علم به خلاف آن پیدا کنند.

احتمال سوّم

مگر اینکه گفته شود:پیش از آنی که همه آنچه را که امّت اسلامی تا روز قیامت به آن نیاز دارند،بواسطۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آورده شده اعم از اینکه مخالف احکام شریعت سابقه باشد و یا موافق آن، ما مکلّف به بدست آوردن ما جاء بنبیّنا هستیم،چراکه لازمۀ تدیّن به این دین است.

امّا این مطلب دفع می شود به اینکه:آنچه مورد فرض است این است که از طریق استصحاب ظنّ معتبر به بقاء حکم خدا در شریعت سابقه در این شریعت حاصل می شود.

در نتیجه:ظنّ پیدا می شود به اینکه(برخی از این(احکام)از جمله احکامی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آورده است.

و اگر استصحاب را بنابر تعبّد حجّت بدانیم،امر روشن است به اینکه(لا تنقض الیقین بالشک) یک حکم کلّی است در شریعت ما به ابقاء آنچه در شریعت سابق ثابت شده است.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در(ما اشتهر من انّ هذه الشّریعة ناسخة لغیرها...الخ)چیست؟

مطلبی است مشهور میان خاصّ و عام که به عنوان مانعی از موانع جریان استصحاب در شرایع سابقه مطرح است و آن عبارتست از اینکه:

شریعت مقدّسۀ اسلام ناسخ ادیان و شرایع پیش از خود است،و لذا ما حق نداریم احکام شریعت سابقه را استصحاب کرده،باقی بداریم.

*غرض جناب شیخ از(و فیه...الخ)چیست؟

پاسخ به مطلب مذکور است و لذا از قائل به این قول می پرسد که مرادتان از این ناسخ بودن شریعت اسلام چیست؟

اگر مرادتان این است که:شریعت اسلام همۀ أحکام شریعت سابقه را وارونه کرده است بدین معنا که هرآنچه در شریعت پیشین حلال بوده،حرام کرده و هر چه را که حرام بوده،حلال کرده است،که سخنی ممنوع و غیرقابل قبولی است زیرا:خدای تعالی در قرآن کریم اش فرموده است که:

ص:44

1- وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ.

2- کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ.

3- وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا...

و اگر مرادتان این است که:شریعت اسلام برخی از احکام شریعت سابقه را نسخ کرده است،ما نیز با شما موافق هستیم،و لکن این نسخ بعض احکام،مانعی از جریان استصحاب نمی باشد.چرا؟ زیرا:

اوّلا:پیش از مراجعۀ به منابع،ما علم اجمالی داریم به اینکه برخی از احکام.

ثانیا:پس از مراجعۀ به منابع تفصیلا بدست می آوریم که مثلا صد مورد از احکام مزبور نسخ شده است.

در اینجا:علم اجمالی ما منحلّ می شود به یک علم تفصیلی نسبت به آن صد مورد که متیقّن ما را تشکیل می دهد،و یک شک بدوی نسبت به آن صد مورد از احکام مزبور نسخ شده است.

در نتیجه:نسبت به این مابقی که موارد مشکوکه را تشکیل می دهند،بدون مانع استصحاب جاری کرده و بر همان احکام باقی می مانیم.

*حاصل مطلب در(فانّ قلت:انّا نعلم قطعا بنسخ کثیر من الاحکام السّابقة...الخ)چیست؟

اشکالی است به مطلب مذکور از شیخ انصاری(ره)مبنی بر اینکه:

قبل از رجوع به منابع ما یک علم اجمالی کبیر داشتیم به اینکه بسیاری از احکام شریعت سابقه در شریعت اسلام نسخ شده است و لکن پس از مراجعۀ به همۀ منابع،موارد معدودی از آن بسیار به تفصیل برای ما معلوم شد و لذا حداکثر این است که:آن علم اجمالی کبیر منحل می شود به یک علم اجمالی صغیر نسبت به آن باقی مانده.

در نتیجه:علم اجمالی به نسخ هنوز هم باقی بوده و مانع از جریان استصحاب در ما نحن فیه است،و در اینگونه موارد باید که احتیاط نمود و نه استصحاب.

*عبارة اخرای اشکال فوق چیست؟با ذکر مثال بیان کنید.

این است که:علم اجمالی به راحتی منحلّ نمی شود،چراکه معلوم بالاجمال ما بیش از این مقدار است که ادلّۀ اربعه آنها را برای ما تعیین می کند و لذا باز هم ما علم اجمالی داریم به اینکه مقداری از آن موارد مشکوکۀ فراوان،باقی مانده است.

فی المثل:گلّۀ گوسفندی است به تعداد هزار رأس که همه اش حلال بوده است و لکن بعدا و بالاجمال علم پیدا کردیم که تعدادی از آنها حرام شده است.

ص:45

حال اگر فرد و یا افرادی بیایند و 200 یا 300 رأس از این گلّه را کنار زده بگویند این تعداد حرام شده،آیا واقعا علم اجمالی منحل می شود،یا اینکه باز هم وجود دارد؟

یا فی المثل:اجمالا می دانیم که از پانصد ظرف غذایی که در فلان مطبخ و یا سلف وجود دارد، تعدادی نجس شده است،در این صورت اگر بیّنه بیاید و مثلا 100 مورد را به عنوان نجس برای ما مشخّص نماید،آیا وجدانا علم اجمالی ما منحلّ می شود یا که هنوز هم وجود دارد؟

باید قبول کرد که علم اجمالی به اینکه هنوز هم در میان گلّه گوسفند حرام و در میان ظروف، ظرف نجس هست،وجود دارد.

پس:باید احتیاط پیشه نمود و نه استصحاب.

*پاسخ شیخنا به این اشکال صاحب فصول چیست؟

این است که:

اوّلا:پس از تحقیق و تفحّص و دست یابی به آن صد مورد وجدانا علم اجمالی از میان رفته است و شک ما نسبت به مازاد بر آن،مجرّد شک است و لذا مانعی از جریان استصحاب وجود ندارد.

ثانیا:به فرض که باز هم علم اجمالی باقی باشد،گفته می شود که این علم اجمالی مانع از جریان استصحاب نیست.چرا؟

1-بخاطر اینکه در مبحث علم اجمالی به اثبات رسید که اگر شبهه،غیرمحصوره باشد،علم اجمالی بلااثر بوده و در صورتی هم که محصوره باشد،باز در مواردی علم اجمالی مانع از استصحاب نیست.مثلا:

الف:در جائی دو اناء وجود دارد که یکی خلّ است و یکی خمر

ب:اجمالا می دانیم که یک قطره مایع نجس مثلا دم و یا بول در یکی از این دو ظرف افتاده است و لکن تفصیلا نمی دانیم که داخل خلّ افتاده است یا داخل خمر؟

این علم اجمالی ما در اینجا بلاتأثیر است،چرا که یکطرف و یا به تعبیر دیگر یکی از دو اناء از محلّ ابتلاء خارج است و لذا اجرای اصل نسبت به طرف دیگر بلامعارض می باشد.

به عبارت دیگر:آن انائی که خمر است چه نجس مزبور به آن اصابت بکند و چه اصابت نکند نجس است و ما موظّف به اجتناب از آن هستیم و علم اجمالی ما نسبت به این ظرف که همان احد الطرفین باشد هیچگونه تأثیری ندارد.مضافا بر اینکه چنین موردی جای جریان اصل نیست و لذا باقی می ماند آن یک ظرف دیگر.

ص:46

حال:در ما نحن فیه نیز،احکامی که شرع مقدّس اسلام با ادلّۀ اربعه برای ما تبیین و تعیین می کند احکامی لازم الاجراء هستند،اعمّ از اینکه این احکام ناسخ شرایع قبلی باشند یا نه.چنانکه در انائین مزبور گفتیم که اجتناب از خمر لازم است چه نجس به آن اصابت کرده باشد یا نه.پس:

الف:احکامی که وجوب و یا حرمتشان برای ما معیّن شده و لازم الاجراء هستند خود به خود از محیط علم اجمالی خارج شده و جائی برای اجرای اصل نخواهند داشت.

ب:احتمال می دهیم که تمام احکامی که نسخ شده اند در میان همین احکام باشند که اگر باشند، ادلّه وضع را روشن می کند.

و امّا نسبت به مواردی که مشکوک فیه به شکّ بدوی هستند و شک ما نسبت به آنها صرف الشّک است و جائی برای ورود علم اجمالی در آنها نیست،استصحاب جاری می کنیم.

به عبارت دیگر:چون بعض الاطراف اند،جریان اصالت عدم النّسخ بلامعارض است و باز هم مشکلی برای اجرای استصحاب وجود ندارد.

2-بخاطر اینکه:در اثر جریان همین استصحاب در شرایع سابقه است که وقتی ما تاریخ صدر اسلام را مورد مطالعه قرار می دهیم،متوجّه می شویم که سیرۀ عملی مسلمین در آغاز بعثت پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله بر این استقرار یافته بود که بر همان احکام شریعت سابقه،باقی و مستمر بودند تا اینکه حکمی مخالف و یا کامل کننده به آنها ابلاغ شود و آنها بدان حکم مطلع و آگاه شوند.

پس:مسلمانان صدر اسلام،بناء عملی بر استصحاب و ابقاء ما کان داشتند و در حالیکه این سیره در منظر شارع مقدّس بوده است ردعی نکرده.

در نتیجه:اجراء استصحاب نسبت به احکام شرایع سابقه بلامانع است.

*پس غرض شیخ از(الاّ ان یقال:...الخ)چیست؟

این است که:اگر کسی استشهاد مذکور را رد کرده و مدّعی شود که:

1-بناء مسلمین در شروع بعثت مربوط به قبل از اکمال دین است،چرا که ابلاغ آن به مسلمان ها به تدریج صورت گرفته است و لذا نسبت به هر حکمی که به آنان ابلاغ می شد بدان متعبّد شده و نسبت به احکامی که هنوز به آنها ابلاغ نشده بود بر طبق احکام شریعت پیشین عمل می نمودند.

2-و امّا نسبت به مسلمین امروز که پس از اکمال دین پا به عرصه وجود گذاشته اند و رسول الله صلّی اللّه علیه و آله تمام آنچه را که امّت اسلامی الی یوم القیامه نیاز بدان دارند بیان فرموده است،چرا که در فرازی از خطبۀ حجة الوداع فرموده است که:

ص:47

ما من شیء یقربکم الی النّار و یبعّدکم عن النّار الاّ و قد نهیتکم عنه...

پس:ما مکلّف به تحصیل احکام همین شریعت مقدّسه و عمل بد آنها هستیم،چه موافق با شریعت سابقه باشند و چه مخالف با آن.

به عبارت دیگر:ما باید ملتزم و متدین و عامل به احکام شریعت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله باشیم و لذا حق نداریم که به سراغ استصحاب احکام شرایع قبلی برویم در نتیجه سیرۀ مسلمانان صدر اوّل اسلام به درد ما مسلمین امروز و فردا نمی خورد.

*حاصل پاسخ شیخنا در(و لکن یدفد:...الخ)به اشکال فوق چیست؟

این است که:استصحاب احکام شریعت سابقه و باقی ماندن بر آن احکام به هنگام شک نیز حکمی از احکام شرع اسلامی است و لذا اگر ما بدان احکام ملتزم می شویم بعنوان انّه جاء به نبیّنا صلّی اللّه علیه و آله بدان احکام ملتزم می شویم و نه به عنوان انّه ممّا جاء به موسی او عیسی علی نبیّنا و آله و علیهما السلام.

به عبارت دیگر:در استصحاب دو مبنا وجود دارد:1-عقل 2-اخبار

1-اگر استصحاب را از باب حکم عقل حجّت بدانید،عقل می گوید:

هذا الحکم کان متیقّنا فی الشریعة السابقة،و الان شکّ فیه(صغری)

کلّما کان کذلک فهو مظنون البقاء عقلا(کبری)فهذا الحکم مظنون البقاء عقلا

سپس:نتیجۀ مزبور را صغرا برای یک کبرای کلّی یعنی ملازمه،قرارداد،می گوئیم:

هذا الحکم مظنون البقاء.

کلما حکم به العقل حکم به الشّرع.

فهذا الحکم فی شریعتنا مظنون البثقاء.

پس:ما مظنّه ظنّی انّه ممّا جاء به نبیّنا صلّی اللّه علیه و آله ظنّا بدان ملتزم می شویم.

2-و اگر استصحاب را از باب اخبار و تعبّدا حجّت بدانید،مطلب روشن تر است،چرا که شرع مقدّس به قول مطلق و بطور کلّی فرموده است:

لا تنقض الیقین بالشک،که این قول شامل یقین به احکام شریعت سابقه نیز می شود.

پس:اگر ما به هنگام شک،بر حکم قبلی باقی بمانیم،فی الواقع به فرمان لا تنقض عمل کرده ایم و این التزام به بما جاء به نبیّنا صلّی اللّه علیه و آله می باشد که وظیفۀ ما عمل به آن است و نه التزام بما جاء به موسی او عیسی(علیهما السلام).

ص:48

متن و منها:ما ذکره فی القوانین:من أنّ جریان الاستصحاب مبنیّ علی القول بکون حسن الأشیاء ذاتیّا،و هو ممنوع،بل التحقیق:أنّه بالوجوه و الاعتبارات (1).

و فیه:أنّه إن ارید ب«الذاتیّ»المعنی الّذی ینافیه النّسخ-و هو الّذی أبطلوه بوقوع النّسخ -فهذا المعنی لیس مبنی الاستصحاب،بل هو مانع عنه؛للقطع بعدم النّسخ حینئذ،فلا یحتمل الارتفاع.

و إن ارید غیره فلا فرق بین القول به و القول بالوجوه و الاعتبارات؛فإنّ القول بالوجوه لو کان مانعا عن الاستصحاب لم یجر الاستصحاب فی هذه الشّریعة.

ثمّ إنّ جماعة (2)رتّبوا علی إبقاء الشّرع السّابق فی مورد (3)الشّکّ-تبعا لتمهید القواعد (4)- ثمرات:

ترجمه

مطلبی که مرحوم محقّق قمی در وجه المنع فرموده

و از جملۀ این موانع،مانعی است که مرحوم صاحب قوانین(ره)در کتاب قوانین ذکر فرموده است مبنی بر اینکه:

جریان استصحاب(در شرایع قبلی مشروط و)مبنی بر قول به ذاتی بودن حسن و قبح افعال است،در حالی که این ممنوع است(چونکه حسن و قبح اشیاء در همۀ موارد ذاتی نیست)بلکه تحقیق در مسأله این است که:

حسن و قبح افعال(یختلف)به وجوه و اعتبارات(یعنی که از سنخ ضرب الیتیم است)

پاسخ شیخنا به مطلب فوق این است که:

1-اگر از کلمۀ(الذاتی)،آن معنائی اراده شده است که(وقوع)نسخ آن را نفی می کند،آن معنا (یعنی معنای علّت تامّه)را به سبب وقوع نسخ باطل کرده اند(چراکه اگر حسن و قبح افعال ذاتی و

ص:49


1- (1) .القوانین 1:459. [1]
2- (2) .کالمحقّ القمی فی القوانین 1:495،و [2]صاحب الفصول فی الفصول:315. [3]
3- (3) .تمهید القواعد:239-241.
4- (4) .البیّنة ک 5.

به معنای علّت تامّه بود،احکام خدا نسخ نمی شد و حال آنکه برخی از احکام الهی نسخ شده است).

پس این معنا(یعنی علّت تامّه بودن)مبنا(و شرط)استصحاب نیست بلکه(ذاتی)به معنای علّت تامّه،مانع از جریان استصحاب است(چرا؟).

به دلیل قطع به عدم نسخ(شریعت قبلی)در این صورت،آنگاه اصلا احتمال ارتفاع هم داده نمی شود.

2-و اگر از کلمۀ(الذّاتی)معنایی غیر از(علّت تامه یعنی اقتضائی)اراده شده است،پس فرقی بین این قول(یعنی اقتضائی بودن حسن و قبح افعال)و قول به وجوه و اعتبار نمی باشد(یعنی چه از سنخ صدق و کذب باشد،چه از سنخ ضرب الیتیم)چرا؟

زیرا اگر قول به وجوه و اعتبارات،مانعی از جریان استصحاب می بود،در شریعت اسلام نیز استصحاب جاری نمی شد(و حال آنکه جاری می شود).

سپس می فرماید:

جمعی از علمامء بر استصحاب شریعت سابقه در زمینۀ شک،به تبعیّت از تمهید القواعد، ثمراتی را مرتّب نموده اند که ذیلا توضیح داده می شود.

*** تشریح المسائل:

*مذمة بفرمائید که حسن و قبح اشیاء بر چند نوع است؟

بر سه نوع است:1-ذاتی 2-اقتضائی 3-اعتباری

به عبارت دیگر:

1-برخی از افعال یا،تما الموضوع و یا علّت تامه برای حسن و یا قبح هستند و به تعبیر دیگر حسن یا قبح ذاتی آن افعال است.

به عبارت دیگر حسن و قبح،لازمۀ لا ینفکّ چنین افعالی است و لذا تا زمانی که این عنوان بر فعلی صادق باشد محال است که قبیح شود یا حسن،مثل ظلم که علّت تامّۀ قبح و احسان که علّت تامّۀ حسن است.

2-برخی از افعال علّت تامّۀ برای حسن و قبح نیستند و لکن مقتضی از برای حسن یا قبح هستند.

به عبارت دیگر برخی از افعال لو خلّی و طبعه خواهان حسن و یا قبح می باشند و لکن چنین افعالی با حفظ چنین عنوانی ممکن است در اثر عروض عوارض و یا بروز موانعی تبدیل به قبیح و

ص:50

یا حسن شود،مثل کذب که طبعا اقتضای قبح دارد و صدق که طبعا اقتضای حسن دارد.و لکن:

-همین صدقی که لو خلّی و طبعه مقتضی حسن است،اگر معنون به عنوان الصدق الضارّ بشود قبیح می شود.

-و همین کذبی که لو خلّی و طبعه مقتضی قبح است،در صورتی که معنون به عنوان الکذب النّافع بشود حسن می شود.

3-برخی از افعال هم،حسن و یا قبحشان نه ذاتی است و نه اقتضائی.

به عبارت دیگر:برخی از امور حسن و قبحشان از باب علیّت است و نه از باب اقتضاء،به این معنا که طبعشان لا اقتضاء است،بلکه صددرصد بالوجوه و الاعتبارات است.

به عبارت دیگر:چنین افعالی به یک اعتبار قبیح و به اعتباری دیگر حسن هستند.مثل ضرب الیتیم که اگر برای تأدیب باشد حسن است و چنانچه برای انتقام و تشفّی باشد،قبیح است،تا چه قصدی در میان باشد.

*حاصل نظر جناب شیخ در رابطۀ با استصحاب احکام شرایع سابقه چه شد؟

این شد که در صورت شک در بقاء این احکام،چه از نظر شک در مقتضی و چه از نظر شک در رافع بلا اشکال است چونکه شک در بقاء احکام شرایع سابقه از قبیل شک در رافع است زیرا که نسخ همان رفع است.

*با توجّه به مقدّمه ای که گذشت مراد از(ما ذکره فی القوانین:...الخ)چیست؟

اشاره به سوّمین و به تعبیر دیگر آخرین مانع از جریان استصحاب در احکام شریعت سابقه و پاسخ شیخ به این فرمایش مرحوم میرزای قمی در قوانین است.

*فرمایش جناب قمی در این رابطه چیست؟

این است که:طبق فرمایش شما جریان استصحاب نسبت به احکام شریعت سابقه مبتنی است بر ذاتی بودن حسن و قبح افعال،چرا؟

زیرا وقتی که حسن و قبح ذاتی باشد،قابل بقاء و استمرار است و لذا اگر اکنون در بقاء آن حسن و یا قبح شک بشود،استصحاب جاری می شود.

به عبارت دیگر:

اگر حسن و قبح افعال ذاتی می بود،بله،می شد که احکام شرایع قبلی را استصحاب کرد و حال آنکه چنین مبنائی از دیدگاه علمای اسلام باطل است،چرا که مستلزم استحالۀ نسخ در شرایع آسمانی است و حال آنکه در خارج چنین نسخی واقع شده است و لذا اگر چنین امری ممکن نبود، واقع هم نمی شد.

ص:51

به عبارت دیگر:حسن و قبح اشیاء و افعال در همۀ موارد ذاتی نیست،بلکه بر طبق مقدّمه ای که گذشت،در برخی از موارد مثل ضرب التیم است که یختلف بالجوه و الاعتبار.

پس:ناگزیر هستیم که حسن و قبح برخی از افعال را بالوجوه و الاعتبارات بدانیم و اگر این باشد،در همۀ موارد و یا همه جا نمی توان احکام سابقه را استصحاب نمود،چرا؟

زیرا ممکن است که یک فعل در آن زمان معنون به عنوان حسنی بوده و وجوب داشته و لکن در این روزگار معنون به عنوان قبیحی شده است و دیگر وجوبی ندارد و یا بالعکس.

پس ازمنۀ مختلف و یا حتی امکنۀ مختلف،می تواند موجب اختلاف حسن و قبح افعال بشود و لذا مانعی از موانع جریان استصحاب است،و ما قادر به استصحاب احکام شریعت سابقه نیستیم.

*حاصل پاسخ شیخنا(ره)به این بیان صاحب قوانین چیست؟

این است که:اینکه شما فرمودید که جریان استصحاب در احکام شرایع سابقه بر مبنای سخن ما مبتنی بر ذاتی بودن حسن و قبح افعال است،مرادتان از این ذاتیّت چیست؟

1-اگر مرادتان از ذاتی،تمام الموضوع بودن و به تعبیر دیگر علّت تامّه بودن است،مثل علیّت ظلم برای قبح و یا علیّت احسان بر حسن،باید بدانید که این ذاتی نه تنها مبنای استصحاب نیست، بلکه خود مانع از جریان استصحاب است.چرا؟

زیرا اگر که حسن و قبح افعال ذاتی باشد،یعنی فلان عمل مثلا علّت تامّه حسن و یا قبح باشد، اکنون هم علّت تامه و تمام موضوع برای آن است و لذا حکمش نیز قطعی خواهد بود.چرا؟

چونکه شکی نسبت بدان پیدا نمی کنیم و احتمال ارتفاع در آن نمی دهیم،تا که جای جریان استصحاب باشد.

به عبارت دیگر اگر همۀ افعال علّیت تامّۀ بر حسن و قبح می بود دیگر شکی در بقاء حسن و یا قبح فلان فعل پیش نمی آمد تا که نیازی به استصحاب باشد.

فی المثل:وقتی ظلم علّت تامّۀ از برای قبح است،شکی در بقاء قبح رخ نمی دهد تا که نیاز به استصحاب آن باشد چونکه علّت لا ینفکّ از معلول است.

و امّا اگر مرادتان از ذاتی به معنای اقتضائی باشد،به شما می گوئیم که ذاتی به این معنا با اعتباری فرقی ندارد.چرا؟

زیرا همانطوری که اعتباریات به اختلاف ازمنه ممکن است مختلف و متفاوت بشوند،همین اقتضائیّات نیز چنین اند،بدین معنا که امکان دارد:

فعلی در یک زمان مقتضی حسن باشد و در زمان دیگر مقتضی قبح باشد و لذا چه تفاوتی میان یقتضی و یعتبر وجود دارد؟

ص:52

یا در هر دو استصحاب را بپذیرید و یا در هیچ یک آن را نپذیرید.

2-اگر طبق سخن حضرتعالی بالوجوه و الاعتبارات بودن حسن یا قبح اشیاء از جریان استصحاب ممانعت کند،پس در احکام شریعت اسلام هم نباید استصحاب جاری شود و حال آنکه شما که خود حسن و قبح افعال را از سنخ یختلف بالوجوه و الاعتبارات می دانید،احکام را در شریعت اسلام استصحاب می کنید.

پس:وقتی که اجرای استصحاب در احکام شریعت اسلام جایز است.در احکام شرایع قبل هم بلا اشکال خواهد بود،چه یختلفی باشد و چه اقتضایی.

*چرا؟

زیرا چه حسن و قبح اشیاء و افعال اقتضایی باشد و چه اعتباری در استحکامشان تفاوتی نمی کند.

فی المثل:فلان عمل در زمان حضرت موسی علیه السّلام به اعتبار اینکه زمان حضرت موسی بوده است حسنی داشته است و لکن ممکن است امروز و به اعتبار اینکه زمان ماست حسنی نداشته باشد.

پس:چه حسن و قبح اشیاء را اقتضائی بگیریم و چه آن را یختلفی،در استحکامشان تفاوتی وجود ندارد و یکنواخت می باشند.یعنی:

1-همانطور که اگر یختلف را لحاظ کرده بگوئیم:فلان فعل به اعتبار اینکه در زمان حضرت موسی علیه السّلام بوده حسن بوده و به اعتبار اینکه در زمان ماست،قبیح است.

2-همینطور هم اگر یقتضی را لحاظ کنیم می توانیم بگوئیم:فلان فعل در زمان حضرت موسی اقتضای حسن داشته است و اکنون چنین اقتضایی ندارد.

بنابراین:تفصیل و فرق گذاری جناب صاحب قوانین جایی ندارد و لذا یؤثر المقتضی اثره فیجری الاستصحاب فی احکام الشریعة السّابقه.

*پس غرض شیخنا از(ثمّ انّ جماعة...الخ)چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است مبنی بر اینکه چه ثمره ای بر محلّ بحث که گفته می شود ایا استصحاب احکام شرایع سابقه جایز است یا نه؟مترتّب است؟

به عبارت دیگر:ثمرة عملیّۀ جریان استصحاب در احکام شریعت سابقه در کجا ظاهر می شود؟ ایا اصلا ثمره ای دارد یا نه؟

و لذا جناب شیخ می فرماید:برخی از فقهاء به پیروی از شهید ثانی(ره)در تمهید القواعد یک سلسله ثمرات عملیه،برای آن ذکر کرده اند که ذیلا و در متن بعدی آورده می شود.

ص:53

متن منها:إثبات وجوب نیّة الإخلاص فی العبادة بقوله تعالی-حکایة عن تکلیف أهل الکتاب-: (وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِیَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ حُنَفاءَ وَ یُقِیمُوا الصَّلاةَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاةَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ) .

و یرد علیه-بعد الإغماض عن عدم دلالة الآیة علی وجوب الإخلاص بمعنی القربة فی کلّ واجب،و إنّما تدلّ علی وجوب عبادة اللّه خالصة عن الشّرک،و بعبارة اخری:وجوب التّوحید، کما أوضحنا ذلک فی باب النیّة من الفقه-:أنّ الآیة إنّما تدلّ علی اعتبار الاخلاص فی واجباتهم،لا علی وجوب الإخلاص علیهم فی کلّ واجب،و فرق بین وجوب کل شیء علیهم لغایة الإخلاص،و بین وجوب قصد الإخلاص علیهم فی کلّ واجب.

و ظاهر الآیة هو الأوّل،و مقتضاه:أنّ تشریع الواجبات لأجل تحقّق العبادة علی وجه الإخلاص،و مرجع ذلک إلی کونها لطفا،و لا ینافی ذلک کون بعضا بل کلّها توصّلیّا لا یعتبر فی سقوطه قصد القربة.

و مقتضی الثّانی؛کون الإخلاص واجبا شرطیّا فی کلّ واجب،و هو المطلوب.

هذا کلّه،مع أنّه یکفی فی ثبوت الحکم فی شرعنا قوله تعالی: (وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ) ،بناء علی تفسیرها بالثّابتة الّتی لا تنسخ.

ترجمه

ثمرات ذکر شده برای استصحاب شریعت سابقه و مناقشۀ در آنها
از جملۀ این ثمرات:اثبات وجوب قصدو نیّتاخلاص در افعال عبادی است

(علاوه بر قصد قربت)،به دلیل این سخن خدای تعالی که حکایت از تکلیف اهل کتاب دارد و می فرماید:

مأموریّتی نداشته اند جز اینکه خدا را عبادت کنند با قصد اخلاص در حالی که طالب راه حقّ اند و اقامۀ صلات و ایتاء زکات بکنند،این است دین استوار و مستحکم.

شیخنا می فرماید:بر این تصوّر و توهّم اشکال می شود به اینکه:

اوّلا:پس از چشم پوشی از اینکه این آیۀ شریفه دلالت بر وجوب توحید دارد(چنانکه در باب

ص:54

نیّت در فقه توضیح داده شد)به اینکه:

این آیۀ شریفه دلالت دارد بر اعتبار قصد اخلاص(علاوه بر قصد قربت)در واجباتشان،نه بر وجوب قصد اخلاص بر آنان در هر فعل واجبی(بدین معنا که همۀ اوامر عبادی بوده و اصلا واجب توصّلی نداشته اند).

ثانیّا:بین وجوب هر چیزی بر آنان به قصد اخلاص و وجوب قصد اخلاص بر آنان در هر واجبی تفاوت وجود دارد.

ظاهر آیۀ شریفه همان اوّلی(یعنی در اختیار گذاشتن امکانات)است و مقتضای آن عبارتست از تشریع واجبات،تحقّق عبادات بر وجه اخلاص،و مقتضای آن عبارتست از تشریع واجبات، تحقّق عبادات بر وجه اخلاص،و بازگشت آن به این است که اوامر(الهی)لطف است و این لطف، تنافی با توصّلی بودن برخی اوامر ندارد.بلکه قصد قربت در تمام این اوامر معتبر نمی باشد.

و مقتضای دوّم آن این است که:اخلاص یک واجب شرطی در هر واجبی است و هو المطلوب علاوه بر اینها:

این ذیل(یعنی ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ )در ثبوت این دو حکم در شریعت خود ما(یعنی اسلام)کفایت می کند،بنابراینکه تفسیر قیّمة به ثابته باشد که لا تنسخ.

*** تشریح المسائل:

*قبل از بیان کیفیت استشهاد به آیۀ شریفۀ (وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِیَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ حُنَفاءَ وَ یُقِیمُوا الصَّلاةَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاةَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ) ،توجه به چه نکاتی لازم است؟

1-اینکه در مفهوم حصر به اثبات رسیده است که دو کلمۀ(ما)و(الاّ)مفید حصراند لکن سخن در این است که:این حصر به چه چیز تعلّق دارد؟

در پاسخ باید گفت که دو احتمال در اینجا وجود دارد:

الف:اینکه این حصر به مجموع مقیّد یعنی (لِیَعْبُدُوا) و قید یعنی (مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ) راجع باشد، که در این صورت دو مطلب از این آیه استفاده می شود:

یکی اینکه در شرایع قبلی به هیچ چیزی امر نمی شد مگر بر وجه عبادت یعنی که تمام اوامر صادره از جانب مولی برای آنها امر تعبّدی بوده است،بدین معنا که امتثال آنها قصد قربت لازم داشته است و به حکم مفهوم حصر امر غیر تعبدی یعنی توصّلی نداشته اند الاّ ما خرج بالدّلیل.

ص:55

یکی هم اینکه اهل شرایع سابقه موظف بودند که تمام عباداتشان را بر وجه اخلاص بجای آورند،یعنی که تنها به قصد قربت اکتفا نکرده بلکه عالی ترین مرتبه و مرحله آن را هم که قصد اخلاص باشد بدست آورند.

به عبارت دیگر آنها وظیفه داشتند که علاوه بر قصد قربت،عمل را خالص از هرگونه ریا و عجب و...بجای آورند.

پس:هم منحصرا تمام اوامر صادره برای آنها عبادی بوده،و هم منحصرا تمام عباداتشان بر وجه اخلاص.

ب:اینکه این حصر راجع به خصوص قید یعنی (مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ) باشد و نه به مقیّد که (لِیَعْبُدُوا اللّهَ) باشد.

پس:آیۀ شریف دلالت بر یک انحصار دارد و آن این است که اهل کتاب مأمور و مکلّف بودند که عباداتشان را به هیچ وجهی از وجوه نیاورند مگر بر وجه اخلاص به معنائی که ذکر شد و لکن نمی توان گفت که همۀ امرهای آنها نیز عبادی بوده است و امر توصّلی نداشته اند چرا که چنین چیزی از آیه استفاده نمی شود.

2-نکتۀ دیگر اینکه در(ل) لِیَعْبُدُوا نیز دو احتمال وجود دارد:

الف:اینکه این(ل)لام طلب و اراده باشد که بر سر مفعول به داخل شده و با تقدیر(ان) مصدریّه،دلالت بر تأکید و تقویت ارادۀ مأمور و یا امر دارد بدین معنا که این کار حتما صورت خواهد گرفت و به هیچ وجه قابل ترک نمی باشد.

پس معنای آیۀ شریفه این است که:و ما امرو الاّ بالعبادة،که البته(لام)در آیات دیگری از جمله آیۀ شریفۀ (یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ) به همین معنا آمده است و لذا:

لیذهب یعنی الاذهاب و لیطهرکم یعنی تطهیرکم.

ب:اینکه این(لام)لام غایت باشد،بدین معنا که غایت و مقصد اصلی از کلیّۀ اوامر الهی عبادت خدا و بندگی حق بوده است و خدا اهل کتاب را به هر کاری که امر می کرده است به این منظور بوده است که آنها خدا را عبادت کنند تا نفوسشان تکمیل شود.

البته،جناب شیخ احتمال اوّل از این دو احتمال را تقویت می کند.

3-و امّا نکتۀ سوّم اینکه:در کلمۀ (لِیَعْبُدُوا) نیز دو احتمال وجود دارد:

الف:اینکه عبادت به معنای مصطلح آن عند الفقهاء باشد که در مقابل معاملات که قصد قربت در آنها معتبر نمی باشد.قصد قربت در آنها معتبر است.

ص:56

ب:اینکه عبادت به معنای عبودیت در مقابل ربوبیّت باشد،یعنی که اهل کتاب مأمور بوده اند که عبد و بندۀ خدا باشند و به وحدانیّت خدا عقیده داشته و از شرک و بت پرستی به دور باشند.

البته،جناب شیخ از این دو احتمال هم،احتمال دوّم را تقویت می کند.

پس:آیۀ شریفه امر می فرماید به توحید،یعنی که اهل کتاب مأموریّتی نداشته اند جز اینکه عبد و بندۀ خدا باشند آن هم عبد موحّد و معتقد به وحدانیّت حق تعالی.

4-و امّا نکتۀ چهارم اینکه:در کلمۀ(اخلاص)که از مخلصین فهمیده می شود نیز دو احتمال وجود دارد:

الف:اینکه اخلاص به معنای خالص بودن نیّت عبادت از هرگونه ریا و عجب و شرک و...

باشد.

ب:اینکه اخلاص به معنای توحید و مخلصین به معنای موحدین باشد.

البته شیخنا از این دو احتمال نیز احتمال دوّم را تقویت می کند.

5-و امّا نکتۀ پنجم این است که:در کلمۀ دین نیز دو احتمال وجود دارد:

الف:اینکه دین به معنای قصه باشد و مخلصین له الدّین به معنای مخلصین له القصد.

ب:اینکه دین به معنای مجموع تعالیم اسلام یعنی اصول دین و فروع دین باشد.

البته،شیخنا از این دو احتمال نیز احتمال دوّم را تقویت می کند چراکه دین به معنای قصد اصلا استعمال نشده است.

6-نکتۀ ششم این است که:در کلمۀ(قیّمة)نیز دو احتمال وجود دارد:

الف:اینکه قیّمة به معنای تابعه و غیر قابل تغییر بودن حکم باشد.

ب:اینکه قیّمة به معنای مستقیمه یعنی حق و مستقیم بودن دین باشد.

البته،شیخنا از این دو احتمال نیز احتمال اوّل را تقویت و اختیار می کند.

*با توجه به این مقدّمه و نکات مذکور در آن چه ثمره ای بر آیۀ شریفۀ موردنظر مترتّب است؟

1-مشهور متقدّمین که به حکم این آیۀ شریفه بر اهل کتاب واجب بوده است که کلیّۀ عباداتشان را بر وجه اخلاص انجام دهند.

2-اکنون ما شک داریم در بقاء وجوب نیّت اخلاص در عبادت.

استصحاب می کنیم بقاء آن را،و لذا بر ما نیز چنین چیزی واجب است.

*نظر مشهور متأخرین در این رابطه چیست؟

می گویند:

ص:57

1-این آیۀ شریفه دلالت دارد که منحصرا تمام اوامر اهل کتاب امرهای تعبّدی بوده است یعنی بر آنها واجب بوده که عباداتشان را به قصد قربت به جا آورند و لذا امر غیر تعبّدی نداشته اند.

2-اکنون ما در بقاء آن حکم در شرع اسلام شک داریم.

-استصحاب می کنیم بقاء وجوب قصد قربت در عبادات را و نتیجه می گیریم که پس هر امری از شارع به ما رسیده است باید به قصد قربت انجام دهیم الاّ ما خرج بالدلیل و ثبت توصّلیّته.

پس:اوامری که تعبّدی بودنشان محرز است باید به قصد قربت انجام شود و اوامری که عبادیّتشان مشکوک است به برکت استصحاب باید به قصد قربت انجام گیرند و لذا تنها اوامری که توصلیّت آنها محرز می باشد قصد قربت ندارند.

این مطالب یکی از ادلّۀ قائلین به الاصل فی الاوامر التعبّدیّه الاّ ما خرج بالدّلیل می باشد.

*حاصل مطلب در(و یرد علیه؛بعد الاغماض عن عدم دلالة الایة...الخ)چیست؟

اعتراضات جناب شیخ به این دو ثمره است و لذا:

1-در اعتراض اوّلشان می فرماید:

اوّلا:ما قبول نداریم که مراد از عبادت در این آیۀ شریفه،معنای مصطلح آن عند الفقهاء باشد که در مقابل توصّلیّات بکار می برند مرادشان از آن اموری مثل نماز و روزه و حج و...است که قصد قربت شرط صحت آنها می باشد.

چرا؟

زیرا که عبادت به این معنا از اختراعات فقها و اصولیین است و در.....قرآن این معنا مراد نمی باشد،بلکه عبادت در اینجا به معنای لغوی آن یعنی عبودیت است که در مقابل ربوبیّت می باشد.یعنی که اهل کتاب مأمور بودند که عبد خدا باشند.

ثانیا:غیر قابل قبول است که دین به معنای قصد باشد،بلکه به نظر ما به معنای اعتقاد است.

الحاصل:به نظر ما:

1-عبادت یعنی عبودیّت و بزرگی خدا،در مقابل ربوبیّت

2-اخلاص هم یعنی موحّد بودن در مقابل مشرک بودن

3-دین هم به معنای اعتقاد می باشد.

پس:این آیه از آیات توحید بوده و مراد آن این است که اهل کتاب مأموریّتی نداشته اند جز اینکه عبد خدا باشند،آن هم عبد موحد و معتقد به وحدانیّت حق تعالی.

در نتیجه:نه آیۀ شریفه ارتباطی با فروع دین دارد و نه این دو ثمره ای که متقدمین و متأخرین

ص:58

از علماء بدان قائل شده اند از آن استفاده می شود.

2-و امّا در اعتراض دوّمشان می فرماید:

به فرض که عبادت در آیۀ مزبور به معنای اصطلاحی آن عند الفقها،باشد که در برابر توصّلیّات بکار می رود و مخلصین هم به معنای خالص کردن نیّت عبادت از ریا و...و دین هم به معنای قصد.لکن ما قبول نداریم که حصر مستفاد از ما و الاّ در آیه به مجموع قید و مقیّد بخورد و دلالت کند بر انحصار دو چیز،بلکه نظر ما این است که:حصر متضاد از این دو کلمه به خصوص قید یعنی مخلصین له الدّین برمی گردد و لذا معنای آیۀ شریفه این است که:

اهل کتاب مأمور بودند که عباداتشان را تنها به قصد اخلاص و اخلاص در قصد بجا آورند و به غیر این صورت قابل قبول نبود.

بنابراین:با اغماض از معنای اصطلاحی عبادت در آیۀ شریفه می توان این ثمره یعنی ثمرۀ دوّم را پذیرفت و لکن ثمرۀ اوّل غیر قابل قبول است.

3-و امّا در اعتراض سوّمشان می فرمایند:

به فرض که عبادت به معنای اصطلاحی آن باشد و مخلصین هم به معنای خالص کردن نیّت عبادت و دین هم به معنای قصد،حصر نیز به مجموع قید و مقیّد بخورد و(لام)هم لام غایت باشد و لکن باز هم مراد شما ثابت نمی شود.چرا؟

زیرا مراد شما اثبات وجوب قصد قربت و قصد اخلاص از آن آیه است و حال آنکه وجوب این دو مطلب از آیۀ شریفه استفاده نمی شود.چرا؟

زیرا:اگر چنین باشد معنای آیۀ شریفه این می شود که هدف اصلی خداوند از کلیّۀ اوامرش به اهل کتاب این بوده است که آنها تقرّب به خدا پیدا کنند و این امر منافاتی ندارد که برخی یا کثیری و یا اکثری و یا جمیع اوامر آنها امر توصّلی بوده باشد.چرا؟

زیرا:در اینصورت هدف،متمکّن ساختن مکلّف از عبادت خدا و تقرّب به سوی مولی است که این هدف با امر توصّلی نیز تأمین می شود.چرا؟

زیرا:در امر توصّلی نیز اگرچه قصد قربت شرط صحت نمی باشد و لکن شرط کمال است، یعنی که با قصد قربت قطعا عمل کاملتر است و بنده را به هدف اصلی می رساند،چنانکه در شریعت ما نیز اوامر بر دو دسته اند:

1-یک دسته اوامر تعبّدی هستند که قصد قربت،شرط صحّت آنهاست.

2-یک دسته اوامر توصّلی هستند که صحّتشان مشروط به قصد قربت نمی باشد و لکن قصد

ص:59

قربت در آنها نیز بلامانع و بلکه پسندیده است.

بنابراین:هدف از اوامر تقرّب الی الله است و اینکه مکلّف از این تقرّب متمکّن باشد که در این جهت توصّلی بودن هم کافی است.

پس:وجوب دو امر مزبور به نحو وجوب شرطی یعنی شرط صحت بودن که مورد ادّعای شما می باشد،اثبات نشد تا که استصحاب بقاء جاری شود.

*مراد از متمکّن بودن مکلّف چیست و از چه راهی بدست می آید؟

1-واجب عقلی اصلی شکر منعم است و این شکر با اطاعت منعم حاصل می شود.

2-اطاعت منعم با شناخت مطلب مولی،آنهم از راه اوامر و طلب های او بدست می آید.

پس:این امرهای شرعی ما را متمکّن می سازند از اطاعت مولی که به حکم عقل است و این معنای لطف یعنی زمینه ساز بودن و مقرّب بودن است.

4-و امّا در اعتراض چهارمشان می فرمایند:

به فرض که ما بپذیریم که حصر راجع به قید و مقیّد هر دو می باشد و(لام)هم لام غایت است و عبادت هم به معنای مصطلح آن می باشد و اخلاص هم به معنای خالص کردن نیّت عبادت است و دین به معنای قصد و مفاد آیۀ نیز وجوب قصد قربت و قصد اخلاص است و لکن از آنجا که در ذیل آیه فرموده است: (وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ) ،یعنی این احکام،دستوراتی ثابت و غیرقابل نسخ اند، نیازی به استصحاب نمی باشد.

به عبارت دیگر:به حکم ذلک دین القیّمة در ذیل آیه،هم اکنون نیز با دلیل اجتهادی آن دو وجوب شرطی ثابت هستند و نیازی به استصحاب نمی باشد.

متن الثمرة الثانیة:

و منها:قوله تعالی-حکایة عن مؤذّن یوسف علیه السلام-: (وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ) (1).

فدلّ علی جواز الجهالة فی مال الجعالة،و علی جواز ضمان ما لم یجب.

ص:60


1- (1) .یوسف:72. [1]

و فیه:أنّ حمل البعیر لعلّه کان معلوم المقدار عندهم،مع احتمال کونه مجرّد وعد لا جعالة، مع أنّه لا یثبت الشّرع بمجرّد فعل المؤذّن؛لأنّه غیر حجّة،و لم یثبت إذن یوسف-علی نبیّنا و آله و علیه السّلام-فی ذلک و لا تقریره.

و منه یظهر عدم ثبوت شرعیّة الضّمان المذکور،خصوصا مع کون کلّ من الجعالة و الضّمان صوریّا قصد بهما تلبیس الأمر علی إخوة یوسف علیه السلام،و لا بأس بذکر معاملة فاسدة یحصل به الغرض،مع إحتمال إرادة أنّ الحمل فی ماله و أنّه الملتزم به؛فإنّ الزّعیم هو الکفیل و الضّامن،و هما لغة:مطلق الالتزام،و لم یثبت کونهما فی ذلک الزّمان حقیقة فی الالتزام عن الغیر،فیکون الفقرة الثانیة تأکیدا لظاهر الاولی،و دفعا لتوهّم کونه من الملک فیصعب تحصیله.

ترجمه

ثمرۀ دوّم

و از جملۀ ثمرات مذکوره،(مطلبی است به استناد)حکایتی پیرامون مؤذّن حضرت یوسف علیه السّلام در این سخن خدایتعالی که: وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ .

پس مستعمل می گوید:

این آیۀ شریفه دلالت دارد بر جواز مجهول بودن مال الجعاله و بر جواز ضمان ما لم یجب (یعنی ضمانت امری که مستقرّ نشده و استعمال ذمّه ای که حاصل نیامده است).

پاسخ شیخرهبه این استشهاد

در ثمره و یا استشهاد فوق این اشکال وجود دارد که:

1-شاید حمل بعیر نزد آنان(و در آن روزگار)معلوم المقدار(یعنی یک امر معیّن و مشخّصی) بوده است.

2-با این وجود،احتمال دارد که این صرف وعده باشد و نه جعالۀ مصطلحه.

3-مضافا بر اینکه به مجرّد فعل منادی،حکم شرع ثابت نمی شود،چرا که(فعل و یا سخن) منادی حجّت نیست،و لذا نه اذن یوسف را در این عمل ثابت می کند و نه تقریر او را.

و از این سخن آخر،عدم ثبوت شرعیّت ضمان مالم یجب،آشکار می شود،بویژه اینکه هر یک از جعاله و ضمان صوری بوده و از این دو امر(یعنی جعاله و ضمان)پوشیده ماندن مسأله بر برادران یوسف علیه السّلام اراده شده است،در حالیکه به زبان آوردن یک معاملۀ فاسده ای که بواسطۀ آن

ص:61

یک هدف بزرگ حاصل می شود بلااشکال است(بخاطر اینکه کذب در انشاء راه ندارد).

علاوه بر آن احتمال دارد که(مؤذن)اراده کرده که آن بار شتر،از مال خودش باشد و او خود بدان ملتزم است،و لذا زعیم(در این قضیه)همان کفیل و ضامن است،و این دو به لحاظ لغوی(به معنای)مطلق التزام است،نه آن ضمانت اصطلاحیّه،و ثابت هم نشده است که این دو(یعنی کفیل و ضامن)در آن روزگار،حقیقت در التزام عن الغیر(یعنی ضمان اصطلاحی)بوده اند.

پس این فقره دوّم (أَنَا بِهِ زَعِیمٌ) مؤکّد برای ظاهر فقره اولی و دفع این توهم که (حِمْلُ بَعِیرٍ) از ملک است که بدست آوردنش سخت و دشوار است.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در(و منها:قوله تعالی،حکایة عن مؤذّن یوسف(علیه السلام)...الخ)چیست؟ بیان دوّمین ثمره از ثمراتی است که بر این مبحث مترتّب شده است و در رابطۀ با راه چارۀ حضرت یوسف در نگه داشتن بنیامین در مصر می باشد.

توضیح مطلب اینکه:

برادران حضرت یوسف از جمله بنیامین در روزگار قحطی حاکم بر برخی از سرزمین ها از جمله مصر نزد حضرت یوسف آمدند،جناب یوسف علی نبیّنا و اله و علیه السّلام،به هنگام مراجعت کاروان مربوط به برادرانش جهت نگهداری برادرش بنیامین نزد خودش تدبیری اندیشید و دستور داد تا مخفیانه پیمانۀ پادشاه را در میان بار گندم وی بگذارند.

دستور ایشان عملی شد و کاروانیان آهنگ مراجعت کردند،در همین هنگام به ناگاه منادی حضرت یوسف علیه السّلام بانک برآورد که صاع(و یا به تعبیر دیگر پیمانه)ملک گم شده است (وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ) یعنی هرکس که آن را پیدا کرده و تحویل دهد یک بار شتر مجّانا به او می دهیم و من شخصا آن را ضمانت می کنم.

الحاصل:دستور داده شد که بار شتران کاروانیان را بگردند،و لکن از آنجا که طبق نقشۀ قبلی در بار شتر بن یامین قرار داده شده بود،در بار اشتر او پیدا شد و لذا فرمان داد که او باید به جرم این کار در مصر بماند و...

-حال:برخی از فقهاء فرموده اند که از این آیۀ شریفه بدست می آید که دو تا حکم در روزگار سابق وجود داشته است و اکنون می توانیم وجود این دو حکم را در شریعت خودمان استصحاب

ص:62

کنیم.

1-یکی اینکه مال الجعاله تعیین نمی خواهد یعنی که در جعاله لازم نیست که عوض معلوم و معین باشد،بلکه علی رغم سایر معاوضات،بر عوض مجهول نیز جعاله منعقد می گردد،گرچه مشهور این است که مال الجعاله تعیین می خواهد و جاعل باید اعلام کند که هرکس فلان کار را برای من انجام داد...این مقدار مثلا 1000 تومان به او می دهم.

اکنون نیز در شریعت اسلام همین حکم یعنی جواز جعاله بر عوض مجهول استصحاب می شود.

2-یکی هم ضمانت است که در فقه بر دو نوع است:

ضمان ما وجب،یعنی ضمانت امری که بر عهده آمده و مستقرّ شده است.

ضمان ما لم یجب،یعنی ضمانت امری که مستقرّ نشده است و اشتغال ذمّه ای حاصل نشده است.

یعنی هنوز امری تحقق پیدا نکرده و جوینده استحقاق مال الجعاله را پیدا نکرده،منادی ضامن آن می شود.

حال:از این دو قسم ضمان،قسم اوّل در اسلام تشریع شده است و لکن قسم دوّم محلّ بحث است و لذا به برکت آیۀ مذکور می گوئیم چنین ضمانتی در شریعت زمان حضرت یوسف بوده است،اکنون نیز وجود دارد.

به عبارت دیگر:

از این آیۀ شریفه استفاده می شود که ضمان ما لم یجب در شرایع قبلی اشکالی نداشته است،و به برکت استصحاب می توان گفت که در شریعت خودمان نیز بلااشکال است.

*پاسخ جناب شیخ از این استشهاد چیست؟

این است که:بله،ابتداء چنین به نظر می رسد که چنین احکامی در شرایع قبلی بوده است و ما می توانیم که آنها را استصحاب کنیم و لکن مطلب اینچنین نیست.چرا که:

اوّلا:از کجا معلوم که حمل بعیر یعنی بار شتر در آن روزگار مجهول بوده است بلکه شاید یکی از مصطلحات آن زمان بوده که دلالت بر یک چیز معیّنی داشته است و کاملا از لحاظ مقدار و جنس و وصف معلوم و مبین بوده است.

پس فرااصل ثبوت جعالۀ مجهول العوض در آن روزگار معلوم نشد تا که استصحاب کنیم چونکه در استصحاب،نیازمند به متیقن سابق هستیم.

ثانیا:به فرض که حمل بعیر در آن روزگار مجهول المقدار بوده باشد و لکن از کجا که این سخن مؤذّن و یا به تعبیر دیگر منادی حضرت یوسف از باب جعالۀ مصطلح که یک نوع معاوضه

ص:63

است بوده باشد بلکه شاید یک نوع وعدۀ صرف بوده است و این دو با هم تفاوت دارند،چنانکه در باب اجاره دو نوع اجاره داشتیم،یک اجارۀ عبدی و یک اجارۀ امری.

تفاوت جعالۀ مصطلح با مجرّد وعده در چیست؟

در این است که:جعالۀ مصطلح از مقولۀ ایجاد و انشاء است و مجرّد وعده از مقولۀ اخبار است.

*شاهد مطلب مزبور چیست؟

این است که:اگر مراد از جعاله،در اینجا جعالۀ مصطلح می بود،علی القاعده باید که عوض آن نیز معلوم می بود و حال آنکه چنین نیست و لذا منظور جعالۀ مصطلح هم نیست پس:بازهم حکم شرعی در آن روزگار ثابت نشد تا که قابل استصحاب باشد.

ثالثا:به فرض که مراد از جعاله در اینجا جعالۀ مصطلح باشد و لکن این کلام که عبارت باشد از ( أَنَا زَعِیمٌ )کلام مؤذن حضرت یوسف است که فردی غیرمعصوم است نمی تواند مثبت شریعت و حکم شرعی باشد،و نه کلام خود حضرت یوسف تا که حجّت باشد.

به عبارت دیگر:خدایتعالی این سخن را از قول منادی یوسف علیه السّلام نقل می کند بدین معنا که منادی آمد در میان غافله و چنین حرفهایی را زد.

*اگر کسی بگوید که شاید این کلام را به اذن قبلی جناب یوسف بر زبان جاری کرده است و لذا بازگشت به قول معصوم داشته و حجّت است چه می گوئید؟

می گوئیم:این مجرّد احتمال است و ثابت نمی باشد،چنانکه احتمال دارد که بدون اذن بوده باشد،و لذا اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال.

*اگر مستشکل بگوید:گرچه اذن قبلی نبوده است و لکن شاید که سخن مزبور مورد امضای حضرت یوسف قرار گرفته باشد و لذا می تواند که از باب تقریر معصوم حجّت باشد چه می گوئید؟

می گوئیم:این نیز صرف احتمال است چنانکه احتمال دارد که مورد امضاء ایشان قرار نگرفته باشد.و لذا اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال.

پس:به صرف فعل مؤذّن بودن،شریعت قابل اثبات نیست،اذن و تقریر معصوم هم که اثبات نشد و لذا نمی توان گفت که در شریعت قبلی چنین چیزی بوده است.

رابعا:هر یک از جعاله و ضمانت در مورد ماجرای حضرت یوسف و بنیامین و سخن منادی، صوری و ظاهری بوده است،نه واقعی و حقیقی.چرا؟

زیرا:جعالۀ حقیقی این است که:خود جاعل و مالک از متعلّق جعاله خبر ندارد یعنی که نمی داند مالش اعم از اینکه موتور باشد یا ماشین یا اسب و یا...کجاست و لذا ندا در می دهد تا

ص:64

عاملی پیدا شده و آن را بیابد و نزد او بیاورد در حالی که در این قصه خود حضرت یوسف از ماجرا خبر داشته است.

بنابراین:جعاله در اینجا صوری بوده و هدف اصلی،مشتبه ساختن امر بر برادران یوسف علیه السّلام بوده است.

به عبارت دیگر:جناب یوسف به دنبال تحصیل بهانه ای بود تا که بنیامین را نزد خودش نگهدارد و لذا به این وسیله متوسّل شد.

حال اگر چنین باشد چه مانعی دارد که برای رسیدن به مقصدی بزرگ از یک معامله فاسده استفاده شود.

پس:این مطلب دلیل نمی شود که این جعاله و ضمان کذائی حتما مشروعیّت داشته تا اکنون نیز بقاء آن را استصحاب کنیم.

خامسا:در اینکه حمل بعیر یعنی بار شتر بر عهدۀ چه کسی می آمد دو احتمال وجود دارد:

1-اینکه بر عهدۀ خود منادی باشد.

2-اینکه بر عهدۀ ملک باشد.

امّا:ظاهر آیه این است که:حمل بعیر بر عهدۀ خود منادی بوده است و الا می گفت که:و لمن جاء به حمل بعیر من مال الملک.و حال آنکه نگفته بلکه گفته انا زعیم.

در این مطلب نیز دو احتمال وجود دارد:

1-اینکه مراد از ضمان،ضمان مصطلح باشد که التزام من الغیر باشد.

2-اینکه ضمان به معنای لغوی باشد که مطلق التزام است اعمّ از اینکه من نفسه باشد و یا من غیره.

الحاصل:شاید ضمانت در آیۀ مزبور به معنای لغوی کلمه بوده است و جملۀ دوّم تأکیدکنندۀ جملۀ اوّل باشد و لذا مفید حکم جدیدی نمی باشد تا گفته شود که در شرع ما نیز همین حکم ثابت است.

*اگر سؤال بشود که فایدۀ تأکید در اینجا چیست چه پاسخ می دهید؟

می گوئیم برای دفع توهّم است،چراکه ممکن است برای کسی این توهّم پیش بیاید که باید بار گندم را از مال مالک بگیرد که در این صورت رسیدن به حمل بعیر دشوار است و برای کسی شوق پیدا کردن گمشده حاصل نیاید و لذا مؤذن گفت که خودم آن را به عهده می گیرم تا اینکه گرفتن آن از وی آسان باشد و انگیزۀ یافتن تحقق یابد.

ص:65

خلاصه اینکه:امکان دارد که ما (أَنَا بِهِ زَعِیمٌ) را به حساب ما لم یجب نگذاریم بلکه آن را تأکید برای جمله اوّل بگیریم.یعنی مراد منادی از (لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ) این معنا باشد که هرکس این کار را انجام دهد.من یک بار شتر از جیب خودم به او می دهم و نه از کیسۀ ملک و سپس آن را با ( أَنَا زَعِیمٌ )تأکید کرده است،نه اینکه( أَنَا زَعِیمٌ )ضمان ما لم یجب باشد و سخنی از ضمانت بدین معنا که کسی بدهکار است و شخص ثالثی می آید و ضمانت او را می کند،خیر،اینچنین نیست.

متن و منها:قوله تعالی-حکایة عن أحوال یحیی علیه السلام-: (وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصّالِحِینَ) (1)

فإنّ ظاهره یدلّ علی مدح یحیی علیه السلام بکونه حصورا ممتنعا عن مباشرة النّسوان، فیمکن أن یرجّح فی شریعتنا التعفّف علی التّزویج.

و فیه:أنّ الآیة لا تدلّ إلاّ علی حسن هذه الصّفة لما فیها من المصالح و التّخلّص عمّا یترتّب علیه،و لا دلیل فیها علی رجحان هذه الصّفة علی صفة اخری،أعنی:المباشرة لبعض المصالح الاخرویّة؛فإنّ مدح زید بکونه صائم النّهار متهجّدا لا یدلّ علی رجحان هاتین الصّفتین علی الإفطار فی النّهار و ترک التّهجّد فی اللّیل للاشتغال بما هو أهمّ منهما.

و منها:قوله تعالی: (وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ ...الآیة) (2)

دلّ علی جواز برّ الیمین علی ضرب المستحقّ مائة بالضّرب بالضّغث.

و فیه:ما لا یخفی.

و منها:قوله تعالی: (أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ ...إلی آخر الآیة) (3)

استدلّ بها فی حکم من قلع عین ذی العین الواحدة. (4)

و منها:قوله تعالی-حکایة عن شعیب علیه السلام-: (إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ

ص:66


1- (1) .آل عمران:39. [1]
2- (2) .ص:44.
3- (3) .المائدة:45. [2]
4- (4) .انظر الشرائع 4:236.

هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ ) (1)

و فیه أنّ حکم المسألة قد علم من العمومات و الخصوصات (2)الواردة فیها،فلا ثمرة فی الاستصحاب.نعم فی بعض تلک الأخبار إشعار بجواز العمل بالحکم الثّابت فی الشّرع السّابق، لولا المنع عنه،فراجع و تأمّل.

ترجمه

ثمرۀ سوم

و از جملۀ ثمرات مذکور،(مطلبی است مستند به)حکایتی از احوال حضرت یحیی علیه السّلام در این سخن خدایتعالی که می فرماید:او سیّد(یعنی رهبر جامعه)و حصور(یعنی تارک لذات جنسی)،و پیامبری از صالحان و شایستگان است.

مستدلّ می گوید:

ظاهر این آیۀ شریفه،دلالت می کند بر مدح جناب یحیی به اینکه او فردی حصور یعنی اباء کنندۀ از مباشرت با زنان بوده است.

پس:امکان دارد که در شریعت ما نیز تعفّف بر تزویج،ترجیح داده شود.

پاسخ شیخرهبه استشهاد فوق

شیخ می فرماید در این استشهاد اشکالی است و آن این است که:

این آیۀ شریفه،بخاطر مصالحی که در تزویج وجود دارد و بخاطر تخلّص و رهائی از اموری که بر ترک تزویج مترتب است،دلالت بر این صفت(حصور بودن)ندارد،و هیچ دلیلی بر رجحان این صفت اباء از تزویج،بر صفت دیگر که همان مصالح اخرویّۀ مترتّبه بر ازدواج باشد،در آن وجود ندارد.چرا؟

زیرا:مدح زید به اینکه او شخصی روزه دار و شب زنده دار است،دلالت ندارد بر رجحان دارندۀ او دو صفت بر شخصی که تارک این امور است در حالی که اشتغال به امر مهم تری دارد.

ثمرۀ چهارم

و از جمله ثمرات مذکوره(مطلبی است مستند به)این سخن خدایتعالیکه خطاب به حضرت

ص:67


1- (1) .القصص:27. [1]
2- (2) .راجع الوسائل 15:1 و 33،الباب 1 و 22 من أبواب المهور،و غیرها من الابواب.

ایوب علیه السّلام که می فرماید:

یک دسته چوب صدتایی را بدست گرفته و با آن یکبار به همسرت بزن و قسم خویش را حنث نکن.

مستدل می گوید:این آیه دلالت دارد بر جواز انجام قسم با زدن یک دستۀ صدتایی از چوب بر کسی که مستحقّ 100 ضربه است.

یعنی:(در آن شریعت اینگونه قسم منعقد می شد و چنین حکمی داشت،استصحاب کرده می گوئیم اکنون نیز در شریعت ما چنین حکمی وجود دارد).

شیخنا(ره)می فرماید:در این استشهاد مطلبی وجود دارد که بر کسی پوشیده نیست و آن این است که:این قضیّه ای است شخصی که مربوط به شخص ایوب است در واقعۀ مزبور،(و لذا کلیّت ندارد تا که قابل استصحاب باشد).

ثمرۀ پنجم

از جملۀ ثمرات مذکوره:(مطلبی است مستند به)این سخن خدایتعالی که می فرماید:

ما در کتاب تورات به اهل کتاب حکم کردیم که در مقام قصاص،نفس در برابر نفس و چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش...باشد.

استدلال شده است به آیۀ مزبور در مورد این حکم که:اگر شخصی که دارای دو چشم است، چشم یک انسان واحد العین را درآورد،(مجنی علیه می تواند دیۀ کامله بگیرد.چونکه چشم دارندۀ یک چشم مثل دو چشم ذو العین است).

و اگر قصاص را اختیار نماید می تواند تنها یک چشم جانی را درآورد.

نکته:چون فقه المسأله در شریعت ما روشن است،شیخ به پاسخ مسأله پرداخته است.

ثمرۀ ششم

و از جمله ثمرات مذکور،(مطلبی است مستند به)حکایتی در این سخن خدایتعالی که می فرماید:شعیب علیه السّلام گفت:من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که 8 سال برای من کار کنی و...

(نکته:در شرایع سابقه،صحیح بود که صداق و مهریّه از اعیان باشد،کذلک از منافع هم که عمل یکی از آنهاست صحیح بود،اکنون شک می کنیم که آیا در شریعت ما نیز چنین است و یا نه؟ استصحاب می کنیم بقاء آن را.)

مرحوم شیخنا(ره)می فرماید:حکم این مسأله هم از عمومات دانسته شده و هم از روایات

ص:68

خاصّه ای که در خصوص این مسأله(در باب نکاح)وارد شده است و لذا نیازی به استصحاب آن نمی باشد.

الحاصل:به عقیدۀ مرحوم شیخ استصحاب احکام شرایع سابقه،ثمرۀ عملی ندارد.

*** تشریح المسائل:

*غرض از(و منها:قوله تعالی:حکایة عن احوال یحیی(علیه السلام)...الخ)چیست؟ بیان یکی دیگر از ثمرات مذکوره در این مسأله یعنی قضیّۀ حضرت یحیی علی نبیّنا و اله الصلاة و السّلام می باشد که خدایتعالی از احوال یحیی علیه السّلام حکایت می کند که:

فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصّالِحِینَ. (آل عمران،آیه 39)

پس فرشتگان او را صدا زدند که خدا تو را به یحیی بشارت می دهد(کسی)که کلمۀ خدا(یعنی مسیح)را تصدیق می کند و رهبر خواهد بود و از هوس های سرکش برکنار،و پیامبری از صالحان است.

*کیفیّت استشهاد حضرت به این آیۀ شریفه چگونه است؟

این است که:خداوند در این آیۀ شریفه در مقام بشارت و اذن حضرت یحیی علیه السّلام به جناب زکریّای پیامبر برآمده و در مقام مدح جناب یحیی اوصافی را برای او ذکر می کند از جمله اینکه:

1-او سیّد و رهبر جامعه خواهد بود.

2-او حصور یعنی بسیاربسیار در حصار قراردهندۀ نفس و تارک لذات جنسی و امر ازدواج می باشد.

3-او پیامبری از صالحان و شایستگان می باشد.

الحاصل:محلّ شاهد در کلمۀ حصورا می باشد،چراکه این جماعت قائل اند به اینکه از این کلمه استفاده می شود که در شریعت یحیی علیه السّلام حصور بودن و ترک تزویج و امتناع از مباشرت با زنان امری راجح و حسن بوده و بر امر تزویج و انتخاب عیال ترجیح داشته است.

حال ما نیز می توانیم همین رحجان و حسن بودن را استصحاب کرده بگوئیم که در شریعت ما نیز حصور بودن حسن و مستحبّ است.

*غرض جناب شیخ از(انّ الایة لا تدلّ الاّ علی حسن هذه الصّفة...الخ)چیست؟

ص:69

این است که:این آیۀ شریفه دلالت دارد بر اینکه این حصور بودن به نوبۀ خودش یک صفت خوبی است لکن بدین معنا که انسان نباید نسبت به اینگونه امور حریص و افراطی باشد،و الاّ این امور فی حدّ نفس مذموم و ناپسند نیستند.

به عبارت دیگر:

حسن و قبح حصور بودن مثل:حسن و قبح ضرب الیتیم بستگی به اعتبارات مختلفه دارد.

پس نمی توان گفت که حصور بودن برای هرکسی حسن است،بلکه چه بسا ممکن است که در برخی افراد جهت مقبّحۀ آن وجود داشته و یک امر مذمومی باشد.

*بجز پاسخ جناب شیخ چه پاسخ هایی را می توان به برداشت مذکور از این آیۀ شریفه دارد؟

می توان گفت:

1-سلّمنا که مراد از حصور بودن در این آیه همین امر ازدواج باشد،لکن این یک قضیّۀ شخصیّه ای است که در رابطۀ با شخص حضرت یحیی بیان شده و حصور بودن روی ویژگی هایی که ایشان داشته است،از جمله اینکه از پیامبران تبلیغی و کثیر السفر بوده و مدام در حال جابجایی و هدایت مردم به سر می برده،متناسب با زندگی ایشان بوده است.

وقتی هم که قضیّه شخصی شد و اختصاص به حضرت یحیی پیدا کرد،به دلیل تغییر موضوع ما نمی توانیم آن را استصحاب کنیم.

2-سلّمنا که ترک تزویج فی حدّ نفسه یک حسن باشد،چراکه مصالحی از جمله کاستن از علقه های مادی و فارغ بودن از عقابی که در اثر کوتاهی نسبت به واجباتی که انسان متأهل نسبت به زن و فرزند گریبانگیرش می شود و...

شما می گوئید که حصور بودن رجحان دارد،سؤال ما از شما این است که از کجای این آیۀ شریفه استفاده می شود که حصور بودن نسبت به متزوّج بودن رجحان دارد؟

براساس:من تزوّج فقد احرز نصف دینه فلیتّق اللّه فی النّصف الاخر،امر ازدواج مصالح اقوای دینی و دنیوی دارد و بر ترک تزوّج برتری دارد.

پس:اصل رحجان مورد ادّعا در روزگار حضرت یحیی ثابت نشد تا که قابل استصحاب باشد و حال آنکه استصحاب نیاز به میقّن سابق دارد.

*حاصل مطلب در(و منها:قوله تعالی (وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ...) چیست؟

بیان چهارمین ثمره از ثمرات مذکوره در مسألۀ مورد بحث است که قائلین به این ثمره آن را از آیۀ شریفۀ مزبور که خدایتعالی به حضرت ایوب خطاب کرده می فرماید:

ص:70

یک دسته چوب صدتائی را به دست گرفته و با آن یکبار به همسرت بزن و قسم خویش را حنث نکن.

توضیح مطلب اینکه:جناب ایّوب پیامبر علیه السّلام بخاطر جهاتی که مفسرین نیز در ذیل آیه بدان جهات اشاره کرده اند،قسم یاد کرده بود که همسرش را 100 چوب بزند،خداوند فرمود:بخاطر اینکه قسم تو حنث نشود،صد چوب نازک را به هم بسته و یک ضربه در یک مرتبه به او بزن تا که به قسمت عمل کرده باشی.

حال قائلین به این ثمره می گویند:

از این آیۀ شریفه برمی آید که در آن شریعت به این طریق قسم نعقد می شد و چنین حکمی داشت،و لذا اکنون نیز می توان استصحاب جاری کرد و گفت که در شریعت ما نیز حکم اینچنین است.

*مراد مرحوم شیخ از(و فیه:ما لا یخفی...)چیست؟

این است که:در این رأی نیز اشکالی وجود دارد که بر کسی پوشیده نیست و آن اشکال این است که:این قضیّه شخصیّه ای است که اختصاص به حضرت ایوب علیه السّلام داشته و کلیّت ندارد تا که قابل استصحاب باشد.

به عبارت دیگر:این حکم روی جریانات خاصی اتفاق افتاده و خداوند ترحّما در این مورد خاص و به دلیل خائصی که جناب ایوب داشته چنین حکمی را صادر فرموده است و لذا از آنجا که خصائص النّبی را نمی توان به حساب دیگران گذاشت موضوع حکم شخصی و فاقد کلیّت است.

*مراد از(و منها:قوله تعالی،حکایة عن شعیب(علیه السلام):...الخ)چیست؟

اشاره به پنجمین ثمره ای است که در رابطۀ با مسأله مورد بحث ذکر شده است.و آن حکمی است که مدّعی هستند که از آیۀ شریفۀ: (وَ کَتَبْنا عَلَیْهِمْ فِیها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَیْنَ...) استفاده می شود و ما اکنون می توانیم آن را استصحاب کنیم و بگوئیم که اکنون نیز حکم در شریعت ما اینچنین است.

*کیفیّت استشهاد چگونه است؟

می گویند:از این آیۀ شریفه بدست می آید که اگر شخصی که دارای دو چشم است،چشم یک انسانی را که دارای یک چشم است درآورد،آن فرد مجنی علیه می تواند از جانی دیۀ کامل گرفته و یا که او را قصاص کند،منتها اگر قصاص را اختیار نماید می تواند تنها یک چشم جانی را درآورد و نه دو چشم او را.

ص:71

امّا اینکه آیا به جای چشم دیگر می تواند نصف دیه از او بگیرد یا نه؟گفته اند:

اطلاق عموم آیه دلالت دارد بر اینکه خیر،چنین حقّی را ندارد و الاّ آیه متعرّض می شد و حال آنکه متعرّض نشده است.

حال:حکم مزبور را استصحاب کرده می گوئیم در شریعت اسلام نیز حکم همین حکم است.

*پاسخ جناب شیخ به ثمرۀ مزبور چیست؟

این استکه:

اوّلا:آیۀ شریفه از این حیث ساکت است و در مقام بیان نیست تا که ما بگوئیم:نصف دیه ثابت است یا نه؟چرا که اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند.

ثانیا:به احتمال قوی مراد آیۀ شریفه این است که نفس در برابر نفس،گوش در برابر گوش، چشم در برابر چشم.

حاصل مطلب اینکه:

فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم،یعنی که مماثل باید در برابر مماثل باشد و نه در برابر غیرمماثل.

به عبارت دیگر:چشم در برابر چشم قرار می گیرد و نه در برابر گوش،و یا گوش در برابر گوش قرار می گیرد و نه در برابر بینی.

بنابراین:این آیه ربطی به این ندارد که نصف دیه را در اینجا می توان گرفت یا نه؟

*غرض از(و منها:قوله تعالی،حکایة عن شعیب(علیه السلام):...الخ)چیست؟

اشاره به یکی دیگر از ثمرات مذکوره پیرامون مسألۀ مورد بحث در اینجاست و لذا قائلین به این ثمره،آن را از آیۀ شریفۀ:

إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ. (سورۀ قصص،آیه 27)

شعیب گفت:من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که 8 سال برای من کار کنی و اگر آن را تا 10 سال افزایش دهی،محبّتی از ناحیۀ توست و...

*کیفیّت استشهاد حضرات به آیۀ مزبور چگونه است؟

گفته اند که از آیۀ مزبور اینگونه استفاده می شود که همانطور که در شرایع سابقه صحیح بوده است که صداق و مهریه از اعیان باشد،همانطور هم صحیح بوده است که از منافع باشد که عمل نیز یکی از منافع است.

ص:72

اکنون شک داریم که آیا صداق قرار دادن منافع از جمله عمل در شریعت اسلام نیز جایز است یا نه؟

استصحاب می کنیم بقاء چنین حکمی را.

*پاسخ جناب شیخ به قائلین به این ثمره چیست؟

از آنجا که عمومات و اطلاعات آیات و روایات در باب نکاح مشروعیّت این مسأله را در شریعت اسلام اثبات کرده است،نیازی به استصحاب آن نمی باشد.

الحاصل:به نظر جناب شیخ،استصحاب احکام شرایع سابقه ثمرۀ عملی ندارد.

*نظر حضرت امام خمینی(ره)در رابطۀ با استصحاب احکام شرایع پیشین چیست؟

این است که:استصحاب احکام شرایع پیشین را جایز نمی دانند و مدّعی هستند که شبهۀ دیگری در اینجا وجود دارد که پاسخ هایی که توسط شیخ و دیگران بابت دفاع از جواز استصحاب و عدم تغییر موضوع داده شده است،آن شبهه را دفع نمی کند.

آن شبهه این است که:ممکن است عنوانی که در موضوع حکمی که در شریعت های پیشین به نحو قضیّۀ حقیقیّه اخذ کرده،بر افرادی که در عصر ما وجود دارند،منطبق نشود،مثل اینکه عنوان (یهود)یا عنان(نصاری)در موضوع حکم اخذ شده باشد،که اگرچه قضیّۀ حقیقی است و نه خارجی و لکن عنوان موضوع آن قضیّه بر غیر مصداق هایش منطبق می شود.

فی المثل:آیۀ شریفۀ (وَ عَلَی الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذِی ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما...) سورۀ انعام آیه 146)یک قضیّۀ حقیقیّه است.

امّا هرگاه که مسلمانان در بقای حکم آن بر خودشان شک کنند،استصحاب جاری نمی شود چنانکه اگر حکم برای فقراء ثابت شود،و بی نیازان در ثابت بودن آن حکم برای خودشان شک نمایند،با استصحاب،امکان اثبات آن حکم برای آنان وجود ندارد.

ممکن است اشکال بشود که:چگونه حکمی که برای عصارۀ انگور ثابت است،در صورتی که شک در ثبوت آن حکم برای عصارۀ کشمش بشود،استصحاب می شود؟آیا این،جز سرایت دادن حکم از یک موضوع به موضوع دیگر است؟

پاسخ می دهیم که:میان آنچه که ما گفتیم و مورد نقض،تفاوت روشنی وجود دارد؛چرا؟

زیرا هر کشمشی به حسب وجود خارجی،پیشینۀ انگور بودن دارد؛وقتی که انگور در خارج خشک شود،عرف چیزی جز بقای انگور تغییر وضعیّت یافته نمی بیند،و لذا قضیّۀ متیقّن و مشکوک در آن یکی است،و لذا استصحاب حکم می شود.

ص:73

و امّا هر یک از مسلمانان پیشینۀ یهودی بودن و یا نصرانی بودن در خارج نداشته اند که بعدا مسلمان شده باشند؛اگر چنین بودند،در حقّ آنان همانند استصحاب حکم انگور برای کشمش، جاری می شد.

از آنچه گفتیم تفاوت میان استصحاب عدم نسخ در احکام این شریعت و احکام شریعت های پیشین آشکار می شود.

پنهان نماند که مجرّد احتمال اخذ عنوانی که منطبق بر مسلمانان نباشد،در منع استصحاب کافی است؛چراکه احراز وحدت دو قضیّه لازم است،و دفع کننده ای برای احتمال در حکمی از احکام مشکوکی که نسخ شده اند،وجود ندارد؛زیرا که ظاهر کتاب هائی که نسخ شده اند و میان آنها رواج دارند،قابل تمسّک نیستند،با توجه به اینکه تحریف و تغییراتی وارد شده است و اصل تغییر نکردۀ آن در نزد آنها و ما وجود ندارد تا دانسته شود که حکم برای چه عنوان هایی ثابت است.

قرآن مجید نیز عنوان هایی که در احکام کلّی آنها اخذ گردیده است را حکایت نکرده است:

چنانکه با تأمّل در آنچه که ثمرۀ نزاع قرار داده شده آشکار می شود.

از آنچه گفتیم بدست می آید که استصحاب احکام شریعت های پیشین جاری نمی شود،علاوه بر آنکه شک در آن،از قبیل شکّ در مقتضی است،که دلیلی بر احراز آن وجود ندارد.

اگرچه ما قائل به جاری شدن استصحاب در شک در مقتضی شدیم،و لکن این اشکال بر شیخ وارد است که قائل به عدم جریان استصحاب،با شک در مقتضی هستند. (1)

نکته:چنانکه در مباحث گذشت،شیخ فرموده که در استصحاب صورت شک در بقاء این احکام چه از نظر شک در مقتضی و چه از نظر شک در رافع بلااشکال است و در جائی ندیدیم که قائل به عدم جریان استصحاب،با شک در مقتضی باشد.

تلخیص المطالب

*جناب شیخ موضوع بحث در تنبیه پنجم چیست؟

این است که:اگر کسی که صاحب شریعت لاحقه است،در حکمی از آن شریعت سابقه شک کند آیا می تواند آن حکم را استصحاب کند یا نه؟

فی المثل:وقتی که در کتاب و سنّت می خوانیم که مثلا در شریعت حضرت موسی فلان حکم

ص:74


1- (1) .الاستصحاب،امام خمینی(قس)صفحه 149-147.

بوده است.

اکنون شک داریم که آیا آن حکم اکنون هم بقاء دارد یا نه؟

آیا می توانیم استصحاب کنیم بقاء آن حکم را یا نه؟

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با این مسأله چیست؟

به نظر من استصحاب حکمی از احکام شرایع قبل به هنگام شک بلااشکال است.چرا که:

1-مقتضی که لا تنقض الیقین بالشّکّ باشد و شامل همۀ زمان ها و همۀ مکان ها می شود موجود است،چه استصحاب از باب عقل حجّت باشد و چه از باب ظنّ.

2-مانع نیز مفقود است،چونکه برخی هم موانعی را برای اجرای آن ذکر کرده اند و لکن این موارد مذکوره مانعیّتی برای صلاحیّت استصحاب ندارند.

از جملۀ این موانع این است که می گویند:

استصحاب حکمی که قبلا برای جماعتی ثابت شده است،برای جماعتی که پس از آن جماعت بوجود آمده اند درست نیست،زیرا که موضوع دوتاست،چون آن جماعت قبلی غیر از این جماعت فعلی هستند،و حال آنکه استصحاب باید روی یک موضوع حرکت کند.

*جناب شیخ پاسخ شما به این مسأله چیست؟

این است که:

اوّلا:ما راجع به افراد و اشخاصی بحث می کنیم که به عنوان موضوع عوض نشده اند،چرا که بسیاری افراد بودند که معتقد به یکی از ادیان بودند،همان ها پس از ورود آیین پیامبر اسلام به او گرویدند.

به عبارت دیگر:مسلمانان صدر اسلام یا کسانی بودند که قبلا یهودی یا نصرانی و یا مدرک هر دو شریعت قبلی بوده اند و پس از آن مسلمان شده بودند.

حال:اگر چنین کسانی نسبت به فلان حکم در آن شریعت قبلی شک کنند که بله،قبلا فلان حکم را داشتم آیا اکنون هم چنین حکمی را داریم یا نه؟می توانند استصحاب کنند که بله حالا هم داریم.

پس در اینجا نمی شود گفت که آدم های معتقد به شرایع قبلی همه رفتند،و بعدا آدم های دیگری آمدند و شریعت اسلام را پذیرفتند.و لذا این یک توهّم است.

ثانیا:اینکه شما گفتید چگونه حکم مربوط به جمعیّتی را به جمعیّت دیگر می برید در حالیکه موضوع عوض شده است،باید بدانید که عوض شدن جمعیّت موضوع را عوض نمی کند.

ص:75

به عبارت دیگر:حکمی که حضرات موسی و عیسی علیهما السلام می آوردند،مثل یک قضیّۀ شخصیّه نبوده است و یا اینکه برای اشخاص بالخصوصی نمی آوردند.بلکه احکام الهی بصورت قضایای حقیقیّه بوده است که حکم روی طبیعت کلیّه می رفته است و نه بصورت قضیّۀ خارجیّه.

به عبارت دیگر:موضوع حکم،گاهی طبیعت کلیّه بوده است مثل اینکه گفته شود که البالغ العاقل یجب علی الصلوة.

این حکم بر هر بالغ عاقلی که در هر عصر و زمانی وجود داشته باشد صدق می کند،چراکه ملاک و معیار در اینجا،البالغ العاقل است که دربرگیرندۀ افراد در هر زمان و یا در هر مکانی است.

مضافا بر اینکه:اگر هم برخی از احکام الهی بصورت خارجیّه باشند،اعم از قضایای محقّقه و مقدّره هستند،یعنی که شارع مقدّس در آن نظر به همۀ افراد دارد چه آنها که موجودند و چه آنها که بعدا موجود می شوند الی یوم القیامة.

پس:احکام الهی را یا باید از قضایای حقیقیّه بگیرید که حکم روی طبیعت کلیّه می رود و یا از قضایای خارجیّه بگیرید،لکن به نحوی که شامل افراد موجود و مقدّر هر دو می شود.

پس:بیان شما در عوض شدن موضوع،عوض کنندۀ موضوع حکم خدا نیست.

*امّا جناب صاحب فصول در تائید مدّعایش شاهد مثالی آورده مبنی بر اینکه سرایت دادن حکم جمعیّتی به جمعیّت دیگر بوسیلۀ استصحاب ممکن نیست،چونکه در شریعت خودمان نیز وقتی که بخواهیم که حکم حاضرین فی المجلس را به غایبین سرایت دهیم با شرکت تکلیف و ضرورت سرایت می دهیم و نه با استصحاب،چه پاسخ می دهید؟

می گوئیم که این مؤید صحیح نیست،چونکه اصلا اینجا جای استصحاب نیست بلکه استصحاب مربوط به ابقاء ما کان است یعنی چیزی که در گذشته بوده است ولی در زمان لاحق نسبت به بود و نبودن آن شک داریم.

امّا:حاضرین و غائبین در زمان واحد هستند و دیگر سابق و لاحق ندارند و از ضروریات دین است که همۀ مردم در حکم خدا شریک اند چه حاضر و چه غایب.

به عبارت دیگر:این ضرورت است که شرکت تکلیف را ایجاب کرده،چونکه در یک زمان 2 شریعت نیست.

به عبارت دیگر:ما شکی بر بقاء تکلیف و تکالیف شرعیه در قرون بعدی پس از صدور اسلام نداریم،چرا که شریعت محمّدی صلّی اللّه علیه و آله مستمرّ الی یوم القیامة،و لذا در بقای احکام این شریعت در قرون بعدی شکی وجود ندارد تا محلّ و مجرای استصحاب باشد.

ص:76

امّا علی تقدیر الشّک،یعنی به فرض اگر کسی شک بکند تکلیف او چیست؟

به او می گوئیم.باید که استصحاب جاری کند که بله آن احکام مربوط به ما نیز هست.

*جناب شیخ از جمله موانعی که در اجرای استصحاب نسبت به احکام شرایع قبلی مطرح شده است این است که شریعت اسلام ناسخ شرایع قبلی است،یعنی که احکام شرایع قبلی در این شریعت وجود ندارد و لذا جائی برای شک و اجرای استصحاب باقی نمی ماند،چه می فرمائید؟

بله،و لکن در اینکه این شریعت ناسخ است،سه احتمال وجود دارد و لذا باید دید که مراد گویندۀ این حرف چیست؟

1-اگر مراد از هذه الشریعة ناسخة این باشد که شریعت جدیده آمده است و تمام احکام شریعت قبلی را برگردانده و احکامش برخلاف شریعت قبلی است،سخنی است که احدی به آن قائل نیست،چرا که آیات بسیاری در این شریعت وجود دارد که احکام شریعت قبلی را امضاء کرده است،چنانکه در( کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ ...الخ)،و یا رهن و اجراه و...این چنین است.

2-اگر مراد از هذه الشریعة ناسخة این باشد که قسمت هایی از احکام شریعت سابقه برگردانده شده و نه همۀ احکام آن می گوئیم که این مطلب برای ما تولید علم اجمالی می کند،یعنی اجمالا می دانیم قسمتی از احکامی که حضرت موسی آورده بود نسخ شده است و نه همۀ آن،و این علم اجمالی مانع از جریان استصحاب می شود.چرا؟

بخاطر اینکه می دانیم برخی از احکام آن نسخ شده است و لذا جرأت نمی کنیم که در هیچ یک از احکامش استصحاب جاری کنیم.

*در تبیین مطالب مثال بزنید.

فی المثل:در جائی دو ظرف از مایع حلال وجود دارد،بعدا یک قطرۀ خون در یکی از این دو ظرف می افتد.

ما اجمالا علم پیدا می کنیم که یکی از این دو ظرف نجس شده است و لکن تفصیلا نمی دانیم که کدامیک از آن دو ظرف نجس شده است و لذا در هیچ یک از این دو ظرف نمی توان استصحاب جاری نمود.

به عبارت دیگر:اگر مرادتان این باشد که علم اجمالی که می آید،اصل می رود و پای احتیاط به وسط می آید.حال:ما نسبت به احکام شرایع قبلی علم اجمالی پیدا کرده ایم که برخی از آنها نسخ شده است و لکن چون تفصیلا نمی دانیم که کدامیک از احکام اند،نمی توانیم استصحاب جاری کنیم.به شما می گوئیم:

ص:77

علم اجمالی ما در اینجا منحل می شود به یک علم تفصیلی و یک شکّ بدوی،و لذا در قسمتی که بدان علم تفصیلی داریم،به علم خود عمل می کنیم و نسبت به آن قسمتی که شک ما بدوی است،اقدام به اجرای اصل می کنیم.فی المثل:

در انائین مشتبهین که علم اجمالی داریم که یکی از دو اناء نجس شده است و لکن تفصیلا نمی دانیم که کدامیک از آن دو اناء است،در صورتی که 2 نفر عادل شهادت بدهند که مثلا این یکی ظرف است که نجس شده است،علم اجمالی ما منحل می شود به یک علم تفصیلی نسبت به آن ظرفی که به نجس شدن آن شهادت داده اند و به یک شک بدوی نسبت به آن یکی ظرف.که در آن استصحاب جاری می کنیم.

به عبارت دیگر:

آن قسمت از احکام شریعت قبلی که نسخ شده است،بواسطۀ آیات کریمه و روایات شریفه بیان شده است و لذا در رابطۀ با آنها به علم خود عمل می کنیم و امّا نسبت به آن قسمتی که مشکوک به شک بدوی است،استصحاب جاری می کنیم.

بنابراین:وقتی ما اجمالا می دانیم که برخی از احکام شرایع قبلی نسخ شده است و قسمتی از آن نسخ نشده است،علم اجمالی ما منحل می شود به یک علم تفصیلی و یک شکّ بدوی.چرا؟

زیرا آن قسمتی که نسخ شده است،بواسطۀ آیات و روایات برای ما بیان شده است و لذا در رابطه با آن احکام به علم خود عمل می کنیم.

امّا نسبت به آن مقدار از احکام که مشکوک به شکّ بدوی هستند،استصحاب جاری می کنیم.

*جناب شیخ اگر صاحب فصول به شما اعتراض کرده بگوید،علم اجمالی به این آسانی منحل نمی شود چرا که معلوم بالاجمال ما بیش از این مقداری است که ادلّۀ اربعه آن را برای ما معلوم می کند.چه؟

*به عبارت دیگر با اینکه ادلّۀ اربعه مقداری از موارد نسخ را تعیین می کنند و لکن باز هم علم اجمالی ما منحل نمی شود،چونکه باز هم علم اجمالی داریم که مقداری از آن احکام،مشکوک مانده است و لذا باز هم دست به احتیاط می زنیم.

*پس علم اجمالی ما کاملا منحل نشده است،چه پاسخ می دهید؟

به ایشان می گوئیم اینگونه نیست که شما می فرمایید چونکه:

اوّلا:معلوم نیست که آنچه نسخ نشده است بیشتر از این مقداری باشد که ادلّه برای ما تعیین کرده است بلکه باید قبول کرد که پس تفحّص و دستیابی ما مثلا به صد مورد از موارد احکام، وجدانا علم اجمالی از میان رفته و شک ما نسبت به مازاد بر آن،مجرّد شک است و لذا مانعی از

ص:78

جریان استصحاب وجود ندارد.

ثانیا:سلّمنا که معلوم بالاجمال ما بیش از این مقداری باشد که ادلّه برای ما تعیین کرده اند،مثلا فرض کنید که ادلّۀ ما نسخ 400 مورد از 1000 حکمی را که فی المثل در شریعت عیسی وجود داشت را بیان و تعیین کرده باشد آیا این علم اجمالی مورد ادعای شما در اینجا از آن علم اجمالی هائی است که موجب احتیاط می شود؟

باید گفت که خیر،چونکه اگر شبهه غیرمحصوره باشد علم اجمالی بلاتأثیر است و در صورتی که شبهه محصوره باشد،در مواردی مانع از جریان استصحاب نیست،از جمله:

آنجا که دو اناء وجود دارد که یکی خمر است و یکی خلّ،و ما اجمالا می دانیم که قطرۀ خونی در یکی از این دو اناء افتاده است و لکن تفصیلا نمی دانیم که در کدامیک از آن دو اناء افتاده است.

علم اجمالی ما در اینجا بلاتأثیر است،چراکه یکی از آن دو ظرف یعنی خمر خود به خود از محلّ بحث خارج است،چرا که نجس است و وظیفۀ ما اجتناب از آن،چه قطرۀ خون به آن اصابت کرده باشد یا نه.

در اینجا باقی می ماند آن یکی ظرف که خلّ است که دیگر علم اجمالی در آن معنا ندارد و لذا شک ما نسبت به آن شک بدوی و یا به تعبیر دیگر صرف الشّک است که محل اجرای اصل است و لذا اصل طهارت در آن جاری می کنیم.

حال:در ما نحن فیه نیز احکامی که شرع مبین با ادلۀ اربعه برای ما تعیین فرموده اعم از اینکه در شرح لمعه باشد یا مکاسب یا جواهر،احکامی لازم الاجراء هستند،چه این احکام ناسخ شرایع قبلی باشند یا نه،چه مقداری از آنها ناسخ باشد و مقدار دیگری از آن ناسخ نباشند،احکامی لازم الاجراء هستند،چنانکه در انائین گفتیم آنکه نجاستش معلوم است لازم الاجتناب است،چه قطرۀ خون به آن اصابت کرده باشد یا نه.

بنابراین:احکامی که توسط دین مبین آورده شد،از محیط علم اجمالی کنار زده لازم الاجراء می دانیم و لذا جائی برای جریان اصلی باقی نمی ماند.

باقی می ماند آن عده احکامی که در رابطۀ با آنها شک داریم که آیا در شریعت قبل بوده اند یا نه؟نسخ شده اند یا نه؟

این باقی ماندۀ احکام،مشکوک فیه به شکّ بدوی هستند و لذا جائی برای ورود علم اجمالی در اینجا نیست و لذا نسبت به این موارد استصحاب جاری می کنیم.

3-و امّا احتمال سوم این است که:ناسخة لشرایع السابقه،به این معنا باشد که ما در این

ص:79

شریعت حکم همه چیز را بیان کرده ایم اعمّ از اینکه این احکام موافق با احکام شرایع قبلی باشد یا نه،چنانکه رسول الله صلّی اللّه علیه و آله در حجّة الوداع فرمودند که همه چیز را گفتم،و لذا می گوئیم که جناب فصول اگر مراد شما این است که ما باید تمام احکام را به این عنوان امتثال بکنیم که حکم همه چیز در این شریعت مقدّسه بیان شده است که دیگر استصحاب احکام شرایع دیگر معنا ندارد.

الحاصل:به نظر ما در صورت شک در بقاء احکام شرایع سابقه،چه از نظر شک در مقتضی باشد و چه از نظر شک در رافع،استصحاب آنها بلامانع است،چونکه شک در بقاء احکام شرایع سابقه از قبیل شک در رافع است و رفع همان نسخ است.

*مرحوم قمی چه مانعی را در رابطۀ با استصحاب مزبور مطرح کرده است؟

می فرماید:اگر حسن و قبح افعال ذاتی می بود می شد که احکام شرایع قبلی را استصحاب کرد، لکن حسن و قبح افعال همه جا ذاتی نیست بلکه در برخی از موارد مثل ضرب الیتیم مثلا یختلف بالوجوه و الاعتبار.

به عبارت دیگر:ازمنۀ مختلف و یا حتی امکنۀ مختلف می تواند موجب اختلاف حسن و قبح افعال شود و یک فعل که در یک زمان معنون به عنوان حسنی بوده و وجوب داشته در این زمان معنون به عنوان قبیحی شده باشد و دیگر وجوبی نداشته باشد و یا بالعکس،و این مانعی از موانع جریان استصحاب است و لذا در همه جا نمی توان احکام سابقه را استصحاب نمود.

*جناب شیخ پاسخ شما به این بیان صاحب قوانین چیست؟

از ایشان می پرسیم اینکه می فرمائید اگر حسن و قبح افعال ذاتی بود می شد که استصحاب جاری نمود،مراد از این ذاتی چیست؟

آیا مرادتان از این ذاتی علّت تامّه است یا مقتضی؟

اگر مراد شما از ذاتی علّت تامّه باشد مثل علیّت ظلم بر قبح و یا علیّت احسان بر حسن،و افعال همه اش علّت تامّه می بود بر حسن و قبح،دیگر شکّی در بقاء پیش نمی آمد تا که نیازی باشد به استصحاب.

به عبارت دیگر جناب قمی،علّت تامّه بودن که شرط استصحاب نیست بلکه مانع استصحاب است،چونکه شکّی در اینصورت رخ نمی دهد تا که مجرای استصحاب واقع شود.

فی المثل:وقتی ظلم علّت تامّه از برای قبح و تمام الموضوع برای این حکم است،خوب این حکم هم برای آن قطعی خواهد بود و لذا شکی در آن رخ نمی دهد که نیاز به استصحاب پیدا شود چونکه علّت لا ینفکّ از معلول است.

ص:80

و اگر مرادتان از ذاتی بودن حسن و قبح در افعال به معنای اقتضائی باشد به شما می گوئیم تفاوتی میان یقتضی و یعتبر وجود ندارد.یعنی:

افعالی که حسن و قبحشان اقتضائی است،گاهی حسن هستند و گاهی قبیح اند.

بنابراین از جناب قمی می پرسیم جناب قمی مگر خود شما حسن و قبح افعال را از سنخ یختلف بالوجوه و الاعتبار نمی دانید؟می فرماید چرا یختلف بالاعتبار و الوجوه می دانم.

از ایشان می پرسیم با اینکه شما یختلفی هستید مگر در شریعت اسلام احکام را استصحاب نمی کنید؟می فرماید که چرا استصحاب می کنم.

پس جناب قمی اجرای استصحاب در احکام شرایع قبلی هم مشکلی ندارد چه یختلفی باشد و چه اقتضائی.فی المثل:

در زمان حضرت موسی فلان عمل واجب بود،چرا که در آن زمان اقتضای حسن داشت و لکن معلوم نیست که در این زمان اقتضای حسن داشته باشد.

و یا فلان عمل در زمان موسی علیه السّلام اقتضایی داشته و لکن اکنون در زمان ما دیگر چنان اقتضایی را ندارد.

بنابراین:حسن و قبح اشیاء چه اقتضائی باشد و چه اعتباری در استحکام آنها تفاوتی وجود ندارد و یکنواخت می باشند.

*یعنی چه؟

یعنی:

1-همانطور که اگر ما یختلف را در نظر گرفته می گوئیم:فلان فعل به اعتبار اینکه در زمان موسی علیه السّلام بوده حسن بوده و به اعتبار اینکه در زمان ماست قبیح است.

2-همانطور هم اگر یقتضی را لحاظ کنیم می توانیم بگوئیم:فلان فعل در زمان حضرت موسی اقتضای حسن داشته و لکن اکنون چنین اقتضائی ندارد.

پس:تفصیل و فرق گذاری شما صاحب قوانین جائی ندارد و در نتیجه یؤثر المقتضی اثره فیجری الاستصحاب فی الاحکام الشریعة السابقة.

*جناب شیخ ثمرۀ عملیّۀ جریان استصحاب در احکام شریعت سابقه در کجا ظاهر می شود؟

1-یکی از ثمرات از نظر مشهور متقدمین این است که:در شرایع قبلی هر امری که از طرف مولا می آمد،امر تعبّدی بود(یعنی که امتثال این اوامر قصد قربت لازم داشت)و نه توصّلی الاّ ما خرج بالدلیل.

ص:81

حال سؤال این استکه:در شریعت ما چطور آیا هر چیزی که مورد امر شارع واقع شده است تعبّدی است یا نه؟

ظاهر آیۀ شریفۀ (وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِیَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ) این است که:بله،یعنی باید که ظاهر آن را حمل بر تعبّدی نمود.زیرا وقتی که شک می کنیم که آیا امر در شرایع قبلی تعبّدی بوده است یا نه؟

استصحاب می کنیم تعبّدی بودن آن را.

پس در اسلام نیز اگر شک کنیم در تعبّدی بودن اوامر الهی،استصحاب می کنیم تعبدی بودن را.

و لذا بحث در جرگه فقه واقع می شود و نه اصول چونکه مطالب استصحاب می شود.

2-در شرایع قبلی عبادت ها علاوه بر قصد قربت یعنی امتثالا لامر اللّه،قصد اخلاص یعنی خالصا لوجه الله و بدون هرگونه ریائی را نیز لازم دارد.

حال اگر شک بشود که آیا عبادات در شریعت ما نیز علاوه بر قصد قربت،قصد اخلاص نیز لازم دارد یا نه؟استصحاب می کنیم لزوم اخلاص را علاوه بر قصد قربت.

*از کجا ما بفهمیم که این دو حکم در شرایع قبلی بوده است تا که ما نیز به هنگام شک نسبت به زمان خودمان در آنها استصحاب جاری کنیم؟

از آنجا که قرآن از حالات امم سابقه خبر داده و فرموده است که:ما امروا الاّ لیعبدوا الله مخلصین له الدّین)یعنی که تمام امرها عبادی،تعبّدی و نیازمند به قصد قربت بوده باید از روی اخلاص باشد.

*جناب شیخ نظر جنابعالی راجع به معنای آیه چیست؟

1-باید معلوم شود که معنای عبادت در آیۀ شریفه،همان عبادت در اصطلاح فقهاست که در مقابل معاملات است،یا که عبودیت در مقابل ربوبیّت است.

2-اینکه آیا معنای مخلصین این است که افراد باید اعمالشان خالص از ریا باشد یا اینکه به معنای موحدین و کسانی است که عملشان خالی از شرک است؟

3-آیا دین به معنای قصد است که باید خالی از ریا باشد یا که دین به معنای اعتقاد است؟

*و امّا به نظر ما:

1-عبادت یعنی عبودیت و بندگی در مقابل ربوبیّت.

2-اخلاص هم یعنی موحّد بودن در مقابل مشرک بودن.

3-دین هم به معنای اعتقاد است.

ص:82

پس:آیه امر می کند به توحید،بدین معنا که مأموریّتی نداشته باشید جز اینکه عبد خدا باشید آن هم عبد موحد و معتقد به وحدانیّت حقتعالی.

بنابراین آیۀ شریفه مربوط به توحید است و ربطی به آن مسأله ای که این حضرات مطرح کرده اند ندارد.

*و امّا اگر ما در این سه کلمه گفتار مشهور را پذیرفته بگوئیم مراد از عبادت همان نماز و روزه و اعمالی است که نیاز به قصد قربت دارند،مخلصین را هم عمل خالی از ریا بدانیم،دین را هم به معنای قصد بگیریم یعنی که در نیّت هم قصد قربت لازم است هم قصد اخلاص.لکن باید دید که این حصری که مشهور در اینجا قائل شدند مربوط به کجاست،آیا حصر مربوط به قید است یا مربوط به مقیّد؟

به عبارت دیگر:آیا حصر مربوط به لیعبدون است یا که مربوط به مخلصین...؟

اگر این حصر مربوط باشد به مقیّد یعنی لیعبدون،بله این آیۀ( وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لیعبدون)،رسانندۀ آن دو حکم در امم سابقه است یعنی:

1-هر چه امر داشت،تعبّدی بود و نیازمند به قصد قربت و لذا امر توصّلی نداشت.

2-علاوه بر اینکه تمام اعمال عبادت بوده و قصد قربت لازم دارد،اخلاص هم می خواهد.

امّا:از نظر اهل ادب هرگاه که در کلام قیدی باشد،چه امر باشد چه نهی و چه استفهام متوجّه به آن قید می شود،بنابراین:

حصر،در ما امروا الاّ لیعبدو اللّه مخلصین له الدین،مربوط به قید لیعبدو اللّه یعنی مخلصین می باشد.

پس:ما یکی از دو ثمره ای که ذکر شده است را قبول کرده می گوئیم که بله عبادت قصد اخلاص می خواهد،لکن اینکه تمام امرها عبادی باشد و هیچ امر توصلی وجود نداشته باشد،برای ما غیر قابل قبول است،چرا؟

زیرا اگر این حصر مربوط به قید باشد و نه به مقیّد،معنای آیه این می شود که:

مأموریّتی نداشتند مگر اینکه در عبادت اخلاص داشته باشند،و لذا:

در اینصورت کاری نداریم به اینکه همۀ امرها عبادی بوده یا نصف امرها عبادی بوده و نصف دیگرش توصّلی.

از همۀ این مطالب که بگذریم و قبول کنیم که بله،آیۀ شریفه دلالت دارد بر اینکه این دو حکم یعنی قصد قربت و قصد اخلاص در شریعت قبلی بوده است.لکن از آنجا که در ذیل آیه فرموده

ص:83

است که (وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ) ،یعنی که این احکام،دستوراتی ثابت و غیر قابل نسخ اند،دیگر شک کردن در مورد آن دو حکم معنا ندارد تا که نیازی به استصحاب آن دو حکم باشد.

*جناب شیخ دوّمین ثمره ای که بر این مبحث مترتّب می شود در رابطۀ با چه امری است؟

در رابطۀ با راه چاره ای است که حضرت یوسف علیه السّلام در نگه داشتن بنیامین در مصر دراندیشید و حاصل آن این استکه:

1-به هنگام مراجعت برادرانش،ظرف و یا پیمانۀ پادشاه را در بار شتر بنیامین قرار دادند.

2-به هنگام حرکت کاروان،منادی حضرت یوسف،بانک برآورد که صاع یعنی پیمانۀ ملک گم شده است،هرکسی آن را پیدا کرده و تحویل دهد یک بار شتر مجّانا به او می دهیم.و من شخصا آن را ضمانت می کنم.

3-بار شتران را گشتند و ظرف را در بار شتر بن یامین یافتند.

4-فرمان داد که بن یامین باید به جرم این کار در مصر بماند.

حال:برخی از فقها فرموده اند که از این آیه شریفه بدست می آید که دو تا حکم در روزگار سابق وجود داشته است،و اکنون می توانیم که وجود آن دو حکم را در شریعت خودمان استصحاب کنیم.

1-یکی اینکه مال الجعاله تعیین نمی خواهد گرچه مشهور این استکه:مال الجعاله تعیین می خواهد و جاعل باید اعلام کند که هرکسی فلان کار را برای من انجام داد،فلان مقدار مثلا صد هزار تومان به او می دهم.

اما از این آیۀ شریفه که می فرماید: وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ...) برمی آید که تعیین مال الجعاله لازم نیست،چرا که معلوم نکرده است که بار شتر چه چیزی است و چه مقدار می باشد.

اکنون نیز در شریعت اسلام همین حکم یعنی جواز جعاله بر عوض مجهول را استصحاب می کنیم.

2-دیگر اینکه قبل از پیدا شدن صاع،منادی ندی می دهد که من ضامن پرداخت مال الجعاله یعنی آن یک بار شتر هستم.

یعنی ضمانت امری را می کند که هنوز مستقرّ نشده و اشتغال ذمّه ای حاصل نگردیده است که از آن تعبیر به ضمان ما لم یجب،می شود.

به عبارت دیگر:از این آیه برمی آید که در شرایع قبلی ضمان مالم یجب اشکالی نداشته است، در حالی که در اسلام ضمان ما وجب تشریع شده است.

شک می کنیم که آیا ضمان ما لم یجب نیز در شریعت اسلام هم وجود دارد یا نه؟

ص:84

به برکت استصحاب می توان گفت که بله در شریعت خودمان نیز وجود داشته و بلااشکال است.

*جناب شیخ پاسخ حضرتعالی به استشهاد فوق چیست؟

این استکه:بله در ابتدا چنین به نظر می رسد که احکامی از این دست وجود داشته است و ما اکنون می توانیم آنها را استصحاب کنیم و لکن اینچنین نیست.چراکه:

اوّلا:نمی توان ادّعا کرد که از آیۀ مزبور می توان استفاده کرد که تعیین مال الجعاله لازم نیست، چرا که شاید حمل بعیر یکی از مصطلحات آن زمان بوده و بار شتر دلالت بر یک چیز معیّنی می کرده است.چنانکه اکنون نیز یک بار گندم با مقدار مشخص در بسیاری از جاها مصطلح است و شاید از قرائن معلوم بوده است که جنس این بار شتر چه باید باشد.

پس:این آیۀ شریفه نصّ در مطلب شما نمی باشد یعنی دلالت بر عدم تعیین مال الجعاله به لحاظ کمّ و کیف ندارد.

ثانیا:شاید که این جعاله نبوده است،بلکه یک وعده بوده باشد که اگر چنین باشد این دو با هم فرق دارند،چنانکه در باب اجاره،دو نوع اجاره داشتیم اجارۀ عبدی و اجاره امری.

خوب در باب جعاله نیز یک جعالۀ اصطلاحی داریم که پس از تحقّق مطلب،اجرت داده می شود.

و امّا یک جعاله هم بصورت وعده اعلام می شود و مثل جعالۀ اصطلاحی تعیین لازم ندارد.

از این امور که بگذریم خدایتعالی این مطلب را از قول منادی حضرت یوسف علیه السّلام نقل می کند بدین معنا که منادی میان غافله آمد و این وعده را داد یعنی که شاید این مطلب به نظر خود منادی آمده است که اینگونه و بدون تعیین بگوید (حِمْلُ بَعِیرٍ) که در این صورت قول او فاقد حجیّت است،چرا؟

زیرا این قول معصوم است که حجّت است و نه قول منادی غیرمعصوم و لذا نمی تواند اثبات کند که در شرایع قبل مال الجعاله بدون تعیین بوده است.

از همۀ این مطالب که بگذریم با مطلب مورد بحث ثابت نمی شود که در شریعت قبل چنین حکم هائی بوده است بلکه این طرح و نقشه ای بوده است برای نگه داشتن بن یامین در مصر و لذا این دلیل نمی شود که حیلۀ مزبور مشروعیّتی داشته باشد برای دیگران.

*جناب شیخ دیگر ثمره از ثمرات مذکوره در این مسأله چیست؟

قضیّۀ حضرت یحیی علی نبیّنا و اله الصلوة و السلام است که خدایتعالی از احوال او حکایت کرده می فرماید: وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصّالِحِینَ...

خلاصه خدایتعالی در مقام مدح جناب یحیی اوصافی را برای او ذکر می کند از جمله اینکه:

ص:85

1-او سید و رهبر جامعه خواهد بود.

2-او حصور یعنی تارک لذات جنسی و امر ازدواج می باشد.

3-او پیامبری از صالحان می باشد.

الحاصل:محل شاهد در کلمۀ(حصور)است چرا که این جماعت قائل اند به اینکه از کلمۀ حصور استفاده می شود که حصور بودن در شریعت یحیی امری راجح و بر امر تزویج ترجیح داشته است.

ما نیز می توانیم این رجحان و حسن بودن را استصحاب کرده بگوئیم که در شریعت ما نیز حصور بودن حسن و مستحب است.

*پاسخ جنابعالی به این استشهاد چیست؟

این استکه:حسن و قبح حصور بودن مثل حسن و قبح ضرب الیتیم بستگی به اعتبارات مختلفه دارد و لذا نمی توان گفت که حصور بودن برای هرکسی حسن،بلکه چه بسا ممکن است که در برخی افراد جهت مقبّحۀ آن وجود داشته باشد.

پس:حسن و قبح حصور بودن مثل حسن و قبح ضرب الیتیم بستگی به اعتبارات مختلف دارد.

*چهارمین ثمره از ثمرات مذکوره در مسألۀ مورد بحث چیست؟

این استکه:برخی قائل اند به اینکه خدایتعالی در آیۀ شریفۀ (وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ...) خطاب به حضرت ایوب می فرماید:

یک دسته چوب 100 تایی را به دست گرفته و با آن یک بار به همسرت بزن و قسم خویش را حنث نکن.

توضیح ذلک اینکه:حضرت ایوب به جهاتی قسم یاد کرده بود که 100 ضربه با چوب به همسرش بزند.

خدایتعالی فرمود:بخاطر اینکه قسمت حنث نشود،صد چوب نازک را به هم ببند و یک ضربه در یک مرتبه به او بزن تا که به قسمت عمل کرده باشی.

قائلین به این ثمره می گویند از این آیه به دست می آید که اگر کسی قسم خورد که 100 ضربه چوب به کسی بزند،می شود که 100 تا چوب را به هم ببندد و یک ضربه به او بزند تا به قسمش عمل کرده باشد و لذا آیه دلالت دارد بر اینکه در آن شریعت قسم به این طریق منعقد می شده است.

پس اکنون نیز می توان استصحاب جاری کرد و گفت که در شریعت ما نیز حکم این چنین است.

ص:86

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطه با رأی مزبور چیست؟

قبول چنین امری مشکل است چرا که می شود گفت که این ماجرا ممکن است روی جریان خاصّی اتفاق افتاده است و خدایتعالی در یک مورد خاصّی مثل حضرت ایوب که دارای خصائص ویژه ای بوده ترحّما این حکم را صادر فرموده است.

پس:از آنجا که خصائص النبی را نمی توان به حساب دیگران گذاشت،موضوع حکم شخصی بوده و فاقد کلّیت است.

و هکذا ثمرات دیگر و پاسخ هائی که شیخ به آنها داده است که باید به شرح مراجعه کرد.

متن قد عرفت أنّ معنی عدم نقض الیقین و المضیّ علیه،هو ترتیب آثار الیقین السّابق الثّابتة بواسطته للمتیقّن،و وجوب ترتیب تلک الآثار من جانب الشّارع لا یعقل إلاّ فی الآثار الشّرعیّة المجعولة من الشّارع لذلک الشیء؛لأنّها القابلة للجعل دون غیرها من الآثار العقلیة و العادیّة.

فالمعقول من حکم الشّارع بحیاة زید و إیجابه ترتیب آثار الحیاة فی زمان الشّکّ،هو حکمه بحرمة تزویج زوجته و التصرّف فی ماله،لا حکمه بنموّه و نبات لحیته؛لأنّ هذه غیر قابلة لجعل الشّارع.نعم،لو وقع نفس النموّ و نبات اللحیة موردا للاستصحاب أو غیره من التنزیلات الشّرعیّة أفاد ذلک جعل آثارهما الشّرعیّة دون العقلیّة و العادیّة،لکنّ المفروض ورود الحیاة موردا للاستصحاب.

و الحاصل:أنّ تنزیل الشّارع المشکوک منزلة المتیقّن-کسائر التنزیلات-إنّما یفید ترتیب الأحکام و الآثار الشّرعیّة المحمولة علی المتیقّن السّابق،فلا دلالة فیها (1)علی جعل غیرها من الآثار العقلیّة و العادیّة؛لعدم قابلیّتها للجعل،و لا علی جعل الآثار الشّرعیّة المترتّبة علی تلک الآثار؛لأنّها لیست آثارا لنفس المتیقّن،و لم یقع ذوها موردا لتنزیل الشّارع حتّی تترتّب هی علیه.

ص:87


1- (1) .کذا فی النسخ،و المناسب:«فیه»؛لرجوع الضمیر الی تنزیل الشارع.

ترجمه

تنبیه ششم
اشاره

(عدم ترتّب آثار غیر شرعیّه بر استصحاب و دلیل بر این عدم ترتّب)

به تحقیق دانسته شد که معنای نقض نکردن(و از بین نبردن)یقین(در لا تنقض الیقین بالشّکّ) و باقی ماندن بر آن،همان مترتّب کردن آثار یقین سابق است برای متیقّن،آثاری که بواسطۀ این یقین برای آنها ثابت می شود.

و(امّا)وجوب ترتّب این آثار از جانب شارع،معقول نیست مگر در آثار شرعیّه ای که از جانب شارع برای آن موضوع جعل شده است.(چرا؟).

زیرا این آثار شرعیه،قابل جعل(بالتنقض الیقین...)هستند و نه غیر آثار شرعیه مثل آثار عقلیّه و عادیّه.

پس:آنچه در حکم شارع به(واسطۀ استصحاب)حیات زید و واجب کردن ترتّب آثار این حیات در زمان شک معقول است،حکم او به حرمت تزویج زوجه زید و تصرّف در مال اوست،و نه حکم او به رشد و نموّ و روئیدن ریش در صورت او.(چرا؟).

زیرا:این امور برای شارع از آن جهت که شارع است(و نه از آن جهت که خالق است)قابل جعل نیستند.

بله،اگر خود رشد و نموّ و نبات لحیه و یا غیر آن از موری که شارع آنها را نازل به منزلۀ چیز دیگری قرار می دهد(مثل مشکوک که بواسطۀ استصحاب به منزلۀ متیقن قرار می گیرد،و یا مطلّقۀ رجعیّه که به منزلۀ زوجه است و یا فقّاع که به منزلۀ خمر قرار گرفته و یا صلات در خانه که به منزلۀ صلات در کعبه است و هکذا...)مورد استصحاب واقع شوند مفید جعل آثار شرعیّه است و نه آثار عقلیّه و عادیّه و لکن آنچه(در اینجا)مورد فرض است.استصحاب حیات(زید)است(که نمی توان با آن نمو و نبات را اثبات نمود).

حاصل مطلب اینکه:قرار گرفتن مشکوک بواسطۀ شارع در جایگاه متیقّن،مثل سایر تنزیلات، ترتّب آثار شرعیّه ای را بر مستصحب افاده می کند که بر متیقّن سابق حمل شده اند.

پس دلالتی در آن(لا تنقض...)بر جعل غیر آثار شرعیه،از(جمله)آثار عقلیّه و عادیّه،به دلیل عدم قابلیّتشان برای جعل،وجود ندارد.همانطور که دلالتی بر جعل آثار شرعیّۀ مترتّبه بر آن آثار مع الواسطه ندارد(یعنی که استصحاب حیات،نه اثبات نموّ می کند و نه اثبات وجوب تصدّق).

ص:88

چرا؟

زیرا این آثار(یعنی وجوب تصدّق و...)آثار خود متیقّن(یعنی حیات)نیستند،و ذو الاثر(یعنی نموّ و نبات)هم که مورد تنزیل شارع(و یا به تعبیر دیگر مورد استصحاب)واقع نشده اند تا اینکه وجوب تصدّق بر آن مترتّب شود.پس:(ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد).

*** تشریح المسائل *تنبیه ششم پیرامون چه موضوعی بحث می کند؟

پیرامون اصل مثبت و تبیین رسم آن.

*اصل مثبت در کجا مطرح است؟

در کلیّۀ اصول عملیه مطرح بوده و مورد بحث است،منتهی مشهور این بحث را در باب استصحاب مطرح می کنند و بقیّۀ اصول را بدان برمی گردانند،یعنی که هرکسی هر قولی را در این مسأله در باب استصحاب پذیرفت،در سایر اصول نیز بر همان منوال عمل خواهد کرد.

نکته:مشهور متأخّرین در مسأله اصل مثبت دو بحث دارند:

یکی تحت عنوان مثبتات امارات ظنیّه،یکی هم تحت عنوان مثبتات اصول عملیه،که معمولا مثبتات امارات ظنیّه را جاری و مثبتات اصول عملیه را غیرجاری می دانند.

*در باب استصحاب چند مبنا وجود داشت؟

دو مبنا:

1-یکی مبنای مشهور قدما بود که استصحاب را از امارات ظنیّه دانسته و آن را به حکم عقل، به مناط افادۀ ظنّ به بقاء حجّت می دانند.

2-یکی هم مبنای مشهور متأخرین بود که استصحاب را از اصول عملیه دانسته و به حکم اخبار،به مناط تعبّد حجّت می دانند.

نکته:گفته شد که اصل مثبت بر مبنای اوّل حجّت است که تفصیل بحث بزودی خواهد آمد.

*پس انما الکلام در چیست؟

در این استکه:آیا اصل مثبت بر مبنای دوّم حجّت است یا نه؟

*شارع مقدّس دارای چند مقام است؟

دو مقام:

ص:89

1-یکی شارع،از آن جهت که خالق است،که به این اعتبار آفرینش تمام موجودات با جمیع آثار و خواصّ عقلیّه و عادیّۀ آنها در دست اوست و چیزی از حیطۀ قدرت او خارج نمی باشد.

2-یکی هم شارع از آن جهت که شارع است،که به این اعتبار فقط در امور تشریعیّه،وضع و رفع دارد،یعنی اموری را می تواند وضع و جعل و یا رفع کند که مربوط به شارع بما هو شارع اند.

نکته:انما الکلام در اینجا در همین قسم دوّم است.

*قضیّه به لحاظ لزوم و عدم لزوم بر چند قسم است؟

بر دو قسم است:

1-قضیّۀ لزومیّه،و آن قضیّه ای است که بین شرط و جزای آن ملازمه وجود دارد،یعنی که تحقق جزا معلّق به تحقق شرط است.

2-قضیّۀ اتفاقیّه،که در آن،مقارنت بین شرط و جزا،اتفاقی و از روی تصادف است و الا ملازمه ای در کار نمی باشد.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:

1-گاهی میان مستصحب و آن امری که آن را با استصحاب ثابت کرده و بر این مستصحب بار می کنیم تلازم وجود دارد.

2-لکن گاهی میان مستصحب و آن امری که با استصحاب ثابت می شود و بر مستصحب بار می شود صرف مقارنت در وجود حاصل می آید و الاّ ملازمه ای در کار نیست.

نکته:هر یک از این دو قسم در اینجا مورد بحث است.

*قضیّۀ لزومیّه خود بر چند قسم است؟

بر سه قسم است:

1-گاهی شرط،ملزوم یا سبب و علّت است و جزاء،لازم و مسبّب و معلول است مثل:کلّما کان الشّمس طالعة،کان النّهار موجودا.

2-گاهی جزاء ملزوم یا سبب و علّت است و شرط،لازم،مسبّب و معلول است مثل:کلّما کان النّهار موجودا،کانت الشّمس طالعة.

3-گاهی هم شرط و جزاء تلازم وجودی دارند و کلاهما متلازمان و لازمان لملزوم ثالث هستند.

مثل:نهار و روشنائی عالم که در دو لازمۀ طلوع شمس هستند.

*انما الکلام در چیست؟

ص:90

این است که:در باب استصحاب نیز:

1-گاهی مستصحب ملزوم و آن امری که با استصحاب بر آن مترتب می شود لازم و اثر آن است.

2-گاهی بالعکس،آن امری که با استصحاب بر مستصحب بار می شود ملزوم و مستصحب لازم است.

3-و گاهی هم مستصحب و آن امری که با استصحاب بر مستصحب بار می شود هر دو لازم یک ملزوم ثالثی هستند.

بزودی بحث در این رابطۀ با این اقسام به همراه امثله خواهد آمد.

*مواردی که مستصحب ملزوم و آن امری که با استصحاب بدست آمده و بر مستصحب بار می شود خود بر چند نوع اند؟

بر سه نوع:

1-گاهی لازم یک لازم عقلی است،مثل:حرمت ضدّ که عقلا لازمۀ وجودی ضد دیگر است و یا تحیّز که لازمۀ عقلی حیات هر موجود جسمانی است و یا تنفّس که لازمۀ عقلی حیات هر موجود جانداری است و...

2-گاهی لازم،یک لازم عادی است مثل:رشد فکری که لازمۀ عادی بزرگ شدن است و یا انبات لحیه که لازمۀ عادّی حیات زید است و یا سکر که لازمۀ عادی شرب خمر است و هکذا...

3-گاهی هم لازم،یک لازم شرعی است،مثل وجوب تصدّق به درهم،و یا حرمت انجام نافله در وقت فریضه،و یا حرمت ترویج زوجه.

نکته:هر یک از اقسام سه گانه لازم در اینجا مورد بحث می باشد.

*به عنوان مقدّمۀ آخر بفرمائید حکم و لازم شرعی مستصحب بر چند قسم است؟

بر دو قسم است:

1-گاهی حکم شرعی بطور مستقیم و بلاواسطه بر مستصحب بار می شود،فی المثل استصحاب می کنیم حیات زید را و نتیجه می گیریم که نفقۀ زوجۀ او واجب و تزویج زوجه اش حرام است.

2-گاهی هم اثر شرعی غیرمستقیم و مع الواسطه بر مستصحب بار می شود،فی المثل:

استصحاب می کنیم حیات زید را و نتیجه می گیریم نمو و رشد او را و سپس نتیجه می گیریم وجوب تصدق به درهم را.

*انما الکلام در چیست؟

در رابطۀ با اثر دوم است.

ص:91

متن إذا عرفت هذا فنقول:إنّ المستصحب إمّا أن یکون حکما (1)من الأحکام الشّرعیّة المجعولة-کالوجوب و التّحریم و الإباحة و غیرها-و إمّا أن یکون من غیر المجعولات، کالموضوعات الخارجیّة و اللغویّة.

فإن کان من الأحکام الشّرعیّة فالمجعول فی زمان الشّکّ حکم ظاهریّ مساو للمتیقّن السّابق فی جمیع ما یترتّب علیه؛لأنّه مفادّ وجوب ترتیب آثار المتیقّن السّابق و وجوب المضیّ علیه و العمل به.

و إن کان من غیرها فالمجعول فی زمان الشّکّ هی لوازمه الشّرعیّة،دون العقلیّة و العادیّة، و دون ملزومه شرعیّا کان أو غیره،و دون ما هو ملازم معه لملزوم ثالث.

و لعلّ هذا هو المراد بما اشتهر علی ألسنة أهل العصر (2):من نفی الاصول المثبتة،فیریدون به:أنّ الأصل لا یثبت أمرا فی الخارج حتّی یترتّب علیه حکمه الشّرعیّ،بل مؤدّاه أمر الشّارع بالعمل علی طبق مجراه شرعا.

ترجمه

تفصیل مطلب

پس وقتی این مطلب را(بطور اجمال)متوجّه شدی،می گوئیم که مستصحب:

1-یا حکمی از احکام شرعیّه ای می باشد(که توسط شارع مقدّس)جعل شده است مثل وجوب(ظهر)و حرمت(خمر)و اباحۀ(فلان عمل)و غیرها.

2-و یا اینکه از غیر مجعولات شرعیّه است مثل موضوعات خارجیّه(مثل حیات زید)و یا امور لغولیّه(مثل اصالت عدم نقل،عدم اشتراک،عدم مجاز،عدم قرینه و...).

حال:

1-اگر مستصحب از احکام شرعیّه باشد(مثل استصحاب وجوب ظهر)،پس آنچه در زمان

ص:92


1- (1) .لم ترد«حکما»فی(ت)و(ه).
2- (2) .انظر مناهج الاحکام:233،و سیأتی التصریح به فی کلمات صاحب الفصول و کاشف الغطاء.

شک(توسط شارع)جعل شده است یک حکم و یا به تعبیر دیگر یک وجوب ظاهری است مساوی با متیقّن(یعنی وجوب)سابق در تمام آثاری که بر آن مترتّب می شود.(چرا؟).

زیرا معنا و مفاد(لا تنقض...)همین وجوب ترتّب آثار متیقّن سابق و یا وجوب باقی ماندن بر آن و عمل به آن است.

2-و اگر مستصحب از غیر احکام شرعیّه(یعنی از موضوعات)باشد،پس آنچه(توسط شارع مقدّس)برای زمان شک جعل شده است،همان لوازم شرعیّه است،نه عقلیّه و عادّیه و نه ملزوم آن را،چه شرعی باشد(مثل نتیجه گرفتن وجوب ظهر از استصحاب استحقاق عقاب)و چه غیر شرعی باشد(مثل نتیجه گرفتن حیات از استصحاب نموّ)،و نه ملازمی که همراه ملازم دیگری است و هر دو لازم یک ملزوم ثالث اند،(و نه مقارن را).

مراد از نفی اصول مثبته

شاید این(عبارت دون العقلیّه و العادیّه)همان(مورد)مرادشان از آن چیزی باشد که بر زبان مردم این روزگار به عنوان نفی اصول مثبته،شهرت یافته.

در نتیجه:مرادشان از آن این استکه:این اصل(یعنی اصل مثبت)،امری(مثل نموّ و نبات)را در خارج ثابت نمی کند،تا حکم شرعی اش(وجوب تصدّق)بر آن مترتّب شود،بلکه مؤدّای اصل (لا تنقض...)امر شارع است به عمل بر طبق مجرای استصحاب شرعی(و بار کردن اثر شرعی).

*** تشریح المسائل *حاصل مطلب در(اذا عرفت هذا فنقول:انّ المستصحب امّا...الخ)چیست؟

این استکه:بطور کلّی مستصحب:

1-گاهی از قبیل احکام شرعیّه آن است،مثل اینکه:

-فلان حکم قبلا واجب بود،اکنون شک داریم که آیا هنوز هم واجب است یا نه؟

استصحاب می کنیم وجوب آن را.

-و یا فلان حکم قبلا حرام بود،حالا شک داریم که آیا اکنون هم حرام است یا نه؟

استصحاب می کنیم حرمت آن را.

البته وقتی مستصحب از قبیل احکام باشد،اثری که بر آن مترتّب می شود:

الف:گاهی شرعی است،فی المثل:

ص:93

-نماز ظهر بر شما واجب بود،ساعتی پس از ظهر شک می کنید که آیا ظهر را خوانده ای یا نه؟ در نتیجه شک می کنید که آیا اکنون ظهر بر شما واجب است یا نه؟

استصحاب می کنید وجوب ظهر را.لکن استصحاب این وجوب دارای یک اثر شرعی است و آن اینکه تا نماز ظهر را که بر شما واجب است،اتیان نکنی،خواندن نماز نافله حرام است.

ب:گاهی عقلی است،فی المثل:

نماز ظهر بر شما واجب است،ساعتی پس از ظهر شک می کنید که آیا نماز ظهرتان را خوانده اید یا نه؟،در نتیجه شک می کنید که ایا اکنون نماز ظهر بر شما واجب است یا نه؟

استصحاب می کنید وجوب آن را،لکن استصحاب این وجوب دارای یک اثر عقلی است و آن اینکه اگر نماز ظهرت را نخوانی معاقب خواهی بود.

ج:گاهی عادی است،و آن اینکه وقتی فی المثل:وجوب ظهر را پس از شک استصحاب می کنید،تا زمانی که آن را اتیان نکرده اید این خوف در درون شما وجود دارد که مبادا نتوانم به وظیفه ام عمل کنم و در نتیجه در روز قیامت مبتلا شوم.

د:گاهی شرعی مع الواسطه است،فی المثل:

شما نذر کرده اید که اگر زمانی مرتکب خطائی شدید که مستحقّ عقاب شدید یک درهم به فقیری بدهید.

حال:پس از استصحاب وجوب ظهر،دچار خطا شده و ترک نماز می کنید و در نتیجه مستحق عقاب می شوید و لذا باید یک درهم به یک فقیر بدهید.

این وجوب پرداخت درهم،اثر وجوب ظهر است لکن اثری مع الواسطه،چرا که بواسطۀ استحقاق عقاب بر شما واجب شده است.

نکته:گاهی ما یک حکم شرعی را استصحاب می کنیم لکن نه برای اثبات یک اثر،بلکه برای اثبات یک امری غیر از اثر:

الف:مثل اثبات ملزوم،فی المثل:استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ زوجه را که یک حکم شرعی است برای اثبات حیات زید،لکن حیات و زنده بودن زید ملزوم نفقۀ زوجه و حرمت تزویج از لوازم آن اند.

ب:مثل:اثبات ملازم،فی المثل:استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ زوجۀ زید را که یک حکم شرعی است،برای اثبات حرمت تزویج او،یعنی نفقۀ زوجۀ زید واجب است،پس تزویج او مثلا بر دیگران حرام است.

ص:94

*چرا به آن ملازم گفته می شود؟

بخاطر اینکه وجوب نفقۀ زوجه و حرمت تزویج زوجه متلازمین بوده و هر دو لازمه لازمۀ یک ملزوم ثالث یعنی حیات زید هستند.

پس:در اینجا استصحاب می کنیم احد متلازمین را برای اثبات ملازم دیگر:

ج:مثل:اثبات مقارن،فی المثل:استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ یک زوجۀ زید را برای اثبات عدم وجوب نفقۀ زوجۀ دیگر او.

به عبارت دیگر:زید دو زوجه داشته است،اکنون شما بالاجمال می دانید که یکی از آن دو ناشزه شده است که در این صورت نفقه اش بر او واجب نیست،لکن نمی دانید که کدامیک از این دو زوجه ناشزه شده است،هند و یا اسماء...

استصحاب می کنید وجوب نفقه هند را یعنی که می گویید:

نفقۀ هنده تاکنون واجب بود،اکنون نیز نفقۀ او بر زید واجب است و لذا نفقۀ آن یکی یعنی اسماء بر او واجب نیست.

*چرا به این مورد مقارن گفته می شود؟

بخاطر اینکه این دو ملازمه ای با هم ندارند،یعنی اینگونه نیست که اگر نفقۀ یکی از زنها واجب شد،آن دیگری واجب نباشد،بلکه ممکن است هر دو واجب باشند و یا هیچ یک واجب نباشند و یا یکی واجب بوده و دیگری واجب نباشد و بالعکس.

پس:اینگونه موارد،نه لازم و ملزوم اند و نه متلازمین،بلکه تصادفی بوده و از روی اتفاق شکل می گیرد.

الحاصل:7 مثال فوق برای اثبات حکم بود در دو گروه،اثبات اثر و اثبات غیر اثر.

2-و امّا گاهی مستصحب ما از قبیل موضوعات است و نه احکام،که این نیز خود به دو گروه تقسیم می شود:

الف:گاهی ما استصحاب می کنیم موضوعی را برای اثبات یک اثر شرعی و یا عقلی و یا عادی و یا مع الواسطه.

به عبارت دیگر:استصحاب حیات زید مثلا به عنوان یک موضوع:

1-یا برای اثبات یک اثر شرعی است،مثل وجوب نفقۀ زوجه و حرمت تزویج او.

2-یا برای اثبات یک اثر عقلی است،مثل تنفس و تحیز یا متحرک بودن و ساکن بودن او.

3-یا برای اثبات یک اثر عادی است،مثل رشد عقلی،رشد جسمانی و اثبات لحیه در او.

ص:95

4-یا برای اثبات یک اثر مع الواسطه است،مثل وجوب پرداخت یک درهم بدهی به عبارت دیگر شما استصحاب می کنی حیات زید را تا نتیجه بگیری رشد و نمود در او را و اثبات کنی وجوب تصدّق را.چرا؟

زیرا نذر کرده بودید که تا زمانی که او در رشد و نمو است روزی یک درهم به فقراء بدهی.

ب:گاهی هم ما استصحاب می کنیم موضوعی را نه برای اثبات یک اثر بلکه:

1-یا برای اثبات یک ملزوم،فی المثل می گوئیم:

زید قبلا در حال رشد و نموّ بود.اکنون هم در حال نموّ است،و نتیجه می گیرید که پس زید زنده است.این زنده بودن و حیات،ملزوم غیر شرعی نموّ است و نه لازم آن.

و یا فی المثل می گوئید:

ترک نماز ظهر عقاب داشت،اکنون نیز تارک ظهر مستحق عقاب است،یعنی که اگر ظهر را نخوانم مستحق عقاب هستم.

این استصحاب عقاب برای این است که اثبات کنید که پس نماز ظهر هنوز هم بر من واجب است.که این وجوب ظهر ملزوم شرعی عقاب است.

و یا فی المثل با مایعی وضو ساخته اید که مردّد بوده است بین آب و بول،و لذا شک کرده اید که آیا اعضاء وضوی تان پاک است یا نجس؟و آیا طهارت باطنیّه حاصل شده است یا نه؟

دو استصحاب در اینجا قابل جریان است:

*استصحاب بقاء نجاست که دارای دو اثر است،یکی بقاء حدث باطنی،یکی حدوث خبث.

*استصحاب بقاء طهارت اعضاء وضو که این نیز دارای دو اثر است،یکی بقاء طهارت و دیگری عدم حدوث خبث.و لذا:

اگر ما استصحاب اوّل یعنی بقاء نجاست را جاری بکنیم و نتیجه بگیریم بولیّت این مایع را اثبات ملزوم کرده ایم.

و اگر استصحاب دومی یعنی بقاء طهارت اعضاء وضو را جاری بکنیم و نتیجه بگیریم مائیّت این مایع را،باز اثبات ملزوم کرده ایم.

به هر حال در اینجا ما استصحاب اثبات ملزوم کرده ایم.

2-و یا برای اثبات یک ملازم،فی المثل:

استصحاب می کنیم بقاء رشد و نمو جسمانی زید را و نتیجه می گیریم بقاء رشد عقلانی و یا انبات لحیه را و...

ص:96

رشد و نمو جسمانی ملازم با رشد عقلانی و انبات لحیه است و هر دو معلول علّت ثالثه یعنی حیات زید هستند.

3-و یا برای اثبات یک مقارن،فی المثل:

ما علم اجمالی داریم به اینکه یا زید مرده است یا بکر،استصحاب می کنیم بقاء حیات زید را و نتیجه می گیریم،عدم حیات یعنی موت بکر را و یا بالعکس.

در اینجا میان حیات زید و موت بکر هیچگونه ملازمه ای وجود ندارد،چراکه ممکن است هر دو زنده باشند و یا هر دو مرده باشند.

امّا:در اثر علم اجمالی اتفاقا و تصادفا و بصورت قضیّۀ شخصیّه حیات زید مقارن شده است با موت بکر و...

الحاصل 7 مثال فوق برای استصحاب موضوع بود در دو گروه،اثبات اثر و اثبات غیر اثر.

*کدامیک از این صور چهارده گانه بر مستصحب بار می شود؟

1-چهار صورت اوّل یعنی مواردی که مستصحب حکمی از احکام شرعیّه است برای اثبات اثر هر چهار صورتش جایز و کلیّۀ آثار اعم از شرعیّه بلاواسطه و مع الواسطه و عقلیّه و عادیّه توسط استصحاب بر مستصحب بار می شود.چرا؟زیرا:

اوّلا:آنچه از ادلّۀ استصحاب به ذهن تبادر می کند همین است.

به عبارت دیگر:وقتی که ما یقین وجدانی به وجوب ظهر داشتیم و حکم واقعی بود،بلااشکال تمام آثار مزبور اعم از حرمت نافله،استحقاق عقاب،خوف نفسانی و...مترتّب می شد.

پس از شک،ادّلۀ استصحاب می گوید:الشّاکّ بمنزلة المتیقّن یا المشکوک بمنزلة المتیقّن،یعنی که گویا شکّی پیش نیامده و هنوز همان یقین سابق باقی است.

این مطلب را تنزیل می گویند،چرا که شک را نازل به منزلۀ یقین قرار می دهد.

پس:از شک،ادّلۀ استصحاب جعل حکم ظاهری مماثل و مساوی است از هر جهت،با آن حکم واقعی اوّلی.

در نتیجه همۀ آن آثاری که بر حکم واقعی اوّلی مترتب می شد،عینا بر این حکم ظاهری دوّمی هم مترتب می شود.

به عبارت دیگر:نماز ظهر بر من واجب بود،نمی دانم که اکنون هم واجب است یا نه؟اخبار لا تنقض الیقین بالشّکّ می گوید:واجب است،یعنی که شارع،مستصحب ما را که وجوب ظهر بود دوباره عینا جعل می کند.چرا؟

ص:97

زیرا وضع و رفع وجوب و حرمت در دست اوست و لذا قبلا گفته بود واجب است،اکنون هم می فرماید که واجب است.

ثانیا:اگر تمام الاثار اعمّ از شرعی،عقلی و عادی بر مستصحب بار نشود لازم می آید که:

*اخبار لا تنقض یعنی این نواهی و ایجاد بقاء بر یقین سابق عبث باشد چرا که استحقاق عقاب نمی آورد.

*کار عبث قبیح است.

*قبیح از مولای حکیم صادر نمی شود.

پس:برای خروج از لغویت باید گفت تمام آثاری که بر حکم واقعی مترتب می شد اکنون نیز بر مستصحب مترتب می شود.

2-و امّا آن سه صورت بعدی یعنی مواردی که مستصحب حکمی از احکام شرعیّه است و لکن نه برای اثبات اثر،بلکه برای اثبات غیر اثر مثل ملزومات،ملازمات و مقارنات قابل اثبات نبوده و حجّت نمی باشند.چرا؟

زیرا آنچه از اخبار لا تنقض به ذهن تبادر می کند این است که:آثار و محمولات و لوازم یقین سابق را اکنون نیز بر مستصحب مترتّب کن و لذا دیگر شامل ملزومات و ملازمات و...نمی شود.

یعنی:استصحاب حکم شرعی برای اثبات آثاری جایز است که بارشوندۀ بر حکم واقعی و ظاهری است و لکن برای اثبات غیر آثار جایز نیست.

پس دلیلی بر اثبات غیر آثار بواسطۀ استصحاب وجود ندارد.

3-و امّا از آن 7 صورت بعدی یعنی در موردی که مستصحب ما از موضوعات است تنها در یک مورد جریان استصحاب جایز است و آن در جائی است که اثر شرعی بلاواسطه است.و لکن برای ترتیب آثار عقلی و عادی استصحاب جاری نمی شود.

به عبارت دیگر در اینجا:ما می توانیم استصحاب کنیم حیات زیر را برای اثبات نفقۀ زوجه و یا حرمت تزویج او.

به عبارت دیگر:استصحاب موضوع در غیر اثر شرعی بلاواسطه،چه اثر باشد و چه غیر اثر جایز نبوده و حجّت نیست.چرا؟

زیرا:آن خدائی که می فرماید لا تنقض الیقین... نسبت به آثاری می تواند حکم کند که وضع و رفعشان در دست اوست از آن جهت که شارع است و لکن نسبت به آثار عقلیه یا عادیه که وضع و رفعشان در دست او به ما هو شارع نیست نمی تواند حکم کند،گرچه همه چیز بما هو خالق در ید

ص:98

قدرت اوست،و لذا اینگونه امور از محلّ بحث خارج اند.

*چرا اثر شرعی مع الواسطه را نمی توان در اینجا استصحاب نمود؟

بخاطر اینکه وجوب یک درهم و به تعبیر دیگر وجوب تصدّق در مثالی که در بالا ذکر گردید اثر حیات نیست،بلکه اثر نمو است و حال آنکه فرض ما در آنجا استصحاب حیات زید بود و نه نمو.

به عبارت دیگر:ما نمی توانیم حیات زیر را استصحاب کنیم و نتیجه بگیریم نموّ را و سپس تصدّق یعنی وجوب یک درهم را.چرا؟

بخاطر اینکه:وجوب تصدّق اثر شرعی خود متیقّن یعنی حیات زید نیست تا بر آن مترتّب شود بلکه اثر شرعی نموّ است که ذی الواسطه است.

و حال آنکه در این فرض خود نمو،مجرای استصحاب و مورد این تنزیل شرعی نمی باشد بلکه این حیات است که مجرای استصحاب است.

پس:اینگونه از آثار نیز بر مستصحب ما بار نمی شوند،لانّ ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد.

بله،اگر خود نمو حالت سابقه داشته باشد و ما خود نمو را استصحاب کنیم و از آن نتیجه بگیریم وجوب تصدّق یعنی یک درهم را بلااشکال اثر شرعی بوده و بر مستصحب ما که نمو باشد مترتب می شود.

*چرا استصحاب موضوع برای اثبات ملزوم،ملازم و مقارن جایز نیست؟

به همان دلیل که در استصحاب الحکم گفتیم و آن این بود که آنچه از اخبار لا تنقض به ذهن تبادر می کند،جعل آثار و محمولات متیقّن سابق است در زمان لاحق و این شامل موارد مورد سؤال نمی شود و علی الفرض دلیل دیگری هم بر استصحاب آنها وجود ندارد.

*معنای کلمۀ مثبت چیست؟

مثبت به لحاظ لغوی یعنی ثابت کننده.

*آیا هر استصحابی هم اثبات کننده است؟

بله،هر استصحابی به دنبال اثبات کردن است و اختصاصی به اینکه مثبت یک اثر شرعی است و یا عقلی و یا عادی ندارد.و لکن هر استصحابی اصل مثبت نیست.

*استصحاب در چه صورت اصل مثبت بوده و حجّت نمی باشد؟

در صورتی که ما موضوعی را استصحاب کنیم برای مترتب کردن یک اثر غیرشرعی یعنی اثر عقلی و عادی بر آن.که در اینصورت حجّت نمی باشد.

ص:99

به عبارت دیگر:شاید از این باب که مرتّب گفته می شود که اصل استصحاب لا یثبت الاثر العادّی و العقلی و...معروف به اصل مثبت شده است و الاّ وجه دیگری ندارد.

الحاصل:از 14 مثالی که در این رابطه ذکر گردید به 3 تای آن گفته می شود که اصل مثبت اند و حجّت نمی باشند،و آن در موردی بود که موضوعی را استصحاب می کردیم برای اثبات اثر عقلی یا عادی و یا اثر شرعی مع الواسطه.

به عبارت دیگر:

5 تا از امثلۀ مزبور حجّت بود و 9 تای دیگر از آنها حجّت نبود،منتهی همۀ حجّت نشده ها را اصل مثبت نمی گویند،بلکه 3 تای از این 9 تا را که در آنها موضوع را استصحاب می کردیم برای اثبات اثر عقلی،عادی و شرعی مع الواسطه.

متن فإن قلت:الظاهر من الأخبار وجوب أن یعمل الشاک عمل المتیقّن،بأن یفرض نفسه متیقّنا و یعمل کلّ عمل ینشأ من تیقّنه بذلک المشکوک،سواء کان ترتّبه علیه بلا واسطة أو بواسطة أمر عادیّ أو عقلیّ مترتّب علی ذلک المتیقّن.

قلت:الواجب علی الشاکّ عمل المتیقّن المستصحب من حیث تیقّنه به و أمّا ما یجب علیه من حیث تیقّنه بأمر یلازم ذلک المتیّن عقلا أو عادة،فلا یجب علیه:لأنّ وجوبه علیه یتوقّف علی وجود واقعیّ لذلک الأمر العقلیّ أو العادیّ،أو وجود جعلی بأن یقع موردا لجعل الشّارع حتّی یرجع جعله الغیر المعقول الی جعل أحکامه الشّرعیّة،و حیث فرض عدم الوجود الواقعیّ و الجعلیّ لذلک الأمر،کان الأصل عدم وجوده و عدم ترتّب آثاره.

و هذه المسألة نظیر ما هو المشهور فی باب الرّضاع:من أنّه إذا ثبت بالرّضاع عنوان ملازم لعنوان محرّم من المحرّمات لم یوجب التحریم؛لأنّ الحکم تابع لذلک العنوان الحاصل بالنّسب أو بالرضاع،فلا یترتّب علی غیره المتّحد معه وجودا.

ص:100

ترجمه

اشکال

-اگر بگوئی:آنچه از اخبار استصحاب ظاهر می شود اینستکه شخص شاک باید همان اعمال شخص متیقّن را انجام دهد به اینکه نفس المشکوک را به منزلۀ متیقن قرار داده و پس از شک نیز همان آثاری را بر مشکوک بار کند که در زمان یقین بر متیقّن بار می کرد،خواه ترتّب این آثار بر مشکوک(که اکنون به منزلۀ متیقّن است)بلاواسطه باشد(مثل وجوب نفقه)یا بواسطۀ امری عادی باشد(مثل وجوب تصدّق)یا یک امر عقلی مترتّب بر آن متیقّن باشد.

پاسخ

-می گویم:آنچه بر این شاک واجب است عمل متیقّن است بر مستصحب(یعنی نفس متیقّن سابق)از آن حیث که به آن یقین داشته است.

-و امّا آنچه(آثار شرعیه ای که)از حیث تیقّن او به امری است که عقلا یا عادة لازمۀ آن متیقّن است(با این تنزیل)بر او واجب نمی باشد،چرا؟

-زیرا وجوب آن بر او متوقّف است بر یک وجود واقعی برای آن امر عقلی یا عادی یا بر یک وجود جعلی(مثل حیات زید)که مورد جعل شارع قرار بگیرد تا آنجا که جعل امور غیرمعقول به جعل احکام شرعیّۀ(اصلیه)باز می گردد.

-و این مسأله نظیر همان چیزی است که در باب رضاع مشهور است به اینکه

-هرگاه به سبب رضاع عنوانی که ملازم با عنوان یک محرّمی از محرّمات ثابت شود،موجب تحریم نمی باشد،چراکه حکم تابع آن عنوانی است که به سبب نسب یا رضاع حاصل می شود،در نتیجه بر احکام ملازم با عنوان اصلی که وجودا با آنها متحد نیست مترتّب نمی شود.

*** تشریح المسائل *حاصل اشکال مستشکل در(الظّاهر من الاخبار...الخ)چیست؟

این است که:بله ما نیز پذیرفتیم که وقتی موضوعی از موضوعات را استصحاب می کنیم باید دارای اثر شرعی باشد تا که مورد تنزیل شرعی یعنی استصحاب واقع شود و الاّ اگر صرفا دارای اثر عادی و یا عقلی باشد استصحاب جاری نمی شود.

امّا اینکه فرمودید این اثر حتما باید شرعی بلاواسطه باشد قبول نداریم.

ص:101

چرا؟

زیرا آنچه از اخبار استصحاب استفاده می شود این است که:شخص شاک باید همان اعمال شخصّ متیقّن را انجام دهد،یعنی همان آثاری را که در زمان یقین در متیقّن بار می کرد،پس از شک نیز همان آثار را بر مشکوک که اکنون نازل به منزلۀ متیقّن قرار می گیرد بار کند.و دیگر قیدی آورده نشده به اینکه اثر شرعی باید بلاواسطه باشد،و کذا اطلاق کلام هم دربرگیرندۀ اثار شرعیّه و عقلیّه می شود.

به عبارت دیگر:شما می توانی حیات زید را استصحاب کرده و هر اثر شرعی که دارد بر ان مترتب کنی؛چه بلاواسطه باشد مثل وجوب نفقۀ زوجۀ او و یا حرمت تزویجش،و چه مع الواسطه باشد مثل وجوب تصدّق و یا به تعبیر دیگر درهم در مثالی که قبلا گذشت.

فی المثل:شما نذر کرده بودید تا مادامی که فرزندتان در حال رشد و نمو است روزی یک درهم به فقیر بدهید.

اگر استصحاب کنید حیات او را،هم می توانید اثر حیات را که وجوب نفقۀ زوجه اوست بر او مترتب کنید،هم اثر شرعی مع الواسطه یعنی وجوب تصدّق راه.چرا؟

زیرا چنانکه در بالا گفته آمد شارع مقدّس،شاک را به منزلۀ متیقّن و مشکوک را به منزلۀ متیقّن قرار داده است،و لذا:

شما باید همان آثاری را که در زمان یقین بر متیقّن بار می کردید یعنی وجوب نفقه که اثر شرعی بلا واسطۀ حیات زید است و وجوب درهم که اثر شرعی مع الواسطه حیات اوست،اکنون هم بر مشکوک خود که به منزلۀ متیقّن قرار گرفته مترتّب کنید.

پس:جناب شیخ دلیلتان چیست که بین اثر شرعی بلا واسطه و مع الواسطه در اینجا فرق می گذارید؟

*حاصل پاسخ شیخنا(ره)در(الواجب علی الشّاک...الخ)به اشکال مزبور چیست؟

اینستکه:بله قبول داریم که الشاکّ بمنزلة المتیقّن و یا به تعبیر دیگر المشکوک بمنزلة المتیقّن و لکن باید بدانید که آثار شرعیه ای که در زمان یقین بر متیقّن مترتّب می شود بر دو دسته اند:

1-یک دسته آثار شرعیّه است که مربوط به نفس عنوان متیقّن بما هو متیقّن است،مثل همان وجوب نفقه و یا حرمت تزویج زوجه و یا حرمت تقسیم اموال و...که بر عنوان حیات مترتّب می شود.

2-یک دسته هم آثار شرعیّه ای است که مربوط به عنوان دیگری است که ملازم با متیقّن سابق

ص:102

و یا به تعبیر دیگر لازمۀ آن است و یا که اثر و عنوان متلازمان و لازم لا ینفکّ عنوان اصلی هستند.

فی المثل:وجوب تصدّق به عنوان یک اثر شرعی بر عنوان نموّ که یک عنوان فرعی بوده و لازمۀ لا ینفک حیات زید است که عنوان اصلی است.

بله اینها آثار زمان یقین است که بر متیقّن مترتّب می شود،و اکنون ما در حال شک هستیم، شارع هم فرموده است که شاک به منزلۀ متیقّن است و شما باید همان آثار را مترتّب کنید.

*پس انما الکلام در چیست؟

در این است که مراد مترتّب کردن کدام یک از این دو دسته اثار است،آیا می توان با این تنزیل هر دو دسته اثار را در زمان شک نیز مترتّب نمود یا نه؟

پاسخ این است که:مراد ترتّب آن آثار شرعیّه ای است که مربوط به نفس متیقّن سابق از آن حیث که به آن یقین داشتیم،لکن آن آثار شرعیّه ای که مربوط به عنوان فرعی و یا ملازم با عنوان اصلی و یا لازمۀ آن است با این تنزیل مترتّب نمی شود.چرا؟

زیرا موضوع یک اثر،یا بالوجدان،یا بالجعل و التّعبّد و التّنزیل باید محرز و معلوم باشد تا اثر بر آن مترتّب شود و حال آنکه موضوع این دسته آثار عنوان ملازم است که در ما نحن فیه نه بالوجدان محرز است و الاّ شکی پیش نمی آمد.و نه بالجعل محرز است،چراکه فرض بر این است که آنچه مجعول شارع بوده و مورد تنزیل شرعی برای ترتیب اثر شرعی حیات زید است و نه عنوان فرعی نمو.

حال وقتی این عنوان ملازم و یا فرعی مثلا نمو محرز نباشد بلکه مشکوک باشد،ما نیز اصل عدم نمو جاری می کنیم.چرا؟

زیرا:اصل در هر امر حادثی،شک در وجود آن است و عدم آن امر حادث دلیل بر عدم وجود آثار آن است.

پس از آنجا که آثار مع الواسطه مربوط به عناوین فرعی و یا به تعبیر دیگر ملازم بوده و این عناوین در زمان شک برای ما محرز و معلوم نیستند،این آثار مترتّب نمی شوند و لذا امر منحصر است به آثار شرعیّه بلا واسطه.

الحاصل:

شارع مقدّس که آمده است و مشکوک را نازل به منزلۀ متیقّن قرار داده است برخی از حیث ها را موردنظر قرار داده است و نه تمام حیث ها را.

یعنی:آن اثری را موردنظر قرار داده که بر حیات زید من حیث الیقین به حیات زید بر آن

ص:103

مترتب می شد،لکن آن اثری را که مترتّب می شد بر حیات زید من حیث الیقین بملازمه(یعنی نمو)،موردنظر قرار نداده است.

پس:در تنزیل و یا به تعبیر دیگر استصحاب،نفس العنوان مثلا حیات زید،موردنظر است و نه ملازم العنوان که مثلا نمو باشد.

*غرض جناب شیخ از(و هذه المسألة نظیر ما هو المشهور فی...الخ)چیست؟

این است که:این مطلب که گفته شد در مقام تنزیل شرعی،احکامی که برای منزّل علیه من حیث الیقین به،ثابت بود برای منزّل نیز همان احکام ثابت می شود و نه آثار عناوین فرعی و یا به تعبیر دیگر ملازم و...اختصاصی به باب استصحاب که خود یک نوع تنزیل شرعی است ندارد، بلکه مطلب در تمام تنزیلات شرعیه از قبیل:تنزیل الظنّ منزلة العلم و تنزیل الطواف بمنزلة الصلوة و تنزیل الرّضاع بمنزلة النسب و...از همین قرار است،و عنوان اصلی و آثار مترتب بر آن مدّنظر است و نه عنوان ملازم و فرعی.و لذا مسألۀ مورد بحث را به باب رضاع و نسب تنظیر نموده است.

توضیح مطلب اینکه:در باب نکاح سه عنوان محرّم وجود دارد:

1-نسب 2-سبب 3-رضاع

حال شارع مقدّس فرموده:یحرم بالرّضاع ما یحرم بالنّسب.و یا فرموده:الرّضاع لحمة،کلحمة النّسب.

این یک تنزیل شرعی است،بدین معنا که شارع رضاع را نازل منزلۀ نسب قرار داده است و لذا همان عناوینی که در باب نسب،سبب حرمت می شود،در باب رضاع هم سبب حرمت می شوند، لکن در باب نسب که منزل علیه است،دو دستۀ از عناوین وجود دارد که هر دو دسته هم دارای اثر شرعی هستند ولی یک دستۀ از این عناوین،عناوین اصلیّه و دستۀ دیگر عناوین فرعی و یا به تعبیر دیگر عناوین ملازم با آن عناوین اصلیّه هستند.

و امّا در رابطۀ با عنوان اصلی در این باب،شارع مقدّس فرموده:

*1- حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ وَ بَناتُکُمْ وَ أَخَواتُکُمْ وَ عَمّاتُکُمْ وَ خالاتُکُمْ وَ الخ(سورۀ نساء آیۀ 23)

یعنی:حرام شده است بر شما،مادرانتان و دختران و خواهران و عمه ها،و خاله ها و...در اینجا:

حرمت را برده است روی ازدواج ذکور با مادر هر چه که بالا رود و خواهران و عمّه ها و خاله ها و...که هریک از اینها یک عنوان اصلی است.

مثلا ازدواج فرزند پسر با مادر و یا مادر مادر،هرچه که بالا برود به عنوان اینکه مادر است حرام است و یا ازدواج مرد با دخترش،از آن جهت که دختر است حرام است،و یا ازدواج از آن

ص:104

جهت که...........حرام است و هکذا........

*2- وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ... (سورۀ نساء آیۀ 22)

یعنی:با زنانی که پدران شما با آنها ازدواج کرده اند،هرگز ازدواج نکنید.در اینجا حرمت رفته است روی زن پدر و لذا منکوحة الاب از آن جهت که منکوحة الاب است یک عنوان اصلی است.

به عبارت دیگر:در جائی که حرمت و یا حلیّت به نصّ کتاب و سنّت،روی یک شیء و یا یک عمل برود،آن شیء و یا آن عمل از آن جهت که اصلی است موردنظر شارع است.

و امّا در رابطۀ با عنوان فرعی در این باب می توان گفت:

1-فی المثل زنی که دارای دو پسر است،و حرمت او بر این دو پسر به دو عنوان است یکی به عنوان اصلی،یکی هم به عنوان فرعی و ملازم.

-عنوان اصلی این است که این زن برای هریک از این دو پسر امّ است و چنانکه ملاحظه کردیم نصّ کتاب این بود که (حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ...) و عنوان فرعی و ملازم این است که:این زن برای هریک از این دو برادر امّ الاخ است،یعنی که این زن بر هر یک از این دو برادر حرام است،هم از این جهت که برای هر یک امّ است و هم از این جهت که برای هر یک امّ الاخ است،و لکن این ام الاخ یک عنوان فرعی و ملازم با آن عنوان اصلی است که مورد نصّ نیست.

2-و یا فی المثل:دو برادر به نام های زید و بکر،خواهری دارند به انام اسماء،حال ازدواج این خواهر که اسماء باشد با آن برادر که مثلا زید است حرام است،چرا که خدایتعالی فرمود: (حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ ... أَخَواتُکُمْ...) ،و این حرمت بخاطر اخ بودن است که یک عنوان اصلی است.

ازدواج این خواهر که اسماء باشد،با برادر این برادر که مثلا بکر باشد نیز حرام است چراکه بکر اخ الاخ است،و لکن این عنوان اخ الاخ،در کتاب و سنت موضوع الحکم واقع نشده است ولی چون برمی گردد به عنوان اصلی اخوّت و برادر دیگر که بکر باشد یا از ناحیۀ ابوین و یا اب تنها و یا امّ تنها برادر این دختر است،باز نکاح با او حرام است،و لذا عنوان اخ الاخ یک عنوان فرعی و ملازم با آن عنوان اصلی است.

3-و یا فی المثل:اگر دو خواهر دارای یک برادر باشند،عنوان محرّم بالاصالة اختیّت و خواهر بودن است،و اختیّت الاخت عنوان فرعی و ملازم است.

4-و یا فی المثل:مردی از زن اوّلش دارای فرزندانی است،لکن اقدام به ازدواج کرده زن دوّمی را نیز اختیار می کند:

در ابتدا که این زن دوّم بچّه دار نشده است،ازدواجش با فرزندان ذکور شوهرش که از زن قبلی

ص:105

است حرام است.چرا که منکوحة الاب است که یک عنوان اصلی است.

پس از مدتی این زن دوّم نیز بچّه دار شده،پسری می آورد،خوب این پسر با فرزندان پسر زن قبلی و یا اوّلی شوهرش برادر هستند چرا که از یک پدر هستند.

و امّا این زن دوم نسبت به پسر یا پسرهای آن زن دیگر شوهرش،هم منکوحة الاب است که یک عنوان اصلی است،هم امّ الاخ است که یک عنوان ملازم و فرعی است.

حال می شود هریک از این پسرها را مورد خطاب قرار داد و گفت:منکوحة الاب را تزویج نکن،چنانکه می توان گفت امّ الاخ را تزویج نکن،منتهی منکوحة الاب عنوان اصلی و امّ الاخ یک عنوان فرعی و ملازم است.

*و امّا سؤال در ما نحن فیه این است که:آیا شارع مقدّس که آمده است و رضاع را به منزلۀ نسب قرار داده و فرموده است که ما یحرم من الرّضاع،یحرم من النسب،عنوان اصلی مدّنظرش بوده است و یا عنوان فرعی و ملازم؟

آنچه از کتاب و سنت به ذهن تبادر می کند،عنوان اصلی است،یعنی احکامی که بر منزّل علیه به عنوان اصلی بار می شد،بر منزّل هم جار می شود،و لکن احکام عنوان ملازم بر عنوان اصلی، مترتّب نمی شود،چرا که نه این عنوان ملازم در باب رضاع مثلا،دلیل علیحده ای دارد و نه بر می گردد به یک عنوان محرّم که او دارای دلیل باشد.

فی المثل:اگر یک پسر بچه به همراهی یک دختر بچه از یک زن شیر بخورند،این پسر و دختر خواهر و برادر رضاعی می شوند.

حال:اگر این پسر بچه دارای یک برادر باشد و آن دختر بچّه نیز دارای یک خواهر،دو صورت وجود دارد:

1-ازدواج این پسر و دختری که از این زن شیر خورده و رضاعی هستند حرام است چرا که خواهر و برادر رضاعی نازل به منزلۀ خواهر و برادر نسبی هستند.

2-امّا ازدواج این پسر با خواهر آن خواهر رضاعیش حرام نیست،چونکه عنوان اخت الاخت بطور مستقل حرام نیست،بلکه باید برگردد به اخت بودن،منتهی از آنجا که اخت الاخت در باب رضاع،اخت به حساب نمی آید چه نسبا و چه رضاعی راجع به اخت نیست و لذا از محرّمات نمی باشد.

و یا فی المثل:زید و بکر دو برادر هستند که یکی از این دو برادر یعنی زید از یک زن دیگری شیر می خورد،این زنی که به زید شیر می دهد امّ رضاعی زید می شود و لکن برای بکر که برادر این

ص:106

پسر رضاعی است امّ اخ رضاعی است.

حال:

این زن برای زید که فرزند رضاعی اوست حرام است و لکن آیا برای برادر زید که بکر باشد به عنوان امّ الاخ حرام است یا نه؟

از آنجا که در باب نسب،امّ الاخ بر اخ حرام است،ممکن است کسی خیال کند که در باب رضاع هم امّ الاخ باید حرام باشد.و لکن باید گفت:

اگر در باب نسب،امّ الاخ حرام است نه به عنوان ام الاخ بودن است که یک عنوان فرعی است بلکه یا به عنوان امّ بودن است و یا به عنوان منکوحة الاب بودن که هریک از عناوین اصلیّه و موردنظر شارع می باشند،و حال آنکه در امّ الاخ رضاعی هیچ یک از این دو عنوان اصلی یعنی امّ و منکوحة الاب وجود ندارد.

پس:وقتی شارع رضاع را نازل به منزلۀ نسب قرار داده است.آنچه موردنظرش قرار گرفته، همان عناوین اصلیّه است و نه عناوین فرعیّه و ملازم و لذا در باب رضاع،امّ الاخ بودن موجب حرمت نمی شود،چرا که عنوانیّتی ندارد.و لکن در باب نسب چون ام الاخ بازگشتش به دو عنوان اصلی امّ و منکوحة الاب است حرام است.

الحاصل:همانطور که در تنزیل باب رضاع،عناوین اصلیه موردنظر قرار گرفته است و نه عناوین فرعیه و ملازم،در باب استصحاب نیز که مشکوک نازل به منزلۀ متیقّن قرار گرفته است و یا به تعبیر دیگر متیقّن نزّل به منزلة المشکوک،حیات زید مدّنظر شارع قرار گرفته است و نه عنوان فرعی و ملازم آن یعنی نمو و نبات،و لذا آنچه بر حیات مترتّب می شود اثر حیات است و نه اثر آن عنوان ملازم یعنی نموّ و نبات.

متن و من هنا یعلم:أنّه لا فرق فی الأمر العادیّ بین کونه متّحد الوجود مع المستصحب بحیث لا یتغایران إلاّ مفهوما-کاستصحاب بقاء الکرّ فی الحوض عند الشکّ فی کریّة الماء الباقی فیه -و بین تغایرهما فی الوجود،کما لو علم بوجود المقتضی لحادث علی وجه لو لا المانع لحدث، و شکّ فی وجود المانع.

ص:107

و کذا لا فرق بین أن یکون اللزوم بینها (1)و بین المستصحب کلّیّا لعلاقة،و بین أن یکون اتفاقیّا فی قضیّة جزئیّة،کما إذا علم-لأجل العلم الإجمالیّ الحاصل بموت زید أو عمرو-أنّ بقاء حیاة زید ملازم لموت عمرو،و کذا بقاء حیاة عمرو،ففی الحقیقة عدم الانفکاک اتفاقیّ من دون ملازمة.

و کذا لا فرق بین أن یثبت بالمستصحب تمام ذلک الأمر العادیّ کالمثالین،أو قید له عدمیّ أو وجودیّ،کاستصحاب الحیاة للمقطوع نصفین،فیثبت به القتل الذی هو إزهاق الحیاة،و کاستصحاب عدم الاستحاضة المثبت لکون الدم الموجود حیضا-بناء علی أنّ کلّ دم لیس باستحاضة حیض شرعا-و کاستصحاب عدم الفصل الطویل المثبت لاتّصاف الأجزاء المتفاصلة -بما لا یعلم معه فوات الموالاة-بالتوالی. (2)

ترجمه

عدم ترتّب آثار و لوازم غیر شرعیّه بر مستصحب

-و از اینجا(که نمی توان با استصحاب آثار عقلیّه و شرعیه مع الواسطه را اثبات کرد)دانسته می شود که:در یک اثر عادی یا عقلی فرقی نیست:

1-بین اینکه این اثر عادی یا عقلی(در خارج)با مستصحب ما متحد الوجود باشد به نحوی که تغایری بین آنها نباشد مگر مفهوما(به محل اوّلی ذاتی)مثل استصحاب بقاء کلّی کرّ در آب حوض به هنگام شک در کریّت آب باقی مانده در آن.

2-و بین تغایر این اثر عادی و عقلی با مستصحب در وجود،چنانکه اگر علم به وجود مقتضی (تیراندازی)برای یک امر حادث شونده حاصل شود به نحوی که اگر مانعی(بر سر راه تیر)نباشد آن امر(یعنی قتل)حادث می شود و لکن در وجود این مانع شک وجود دارد.

-و همچنین(در عدم حجیّت اصل مثبت)فرقی نیست بین اینکه لزوم میان آن آثار عادیّه و عقلیّه با مستصحب ملازمۀ کلیّه باشد و بین اینکه مقارنت بین آنها صرفا اتّفاقی و در شکل یک

ص:108


1- (1) .کذا فی النسخ،و المناسب:«بینه»،لرجوع الضمیر الی المر العادی.
2- (2) .فی حاشیة(صلی الله علیه و آله)زیادة ما یلی:«بیان ذلک أنّ استصحاب الشیء لو اقتضی لازمه الغیر الشرعی عارضه أصالة عدم ذلک اللازم، فیتساقطان فی مورد التعارض،توضیح ذلک:أنّه لو فرضنا ثبوت موت زید باستصحاب حیاة عمرو،عارضه أصالة حیاة زید، فیتساقطان بالنسبة الی موت زید.نعم،یبقی أصالة حیاة عمرو بالنسبة الی غیر موت زید سلیما عن المعارض».

قضیّۀ جزئیّه باشد چنانکه بخاطر علم اجمالی حاصل از موت زید یا عمرو،دانسته می شود که بقاء حیات زید ملازم با موت عمرو و همچنین بقاء حیات عمرو ملازم با موت زید است.

-پس:در حقیقت این عدم انفکاک اتّفاقی است بدون اینکه ملازمه ای در کار باشد.

-و همچنین(در عدم جریان استصحاب به منظور اثبات اثر عقلی یا عادی)فرقی نیست بین اینکه تمام آثار عقلیّه یا عادیّه بواسطه مستصحب ثابت شود چنانکه در دو مثال قبل چنین بود و بین اینکه قیدی از قیود و جزئی از اجزاء آثار عقلیّه و عادیّه بر مستصحب مترتب شود:

-مثل استصحاب بقاء و حیات کسی که(بوسیله شمشیر به دو نصف شده است)تا زمان فرود آمدن شمشیر که در نتیجه قتل که خروج روح با ازهاق باشد با این استصحاب ثابت می شود.

-و مثل استصحاب عدم استحاضه که مثبت حیض بودن خون موجود است بنابر اینکه هر خونی که خون استحاضه نیست،شرعا حیض است.

-و مثل استصحاب عدم فاصله طولانی(در بین اجزاء نماز)که ثابت کنندۀ موالات بین اجزاء خارجیّۀ نماز نمازگزار است.

*** تشریح المسائل *مراد از(و من هنا یعلم انّه لا فرق فی الاثر...الخ)چیست؟

این است که:در اینکه نمی توان با استصحاب آثار عقلیه و عادیّه و شرعیّۀ مع الواسطه را اثبات کرد،فرقی نیست،بین:

1-مواردی که مستصحب ما با این اثر عادی یا عقلی در خارج متحد الوجود باشد،بدین معنا که به حمل شایع صناعی به یک وجود موجود باشد و لکن مفهوما یعنی به حمل اوّلی ذاتی متغایر و متباین باشند.

2-و مواردی که مستصحب در وجود خارجی و به حمل شایع یعنی مصداقا و تحققا با آن آثار، متغایر و متباین باشند.

به هر حال استصحاب در هیچیک از موارد مزبور جاری نمی شود،چرا که مثبت است و مثبت حجّت نیست.

*حاصل مطلب در(کاستصحاب بقاء الکرّ فی الحوض...الخ)چیست؟

ذکر یک مثال در تبیین مورد اوّل یعنی موردی است که مستصحب ما با آثار غیر شرعیه متحد

ص:109

الوجود است و لذا می فرماید:

1-در یک حوض به اندازه یک کرّ از آب و یا بیشتر از این مقدار آب وجود داشت.

2-به مقداری از این آب برداشته شد که کم شدن آن مشهود است،ولی در عین حال شک داریم که آیا هنوز هم کرّ است یا که نه از کریّت افتاده است؟

در اینجا دو چیز وجود دارد:

1-یکی کلّی وجود الکرّ در حوض که قابل صدق بر کثیرین است.

2-یکی هم جزئی کریّت آبی که در خارج در میان حوض موجود است.

حال:

اگر در خود این فرد و جزئی خارجی استصحاب جاری کرده،مع المسامحة بگوئیم که این آب موجود همان آب قبلی است و کریت آن باقی می باشد،اثر شرعی مستقیم دارد و آن طهارت لباس و یا دستی است که با این آب شسته می شود،و لکن این مورد تنزیل شرعی نیست.

و اگر در کلّی وجود الکرّ استصحاب جاری کرده،بگوئیم که وجود الکر در حوض سابقا متیقّن بود و لکن الان مشکوک است.

پس استصحاب می کنیم بقا،این کلی را،باید بدانیم که کلّی بطور مستقیم اثر شرعی ندارد بلکه دارای اثر عقلی است و آن این است که:پس این آب خارجی کر است.

یعنی:کلّی را استصحاب کرد،و فرد را نتیجه گرفتیم که پس از این نتیجه گیری اثر شرعی بر آن مترتب می شود.

به عبارت دیگر:

1-در یک حوض به اندازۀ یک کرّ از آب و یا بیشتر از آن وجود داشت.

2-به مقداری از این آب برداشته شده که کم شدنش برای ما مشهود است.

3-در عین حال شک داریم که آیا این آب هنوز هم کرّ است یا که از کریّت افتاده است،امّا سؤال اینجاست که آیا اکنون می توان گفت که هذا الماء،کان کرّا و هو کرّ،یعنی که این آب کرّ بود، اکنون نیز کرّ است؟

خیر.چرا؟

زیرا در خود هذا الماء،استصحاب جاری نمی شود،چونکه این آب آن آب قبلی نیست،بلکه از آن برداشته شده به مقداری که کم شده است.

بله یک استصحاب دیگری در اینجا می توان جاری نمود و آن استصحاب وجود الکرّ است و

ص:110

لذا می گوئیم:

4-در این حوض،کرّ وجود داشت،اکنون نیز کرّ وجود دارد.

پس:هذا الماء کرّ.

حال مستصحب ما که وجود الکرّ باشد و یک امر کلّی است با اثر عادی یا عقلی اش یعنی هذا المایع که جزئی است،متحد الوجود هستند،چرا؟

زیرا:الکلّی یوجد بوجود فرمّا،یعنی که هر کلی طبیعی در خارج به عین وجود افرادش موجود می شود و یک وجود علیحده و جداگانه ای ندارد.

به عبارت دیگر:

وجود الکر و هذا المایع کرّ،مفهوما دو تا هستند و لکن خارجا یک وجودند.

*پس غرض از(و بین تغایرهما فی الوجود،لمّا علم بوجود المقتضی لحادث...الخ)چیست؟

ذکر یک مثال است در تبیین مورد دوم یعنی موردی که مستصحب ما با آثار غیر شرعیّه اش متغایر الوجود است و لذا می فرماید:

1-یقین داریم به اینکه مقتضی یعنی تیراندازی،برای فلان امر حادث شونده یعنی قتل،موجود شده است،چرا که فلانی تیراندازی نمود.

2-اگر حائل و مانع سر راه تیر قرار نداشته باشد،مقتضی که تیر باشد تأثیر گذاشته به فلان شخص که از مقابل آن عبور می کرد اصابت کرده و آن امر حادث که کشته شدن او باشد حادث می شود.

3-و لکن شک داریم که آیا مانعی از قبیل:دیوار،درخت و...وجود داشت تا جلوی تأثیر مقتضی را بگیرد یا نه؟

استصحاب می کنیم عدم وجود حائل و مانع را و نتیجه می گیریم که قتل عادة یعنی که قتل اتفاق افتاده است.

و امّا:این مستصحب ما که عدم حائل و مانع باشد مستقیما دارای اثر شرعی مثل قصاص یا دیه و...نمی باشد،بلکه ابتداء ما ثبوت القتل را که موضوعی از موضوعات خارجیه است،نتیجه می گیریم و سپس اثر شرعی قتل را که قصاص یا دیه باشد بر آن مترتّب می کنیم.و لکن:

اوّلا:استصحاب ما در اینجا اصل مثبت بوده و دارای اثر عادی است و نه شرعی مگر مع الواسطه.

ثانیا:وجود و یا عدم وجود حائل و مانع همانطور که مفهوما با قتل و کشته شدن متغایراند،در

ص:111

خارج نیز به دو وجود موجود شده،متغایر الوجودند و نه متحد الوجود.

الحاصل:با اجرای اصالت عدم حائل نمی شود،قتل را که یک اثر عادی است ثابت نمود، چنانکه نمی توان با استصحاب وجود الکرّ،کریّت الموجود را که یک اثر عادّی است اثبات نمود.

گرچه مستصحب در یکی با اثرش متحد الوجود بوده و در دیگری متغایر الوجود.

*غرض جناب شیخ از(و کذا لا فرق بین ان یکون اللّزوم بینها...الخ)چیست؟

این استکه:و همچنین در عدم حجیّت اصل مثبت لا فرق بین:

1-مواردی که در آن موارد میان مستصحب و اثار عقلیّه یا عادیّه یک نوع ملازمۀ کلیّه وجود داشته باشد،یعنی که لازم و ملزوم و یا که متلازمین باشند،بدین معنا که هرکجا که یکی بود، دیگری هم هست.

2-و مواردی که در آن موارد میان مستصحب و آثار عقلیّه یا عادیه هیچگونه ملازمه ای وجود ندارد،بلکه مقارنت بین آنها صرفا اتّفاقی است.

علی ایّحال در هیچیک از این موارد استصحاب جاری نمی شود.

*در تبیین هریک از این موارد مثال بزنید.

برای مورد اول همان دو مثالی که در رابطۀ با وجود الکر که یک امر کلّی بود و هذا المانع که اثر عادی و یا عقلیّه وجود الکرّ بود و خارجا میان این کلّی و...هذا المایع ملازمه وجود داشت چرا که وجود کلّی در خارج به عین وجود فرد موجود است و اتفاقی نمی شود.

و در رابطۀ با عدم حائل وجود قتل پس از احراز مقتضی و ملازمۀ میان آن دو زده شد،کفایت می کند.

و امّا در رابطۀ با مورد دوّم که میان مستصحب و آثار عقلیه یا عادیّۀ آن هیچگونه ملازمه ای وجود ندارد به این مثال بسنده کرده فی المثل می گوئیم:

1-اجمالا می دانیم که یا زید از دنیا رفته است یا بکر.

2-اگر استصحاب کنیم حیات زید را،لازمۀ عادی آن موت عمر خواهد بود،لکن حیات زید، همیشه ملازم با موت عمر نیست،بلکه در اینجا اتّفاقی است و لذا اصل مثبت است و بلافایده.

به عبارت دیگر بین حیات یکی از این دو نفر با موت نفر دیگر هیچگونه ملازمه ای وجود ندارد.

به عبارت دیگر:حیات هیچیک از این دو نفر علّت و یا معلول دیگری نیستند و یا اینکه هر دو نیز معلول علّت مشترکه ای نیستند،بلکه اتّفاقا و تصادفا در اثر علم اجمالی به موت احدهما چنین

ص:112

ترتّب و نتیجه گیری حاصل می آید که حیات یکی از این دو با موت دیگری مقرون گردیده است.

*پس مراد از(و کذا لا فرق بین ان یثبت بالمستصحب تمام ذلک الامر...الخ)چیست؟

این استکه:و همچنین در عدم جریان استصحاب به منظور اثبات اثر عقلی و یا عادی فرقی نیست بین:

1-مواردی که تمام آثار عقلیه و عادیه بر مستصحب مترتب شود،چنانکه در سه مثال قبل به ترتیب ذیل مترتّب می شد:

الف:کریت آب موجود در حوض که تمام الاثر،بقاء کریّت بود.

ب:تحقّق قتل،که تمام الاثر،عدم الحائل بود.

ج:موت عمر،که تمام الاثر،حیات زید بود.

2-و مواردی که قیدی از قیود و جزئی از اجزاء آثار عقلیّه و عادیّه بر مستصحب مترتّب شود، که البته خود این قید نیز بر دو قسم است:

الف:ممکن است این قید،امر عدمی باشد ب:ممکن است این قید،امر وجودی باشد.

نکته:جناب شیخ در تبیین این مورد دوّم سه مثال آورده که قید موردنظر در مثال اوّل و مثال سوم قید وجودی است و لکن در مثال دوّم قید عدمی است.

و امّا مثال اوّل اینکه:

1-شخصی که در لابلای یک لحاف پیچیده شده است،پس از مدّتی به دست شخص دیگری با شمشیر به دو نیمه شده است.

2-حال ما شک داریم که آیا قبل از فرود آمدن شمشیر و نصف شدن،به اجل طبیعی مرده بوده است که در اینصورت قتلی صورت نگرفته و یا که در اثر فرود آمدن آن شمشیر مرده است که در اینصورت قتل محقّق شده است یعنی به هنگام فرود آمدن شمشیر زنده بوده است و در اثر تنصیف روح از بدنش مفارقت کرده و لذا مقتول است و ضارب باید دیه بدهد.

1-استصحاب می کنیم بقاء حیات این شخص ملفوف را تا زمان فرود آمدن شمشیر.

2-نتیجه می گیریم اثر عادی را و می گوئیم پس کشته شده است.

3-اثر شرعی قتل در اینجا دیه است که قاتل باید آن را بپردازد.

*انما الکلام در این مثال چیست؟

در این است که:قتل مرکب از دو چیز است:

1-خروج روح از بدن.

ص:113

2-اینکه خروج روح با ازهاق باشد و نه رهاق،یعنی که شخص فرودآورنده شمشیر بر لحاف سبب این خروج شده است،نه اجل طبیعی.

از این دو امر،امر اوّلی یعنی خروج روح از بدن بالوجدان محرز است و لذا نیازی به استصحاب ندارد.

حال:استصحاب بقاء حیات شخص مزبور تا قبل از فرود آمدن شمشیر آن شخص ضارب، ثابت کنندۀ امر دوّم یعنی خروج روح با ازهاق است.

پس:در اینجا قیدی از قیود اثر عادی یا عقلی مترتّب شده است و نه تمام الاثر مضافا بر اینکه قید از هاق حیات قید وجود و اثباتی است.

و امّا مثال دوّم اینکه:

زنی مقداری خون مشاهده کرده است و لکن شک دارد که این خون،خون استحاضه است یا نه؟

استصحاب می کند عدم استحاضه بودن را و سپس مترتب می کند بر آن حیض بودن را و سپس مترتب می کند بر آن آثار شرعیّه حرمت دخول در مسجد و حرمت صوم و صلوة و...

*چرا این زن پس از استصحاب عدم استحاضه،حیض بودن را بر آن مترتب می کند؟

بخاطر اینکه بین استحاضه نبودن و حیض بودن ملازمۀ شرعیّه وجود دارد.

چرا؟

زیرا از روایات استفاده می شود که:کلّ دم لیس باستحاضة فهو حیض شرعا.

*انما الکلام در اینجا چیست؟

در این است که:حیض نیز مرکّب از دو چیز است:

1-خونی در کار باشد.2-استحاضه هم نباشد.

از دو امر مزبور،اوّلی که وجود خون باشد محرز است و نیازی به استصحاب ندارد.و لکن امر دوم یعنی استحاضه نبودن با استصحاب ثابت می شود،مضافا بر اینکه یک قید عدمی است.

*و امّا مثال سوّم اینکه:

1-در نماز باید که میان اجزاء آن موالات رعایت شود یعنی که اجزاء نماز متوالیا و پی درپی و بدون فاصله انداختن طولانی انجام پذیرند.

2-شخصی در حال نماز در خارج میان اجزاء نماز مقداری فاصله انداخته است و لذا اکنون شک دارد که آیا این فصل همان فصل طویلی است که بر هم زنندۀ موالات بین اجزاء نماز می باشد

ص:114

یا نه؟

استصحاب می کند عدم فصل طویل را و نتیجه می گیرد موالات بین اجزاء خارجیّۀ نمازش را، و می گوید:پس نمازم صحیح است.

*انما الکلام در اینجا در چیست؟

در این استکه:اتّصاف این اجزاء به موالات:

1-یک قیدش که هذه الاجزاء باشد بالوجدان محرز است و نیازی به استصحاب ندارد.

2-یک قیدش هم که توالی باشد با استصحاب احراز می کند که این توالی یک قید وجودی است.حاصل مطلب اینکه:فرقی میان صور مذکور وجود ندارد و استصحاب برای هیچیک از این مقاصد جاری نمی شود،چرا که دلیلی بر اجرای آن در اینگونه موارد و این چنین مقاصدی وجود ندارد.

متن و قد استدلّ بعض (1)-تبعا لکاشف الغطاء (2)-علی نفی الأصل المثبت،بتعارض الأصل فی جانب الثّابت و المثبت،فکما أنّ الأصل بقاء الأوّل،کذلک الأصل عدم الثّانی.قال:

و لیس فی أخبار الباب ما یدلّ علی حجّیّته بالنّسبة إلی ذلک؛لأنّها مسوقة لتفریع الأحکام الشّرعیّة،دون العادیّة و إن استتبعت أحکاما شرعیّة (3)،انتهی.

أقول:لا ریب فی أنّه لو بنی علی أنّ الأصل فی الملزوم قابل لإثبات اللاّزم العادیّ لم یکن وجه لإجراء أصالة عدم اللاّزم؛لأنّه حاکم علیها،فلا معنی للتّعارض علی ما هو الحقّ و اعترف به هذا المستدلّ (4)-من حکومة الأصل فی الملزوم علی الأصل فی اللاّزم-فلا تعارض أصالة الطّهارة لأصالة (5)عدم التّذکیّة،فلو (6)بنی علی المعارضة لم یکن فرق بین اللّوازم الشّرعیّة و العادیّة؛لأنّ الکلّ أحکام للمستصحب مسبوقة بالعدم.

و أمّا قوله:«لیس فی أخبار الباب...الخ».

ص:115


1- (1) .هو صاحب الفصول.
2- (2) .انظر کشف الغطاء:35.
3- (3) .الفصول:378. [1]
4- (4) .اعترف به صاحب الفصول فی الفصول:377،و کذا کاشف الغطاء فی کشف الغطاء:35. [2]
5- (5) .کذا فی النسخ،و المناسب:«أصالة».
6- (6) .کذا فی النسخ،و المناسب:«ولو».

إن أراد بذلک عدم دلالة الأخبار علی ترتّب اللّوازم الغیر الشّرعیّة،فهو مناف لما ذکره من التّعارض؛إذ یبقی حینئذ أصالة عدم اللاّزم الغیر الشّرعیّ سلیما عن المعارض.

و إن أراد تتمیم الدّلیل الأوّل،بأن یقال:إنّ دلیل الاستصحاب إن کان غیر الأخبار فالأصل یتعارض من الجانبین،و إن کانت الأخبار فلا دلالة فیها،ففیه:أنّ الأصل إذا کان مدرکه غیر الأخبار-و هو الظّنّ النوعیّ الحاصل ببقاء ما کان علی ما کان-لم یکن إشکال فی أنّ الظّنّ بالملزوم یوجب الظّنّ باللاّزم و لو کان عادیّا،و لا یمکن حصول الظنّ بعدم اللاّزم بعد حصول الظّنّ بوجود ملزومه،کیف!و لو حصل الظنّ بعدم اللاّزم اقتضی الظّنّ بعدم الملزوم،فلا یؤثّر فی ترتّب اللّوازم الشّرعیّة أیضا.

و من هنا یعلم:أنّه لو قلنا باعتبار الاستصحاب من باب الظّنّ لم یکن مناص عن الالتزام بالاصول المثبتة؛لعدم انفکاک الظّنّ بالملزوم عن الظّنّ باللاّزم،شرعیّا کان أو غیره.

إلاّ أن یقال:إنّ الظّنّ الحاصل من الحالة السّابقة حجّة فی لوازمه الشّرعیّة دون غیرها.

لکنّه إنّما یتمّ إذا کان دلیل اعتبار الظّنّ مقتصرا فیه علی ترتّب بعض اللّوازم دون آخر-کما إذا دلّ الدلیل علی أنّه یجب الصّوم عند الشکّ فی هلال رمضان بشهادة عدل،فلا یلزم منه جواز الإفطار بعد مضیّ ثلاثین من ذلک الیوم-أو کان بعض الآثار ممّا لا یعتبر فیه مجرّد الظّنّ،إمّا مطلقا-کما إذا حصل من الخبر الوارد فی المسألة الفرعیّة ظنّ بمسألة اصولیّة،فإنّه لا یعمل فیه بذلک الظنّ؛بناء علی عدم العمل بالظّنّ فی الاصول-،و إمّا فی خصوص المقام، کما إذا ظنّ بالقبلة مع تعذّر العلم بها،فلزم منه الظنّ بدخول الوقت مع عدم العذر المسوّغ للعمل بالظّنّ فی الوقت.

ترجمه

ادلۀ صاحب فصول در عدم حجیّت اصل مثبت

مرحوم صاحب فصول به پیروی از کاشف الغطاء(ره)بر نفی(یعنی عدم حجیّت)اصل مثبت استدلال کرده است:

1-به تعارض اصل در جانب ثابت(مثل استصحاب عدم حائل)،و تعارض اصل در جانب مثبت(یعنی اصالت عدم حصول قتل).

ص:116

پس:همچنان که اصل بقای ثابت(یعنی عدم حائل)است،همچنین اصل عدم مثبت(یعنی عدم حصول قتل)است.

2-و به اینکه در اخبار این باب یعنی استصحاب،چیزی که دلالت کند بر حجیّت استصحاب نسبت به مثبت(یعنی آثار شرعیّه)وجود ندارد.چرا؟

زیرا اخبار استصحاب سوق دهنده ذهن به تفریع و ترتیب احکام و آثار شرعیّه است و نه غیر شرعیّه(مثل نمو و نبات)،گرچه(این آثار عادیّه و عقلیّه)به دنبال دارد آثار شرعیّه را(مثل استصحاب حیات و اثبات نمو که اثری غیرشرعی بوده و نتیجه می دهد وجوب تصدّق را که یک اثر شرعی است).

مناقشۀ شیخرهدر تعلیل اوّل صاحب فصول:

شکّی نیست در اینکه اگر بنابراین باشد که جریان اصل در ملزوم(یعنی سبب)برای اثبات لازم عادی(یعنی مسبّب،چه شرعی باشد و چه غیرشرعی)قابل باشد،دیگر وجهی برای اجرای مجدّد اصل در عدم لازم(یعنی جانب مسبّب)وجود نخواهد داشت.چرا؟

زیرا که اصل سببی حاکم بر اصل مسبّبی است(و وقتی در سبب اصل جاری می شود دیگر جائی برای اجرای اصل در مسبب وجود ندارد،چه اثر شرعی باشد و چه غیرشرعی و چه با واسطه باشد و چه بلاواسطه).

پس:بنابر آنچه که حقّ است.(سخن از)تعارض(در اینجا)معنا ندارد،و جناب صاحب فصول خود اعتراف دارد به حکومت اصل در ملزوم(که اصل سببی باشد)بر اصل در لازم که اصل مسبّبی)باشد.

در نتیجه:اصالة الطهاره(در لحم مشکوک در آن مثال مشهور)با اصالت عدم تذکیه تعارض نمی کند(و لذا یححم بالنّجاسة و الحرمة).

بنابراین:اگر بنا گذاشته شود بر معارضة(اصل سببی با اصل مسبّبی)دیگر تفاوتی میان لوازم شرعیه و عادیه وجود ندارد و همیشه باید که تعارض کنند،(و لذا اگر شما در اینگونه موارد اصل سببی را حجّت می دانید و مسبب را از آن نتیجه می گیرید،نمی توانید دوباره در مسبب اصل جاری کرده و نقیض آن را نتیجه بگیرید،تا در نتیجه تعارضا و تساقطا).

مناقشۀ شیخ در تعلیل دوّم صاحب فصول

و امّا این سخن ایشان که فرمود:در اخبار این باب...الخ

1-اگر از این سخن(یعنی تعلیل دوم)،عدم دلالت این اخبار بر ترتّب لوازم غیرشرعیّه را اراده

ص:117

کرده باشد،با آنچه در تعلیل اوّل فرمود منافات دارد.(چرا؟)

زیرا در این صورت اصالت عدم لازم غیر شرعی(و یا به تعبیر دیگر عدم قتل)سالم از معارض می ماند(یعنی وقتی اخبار لا تنقض شامل اصل مثبت نشود،دیگر عدم الحائل جاری نمی شود و تنها اصالت عدم قتل جاری می شود).

2-و اگر از این تعلیل،تمام کردن دلیل اوّل را اراده کرده باشد به اینکه گفته شود که دلیل حجیّت استصحاب:

الف:اگر غیر اخبار(یعنی ظنّ)باشد،پس اصل در دو طرف(طرف ملزوم با طرف لازم) تعارض می کند(چونکه هر دو مفید ظنّ هستند).

ب:و اگر اخبار باشد(و نه ظنّ)،پس دلالتی در این اخبار(بر آثار عقلیّه و عادیّه)وجود ندارد.

و پس در این مطلب اشکالی وجود دارد مبنی بر اینکه:

اگر مدرک و دلیل حجیّت اصل استصحاب غیر اخبار باشد یعنی ظنّ نوعی حاصل به بقاء ما کان علی ما کان باشد،دیگر اشکالی در این که ظنّ به ملزوم موجب ظنّ به لازم شود،نمی باشد ولو اینکه اثر عادّی(و یا عقلی و یا شرعی باشد)،و(اصلا)حصول ظنّ به عدم لازم(یعنی قتل)پس از حصول ظنّ به وجود ملزوم(یعنی عدم حائل در اثر استصحاب)ممکن نیست،و چنانچه(از آن طرف)ظنّ حاصل شود به عدم لازم(یعنی قتل)،این ظنّ اقتضاء می کند عدم ملزوم یعنی عدم عدم حائل(که وجود حائل باشد).

پس:در این صورت در ترتّب لوازم شرعیّه نیز تأثیری نخواهد بود.

وجوب التزام به اصول مثبته بنابراینکه حجیّت استصحاب از باب ظنّ باشد

از اینجا معلوم می شود که اگر ما به اعتبار استصحاب از باب ظنّ قائل شویم،چاره ای نیست جز التزام(و قول به حجیّت)اصول مثبته،به دلیل جدا نبودن ظنّ به ملزوم(یعنی ظنّ سببی)از ظنّ به لازم(یعنی مسبّبی)چه شرعی باشد و چه غیرشرعی.مگر اینکه گفته شود:

ظنّ حاصله از حالت سابقه بوسیلۀ استصحاب،تنها در لوازم شرعیّه اش و نه در لوازم عادیّه و عقلیّه حجّت است،لکن این سخن در صورتی درست است که در دلیل حجیّت استصحاب:

1-به ترتّب بعضی از این آثار و لوازم اکتفاء بشود(و حال آنکه در استصحاب چنین چیزی نیست)،کما اینکه اگر دلیلی دلالت کند بر اینکه روزۀ رمضان به هنگام شک در هلال رمضان با شهادت یک نفر عادل(بر شما)واجب است،لازمه اش جواز افطار پس از سپری شدن 30 روز از آن روز نمی باشد(و لذا قول واحد تنها به درد شروع صوم رمضان می خورد و نه به درد شروع به

ص:118

افطار گرچه لازم و ملزوم باشند).

2-یا اینکه اکتفا شود به بعضی از اثار(که اصولی هستند)و مجرّد ظنّ در آن اعتبار نمی شود:

الف:یا مطلقا(ظنّ به درد این آثار نمی خورد)،کما اینکه اگر از خبر واحدی که در این مسألۀ فرعیّه وارد شده است ظن حاصل شود به یک مسألۀ اصولیه،چنانکه در حدیثی که در مسألۀ فرعیّه وارد شده است که الرّجل یعیر ثوبه الذّمیّ هل یجب طهارته ام لا؟قال لا،لانّه اعرته...الخ که از اینجا به بعد مسألة اصولیه استنباط می شود)نسبت به مسألۀ اصولی به این ظنّ عمل نمی شود، چرا؟

بنابر عدم عمل به ظنّ در اصول.

ب:و یا در خصوص این مقام(که مورد یک نوعی است که در یک طرف آن ظنّ کافی است و لکن در طرف دیگرش ظنّ کافی نیست)همانطور که اگر(کسی)ظنّ پیدا کند به قبله(که مثلا این طرف قبله است)در صورت تعذّر و عدم امکان علم به قبله،پس لازم می آید از آن ظنّ به قبله، ظنّ به دخول وقت در صورت عدم عذر.

*** تشریح المسائل:

*دلیل صاحب فصول بر عدم حجیّت اصل مثبت چیست؟

1-دلیل اول این است که:اجرای اصل استصحاب در جانب ثابت یعنی مستصحب یا ملزوم و یا سبب با اجرای اصل در جانب مثبت یعنی آثار عقلیّه و عادیه تعارض می کنند و در نتیجه تساقط می نمایند،فی المثل:

الف:متوجّه می شویم که شخص مسلّحی اقدام به تیراندازی کرده و تیری را شلیک نمود.

ب:و نیز متوجّه می شویم که به هنگام تیراندازی شخص دیگری که در حال عبور بود در مسیر گلوله و یا تیر قرار دارد.

ج:پس از تیراندازی شک می کنیم که آیا حائلی در بین بود تا که مقتضی یعنی تیراندازی و یا گلولۀ شلیک شده تأثیر خود را نگذارد یا اینکه حائلی وجود نداشت و تیر مزبور اثر گذاشته و باعث قتل شده باشد؟

حال:

از یک طرف استصحاب عدم حائل جاری می شود و ثابت می کند قتل را.

ص:119

از یک طرف هم استصحاب عدم قتل جاری می شود و ثابت می کند عدم قتل را.

این دو اصل مثبت و از آنجا که نافی یکدیگرند،تعارضا و در نتیجه تساقطا.

در نتیجه:اصل اوّلی در اثر وجود معارض یعنی اجرای اصل دومی از بین می رود و لذا آثار عقلیّه و یا عادیه از قبیل قتل بر آن مترتّب نمی شود.

2-و امّا دلیل دوّم این است که:مهم ترین مدرک حجّیت استصحاب،اخبار لا تنقض است و این روایات تنها آثار شرعیّۀ بلا واسطه را ثابت می کند و دلالتی بر ترتّب آثار عقلیه و عادیّه ندارد.

چرا؟

زیرا اینگونه آثار ربطی به شارع بما هو شارع ندارد تا که بگوید مترتّب بکنید یا نه.

*نظر شیخ(ره)در رابطۀ با ادلّۀ صاحب فصول چیست؟

این استکه:اگرچه جناب فصول در عدم حجّیت اصل مثبت با ما هم عقیده است و لکن این دو بیان ایشان در مقام استدلال قابل خدشه است و لذا از هر دو دلیل ایشان پاسخ می دهد

*غرض شیخنا از(لا ریب فی انّه لو بنی علی انّ الاصل فی الملزوم قابل لاثبات اللازم العادیّ لم یکن وجه لاجراء اصالة عدم اللازم...الخ)چیست؟

پاسخ حلّی ایشان از دلیل اوّل صاحب فصول است و لذا می فرماید:

از اینکه سخن از معارضۀ اصل در جانب ثابت با اصل در جانب مثبت بر میان آوردید معلوم می شود که اصل جریان را قبول دارید:

به عبارت دیگر:مطلب شما نشان می دهد که مقتضی برای جریان اصل مثبت موجود است و لکن تعارض مانع از جریان می شود.

امّا نظر ما این است که،ثابت و مثبت با یکدیگر لازم و ملزوم اند و لاریب در اینکه اصل در جانب مثبت و یا لازم عادّی و عقلی هرگز با اصل در جانب ثابت یعنی ملزوم تعارض نمی کند، چراکه این دو اصل در عرض هم و در یک مرتبه نیستند تا که قابل جریان باشند یا نه.بلکه همیشه اصل جاری در ناحیۀ ملزوم از حیث رتبه،مقدم است بر اصل در ناحیۀ لازم.چرا؟

زیرا اصل اوّل اصل سببی و اصل دوّم،اصل مسببی است و مادامی که اصل سببی جاری می شود،نوبت به اصل مسببی نمی رسد،بلکه حساب مسبب خود به خود روشن می شود.چرا؟

زیرا اصل سببی حکومت دارد بر اصل مسببی و این مطلب را خود صاحب فصول هم قبول دارد.

بر اساس اصل مزبور بود که در رابطۀ با جلد مطروح و یا لحم مطروح فی الطریق گفتیم:

ص:120

در مواردی که اصالت عدم تذکیه جاری شود نوبت به اصالة اطهارة و الحلیه که از اصول حکمیّه هستند نمی رسد.چرا؟

زیرا که شک در حلیّت و حرمت،طهارت و نجاست،مسبّب است از شک در تذکیه و عدم آن و لذا:اصل سببی که جاری شد،و حکم به حرمت و یا نجاست گردید دیگر نوبت به اصل حکمی و سببی نمی رسد.

بنابراین:اصل در ناحیۀ لازم و مثبت جاری نمی شود تا که تعارض بکند یا نه.

*پس غرض ایشان از(فلو بنی علی المعارضة...الخ)چیست؟

پاسخ نقضی به دلیل اوّل صاحب فصول است و لذا می فرماید:

بر فرض که معارضه موردنظر شما را بپذیریم و لکن باید بدانید که اشکال مشترک الورود است،یعنی:

همانطور که آثار عقلیّه و عادیّه مترتّب نمی شود،همینطور هم آثار شرعیّۀ ملزوم هم مترتّب نمی شود.چرا؟

بخاطر اینکه:اصلا اصلی نیست تا اثر داشته باشد و حال آنکه شما خود ترتب آثار شرعیّه دارید و لذا:

هر پاسخی که شما در رابطۀ با آثار شرعیّه از این معارضه می دهید،ما در رابطۀ با آثار عقلیّه و عادیّه خواهیم داد و آن این است که اصولا اینگونه موارد جای تعارض نیست.

*غرض جناب شیخ(ره)از(و امّا قوله:لیس فی اخبار الباب...الخ)چیست؟

پاسخ از دلیل دوم صاحب فصول است و لذا از صاحب فصول سوال می کند که مراد شما از این دو دلیل چیست؟

1-اگر هر یک از این دو دلیل،دلیلی علیحده ای باشد و هر دو دلیل بر مبنای قدما در باب استصحاب باشد که استصحاب را از باب امارات ظنیّه حجّت می دانند و شما بخواهید بر این مبنا اصل مثبت را ردّ کنید،باید بدانید که هر دو دلیل شما مبتلای به اشکال می باشد.

اشکال دلیل دوّم شما این است که:اخبار لا تنقض دلالت بر یک دستور تعبّدی داشته و سخنی از ظنّ نوعی به بقاء در آنها مطرح نیست.

و اشکال دلیل اوّل شما از مطالبی که در احتمال سوّم ذکر می کنیم دانسته می شود.

2-اگر هریک از این دو دلیلی که ذکر کردید،باز هم دلیلی علیحده باشد و لکن هر دو دلیل بر مبنای متأخّرین باشد که استصحاب را از اصول عملیّۀ تعبّدیّه می دانند و شما بخواهید بر این مبنا

ص:121

اصل مثبت را نفی کنید باید بدانید که دلیل اوّل شما با دلیل دومتان متناقضان هستند.چرا؟

زیرا که دلیل اوّل شما دلالت می کند بر اینکه مقتضی برای جریان اصل مثبت موجود است به نحوی که اگر مانع وجود نداشت،اصل جاری می شد و لکن تعارض،مانع از جریان آن شده است.

امّا:دلیل دوّم شما دلالت دارد بر اینکه اصلا مقتضی برای جریان اصل وجود ندارد و چنین اصلی،اصلا قابل جریان نیست.

پس:بین این دو دلیل تناقضی آشکار وجود دارد و حال آنکه اجتماع نقیضین محال است.

3-و اگر این دو دلیل در مجموع یک دلیل است به نحوی که دوّمی تکمیل کنندۀ اوّلی است و لکن هریک از این دو قسمت بر یک مبناست بدین معنا که مرحوم صاحب فصول خواسته است که با این استدلال همۀ جوانب مسأله را موردنظر قرار داده و عدم جریان اصل مثبت را به اینکه:

الف:قسمت اوّل این استدلال بر مبنای حجّیت استصحاب از باب امارات صادر شده باشد.

ب:و قسمت دوم این استدلال بر مبنای حجّیت از باب اخبار،صادر شده باشد.

باید بدانید که:

دلیل دوّم و یا قسمت دوّم از استدلال ایشان بر مبنای دوم صحیح و تامّ است و سخن خود ما نیز بر عدم جریان اصل مثبت همین بود که مشمول اخبار نیست و دلیل دیگری هم ندارد.

اما دلیل اوّل و یا قسمت اوّل استدلال ایشان بر مبنای اوّل ناتمام است.چرا؟

زیرا:وقتی که ما اصل را در ناحیۀ ثابت یعنی ملزوم(که عدم الحائل و یا عدم الاستحاصه باشد)جاری ساختیم،به برکت این اصل(که سببی است و به لحاظ رتبه مقدم بر اصل سببی است)، ظنّ به ملزوم یعنی عدم الحائل پیدا می شود.

و امّا ظنّ به ملزوم،عقلا مستلزم ظنّ به لازم است و لذا ظنّ به قتل برای ما پیدا می شود.

در این صورت:

بفرمائید چگونه ممکن و معقول است که استصحاب در ناحیۀ لازم و مثبت جاری شده و برای ما ظنّ به عدم قتل حاصل کند؟

آیا پیدایش این ظنّ،ظنّ به نقیض در آن واحد نیست؟

آیا ظنّ به تناقضین در آن واحد،مثل قطع به متناقضین از محالات نیست؟

*پس مراد از(کیف!و لو حصل الظّنّ بعدم اللازم اقتضی الظّنّ بعدم الملزوم...الخ)چیست؟

پاسخ نقضی شیخ به احتمال سوم است و لذا می فرماید که:

اگر به فرض اصل در ناحیۀ لازم جاری شود و برای ما ظنّ به عدم قتل حاصل کند،باز هم از

ص:122

ظنّ به عدم لازم،ظنّ به عدم ملزوم پیدا می کنیم.

در نتیجه:ملزوم ما که مثلا عدم الحائل است،موهوم خواهد بود و نه مظنون.

حال به شما صاحب فصول می گوئیم:

اگر مطلب از این قرار باشد،نه تنها آثار عقلیّه بار نخواهد شد،اثار شرعیّه نیز مترتب نمی شود.

و حال آنکه شما آثار شرعیه کاشف از مظنون بودن ملزوم است.

مظنون بودن ملزوم.مستلزم ظنّ به لازم است.

در نتیجه:ظن به لازم با ظنّ به عدم لازم جمع نمی شود.

*عبارة اخری پاسخ شیخ به احتمال سوم در ادلۀ صاحب فصول چیست؟

این استکه:اگر شمای صاحب فصول این دو دلیل را در دو فرض و یا از دو جهت موردنظر قرار داده باشید بدین معنا که:

1-تعلیل اوّل تان را بر مبنای کسانی مطرح کرده باشید که استصحاب را از باب ظنّ حجّت دانسته اند و تعلیل دوّم تان را بر مبنای کسانی مطرح کرده باشید که استصحاب را از باب تعبّد حجّت دانسته اند،تا همۀ جوانب را مدّنظر قرار داده باشید و اثبات کنید که در هر صورت اصل مثبت حجّت نیست،چه استصحاب از باب ظن حجّت باشد و چه از باب تعبّد.

به عبارت دیگر:اگر شما خواسته باشید بگوئید:

اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت باشد،اصل مثبت است و حجّت نیست،لتعارض الاصلین، یعنی تعارض اصل در جانب ثابت که مثلا عدم حائل است با اصل در جانب مثبت که عدم قتل است.

و اگر استصحاب از باب اخبار لا تنقض حجّت باشد باز اصل مثبت است و حجّت نیست لعدم شمول الاخبار،یعنی که اخبار لا تنقض تنها شامل اثر شرعی می شود و نه اثر غیرشرعی.

به شما می گوئیم در این صورت:

تعلیل دوّم شما در فرض دوّمتان درست است،چرا که اگر استصحاب را از باب اخبار حجّت بدانیم اخبار لا تنقض شامل اثر غیرشرعی نیست و لذا اصل مثبت حجّت نیست.

امّا تعلیل اوّل شما در فرض اوّل درست نیست،یعنی آن بحث تعارض الاصلین در فرض اماریّت صحیح نمی باشد.چرا؟

زیرا:وقتی که شما استصحاب را از باب ظنّ حجّت دانستید،روشن است که اوّل اصل را باید

ص:123

در عدم حائل که در جانب سبب است جاری کنید و نه در جانب مسبّب که قتل باشد.چرا؟

زیرا که سبب یعنی عدم وجود حائل رتبة مقدّم بر مسبب یعنی قتل آن است.

الحاصل:

وقتی شما اصل را جاری می کنید برای شما ظنّ حاصل می شود به نبودن حائل،پس از اینکه ظنّ حاصل شد به عدم حائل،لا بدّ ظنّ پیدا می کنید که پس آن که در مسیر گلوله بود شخص قتل.

چرا؟

حال:

این دو ظنّ یعنی ظن به عدم حائل و ظنّ به قتل را که لازم و ملزوم اند،در یک طرف در ذهن خود نگه دارید.

آیا می توانید در طرف دیگر اصل جاری کرده بگوئید:الاصل عدم حصول القتل،یعنی اصل را در جانب مسبّب که عدم القتل باشد جاری کنید؟

به عبارت دیگر:آیا این استصحاب برای شما مفید ظنّ خواهد شد؟

آیا امکان دارد که پس از آنی که استصحاب را در جانب سبب یعنی عدم الحائل اجرا کردید و در نتیجه ظنّ پیدا نمودید به عدم حائل و در نتیجه ظنّ پیدا کردید به حصول قتل،در عین حال ظنّ پیدا کنید به عدم القتل؟

به عبارت دیگر:آیا ظنّ به نقیضین امکان دارد؟

خواهید گفت که خیر.

به شما می گوئیم:پس استصحاب دوّم در این فرض معنا ندارد.یعنی وقتی که شما در جانب سبب اصل جاری کردید و برای شما ظنّ به مسبب یعنی قتل حاصل شد،دوباره نمی توانید برگردید و از آن طرف یعنی سبب اصل جاری کرده،ظنّ پیدا کنید به عدم قتل.

یعنی نمی شود که شما در آن واحد هم ظنّ به قتل پیدا کنید و هم ظنّ به عدم قتل،مضافا بر اینکه این ماجرا نسبت به وجود حائل و عدم حائل نیز از همین قرار است.

*حاصل مطلب در(و من هنا یعلم:انّه لو قلنا باعتبار الاستصحاب من باب الظّنّ لم یکن مناط عن الالتزام لاصول المثبته،فلا...الخ)چیست؟

این استکه:از مناظراتی که با صاحب فصول انجام شد معلوم می شود که:

بر مبنای مشهور قدما که استصحاب را از امارات ظنّیه دانسته و آن را به حکم عقل و به مناط افادۀ ظنّ به بقاء حجّت می دانند،تفاوتی میان اصل مثبت و غیرمثبت نمی باشد،یعنی همانگونه که

ص:124

آثار شرعیه بر مستصحب مترتب می شوند،هکذا آثار غیرشرعیه یعنی آثار عقلیّه و عادیّه نیز بر آن مترتب می شوند.

*سرّ مطلب چیست؟

همان مطلبی است که در بخش پایانی بحث با صاحب فصول بیان کردیم و آن این بود که:

1-بر این مبنا ما به برکت استصحاب ظنّ به ملزوم پیدا می کنیم.

2-به حکم عقل ظنّ به ملزوم از ظنّ به لازم قابل انفکاک است،چرا که قطع به علّت مستلزم قطع به معلول است و هکذا الظّن.

3-همچنین به حکم عقل تفاوتی میان لوازم شرعیّه مثل حرمت و نجاست و...بالوازم عقلیّه و عادیّه مثل موت احدهما و،قتل و...وجود ندارد.

پس:اگر این ظنّ حجّت است نسبت به همۀ این آثار حجّت است و الاّ فلا- به عبارت دیگر:

اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت بشود و شما در یک موضوعی استصحاب جاری و به وجود آن موضوع ظن پیدا نمائید،هم آثار شرعیّه را دربر می گیرید،هم آثار شرعیّه بلا واسطه را در بر می گیرد،هم آثار شرعیّه مع الواسطه را و...و لذا:

وقتی به عدم حائل مثلا ظنّ پیدا نمودی الاّ و لا بدّ ظن پیدا می کنی که شخص در مسیر تیر قتل.

وقتی ظنّ پیدا کردی که آن شخص قتل،ظنّ پیدا می کنی که پس مستحق قصاص و یا دیه است الی آخر...

به عبارت دیگر:ظنّ وجدانی در هیچ کجا دستش کوتاه نبوده و تا هرکجا که راه پیدا کند، مؤثر واقع می شود.و مثبت و غیر مثبت ندارد.

*پس غرض از(الاّ ان یقال:....الخ)چیست؟

این است که:مگر اینکه آن دلیلی که استصحاب را از باب ظنّ حجّت دانسته است مطلب را مقیّد کرده بگوید:ما ظنّ را حجّت می دانیم و لکن تا فلان حدّ و لذا نباید که از فلان حدّ تجاوز کند.

به عبارت دیگر:ممکن است کسی بگوید که ما در رابطۀ با ظن استصحابی قائل به تفصیل شده می گوئیم:

به برکت این ظنّ،اثار و لوازم شرعیّه ثابت می شود و این ظنّ نسبت به آنها حجّت است،و لکن آثار غیرشرعیّه بر آن مترتّب نمی شود.

جناب شیخ(ره)می فرماید:بله چنین تفکیکی در مواردی حاصل شده و به برکت ظنّ برخی از

ص:125

آثار مترتّب و لکن برخی آثار مترتّب نشده است.

امّا:ظن استصحابی از آن موارد نیست و لذا در این ظنّ نمی توان میان آثار و لوازم قائل به تفکیک شد.چرا؟

زیرا:مدرک حجیّت این ظنّ حاصل از حالت سابقه،همان ظنّ استصحابی یا حکم عقل است و یا بنای عقلاء چرا که اگر مدرک آن کتاب یا سنت و یا اجماع باشد از اصول تعبّدیّه می شود.

*در بناء عقلاء چطور؟

در بناء عقلاء نیز اگر حجیت ظنّ به مناط تعبد باشد بحثی در آن نیست و لکن اگر عقلاء عالم به مناط ظن به بقاء چنین بنایی داشته باشند داخل در بحث خواهد بود.

علی ایّحال هرکدام که باشد تفاوتی میان اثار شرعیّه و غیرشرعیّه نیست،یعنی:

1-نه عقل فرق می گذارد چونکه حکمش کلّی است یعنی که عقل می گوید تا هرکجا که این ظن شعاعش برود این حکم نیز هست و اثربار می شود،البته هر اثری که باشد.

2-نه بناء عقلاء فرق گذارنده است،چونکه بناء عقلاء در امور دین و دنیایشان به بقاء حالت سابقه است و تفصیلی در کار نیست.

بله،در مواردی دلیل خاص داریم بر اینکه حجیّت فلان امر ظنّی نسبت به بعضی از آثار است و نه همۀ آثار که مرحوم شیخ به سه مورد آن اشاره می کند:

1-فی المثل:می دانیم که از نظر شرع،آنچه در موضوعات معتبر است،بیّنه یعنی شهادت عدلین است و خبر عادل واحد معمولا کفایت نمی کند.

اگر دلیلی دلالت کند بر اینکه با شهادت عدل واحد نیز دخول ماه رمضان ثابت می شود و بر شما واجب است که روزه بگیرید،این خبر عدل واحد برای ما مظنّه می آورد،منتهی این ظنّ لوازمی دارد:

الف:ظنّ به هلال رمضان

ب:ظنّ به وجوب صوم و حرمت افطار

ج:ظنّ به اینکه با سپری شدن 30 روز از این تاریخ ماه رمضان به پایان می رسد چراکه ماه های هلالیّه حداکثر سی روز هستند.

ذ:ظنّ به دخول شوال پس از گذشت 30 روز.

د:ظنّ به وجوب افطار و حرمت امساک در روز سی و یکم.

ص:126

و امّا از این لوازم تنها دو لازم اوّل و دوم بر این خبر واحد مترتب می شود و لذا ما حق نداریم که پس از سی روز افطار کنیم بلکه آن دسته از آثار،یا باید که با بیّنه ثابت شود و یا باشیاع و یا به اینکه خود شخص هلال شوال را ببیند.

بله در اینجا ما در میان آثار قائل به تبعیض شدیم لکن به دلیل خاص.

*عبارة اخری این مثال را بیان کنید.

فی المثل:از طرف شارع دلیل آمده که برای رؤیت هلال رمضان یک نفر عادل شهادت بدهد، قابل قبول و باید روزه را شروع کنید.

حال یک نفر عادل می آید و شهادت می دهد که من هلال را دیدم و اوّل رمضان است.

شما با قبول شهادت این فرد عادل ظنّ پیدا می کنید که اوّل رمضان است.

شارع نیز این ظنّ را حجّت قرار داده است چراکه فرض این استکه روایتی در دست داریم که اگر عادل واحدی گفت اوّل رمضان است قبول کرده روزه را شروع کنید.

شما می روید روزه را شروع کرده و 30 روز روزه می گیرید.

در روز سی ام شک می کنید که آیا فردا روز عید فطر است یا نه؟آیا می توان افطار کرد یا نه؟

باید گفت:مقتضای آن ظنّی که در اوّل رمضان داشتیم که اوّل رمضان است این استکه فردا اوّل شوال باشد.چرا؟

بخاطر اینکه ماه هلالیه بیش از 30 روز نیست.

پس آن ظنّ راجع به روز اوّل رمضان مستلزم این ظنّ به اوّل شوال است،لکن سؤال این استکه:آیا همانطور که آن ظنّ راجع به روز اوّل رمضان حجّت بود،این ظنّ که لازمۀ آن ظنّ اوّل است نیز حجّت می باشد و می توان به سراغ نماز عید رفت؟

پاسخ این استکه:خیر،چرا؟

زیرا آن دلیلی که برای آن ظنّ اوّلی حجّیت ثابت می کرد برای این ظنّ محدودیت قائل شده بود.یعنی چه؟

یعنی گفته بود که اگر عادل واحد خبر داد که فردا اوّل رمضان است،روزه را شروع کن،دیگر نگفته بود که وقتی 30 روز سپری شد به دنبال نماز عید فطر برو.

و لذا تنها یک اثر بر این ظنّ مترتّب شده بود.

پس:در آخر ماه رمضان باید به قوانین دیگر مراجعه کرد.

ص:127

2-فی المثل:در حدیث موثقه ای آمده است که:

فی من یعیر ثوبه الذّمیّ و هو یعلم انّه یشرب الخمر و یأکل لحم الخنزیر

قال فهل علیّ ان اغسله،فقال علیه السّلام:

لا لانّک اعرته ایّاه و هو طاهر و لم تستیقن انّه نجّسه.

حال ما به برکت این خبر ثقه نیز به دو مطلب ظنّ پیدا می کنیم:

1-طهارت این لباس در ظاهر و عدم نیاز به شستن آن.

2-حجیّت استصحاب.

امّا:اثر اوّل که طهارت آن باشد و مربوط به مسألۀ فرعیّۀ فقهیه است،مترتب می شود لکن اثر دوم که حجیّت استصحاب باشد و یک مسأله اصولیه نیست مترتب نمی شود.چرا؟

زیرا که در مسألۀ اصولیه،اعم از اینکه از اصول دین باشد و یا از اصول فقه،علم معتبر است و نمی توان به ظنّ اکتفا نمود،و لذا در اثبات حجیّت خبر واحد به این دسته از روایات استدلال نمودیم که در حدّ تواتر بودند و چنانکه در اثبات برائت از سوی اصولیین و اثبات احتیاط از سوی اخباریین و حجیّت استصحاب از باب اخبار و...به یک یا چند حدیث نمی توان اکتفا نمود.

نکته:چنانکه در روایات استصحاب گذشت،نظر مرحوم شیخ انصاری این بود که در مسألۀ اصولیّه فقهیّه اکتفای به ظنّ بلامانع است.

*غرض از(و امّا فی خصوص المقام لمّا اذا ظنّ بالقبله...الخ)چیست؟

اشارۀ شیخ به یکی دیگر از مواردی است که در آنها دلیل خاص داریم بر اینکه حجیّت فلان امر ظنّی نسبت به برخی از آثار است و نه همۀ آثار و لذا برای مثال می فرماید:

فرض کنید،برای شما در موردی از ظنّ به قبله،ظنّ به وقت هم حاصل شود و لازم آید.

در اینجا ممکن است که برای شما در باب قبله از ظنّ به قبله،ظنّ به وقت هم حاصل شود و لازم آید.

چنانکه می توانید که در باب قبله به ظنّ و گمان خود عمل کنید و نیازی به احتیاط و خواندن نماز به چهار طرف و یا راههای دیگر نمی باشد.

اما در باب وقت نمی توانید به مظنّه خود قناعت نمائید،بلکه باید صبر کنید و انتظار بکشید تا یقین به دخول وقت پیدا کنید.

به عبارت دیگر:

ص:128

در موردی ظنّ به قبله مستلزم ظنّ به وقت است و در عین حال این ظنّ:

1-من حیث انّه ظنّ بالقبلة حجة 2-و من حیث انّه ظنّ بالوقت لیس بحجّة.

در آنجا که ظن به وقت حجّت نیست،باید صبر کنید تا یقین به دخول وقت حاصل شود.

پس:الظّنّ بالوقت یک ظنّ است و لکن از یک حیث حجت است و از یک حیث دیگر حجّت نیست.چرا؟

بخاطر اینکه شارع ظن به قبله را حجّت قرار داده است و لکن در باب وقت آن را حجّت،قرار نداده است.

*تصوّر این فرض که ظنّ به قبله مستلزم ظنّ به دخول وقت بشود چگونه است؟

به حسب فرض شما در منطقه ای زندگی می کنید که قبلۀ آنجا برای شما مشخص است و وقتی که آفتاب به محلّ قبله می رسد،مسامت است با دخول وقت و یا به تعبیر دیگر با وقت ظهر.یعنی وقتی که رو به قبله می ایستید پیشانی شما مواجه با آفتاب است.

حال قصد مسافرت کرده به منطقۀ دیگری می روید،و لکن نمی دانید که در آن منطقه آفتاب در چه محلّی قرار بگیرد وقت ظهر است.

از طریق محراب و یا قبور مؤمنین آن دیار ظنّ پیدا می کنید به اینکه قبله کدام طرف است.

در این صورت آیا شما می توانید قرار گرفتن آفتاب در آن محل را با قرار گرفتن آفتاب در وطن خودتان مقایسه کنید،و وقتی آفتاب مسامت با صورت شما شد ظنّ پیدا کنید که ظهر شده است؟

به عبارت دیگر:قبله همان است که از طریق محراب و یا قبور مؤمنین به شما نشان دادند و شما ظنّ به قبله پیدا نمودید،امّا آیا اگر شمس مسامت با صورت شما و یا مسامت با قبله شد، وقت داخل شده و ظهر است؟

پاسخ این استکه:خیر،بلکه باید صبر کنید تا که یقین به دخول وقت حاصل کنید.چرا؟

بخاطر اینکه این تبعیض از ناحیۀ شارع وارد شده است،یعنی با اینکه ظنّ به قبله شعاع پخش می کند و لکن در اینجا فایده ندارد،چراکه این محدودیت برد برای ظن را شارع قائل شده است.

بله،اگر شارع ظنّی را حجّت قرار دهد و محدودیتی برای آن قائل نشود تا هر کجا که شعاع آن برود،حجیّت را نیز به همراه دارد و لو اثر غیرشرعی باشد.

ص:129

متن و لعلّ ما ذکرنا هو الوجه فی عمل جماعة من القدماء و المتأخّرین بالاصول المثبتة فی کثیر من الموارد:منها:ما ذکره جماعة-منهم المحقّق فی الشرائع (1)و جماعة ممّن تقدّم علیه (2)و تأخّر عنه (3)-:من أنّه لو اتّفق الوارثان علی إسلام أحدهما المعیّن فی أوّل شعبان و الآخر فی غرّة رمضان، و اختلفا:فادّعی أحدهما موت المورّث فی شعبان و الآخر موته فی أثناء رمضان،کان المال بینهما نصفین؛لأصالة بقاء حیاة المورّث.

و لا یخفی:أنّ الإرث مترتّب علی موت المورّث عن وارث مسلم،و بقاء حیاة المورّث إلی غرّة رمضان لا یستلزم بنفسه موت المورّث فی حال إسلام الوارث.نعم،لمّا علم بإسلام الوارث فی غرّة رمضان لم ینفکّ بقاء حیاته حال الإسلام عن موته بعد الإسلام الّذی هو سبب الإرث.

إلاّ أن یوجّه بأنّ المقصود فی المقام إحراز إسلام الوارث فی حیاة أبیه-کما یعلم من الفرع الّذی ذکره قبل هذا الفرع فی الشّرائع (4)-و یکفی ثبوت الإسلام حال الحیاة المستصحبة،فی تحقّق سبب الإرث و حدوث علاقة الوارثیّة بین الولد و والده فی حال الحیاة.

ترجمه

فروعی که برخی از فقهاء در این فروع به اصول مثبته تمسّک کرده اند

شاید آنچه را که ما ذکر نمودیم(که اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت باشد،مثبت و غیرمثبت اش فرق نمی کند)دلیل بر عمل عدّه ای از علمای متقدّم و متأخّر به اصول مثبته در موارد کثیره باشد.

فرع اوّل:

از جملۀ این موارد:موردی است که جماعتی از جمله محقّق در شرایع و جمع دیگری از کسانی که متقدّم و متأخّر از او بوده اند ذکر کرده و گفته اند به اینکه:

اگر دو وارث(کافر)بر اسلام آوردن یکی شان در اوّل شعبان بطور معیّن و بر اسلام آوردن دیگری در اوّل رمضان اتّفاق(نظر)داشته باشند و لکن یکی از این دو وارث ادّعا کند که موت مورث در شعبان بوده است(که در نتیجه دوّمی ارث نمی برد)و دیگری(ادّعا کند که)موت او در اثناء رمضان بوده است(که در این صورت دومی هم ارث می برد)مال(این مورث)بین آنها به دو نصف(تقسیم)می شود.(چرا؟)

ص:130


1- (1) -الشرائع 4:120. [1]
2- (2) -انظر المبسوط 8:273،و [2]الوسیلة:225. [3]
3- (3) -انظر المسالک(الطبعة الحجریة)2:319،و کشف اللثام 2:361.
4- (4) -الشرائع 4:120.

به دلیل استصحاب بقاء حیات المورّث(چراکه گفته می شود که انشاء الله پدر او تا رمضان حیات داشته).مخفی نماند که این ارث مترتّب است بر موت مورث از وارث مسلمان(به عبارت دیگر موضوع ارث موت المورث عن وارث مسلم است)و این(استصحاب)بقاء حیات مورّث تا اوّل رمضان به خودی خود مستلزم موت مورّث در حال اسلام وارث نمی باشد.

سپس شیخنا می فرماید:بله،وقتی علم حاصل شود به اسلام وارث در اوّل رمضان،بقاء حیات او در حال اسلام منفکّ نمی شود از موت مورث،پس از اسلام آوردنی که آن اسلام سبب ارث است.مگر توجیه شود به اینکه مقصود در این مقام احراز اسلام این وارث است در حال حیات پدرش،همانطور که دانسته می شود از فرعی که قبل از این فرع در شرایع آن را ذکر نمود،و فرمود:ثبوت اسلام در حال حیات مستصحب در تحقّق سبب ارث و حدوث علاقۀ وارثیّت میان پدر و فرزندانش در حال حیات کافی است.

تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در(و لعلّ ما ذکرنا هو الوجه فی عمل جماعة...الخ)چیست؟ این استکه:از آنچه ما ذکر کرده و گفتیم که بر مبنای حجیّت استصحاب از باب امارات ظنیّه فرقی میان مثبت و غیرمثبت آن نیست بلکه استصحاب جاری شده و تمام آثار بر آن مترتب می شود.و امّا با رجوع به کتب فقهیّه مشاهده می کنیم که در بسیاری از موارد حضرات فقها به اصول مثبته تمسّک کرده و بر اساس آن فتاوائی صادر نموده اند.

در اینجا انسان به تردید می افتد که چگونه این حضرات به اصول مثبته عمل کرده اند و لذا راهی جز اینکه توجیه کرده بگوئیم وجه این استدلال ها و فتاوای آنها این است که استصحاب را از باب ظنّ حجّت می دانسته،مثبتات آن را کنار می زدند و تنها آثار شرعیّه را مترتّب می نمودند.

و لذا:در این مقام پنج مورد از اینگونه موارد را ذیلا و یکی پس از دیگری برای شما ذکر می کنیم:

*نکته:یکی از اموری که از موانع ارث بوده و با وجود موضوع ارث نیز از ارث بردن شخص ممانعت می کند کفر است،یعنی که اگر فرزندی کافر باشد و در حالی که کافر است،پدر مسلمان او بمیرد،آن فرزند از ارث محروم خواهد بود.

*با توجّه به این مقدّمه مراد از(و منها:ما ذکره جماعة...الخ)چیست؟ بیان اولین فرع مورد بحث است و آن این استکه:

1-شخص مسلمانی از دنیا رفته،در حالیکه تاریخ مرگ او مجهول است.

2-از این شخص 2 پسر بجای مانده که مدّتی کافر بوده اند.

ص:131

3-پسر اوّل و یا به تعبیر دیگر پسر بزرگ تر او مثلا در اوّل ماه شعبان اسلام آورده و حال آنکه در آن زمان هنوز پدرشان زنده بود و بعدها مرده است.

پس:نسبت به این پسر مانع از ارث منتفی است و او از پدر خود ارث می برد.

4-پسر دوم و یا کوچک تر در اوّل ماه رمضان اسلام آورده است و لکن ما نمی دانیم که پدر آنها تا اوّل رمضان و زمان اسلام آوردن پسر کوچک تر زنده بوده است یا نه؟

پس:تاریخ اسلام آوردن هر دو برادر مضبوط و برای ما معلوم است و نیازی به جریان اصل نمی باشد و لکن نزاع و اختلاف بر سر تاریخ مرگ پدر است،بدین معنا که:

1-پسر بزرگ تر می گوید:پدرمان در اواسط ماه شعبان از دنیا رفت که در نتیجه باید برادر کوچک تر در آن موقع مسلمان نبوده باشد و به دلیل کفرش ارثی به او نرسد و تمام ترکه از آن پسر بزرگ تر باشد.

2-در مقابل پسر کوچک تر می گوید که خیر،موت پدرمان در اوائل و یا اواسط ماه رمضان اتفاق افتاده و در آن موقع من مسلمان شده بودم و لذا از پدر ارث می برم و باید ترکه را تنصیف کنیم.

حال سؤال این استکه:فتوای حضرات فقهاء در این فرع فقهی چیست آیا باید که ترکه تنصیف شود یا نه؟

*دلیل آنها چیست؟

می گویند:تاریخ اسلام آوردن این دو پسر که معلوم است،چرا که می دانیم پسر اوّلی در اوّل شعبان اسلام اختیار کرده و پسر دومی در اوّل رمضان و لذا در اینجا شکی وجود ندارد تا نیازی به اجرای اصل باشد.

در اینکه اسلام آوردن پسر اوّلی در زمان حیات پدر بوده است نیز تردید نداریم چراکه یکی از آن دو مدّعی است که در اواسط شعبان مرده است و دیگری ادعا می کند که در اواسط و یا اوائل رمضان مرده است.

پس:انما الکلام در مورد حیات و موت پدر است که ایا به هنگام اسلام آوردن پسر دوم در قید حیات بوده است یا نه؟

حضرات فقهاء می گویند در این مورد که مورد شک است استصحاب جاری کرده بگوئید:

آیا این پدر تا اوّل رمضان که تاریخ اسلام آوردن پسر دوم است حیات داشته است یا نه؟

استصحاب می کنیم بقاء حیات او را و می گوئیم که بله تا زمان اسلام وارث دوّم زنده بوده است.

ص:132

*نتیجۀ این استصحاب چیست؟

تأخّر موت مورّث از اسلام وارث و ترتّب اثر شرعی بر آن که ارث بردن وارث باشد.

حال:این استصحاب حیات که یترتّب علیه الارث،اصل مثبت است.چرا؟

زیرا استصحاب می کنیم حیات را و اثبات می کنیم موت المورث عن وارث مسلم را.

این موت المورّث عن وارث مسلم،همان موضوع ارث است و لذا نتیجه می گیریم که یترتب علیه الارث.

و الاّ صرف اینکه این پدر تا اوّل رمضان حیات داشته است نمی تواند موضوع الارث باشد بلکه این موت المورّث عن وارث مسلم است که موضوع الارث است که پس از استصحاب حیات آن را اثبات می کنیم.

این استصحاب حیات و پس از آن اثبات الموت،اصل مثبت است.

ناگفته نماند که این اثری که در اینجا مترتّب می شود چه از لوازم عقلیّه و آثار لا ینفکّ مستصحب باشد چنانکه بعضی از محشین ادّعا می کنند و چه از مقارنات اتفاقیّه باشد چنانکه نظر شیخ(ره)بر این است،بالاخره اثری است غیرشرعی که بر مستصحب بار شده است و لذا اصل از این ناحیه مثبت می باشد ولی معذلک حضرات بدان استناد کرده و فتوی داده اند و این مبنای مشهور قدما در باب استصحاب است که بدان اشاره شد.

*پس مراد شیخ از(الاّ ان یوجّه بانّ المقصود فی المقام احراز اسلام الموارث...الخ)چیست؟

این استکه:توجیه و اثبات این مطلب که این فتوی براساس اصل مثبت نیست امکان دارد چنانکه چنین توجیهی در کلمات علاّمه نیز آمده است و آن اینکه باید دید که موضوع الارث در اینجا چیست؟

به عبارت دیگر می توان گفت:حیات این پدر تا اوّل رمضان قطعا موضوع ارث نیست و لذا این سؤال پیش می آید که پس موضوع ارث چیست و شرع مقدّس ارث را بر چه چیزی مترتّب کرده است؟

1-برخی گفته اند:موت خاصّ یعنی موت المورث حال اسلام الوارث موضوع ارث است،یعنی که اگر چنین موتی محقّق شود،یترتّب علیه الارث.

2-برخی گفته اند که خیر،موت بالخصوص موضوع ارث نیست،بلکه اسلام بالخصوص یعنی اسلام الوارث حال حیات المورّث،موضوع الارث است.

حال:

ص:133

بنابر قول اوّل که موضوع ارث را موت بالخصوص می داند بله،استصحاب حیات،اصل مثبت است،چراکه با استصحاب حیات است که اثبات می کنیم موت بالخصوص را و نتیجه می گیریم ترتب ارث را.

به عبارت دیگر در این صورت ارث بر خود مستصحب که حیات مورّث باشد،مترتّب نمی شود.بلکه بر موت مورث مترتب می شود که اثر عقلی مستصحب است و لذا اثر شرعی در اینجا مع الواسطه بر مستصحب بار می شود.

و امّا بنابر قول دوم که اسلام الوارث حال حیات المورّث را موضوع الارث می داند دیگر استصحاب حیات اصل مثبت نمی باشد.چرا؟

زیرا که با استصحاب حیات نتیجه می گیریم اسلام وارث را و سپس مترتب می کنیم بر آن ارث بردن را.

به عبارت دیگر می گوئیم:

حیات المورّث الی زمن اسلام الوارث،عبارة اخرای اسلام الوارث است.

به عبارت دیگر:

بالعکس حیات المورّث الی زمن اسلام الوارث می شود اسلام الوارث فی حیات المورّث و لذا هریک عبارة اخرای دیگری است و این همان موضوع الارث است.یعنی که ما با یک موضوعی به اثبات موضوع دیگری نپرداخته ایم.

پس:استصحاب ما حیات پدر است تا زمان اسلام پسر و لذا اگر که موضوع ارث اسلام بالخصوص باشد دیگر اصل مثبت نیست و لکن اگر موت بالخصوص باشد اصل مثبت است.

*به نظر شیخنا کدام احتمال قوی تر است؟

به نظر ایشان احتمال دوم یعنی اسلام الاوارث حال حیات المورث را موضوع ارث قرار دادن قوی تر است.

*مراد ایشان از(کما یعلم من الفرع الّذی ذکره قبل هذا الفرع فی الشرائع...الخ)چیست؟

آوردن شاهدی است بر قوّت احتمال دوّم و آن عبارتست،از فرعی که مرحوم محقّق حلّی در شرایع پیش از فرع مذکور آورده و گفته است:

لو مات المسلم عن اثنین فتصادقا علی تقدّم اسلام احدهما علی موت الاب و ادعی الاخر مثله فانکر اخوه،فالقول قول المتّفق علی تقدّم اسلامه مع یمینه انّه لا یعلم انّ اخاه اسلم قبل موت اخیه.

توضیح مطلب اینکه:

ص:134

شخص مسلمانی درحالیکه دارای دو فرزند کافر بوده است،مرده است و لکن یکی از این دو فرزند قبل از مرگ پدر مسلمان شده و تاریخ اسلام او به اعتراف هر دو برادر قبل از مرگ پدر است و لکن در تاریخ اسلام آن دیگری اختلاف است.

در این فرع اعمّ از اینکه تاریخ موت پدر معلوم باشد و یا مجهول،فقهاء فتوی داده اند به اینکه:

اگر آن پسری که تاریخ اسلام آوردنش متّفق علیه است قسم بخورد بر اینکه از تاریخ اسلام آن برادرش خبر ندارد و نمی داند که آیا قبل از موت پدر بوده و یا پس از آن،تمام ترکه به او تعلّق می گیرد.چرا؟

زیرا:استصحاب بقاء کفر دیگری جاری می شود که مستقیما دارای اثر شرعی است و آن این استکه

هو لا یرث شیئا

به عبارت دیگر:در اینجا فتوی داده اند به اینکه تنها آن وارثی که شما یقین دارید که در حال حیات پدر مسلمان شده است،از پدر ارث می برد و لکن در رابطۀ با آن یکی اصل این استکه مستحقّ ارث نیست.

به عبارت دیگر:اگر موضوع ارث موت بالخصوص بود،در اینجا نیز می گفتیم که خوب استصحاب می کنیم حیات پدر را تا زمان اسلام آوردن آن پسر دوم،بعد اثبات می کردیم موت مورث را و نتیجه می گرفتیم ارث بردن او را.

امّا:حضرات در این فرع اسلام را ملاک دانسته و آن را موضوع ارث قرار داده اند،پس:

از یک طرف اسلام الاوارث حال حیات المورث موضوع ارث است.

از یکطرف تاریخ اسلام آوردن پس دوّم مجهول است و ما نمی دانیم که چه زمانی مسلمان شده.

و لذا نمی توان آن را وارث قرار داد.چرا؟

چون هم تاریخ موت پدر مجهول است،هم تاریخ اسلام آوردن پسر و لذا در هر دو استصحاب جاری می شود.

همانطور که می شود استصحاب کرد حیات المورث الی زمن الاسلام الوارث،همینطور هم می شود استصحاب کرد کفر الوارث الی حیات المورّث را.

وقتی در هر دو استصحاب جاری شود،تعارضا و در نتیجه تساقطا.و در نتیجه نوبت می رسد به اصالت عدم استحقاق.

از اینجا روشن می شود که حضرات اسلام الاوارث را موضوع قرار داده اند،و چون اسلام را

ص:135

موضوع قرار داده اند،در اسلام استصحاب جاری می شود،یعنی می گوئیم:

این پس قبلا و در حال حیات پدر کافر بود،اکنون نمی دانیم که آیا تا قبل از موت پدر اسلام آورده است یا نه؟استصحاب می کنیم بقاء کفر او را تا زمان موت پدر.فلا یرث.

الحاصل:

چنانکه دیدیم در این فرع نیز استصحاب حیات مورث تا زمان اسلام وارث دوم قابل جریان است و لکن از آنجا که حضرات از این اصل استفاده نکرده اند معلوم می شود که در فرع مورد بحث ما هم فتوا به تنصیف براساس اصل استفاده نکرده اند معلوم می شود که در فرع مورد بحث ما هم فتوای به تنصیف براساس اصل مثبت نیست بلکه براساس آن اصل دیگری است که واسطه اش خفیّه است.

متن و منها:ما ذکره جماعة (1)-تبعا للمحقّق (2)-فی کرّ وجد فیه نجاسة لا یعلم سبقها علی الکرّیّة و تأخّرها،فإنّهم حکموا بأنّ استصحاب عدم الکریّة قبل الملاقاة الراجع إلی استصحاب عدم المانع عن الانفعال حین وجود المقتضی له،معارض باستصحاب عدم الملاقاة قبل الکریّة.

و لا یخفی:أنّ الملاقاة معلومة،فإن کان اللازم فی الحکم بالنجاسة إحراز وقوعها فی زمان القلّة-و إلاّ فالأصل عدم التّأثیر-لم یکن وجه لمعارضة الاستصحاب الثّانی بالاستصحاب الأوّل؛لأنّ أصالة عدم الکرّیّة قبل الملاقاة لا یثبت کون الملاقاة قبل الکرّیّة و فی زمان القلّة، حتّی یثبت النّجاسة،إلاّ من باب عدم انفکاک عدم الکرّیّة حین الملاقاة عن وقوع الملاقاة حین القلّة،نظیر عدم انفکاک عدم الموت حین الإسلام لوقوع الموت بعد الإسلام،فافهم.

ترجمه

فرع دوّم

-و از جملۀ این موارد،موردی است که عدّه ای به پیروی از مرحوم محقّق در رابطۀ با آب کری(که مسبوق به عدم کریت است،و در اثر ملاقات با نجس)نجاستی در آن واقع شده است که

ص:136


1- (1) .انظر التّحریرا:6،و الذّکریا 1 ک 81،و کشف اللّثام 1:276.
2- (2) .المعتبرا:51-52.

تقدّم و تأخر آن نسبت به کریت آب معلوم نیست،و در عین حال حضرات حکم کرده اند(در آن) به استصحاب عدم کریت قبل از ملاقات با نجس که راجع است به استصحاب عدم المانع(کر نبودن)از انفعال(نجس شدن)به هنگام وجود مقتضی(ملاقات)برای آن.

سپس می گویند:این استصحاب تعارض می کند با استصحاب عدم ملاقات قبل از کریّت.

مرحوم شیخنا می فرماید:

پوشیده نیست که ملاقات آب با نجس معلوم است،(آنچه مجهول است تاریخ کریت و ملاقات است)و لذا:لازم در نجس بودن این آب،احراز وقوع(ملاقات با نجس)در زمان قلیل بودن آن باشد و در صورت عدم احراز عدم تأثیر باشد،علّتی برای تعارض استصحاب دوّم(که اصل مثبت نیست)با استصحاب اوّل(که اصل مثبت است)وجود ندارد.چرا؟

زیرا که استصحاب عدم کریت قبل از ملاقات،اثبات نمی کند که ملاقات قبل از کریت و در زمان قلّت بوده است،تا ثابت کند نجاست را،مگر از باب جدا نبودن عدم کریت به هنگام ملاقات از وقوع ملاقات در زمان قلّت(یعنی اصل مثبت)،نظیر عدم انفکاک عدم الموت به هنگام اسلام (فرد)برای وقوع موت پس از اسلام.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در این فرع دوّم چیست؟

بیان مورد دیگری است که حضرات در آن به اصل مثبت تمسّک کرده اند و آن این است که:

1-مقداری آب در اختیار ماست و لکن مسبوق به دو امر عدمی است.

یکی عدم کریّت،دیگری عدم ملاقات با نجاست.

2-پس از مدّتی این دو امر عدمی تبدیل به دو امر وجودی می شوند،یعنی که هم بواسطۀ افزودن چند ظرف آب بر آن کریت حاصل می شود و هم در اثر برخورد نجاست با آن ملاقات حاصل و حادث می شود.

در فرض مزبور چهار صورت قابل تصویر است.

1-اینکه تاریخ هریک از کریّت و ملاقات دقیقا معلوم و مشخّص باشد.

2-اینکه تاریخ کریت معلوم باشد و لکن تاریخ ملاقات مجهول باشد.

3-اینکه تاریخ ملاقات معلوم باشد و لکن تاریخ کریت مجهول باشد.

ص:137

4-اینکه تاریخ هیچیک از کریّت و ملاقات معلوم و مشخّص نباشد.

*انّما الکلام در چیست؟

در همین فرض اخیر است،چراکه در چنین موردی است که برخی از فقهاء گفته اند:دو اصل و به تعبیر دیگر دو استصحاب که هر دو هم به حسب ظاهر مثبت هستند جاری شده و در اثر تعارض،تساقط می کنند:

1-یکی استصحاب عدم الکریة الی حین الملاقات است یعنی که تا حین ملاقات با نجس هنوز کرّ نشده بود.فنجس.

به عبارت دیگر این استصحاب،استصحاب عدم المانع از انفعال و تنجّس است و حال آنکه مقتضی برای انفعال که همان ملاقات باشد موجود است.

و امّا اثر مستقیم این استصحاب این است که،پس کریّت پس از ملاقات با نجس حادث شده است،در نتیجه این آب محکوم به نجاست است که یک اثر شرعی مع الواسطه است.

2-یکی هم استصحاب عدم الملاقات است قبل از کریت که نتیجه اش این است که ملاقات با نجس پس از کریت حادث شده است،که نتیجه اش این است که این آب پاک است که یک اثر شرعی مع الواسطه است.

پس:هر دو اصل جاری بوده و حجّت می باشند،منتهی وقتی هر دو جاری می شوند تعارضا و در نتیجه تساقطا.

چنانکه ملاحظه می شود با اینکه هر دو اصل و یا یکی از آن دو مثبت هستند معذلک عدّه ای هر دو را جاری دانسته و بین آن دو معارضه انداخته اند.

*مقدّمة بفرمائید علّت انفعال و تنجّس چیست؟

دو نظر در این رابطه وجود دارد:

1-برخی معتقدند که تمام المقتضی برای انفعال نفس الملاقات است و لذا نیازی به احراز هیچ امر دیگری نیست و تنها کریت است که مانع از انفعال است که با نبودن آن مقتضی تأثیر خود را می گذارد.

2-برخی هم بر آن اند که این ملاقات است که مقتضی انفعال است و لکن احراز قلّت هم شرط تأثیر این مقتضی است،یعنی که باید بالوجدان و یا بالتّعبّد احراز کنیم که ملاقات قبل از کریت و در زمان قلّت انجام گرفته و کریّتی که مانع است قبل از ملاقات تحقّق نداشته است یعنی با اصل آن را

ص:138

نفی می کنیم تا که مقتضی تأثیر بگذارد.

*با توجّه به مقدّمۀ فوق نظر شیخنا در رابطۀ با جریان این دو اصل در مورد بحث چیست؟آیا به نظر ایشان هر دو اصل مثبت اند؟

خیر،هر دو اصل،مثبت نیستند،بلکه یکی مثبت است و یکی مثبت نیست.

به عبارت دیگر می گوئیم:

1-بر مبنای اوّل اصل اوّل مثبت نمی باشد،چراکه مقتضی برای انفعال که خود ملاقات باشد، موجود است،کریت مانع است که آن هم مشکوک است.

پس:استصحاب می کنیم عدم کریت را و مانع را از سر راه برمی داریم فیؤثر المقتضی اثره.و لذا نیازی به اثبات هیچ امر دیگری نیست تا اجرای اصل در اینجا مثبت باشد.

بله اصل دوّم بر این مبنا مثبت است.چرا؟

بخاطر اینکه استصحاب می کنیم عدم ملاقات را تا زمان کریت و نتیجه می گیریم از آن حدوث ملاقات را پس از کریت و نتیجه می گیریم طهارت آب را.و این مثبت است.

روشن است که عندنا اصل غیرمثبت متعارض با اصل مثبت نیست،بلکه مقدم بر آن است.

اللّهم الاّ ان یقال که واسطه خفیّه است و مانع از جریان نمی شود و لذا وجهی برای تعارض وجود ندارد.

و امّا اصل دوم بر مبنای دوّم مثبت نیست.چرا؟

بخاطر اینکه استصحاب می کنیم عدم الملاقات را قبل الکریة و مستقیما نتیجه می گیریم عدم انفعال و تنجّس را و نیاز به احراز هیچ امر دیگری نمی باشد.

-و امّا اصل اوّل بر مبنای دوم،اصل مثبت است.چرا؟

بخاطر اینکه مجرّد استصحاب عدم الکریه الی زمن الملاقات نتیجه نمی دهد تنجس را بلکه باید شرط قلّت هم احراز شود.

به عبارت دیگر باید ثابت کنیم که پس کریت پس از ملاقات بوده و ملاقات در زمان قلیل بودن آب انجام گرفته،پس منفعل شده است.

باز هم عندنا روشن است که اصل مثبت تعارض با غیر مثبت ندارد،اللهمّ الاّ ان یقال به اینکه واسطۀ خفیّه است.

ص:139

متن (الفرع الثالث)

و منها:ما فی الشرائع و التحریر-تبعا للمحکیّ عن المبسوط-:من أنّه لو ادّعی الجانی أنّ المجنیّ علیه شرب سمّا فمات بالسمّ،و ادّعی الولیّ أنّه مات بالسّرایة،فالاحتمالان فیه سواء.

و کذا الملفوف فی الکساء إذا قدّه بنصفین،فادّعی الولیّ أنّه کان حیّا،و الجانی أنّه کان میتا، فالاحتمالان متساویان.

ثمّ حکی عن المبسوط التّردّد (1).

و فی الشرائع:رجّح قول الجانی؛لأنّ الأصل عدم الضّمان،و فیه احتمال آخر ضعیف (2).

و فی التحریر:أنّ الأصل عدم الضمان من جانبه و استمرار الحیاة من جانب الملفوف، فیرجّح قول الجانی.و فیه نظر (3).

و الظاهر أنّ مراده النظر فی عدم الضّمان؛من حیث إنّ بقاء الحیاة بالاستصحاب إلی زمان القدّ سبب فی الضّمان،فلا یجری أصالة عدمه،و هو الّذی ضعّفه المحقّق،لکن قوّاه بعض محشّیه (4).

و المستفاد من الکلّ نهوض استصحاب الحیاة لإثبات القتل الذی هو سبب الضّمان،لکنّه مقدّم علی ما عداه عند العلاّمة (5)و بعض من تأخّر عنه (6)،و مکافیء لأصالة عدم الضّمان من غیر ترجیح عند الشّیخ فی المبسوط،و یرجّح علیه أصالة عدم الضّمان عند المحقّق و الشهید فی المسالک (7)و (8).

ص:140


1- (1) .المبسوط 7:106-107. [1]
2- (2) .الشرائع 4:241. [2]
3- (3) .التحریر 2:261. [3]
4- (4) .لم نعثر علیه.
5- (5) .انظر قواعد الاحکام(الطبعة الحجریّة)2:311.
6- (6) .کفخر المحققین فی ایضاح الفوائد 4:652،و المحقق الاردبیلی فی مجمع الفائدة 14:126-128.
7- (7) .المسالک(الطبعة الحجریة)2:385.
8- (8) .لم ترد«لکنّه-الی-فی المسالک»فی(ر)و(ه)،و کتب فوقه فی(ت):«نسخة بدل»،و فی(صلی الله علیه و آله):«نسخة».

ترجمه

فرع سوّم:

و از جملۀ این موارد،موردی است که مرحوم محقّق در شرایع و علامه(ره)در تحریر به پیروی آنچه از مبسوط مرحوم شیخ طوسی نقل شده آورده اند که:

اگر جانی(که واردکنندۀ جراحت بر مجنّی علیه است)ادّعا کند که مجنّی علیه،سمّ خورده و در اثر سرایت سم مرده است(و نه در اثر جراحت او و لذا دیۀ قتل ندارد بلکه دیۀ جراحت دارد.)

و لکن ولیّ مجنیّ علیه ادّعا کند که مجنّی علیه در اثر سرایت جراحت جانی مرده است.(و لذا دیۀ کامله دارد گرچه قصاص ندارد).

در نتیجه:دو احتمال(یعنی اصالت عدم سرایت با اصالت عدم شرب)در اینجا مساوی اند(و حال آنکه اصل عدم سرایت اصل مثبت نیست و لکن اصل عدم شرب،مثبت است.).

و این چنین است حکم کسی که عبائی را به خود پیچیده است و ناگهان(کسی او را با ضربۀ شمشیر)به دو نیمه می کند.پس:ولیّ فرد ملفوف ادّعا می کند که او مرده بود.

پس:دو احتمال(یعنی استصحاب عدم ضمان و استصحاب حیات)در اینجا مساوی اند.(در حالیکه اصل عدم ضمان اصل مثبت نیست ولی استصحاب حیات اصل مثبت است.).

سپس:تردّد را از مبسوط شیخ نقل می کند(که آیا ضارب ضامن دیه هست یا نه؟)

مرحوم محقّق در شرایع(اول)قول جانی را ترجیح داده است،چراکه اصل عدم ضمان است(و جانی ضامن دیه نشده است).

سپس می فرماید:احتمال دیگری هم در اینجا وجود دارد(که همان استصحاب حیات و استصحاب قتل و دیه است)و لکن احتمال ضعیفی است.

مرحوم علاّمه در تحریر می گوید اصل عدم،ضمان است از جانب فرد جانی(و ضامن نبودن او)،همچنین اصل،استمرار حیات است از جانب ملفوف(و اثبات قتل و دیه).

پس:قول جانی(عدم ضمان)ترجیح داده می شود و لکن این محلّ نظر است(چراکه از طرف دیگر نیز استصحاب حیات جاری است).

و امّا ظاهر این استکه:مراد او(از مقدم بودن قول جانی و عدم ضمان)،محلّ نظر است،چراکه بقاء حیات مجنیّ علیه تا زمان دو نیمه شدن به سبب استصحاب،سبب ضمان است.

این(استصحاب حیات و اثبات قتل)همان احتمالی است که محقّق(ره)آن را تضعیف کرده بود

ص:141

و لکن برخی از محشّین این احتمال را تقویت کرده اند.

آنچه از تمام این گفتارها استفاده می شود،ارزشمندی استصحاب حیات است برای اثبات قتلی که سبب ضمان دیه است.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در این فرع سوم چیست و مورد مثال چه می باشد؟

شاهد مثالی است بر اینکه برخی از حضرات اصل مثبت و غیرمثبت را مساوی قرار داده و هر دو را قابل جریان دانسته اند و مثال مورد بحث این استکه:

1-شخصی مثلا با شمشیر کارد دو هر آلت دیگری از جمله گلوله و...،بر شخص دیگری زخمی وارد کرده و او را مجروح ساخته است.

2-پس از مدّتی شخص مجنیّ علیه دار فانی را وداع کرده و می میرد.و لذا بین جانی و ورثۀ مجنی علیه در رابطۀ با علّت مرگ اختلاف پیدا می شود:

جانی ادّعا می کند که جراحت وارده از جانب من کشنده نبوده بلکه او بواسطۀ سمّی که خورده و بوسیلۀ سرایت کنندۀ دیگری دست به خودکشی زده است و یا اینکه شاید کس دیگری به او سم خورانده و در اثر سرایت آن سم او مرده است.

بنابراین:من تنها ضامن دیۀ جنایت و زخمی هستم که به او وارد کردم و لذا ضامن دیۀ کشته شدن او نیستم.

ورثۀ مجنی علیه ادّعا می کنند که خیر،او دست به خودکشی نزده،احتمال سم خوراندن دیگران به او منتفی است،بلکه از آنجا که جراحت وارده عمیق بوده است وی را از پای درآورده و کشته است،یعنی که موت او در اثر سرایت زخم تو است.

بنابراین فقهاء هر دو احتمال یعنی احتمال شرب سمّ و احتمال سرایت زخم را مساوی دانسته و معتقد شده اند که در هر دو احتمال،اصل قابل جریان است و لذا می گوئیم:

1-مجنی علیه مرده است،نمی دانیم که آیا سمّ خورده و مرده است یا نه؟

استصحاب می کنیم عدم شرب سم را.

با استصحاب عدم شرب سم،اثبات می کنیم ثبوت قتل در اثر سرایت زخم را.

نتیجه می گیریم ضمانت جانی را که این اصل مثبت است.

ص:142

2-مجنی علیه مرده است،نمی دانیم که آیا در اثر سرایت زخم وارده مرده است یا نه؟

استصحاب می کنیم عدم سرایت را.

مستقیما نتیجه می گیریم عدم ضمان جانی را که این اصل غیرمثبت است.چرا؟

زیرا شارع فرموده است که اگر جراحت سرایت کند و موجب مرگ شود،ضمانت می آید و الاّ فلا.

پس:عدم ضمان در اینجا مستقیما از خطاب شارع استفاده می شود.

علی ایحّال ملاحظه می کنید که اصل اوّلی مثبت است و اصل دوّمی غیرمثبت معذلک حضرات هر دو را مساوی قرار داده و قائل به جریان هر دو شده اند.

*پس مراد شیخ از(و لذا الملفوف فی الکساء اذا قدّه بنصفین...الخ)چیست؟

اینستکه:نظیر فرع مذکور است،فرعی که قبلا نیز در قالب مثال دیگری بدان اشارت رفته است و آن اینکه:

1-شخصی عبائی را به خود پیچیده و خوابیده بود.

2-شخص دیگری از راه رسید و با شمشیر او را به دو نیم کرد.

پس از این ماجری بین اولیاء این میّت و شخص جانی در رابطۀ با مرگ این شخص اختلاف افتاد:

اولیاء میّت ادّعا می کنند که این شخص تا آن موقع که تو به بالینش رسیدی زنده بود و لذا با شمشیر تو کشته شده است.

پس:یا باید قصاص شوی و یا دیۀ کامل او را بپردازی.

جانی مدّعی است که خیر،این شخص قبل از تنصیفش با شمشیر من مرده بود و حال جماد داشت و لذا من ضامن نیستم.

در اینجا نیز حضرات فقهاء هر دو احتمال را مساوی دانسته می گویند احتمال حیات در هنگام تنصیف با احتمال موت او قبل از آن برابر است و لذا اجرای اصل در هر دو ممکن است و لذا می توان گفت:

1-فلان کس در زیر عبایش بواسطۀ فرود آمدن شمشیر به دو نیم شده است.

نمی دانیم که آیا تا قبل از فرود آمدن شمشیر و تنصیف زنده بوده است یا نه؟

استصحاب می کنیم بقاء حیات او را تا موقع تنصیف.

با استصحاب بقا حیات تا موقع تنصیف،اثر عادی اش قتل است با شمشیر.

ص:143

اثر شرعی مترتب بر قتل هم ضمان است.

2-شخص مزبور مرده است.نمی دانیم که آیا قبل از فرود آمدن شمشیر زنده بوده است یا نه؟

استصحاب می کنیم عدم حیات او را که نتیجه مستقیم آن عدم قتل است.

اثر شرعی عدم قتل،عدم ضمان است.

در اینجا نیز با اینکه احد الاصلین مثبت است از هر دو استفاده کرده اند.

*غرض از(ثمّ حکی عن المبسوط،التّردّد)چیست؟

اینستکه:

شیخ طوسی در این رابطه در مبسوط تردید کرده است که کدام اصل را باید اختیار نمود.

محقّق حلّی(ره)در شرایع قول جانی را به دلیل اصل عدم ضمان ترجیح داده است.و سپس فرموده:احتمال ضمان نیز که با استصحاب بقاء حیات ثابت می شود وجود دارد که ضعیف است.

علاّمۀ حلّی(ره)نیز در تحریر فرموده:از طرفی اصل عدم ضمان از ناحیۀ جانی جاری است،از طرفی هم اصل استمرار بقاء حیات شخص ملفوف تا زمان تنصیف است که مثبت قتل و موجب ضمان است.

سپس می فرماید:ما قول جانی را همچون محقّق با اجرای اصل عدم ضمان ترجیح می دهیم و لکن بلافاصله فرموده است که و فیه نظر.

*مراد شیخ از(و الظّاهر انّ مراده النظر فی عدم الضّمان...الخ)چیست؟

اینستکه:شاید وجه نظری که علاّمۀ حلّی(ره)مطرح فرموده است این باشد که ضمان و عدم ضمان مسبّب است از قتل و عدم قتل که آن نیز مسبب است از استمرار حیات و عدم آن و تا زمانی که اصل سببی جاری باشد،نوبت به اصل مسبّبی یعنی اصالة عدم الضّمان نمی رسد.و این همان چیزی است که مرحوم محقّق آن را تضعیف نمود.

*پس مراد از(قوّاه بعض محشّیه الخ...)چیست؟

اینستکه:برخی از محشّین شرایع نیز همین اصل بقاء حیات را تقویت کرده اند.

الحاصل:شیخ می فرماید مراد ما از نقل این سخنان این استکه شما بدانید که نزد تمام علماء استصحاب حیات قابل جریان است و می تواند مثبت قتل و در نتیجه موجب ضمان باشد،گرچه اصل مثبت است.

پس:معلوم می شود که عند المتقدمین و المتأخرین اصل مثبت همچون اصل غیر مثبت جاری است.

ص:144

متن الفرع الرابع

و منها:ما فی التّحریر-بعد هذا الفرع-:و لو ادّعی الجانی نقصان ید المجنیّ علیه بإصبع، احتمل تقدیم قوله عملا بأصالة عدم القصاص،و تقدیم قول المجنیّ علیه إذ الأصل السلامة، هذا إن ادّعی الجانی نفی السّلامة أصلا.و أمّا لو ادّعی زوالها طارئا،فالأقرب أنّ القول قول المجنیّ علیه (1)،انتهی.

و لا یخفی صراحته فی العمل بأصالة عدم زوال الإصبع فی إثبات الجنایة علی الید التّامّة.

و الظاهر أنّ مقابل الأقرب ما یظهر من الشّیخ رحمه الله فی الخلاف (2)فی نظیر المسألة، و هو ما إذا اختلف الجانی و المجنیّ علیه فی صحّة العضو المقطوع و عیبه،فإنّه قوّی عدم ضمان الصحیح.

ترجمه

فرع چهارم

و از جملۀ این موارد،موردی است که علاّمه در تحریر،پس از فرع دوّم آورده است به اینکه:

اگر جانی ادّعا کند که یک انگشت از دست مجنیّ علیه(که او قطع کرده)ناقص بوده است:

1-تقدیم قول جانی محتمل است،تا که به اصل عدم قصاص عمل شود(یعنی قصاص به جانی تعلّق نگرفته و این اصل مثبت نیست.)

2-احتمال دارد که قول مجنّی علیه مقدّم باشد،چراکه اصل در اشیاء سالم بودن است(و این اصل مثبت است بخاطر اینکه اثبات می کند قطع دست کامله و سپس دیه را).

علامه می فرماید:اینکه گفته شد دو احتمال در آن وجود دارد در صورتی است که:

جانی از اصل(یعنی خلقت اولیّه)نفی سلامت کند(یعنی که به حسب خلقت ناقص بوده).

امّا اگر ادعا کند که قبل از قطع(انگشت او در حادثۀ دیگری)سلامتش را از دست داده بود، اقرب قول مجنی علیه است.

ص:145


1- (1) .التحریر 2:261. [1]
2- (2) .الخلاف 5:203.

پس:صراحت او در عمل به جریان استصحاب عدم زوال انگشت(تا زمان قطع دست)در اثبات جنایت بر دست کامله(و در نتیجه ثبوت قصاص بر جانی)پوشیده نیست(با اینکه اصل مثبت است چونکه با استصحاب مزبور اثبات می کند سالم بودن دست و در نتیجه قصاص را).

ظاهر این است که:در برابر قول اقرب،قولی است که از شیخ در کتاب خلاف که در مسأله ای مشابه مسأله مزبور آشکار می شود،و آن در جائی است که:

اگر جانی و مجنی علیه در صحت و عدم صحت این عضو قطع شده اختلاف کنند،ایشان اصالت عدم ضمان(یعنی عدم القصاص علی الجانی)را تقویت کرده است(و این اصل مثبت نیست).

*** تشریح المسائل:

*محور بحث در این فرع چهارم چیست؟

بیان چهارمین نمونه

علامه در تحریر به دنبال فرع قبلی،به بیان این فرع پرداخته و مثال آورده و لذا می فرماید:

به اینکه فی المثل:

شخصی دست شخص دیگر را قطع کرده است،پس از آن بین جانی و مجنی علیه در سلامت و کمال دست قطع شده اختلاف رخ می دهد:

1-جانی می گوید دست این شخص از قبل ناقص بوده و مثلا یک و یا دو انگشت کم داشته است،و لذا او حق ندارد که قصاص کند،چراکه کامل را در برابر ناقص قصاص نمی کند.

2-مجنی علیه می گوید دست من کامل و سالم و پنج انگشتی بوده و نقص فعلی از جانب توی جانی است،پس حق دارم که قصاص کنم.

مرحوم علاّمه می فرماید:

احتمال دارد که بر اساس اصل عدم ضمان قول جانی را مقدّم بداریم.

احتمال هم دارد که براساس عمل به ظاهر،قول مجنی علیه را مقدّم داشته بگوئیم حال که ظاهر حال نشانگر سلامتی و کمال عضو است کما هو الاغلب.

*مراد علامه از«هذا ان ادّعی الجانی نفی السّلامة اصلا...الخ»چیست؟

این است که:نزاع مزبور در فرضی بود که جانی بگوید:

ص:146

دست مجنی علیه،برحسب خلقت اصلیّه و اوّلیّه و بطور مادرزادی ناقص بوده است،و لکن مجنی علیه انکار نماید.

امّا اگر هر دو بر اینکه دست مجنی علیه بر حسب فطرت اوّلیّه کامل بوده اتفاق نظر داشته باشند و لکن جانی ادّعا بکند که قبل از قطع ید،یک و یا دو انگشت آن دست قطع شده،در حادثۀ دیگری قطع شده بوده است و دست او بالعرض ناقص بوده است پس حقّ قصاص ندارد ولی مجنی علیه این ادّعا را ردّ کند،اقرب یعنی قول نزدیکتر به واقع این است که قول مجنی علیه مقدّم است.

چرا؟

زیرا استصحاب عدم زوال انگشت تا زمان قطع ید جاری شده و وقوع جنایت بر ید تامّه را نتیجه می دهد.

وقوع جنایت بر ید تامّه نیز نتیجه می دهد ثبوت حقّ القصاص را.

*انّما الکلام در چیست؟

در این است که:این استصحاب از اصول مثبته است،لکن در عین حال علامه آن را جاری دانسته است.

*چرا علامّه در اینجا فرمود الاقرب؟

بخاطر اینکه مقابل قول ایشان یعنی اقرب الی الواقع،قول دیگری در این مسأله وجود دارد و آن قول شیخ طوسی(ره)در کتاب خلاف است در رابطۀ با مسأله ای که نظیر مسألۀ مذکور است و آن این است که پس از قطع دست:

1-جانی مدّعی است که دست قطع شده،معیوب و به تعبیر دیگر مسلول بوده و لذا دلیلی بر قصاص و یا دیۀ کامله وجود ندارد.

2-امّا مجنی علیه ادّعا می کند که دستش صحیح و سالم بوده تا در نتیجه قصاص ثابت شود.

مرحوم شیخ طوسی در اینجا قول جانی را تقویت کرده و فتوی داده است به اینکه جانی ضامن دیۀ دست سالم نمی باشد و حال آنکه مرحوم علاّمه در فرع قبل که نظیر این فرع بود،قول مجنی علیه را مقدّم داشت.

ص:147

متن الفرع الخامس

و منها:ما ذکره جماعة (1)-تبعا للمبسوط (2)و الشرائع (3)-فی اختلاف الجانی و الولیّ فی موت المجنیّ علیه بعد الاندمال أو قبله.

إلی غیر ذلک ممّا یقف علیه المتتبّع فی کتب الفقه،خصوصا کتب الشیخ و الفاضلین و الشّهیدین.

لکنّ المعلوم منهم و من غیرهم من الأصحاب عدم العمل بکلّ أصل مثبت.

فإذا تسالم الخصمان فی بعض الفروع المتقدّمة علی ضرب اللّفاف (4)بالسّیف علی وجه لو کان زید الملفوف به سابقا باقیا علی اللفاف لقتله،إلاّ أنّهما اختلفا فی بقائه ملفوفا أو خروجه عن اللفّ،فهل تجد من نفسک رمی أحد من الأصحاب بالحکم بأنّ الأصل بقاء لفّه،فیثبت القتل إلاّ أن یثبت الآخر خروجه؟!أو تجد فرقا بین بقاء زید علی اللفّ و بقائه علی الحیاة؛ لتوقّف تحقّق عنوان القتل علیهما؟!

و کذا لو وقع الثّوب النّجس فی حوض کان فیه الماء سابقا،ثمّ شکّ فی بقائه،فیه فهل یحکم أحد بطهارة الثّوب بثبوت انغساله بأصالة بقاء الماء؟!

و کذا لو رمی صیدا أو شخصا علی وجه لو لم یطرأ حائل لأصابه،فهل یحکم بقتل الصّید أو الشّخص بأصالة عدم الحائل؟!

إلی غیر ذلک ممّا لا یحصی من الأمثلة الّتی نقطع بعدم جریان الأصل لإثبات الموضوعات الخارجیّة الّتی یترتّب علیها الأحکام الشرعیّة.

و کیف کان،فالمتّبع هو الدلیل.

و قد عرفت أنّ الاستصحاب إن قلنا به من باب الظنّ النوعیّ-کما هو ظاهر أکثر القدماء- فهو کإحدی الأمارات الاجتهادیّة یثبت به کلّ موضوع یکون نظیر المستصحب فی جواز العمل

ص:148


1- (1) .انظر المسالک 2:385،و کشف اللثام 2:480،و الجواهر 42:416 و 417. [1]
2- (2) .المبسوط 7:106.
3- (3) .الشرائع 4:240.
4- (4) .المراد به اللّفافة.

فیه بالظنّ الاستصحابیّ.

و أمّا علی المختار:من اعتباره من باب الأخبار،فلا یثبت به ما عدا الآثار الشرعیّة المترتّبة علی نفس المستصحب.

ترجمه

فرع پنجم

و از جملۀ این موارد،موردی است که عدّه ای از فقهاء به پیروی از مبسوط و شرائع در رابطۀ با اختلاف جانی و ولیّ دم مجنی علیه ذکر کرده اند،که آیا مرگ مجنیّ علیه پس از بهبودی(او)بوده است(تا در نتیجه دو دیه بگیرد)و یا قبل از حصول آن(یعنی با سرایت جراحت)بوده است(تا در نتیجه یک دیۀ کامله بگیرد)؟

و نمونه های دیگری غیر از موارد مذکوره،از مواردی که متوقف است بر تتّبع و جستجو در کتب فقهاء،به ویژه کتابهای شیخ طوسی،فاضلین و شهیدین(به عنوان شاهد مثال بر اجرای اصل مثبت)وجود دارد.

استفاده نکردن فقهاء از هر اصل مثبتی

امّا آنچه از این حضرات و از غیر اینها از دیگر اصحاب بدست می آید این است که:به هر اصل مثبتی(در هر شرائطی و به هر منظوری)عمل نکرده اند.

پس:گاهی دو طرف دعوا در برخی از فروع متقدّمه اتّفاق دارند بر اینکه اگر زیدی که قبلا در زیر لفّافه بود،به هنگام فرود آمدن ضربت ضارب نیز در زیر لفّافه باقی بوده باشد(حتما)در اثر آن ضربت کشته شده است.

امّا دو طرف دعوی در باقی بودن او در زیر لفّافه و یا خروج او از لفّافه شک دارند که آیا زید به هنگام فرود ضربت،در زیر لفّافه بوده است(تا ضارب ضامن دیه باشد)یا که قبل از فرود آمدن ضربت از آنجا خارج شده بوده است؟

در اینصورت آیا احدی از اصحاب را می یابی که حکم کرده باشد به بقاء زید در زیر لفّافه و در نتیجه ثبوت قتل(تا جانی ضامن پرداخت دیه باشد)مگر اینکه طرف دیگر(یعنی مدّعی خروج) خروج زید را(با بیّنه)ثابت کند(و بگوید که خیر در زیر لفّافه نبوده)است؟

آیا شما تفاوتی میان(استصحاب)بقاء زید در زیر لفّافه و(استصحاب)بقاء او بر حیات(یعنی

ص:149

دو اصل مثبت)می بینید،درحالیکه در هر دو مثال تحقّق قتل بر این دو استصحاب توقّف دارد؟

و نیز این چنین است(حکم)اگر لباس نجسی در حوض بیفتد که قبلا در آن آب کثیری بود.

سپس شک بشود در اینکه آیا در حین رسیدن ثوب آب در حوض بوده است یا نه؟

آیا در اینجا احدی با استصحاب بقاء آب(در حوض)و اثبات انغسال لباس در آن حکم به طهارت این لباس می کند؟خیر(به اصل مثبت تمسّک نمی شود)

و نیز اینچنین است(حکم)اگر(کسی)تیر بیندازد به طرف شکاری و یا شخصی،به نحوی که اگر حائل(و یا به تعبیر دیگر مانعی بر سر راه تیر)نباشد قطعا تیر به او اصابت می کند.

آیا در اینجا حکم می شود به قتل آن صید و یا آن شخص به سبب استصحاب عدم مانع(و ضامن بودن تیرانداز)؟خیر.(یعنی از اصل مثبت استفاده نمی شود)

و نمونه های دیگری از امثلۀ بیشماری که ما قطع داریم به عدم جریان اصل مثبت در آنها برای اثبات(اثر غیرشرعیه یعنی)موضوعات خارجیّه ای که احکام شرعیّه بر آنها مترتّب می شود.

در هر صورت آنچه مورد تبعیّت(ما)است،دلیل است.

قطعا در بحث های قبل دانسته شد که اگر(ما)از باب ظنّ نوعی(یعنی اماریّت)به حجیّت استصحاب قائل شویم چنانکه اکثر قدما بر این نظر بودند،پس استصحاب مثل یکی از امارات اجتهادیه(یعنی خبر عادل،شهرت،اجماع منقول و...)می باشد که هر موضوعی(چه واسطۀ عقلیّه باشد و یا عادیّه)بواسطۀ آن ثابت می شود،که جواز عمل به آن به ظن استصحابی مثل مستصحب بشود(یعنی که بتوانیم در آن به ظنّ عمل کنیم.)

و امّا بنابر نظر ما(شیخنا)که استصحاب از باب اخبار(یعنی تعبّدا)حجّت است ما عدای آثار شرعیّۀ(بلا واسطه)که بر خود مستصحب مترتّب می شود بواسطه استصحاب ثابت نمی شود.

متن نعم هنا شیء:

و هو أنّ بعض الموضوعات الخارجیّة المتوسّطة بین المستصحب و بین الحکم الشرعیّ، من الوسائط الخفیّة،بحیث یعدّ فی العرف الأحکام الشرعیّة المترتّبة علیها أحکاما لنفس المستصحب،و هذا المعنی یختلف وضوحا و خفاء باختلاف مراتب خفاء الوسائط عن أنظار العرف.

ص:150

منها:ما إذا استصحب رطوبة النّجس من المتلاقیین مع جفاف الآخر،فإنّه لا یبعد الحکم بنجاسته،مع أنّ تنجّسه لیس من أحکام ملاقاته للنّجس رطبا،بل من أحکام سرایة رطوبة النّجاسة إلیه و تأثّره بها،بحیث یوجد فی الثوب رطوبة متنجّسة،و من المعلوم أنّ استصحاب رطوبة النّجس الراجع إلی بقاء جزء مائیّ قابل للتأثیر لا یثبت تأثّر الثوب و تنجّسه بها،فهو أشبه مثال بمسألة بقاء الماء فی الحوض،المثبت لانغسال الثوب به.

و حکی فی الذّکری عن المحقّق (1)تعلیل الحکم بطهارة الثّوب الّذی طارت الذّبابة عن النّجاسة إلیه،بعدم الجزم ببقاء رطوبة الذّبابة،و ارتضاه.فیحتمل أن یکون لعدم إثبات الاستصحاب لوصول الرّطوبة إلی الثّوب کما ذکرنا،و یحتمل أن یکون لمعارضته باستصحاب طهارة الثّوب إغماضا عن قاعدة حکومة بعض الاستصحابات علی بعض کما یظهر من المحقّق (2)؛حیث عارض استصحاب طهارة الشاکّ فی الحدث باستصحاب اشتغال ذمّته. (3)

و منها:أصالة عدم دخول هلال شوّال فی یوم الشّکّ،المثبت لکون غده یوم العید،فیترتّب علیه أحکام العید،من الصّلاة و الغسل و غیرهما.

فإنّ مجرّد عدم الهلال فی یوم لا یثبت آخریّته (4)،و لا اوّلیّة غده للشّهر اللاّحق،لکنّ العرف لا یفهمون من وجوب ترتیب آثار عدم انقضاء رمضان و عدم دخول شوّال،إلاّ ترتیب أحکام آخریّة ذلک الیوم لشهر و أوّلیّة غده لشهر آخر،فالأوّل عندهم ما لم یسبق بمثله و الآخر ما اتّصل بزمان حکم بکونه أوّل الشّهر الآخر.

و کیف کان،فالمعیار خفاء توسّط الأمر العادیّ و العقلیّ بحیث یعدّ آثاره آثارا لنفس المستصحب.

و ربّما یتمسّک (5)فی بعض موارد الأصول المثبتة،بجریان السّیرة أو الإجماع علی اعتباره هناک،مثل:إجراء أصالة عدم الحاجب عند الشکّ فی وجوده علی محلّ الغسل أو المسح، لإثبات غسل البشرة و مسحها المأمور بهما فی الوضوء و الغسل.

ص:151


1- (1) .حکاء عنه فی الفتاوی،انظر الذکری 1:83،و [1]لم نعثر علیه فی کتب المحقّق قدس سره.
2- (2) .انظر المعتبر 1:32.
3- (3) .فی غیر(صلی الله علیه و آله)زیادة:«بالعبادة».
4- (4) .فی(ظ)زیادة،«حتّی یترتّب علیه أحکام آخریّة رمضان».
5- (5) .المتمسّک هو صاحب الفصول،لکن لیس فی کلامه ذکر الإجماع،انظر الفصول:378. [2]

ترجمه

حجیّت اصل مثبت در صورت خفیّه بودن وسائط

بله،مطلبی در اینجا وجود دارد و آن این است که:

بعضی از موضوعات خارجیّه(مثل سرایت)که واسطۀ میان مستصحب(یعنی همان رطوبتی که استصحاب می کنید)و حکم شرعی(یعنی تنجس ملاقی)است،از وسائط خفیّه اند،بطوری که از نظر عرف،احکام شرعیّه ای که مترتّب می شود بر آن واسطۀ خفیّه(مثل انفعالی که باید بر سرایت مترتب شود)،احکامی است که(مترتب می شود)بر خود مستصحب(یعنی طرف خیال می کند که انفعال اثر خود بقاء رطوبت است و واسطه ای ندارد،بدین معنا که سرایت دیده نمی شود).

و این معنا(یعنی مخفی بودن واسطه)به لحاظ شدّت و ضعف مختلف است به اختلاف مراتب خفاء و جلاء هریک از وسائط در نظر عرف

نمونه هایی از خفاء در واسطه

از جملۀ این موارد،موردی است که استصحاب می شود رطوبت نجس از متلاقیین(مثل دستی که با بول ملاقات کرده بود،رطوبتش باقی بود ولو جسم دیگر خشک بوده باشد)که در اینصورت حکم به نجاست آن لباسی(که دست مرطوب به آن خورده است)بعید نمی باشد،و حال آنکه تنجّس این لباس از احکام و آثار شرعیّه ملاقات این لباس با دست مرطوب(که مستصحب شماست)نمی باشد،بلکه از احکام و آثار شرعیّۀ آنواسطه یعنی سرایت آن رطوبت و متأثر شدن لباس از آن رطوبت است،به نحوی که(ذراتی از آن)رطوبت متنجّس در لباس نیز،یافت می شود (که این همان انفعال است).

بنابراین:این مثال شبیه ترین مثال به مثال استصحاب بقاء آب در حوض و اثبات انغسال لباس به آن،و حکم به طهارت لباس است(در عین حال در اینجا استصحاب جاری نمی کنند چرا که واسطه در آن جلیّه است و نه خفیّه)

و شهید اوّل در کتاب ذکری از مرحوم محقّق نقل کرده است که علّت حکم به طهارت لباسی که مگس از روی نجاست پرواز کرده و بر آن نشسته،عدم جزم ما به بقاء رطوبت(بر پر و بال و یا دست و پای)مگس است(و پس از ذکری این فتوی)بدان راضی شده است.

چرا در اینجا استصحاب رطوبت را جاری نکرده و این لباس را پاک دانسته؟

ص:152

1-احتمال دارد به دلیل عدم اثبات استصحاب وصول رطوبت به لباس باشد(یعنی که نمی توان سرایت را اثبات نمود و لذا اصل طهارت جاری می شود)چنانکه ما ذکر کردیم.

2-و احتمال دارد به دلیل تعارض آن با استصحاب طهارت لباس باشد(به چه خاطر؟)

بخاطر اغماض از قاعدۀ حکومت بعضی از استصحابات(مثل استصحاب رطوبت که سببی است و حاکم)بر بعض دیگر(مثل استصحاب طهارت که مسببی است).چنانکه(این اغماض) آشکار می شود از مرحوم محقّق در موردی که استصحاب طهارت کسی که شاکّ در حدث است و تعارض می کند با استصحاب اشتغال ذمّۀ او به نماز(بدین معنا که تا وضو نگیری اشتغال ذمّۀ تو به نماز بری نمی شود.)

و از جمله مواردی که واسطه خفیّه است؛اصالت عدم دخول هلال شوّال در یوم الشّک است (یعنی اصل این است که شوال داخل نشده و رمضان منقضی نگردیده است)و مثبت این است که فردای آن روز عید است،و لذا مترتّب می شود بر آن احکام عید مثل نماز و غسل و غیر اینها...

پس صرف دیده نشدن هلال در امروز،اثبات نمی کند که فردا روز آخر رمضان است،چنانکه ثابت نمی کند که فردا،روز اوّل ماه شوّال است.

امّا عرف وجوب ترتیب آثار بر عدم انقضاء رمضان و عدم دخول شوال را نمی فهمد مگر ترتیب احکام آخریّت آن روز را برای یک ماه و اولویّت آن روز را برای یک ماه دیگر.چرا؟

زیرا اولویّت عند العرف این است که:مسبوق به مثل نباشد که محکوم به اوّل ماه جدید بودن است.

در هر صورت،معیار،خفی بودن واسطه است،در امر عادی(مثال قبل)و در امر عقلی(مثال بعد)،به نحوی که آثار مترتّب بر آن واسطه،آثار برای خود مستصحب به شمار آید.

و چه بسا در برخی از موارد در اصول مثبته،تمسّک می کنند به جاری شدن سیره یا اجماع بر اعتبار استصحاب در اینجا مثل اجراء اصالت عدم حاجب به هنگام شک در وجود حاجب بر محل غسل و مسح برای اثبات غسل پوست و مسح آن که انسان در وضوء و غسل مأمور به مسح آن است.

البته؛در این مطلب نظر است که در چه موقع این عدم حاجب را استصحاب می کنند؟

***

ص:153

تشریح المسائل:

*محور بحث در این فرع پنجم چیست؟

بیان آخرین نمونه ای است که مرحوم شیخ انصاری(ره)برای تمسّک به اصل مثبت ذکر می کند و آن این است که:

شخصی با قطع کردن دو دست و دو پای شخص دیگری او را مثله کند،و آن شخص یعنی مجنی علیه،پس از مدّتی در اثر این مثله شدن بمیرد.

پس از آن بین اولیاء میّت و شخص جانی اختلاف افتد که آیا موت مجنی علیه قبل از اندمال یعنی حصول بهبودی او بوده است و یا بعد از آن؟

1-ورثۀ میّت ادّعا می کنند که موت وی پس از اندمال بوده است یعنی که در اثر معالجاتی که روی او صورت گرفت خوب شد و پس از آن به موت طبیعی مرد،نه اینکه بواسطۀ سرایت جراحات وارده یعنی قطع دو دست و دو پای مرده باشد.

*هدف ورثه در اینجا چیست؟

این است که:شخص جانی در اینجا دو دیۀ کامله بدهکار است:

1-یک دیه باب قطع دو دست مجنی علیه

2-یک دیه هم بابت قطع دو پایش

2-در مقابل جانی ادعا دارد که مرگ مجنّی علیه بواسطۀ سرایت جراحات بوده است و لذا من موجب قتل او می باشم و لکن نه قتل عمد محض،چونکه قطع یدین و رجلین را به قصد کشتن او انجام ندادم،پس قصاص ندارد.

بله،شبه عمد یا خطا می باشد که دیه دارد.

بنابراین:هدف جانی در اینجا این است که:بابت قتل،یک دیۀ کامله بدهکار است.

*نظر حضرات فقهاء در این مسأله چیست؟

این است که:احتمال سرایت و اندمال هر دو بطور مساوی وجود دارد و هر دو مجرای اصل واقع می شوند و حال آنکه هر دو یا یکی از آن دو قطعا مثبت است.چرا؟زیرا:

1-می توانیم استصحاب کنیم عدم اندمال را و نتیجه بگیریم سرایت جراحات را که در نتیجه جانی باید یک دیه بدهد.

2-چنانکه می توانیم استصحاب کنیم عدم سرایت را و نتیجه بگیریم اندمال و موت پس از آن

ص:154

را که در نتیجه جانی باید دو دیه بدهد.

الحاصل:این نیز شاهد مثال دیگری است بر اجراء اصل مثبت از جانب فقهاء.

*مراد شیخ از(الی غیر ذلک مما یقف علیه المتتبع فی کتب الفقه...الخ)چیست؟

این است که:این موارد پنجگانه ای که به عنوان نمونه ذکر کردیم و موارد فراوان دیگری که در کتب فقهیّه وجود دارد شاهد مثال بر جریان اصل مثبت توسط فقهاء عظام است از جمله در کتب فقهی مرحوم شیخ طوسی،محقّق اوّل،علامۀ حلّی،شهیدین و...

امّا در عین حال اینگونه نیست که حضرات از هر اصل مثبتی تحت هر شرایطی و به هر منظوری استفاده کرده باشند.بلکه اگر به موارد زیادی از اجراء اصل مثبت بر می خوریم لکن متقابلا موارد فراوانی هم وجود دارد که در آنها از اصول مثبته استفاده نشده است فی المثل:

1-دو طرف دعوی بر این مطلب اتفاق دارند که اگر زید درون لفّافه بوده حتما با این ضربه ای که وارد شده است به هلاکت رسیده و لکن شک دارند که آیا زیدی که ساعتی قبل درون لفّافه بود، اکنون هم در زیر لفّافه است تا که به قتل رسیده باشد یا که خارج شده و رفته است تا که قتلی صورت نگرفته باشد؟

در اینجا هیچ یک از فقهاء نفرموده است که مدّعی خروج زید از لفافه:

یا باید که بیّنه بیاورد و خروج زید را اثبات کند و یا اگر که بیّنه نیاورد من استصحاب می کنم بقاء زید در زیر لفّافه را تا زمان فرود آمدن ضربت و نتیجه می گیرم که قتل صورت گرفته است.

پس:ضارب ضامن است.

مرحوم شیخ می فرماید چنانکه ملاحظه می کنید کسی در اینجا از این اصل مثبت استفاده نکرده است و حال آنکه به نظر می رسد که تفاوتی بین این اصل و اصل بقاء حیات ملفوف تا زمان فرود آمدن ضربت شمشیر و نصف شدن او نیست چرا؟

زیرا استصحاب بقاء در هر دو اثر عادی دارد که قتل باشد و به دنبال آن اثر شرعی دارد که دیه باشد.

حال سؤال این است که:چرا استصحاب حیات را جاری کردید و آثار عادی و عقلی را بر آن مترتّب ساختید و لکن اصل بقاء بر زیر لفافه بودن را جاری نساختید؟

2-اینکه روز قبل جامۀ نجسی به وسیلۀ باد و یا بوسیلۀ فردی در حوض آبی افتاده است که چند روز قبل دارای آب کثیر بود.

اکنون ما آن جامه را می یابیم درحالیکه نه از آب حوض خبری است و نه از رطوبت جامه.

ص:155

دراینجا احدی از حضرات فقها نگفته اند که:استصحاب کن بقاء اب در حوض را و نتیجه بگیر انغسال را که اثر عادی است و سپس مترتب کن طهارت را.

حال سؤال این است که:چرا حضرات این اصل مثبت را جاری نساخته اند؟

3-و نیز اینچنین است اگر شخصی به طرف شکاری و یا انسان دیگر تیراندازی کند به نحوی که اگر حائلی نباشد قطعا قتل به وقوع خواهد پیوست.

در اینجا نیز احدی از حضرات نفرموده است که من کاری به بیّنه و غیر آن ندارم بلکه استصحاب می کنم عدم حائل را،و نتیجه می گیرم قتل را

در نتیجه:تیرانداز را محکوم کرده و او را ضامن می دانم.

حال سؤال این استکه:چرا حضرات از این اصل مثبت استفاده نکرده اند.

الحاصل:مرحوم شیخنا می فرماید:

1-ما کاری نداریم که چرا فقها در برخی از موارد از اصول مثبته استفاده کرده اند و در برخی موارد نه؟بلکه ما تابع دلیل هستیم یعنی که تا هر کجا که دلیل یاریمان کند از دلیل تبعیّت می کنیم و لکن مازاد بر دلیل را نمی پذیریم.

2-قبلا نیز گفتیم که بر مبنای حجیّت استصحاب از باب امارات ظنّیه تفاوتی بین مثبت و غیر مثبت نیست و لکن بر مبنای حجیّت استصحاب از باب اخبار،فقط آثار شرعیّۀ بلا واسطۀ مستصحب مترتّب می شود.

*پس مراد از«هنا شیء:...الخ»چیست؟

این است که:می توان برای تفاوت قائل شدن حضرات بین اصول مثبته نیز وجهی بیاوریم،و آن وجه و یا دلیل این است که:

1-گاهی واسطۀ در اصول مثبته یعنی همان لازم عقلی و یا عادی که اثر شرعی بواسطه او بار می شود،از وسائط خفیّه است بطوری که نزد عرف اصلا بحساب نمی آید و کان لم یکن تلقّی می شود.

به عبارت دیگر:عرف مستقیما اثر شرعی را از آن خود مستصحب می بیند البته؛در اینگونه از مواردی که ذکر شد اصل مثبت مع المسامحه حجّت است و شاید مواردی که در کلمات قوم از اصل مثبت استفاده شده است از همین قبیل باشد.

2-گاهی هم،واسطۀ در اصول مثبته،از وسائط جلیّه است به طوری که عرف نیز ولو مع المسامحه هم نمی تواند این واسطه را نادیده بگیرد.

ص:156

البته در اینگونه از موارد،اصل مثبت حجّت نیست و لذا شاید مواردی را که حضرات اصول مثبته را در آنها جاری نساخته اند و امثله اش گذشت،از همین قبیل باشد.

پس:منشاء تفصیل،خفاء و جلاء واسطه است،منتهی باید بدانیم که خود عنوان خفی و یا جلّی بودن نیز عند العرف متفاوت است یعنی که معیار ثابتی ندارد.چرا؟

زیرا:هر یک از خفاء و جلاء خود دارای مراتبی هستند چنانکه خفیّ بودن نزد برخی واضح است و نزد برخی اوضح است و هکذا در جلاء.

بنابراین:

1-در مواردی که به خفاء واسطه عند العرف یقین داریم اصل را جاری می کنیم.

2-و در مواردی که به جلاء واسطه یقین داریم از اصل استفاده نمی کنیم.

3-و در مواردی هم که بین خفاء و جلاء واسطه مردّد هستیم باز هم از اصل استفاده نمی کنیم.

*حاصل مطلب در(منها:ما اذا استصحب رطوبة النجس من المتلاقیین مع جفاف الاخر...الخ)چیست؟

ذکر دو نمونه از موارد خفاء واسطه در اصل مثبته است:

1-مورد اوّل این است که فی المثل:دو چیز با یکدیگر ملاقات کرده اند که یکی از آن دو مثلا لباسی است که پاک بوده است و آن دیگری مثلا دست فرد است که نجس بوده است.

حال:ما شک داریم که آیا در حین ملاقات،رطوبت آن شیء نجس یعنی دست باقی بوده است تا در نتیجه به آن شیء پاک یعنی لباس مزبور سرایت کرده باشد و در نتیجه موجب تنجّس آن شده باشد یا نه؟

استصحاب بقاء رطوبت جاری کرده و در حقیقت اثر غیرشرعی بر آن بار می کنیم یعنی که پس رطوبت به لباس سرایت کرده و مقداری از اجزاء مائیّه به آن رسیده است و با این واسطه اثر شرعی را که نجس شدن لباس باشد نتیجه گرفته می گوئیم که آن لباس نجس است.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:در عرف به محض اینکه رطوبت دست نجس استصحاب می شود،مستقیما به سراغ تنجّس ملاقی یعنی لباس رفته و به نجاست آن حکم کرده،واسطۀ مزبور را نادیده می گیرند.

برخلاف مثال بقاء ماء فی الحوض و ترتّب انغسال که واسطه در آن جلیّه است.

سپس به مناسبت بحث می فرمایند که:

مرحوم شهید اوّل در کتاب ذکری مطلبی را از محقّق(ره)آورده و آن را مورد تأیید قرار داده است و آن این است که:

ص:157

اگر مگسی که روی نجاستی نشسته و بالش متنجس شده است پرواز کرده و مستقیما بر روی جامۀ پاک و خشکی که در فلان محلّ قرار دارد بنشیند،آیا این لباس نجس می شود یا نه؟

1-مرحوم محقّق فرموده است که:ما حکم می کنیم به طهارت لباس،چراکه یقین نداریم که رطوبت بال مگس باقی باشد تا که لباس را نجس کند یا نه.

2-مرحوم شیخ می فرماید:شاید فتوای فوق به طهارت جامه و موردپسند قرار گرفتن آن از جانب شهید اوّل به این خاطر باشد که استصحاب بقاء رطوبت سرایت و وصول رطوبت به جامه را ثابت نمی کند تا که جامه محکوم به نجاست شود.چرا؟

1-شاید بخاطر اینکه اصل مثبت است و حجّت نیست.

2-شاید هم که اصل مثبت را جاری بداند و لکن به لحاظ اینکه دارای معارض بوده،این فتوای را داده است.

یعنی:از آنجا که استصحاب بقاء رطوبت با استصحاب بقاء طهارت لباس تعارض کرده و تساقط می کنند،به قاعده طهارت رجوع کرده و حکم به طهارت نموده است.

*پس مراد از«اغماضا عن قاعدة حکومة بعض الاستصحابات علی بعض...»چیست؟

این است که:با اغماض و چشم پوشی از این مشکله که دو استصحاب فوق سببی و مسببی هستند بخاطر اینکه شک در بقاء طهارت مسبّب از شکّ در بقاء رطوبت است و سببی و مسببی متعارض نیستند،بخاطر اینکه در عرض هم نیستند می توان گفت که احتمال دوم نیز وجیه است.

حال اگر کسی بپرسد که آیا کسی را می شناسید که چنین اغماضی کرده باشد؟

می گوئیم:بله،مرحوم محقق اول در مثل ما نحن فیه اغماض کرده است و آن این است که فی المثل:

1-شخصی متطهّر یعنی پاک است لکن پس از مدتی در بقاء طهارتش شک می کند به دنبال شک در بقاء طهارتش،در بقاء اشتغال ذمّه به نمازی که خوانده است نیز شک می کند.

مرحوم محقق اول در اینجا فرموده است که:استصحاب بقاء طهارت با استصحاب اشتغال ذمّه تعارض می کنند.و حال آنکه می دانیم که شک در اشتغال و عدم آن مسبّب است از شکّ در بقاء طهارت و عدم آن و لکن ایشان به سببی و مسببی اعتنا نکرده و بین آن دو تعارض افکنده است.

2-و اما مورد دیگر در رابطۀ با یوم الشک اخر ماه رمضان است،یعنی فرض کنید:

شک داریم که امروز اوّل شوال است و یا آخر رمضان؟

استصحاب می کنیم عدم دخول شوال را که این مستصحب دارای آثار شرعیّه و عقلیّ ای

ص:158

می باشد از قبیل اینکه:

1-پس امروز آخر ماه رمضان است و لذا باید روزه گرفت که یک اثر شرعی است.

2-پس فردا اوّل ماه شوّال است و لذا باید نماز عید خواند و غسل نمود و به افطار پرداخت.

حال انما الکلام در این است که:با اینکه اولویّت فردا واسطه ای است برای آثار مزبور و لکن عرفا این وسائط را نادیده گرفته و به وسیلۀ استصحاب مستقیما به سراغ آثار شرعیّه می روند.

*اوّلیّت و آخریت ماه به معنای نجومی کلمه نزد علماء هیئت چگونه است؟

بدین نحو است که قمر در حرکت خود به نقطه ای برسد که در تمام شب رؤیت نشود که در اینصورت آخر ماه است و یا به حدی برسد که به شکل هلالی بسیار باریک و کمرنگ دیده شود که در اینصورت اوّل ماه است مع ذلک یک واسطۀ جلیّه است.

*اوّلیّت و آخریّت ماه به معنای عرفی کلمه چگونه است؟

این است که:عرف می گوید:آخر ماه آن چیزی است که متصل باشد به یک زمانی که آن زمان محکوم به اوّل ماه جدید بودن است.

و اوّلیّت ماه این است که:مسبوق به مثل نباشد که به این معنا آسان بوده و می توان گفت که اثر مع المسامحه از خود مستصحب است.

پس از آن شیخنا می فرماید:

نباید خود را به ذکر امثله مشغول سازیم بلکه باید معیار کلی را در این مسأله بیان کرده و بگذریم.

و اما معیار کلی خفی بودن واسطه و جلی بودن آن این است که:

اگر واسطه خفی باشد جاری می شود و چنانچه جلّی باشد جاری نمی شود.

*مراد ایشان از«و ربما یتمسک فی بعض موارد الاصول المثبتة...الخ»چیست؟

این است که:برخی از حضرات اصولیین دارای معیار دیگری هستند و آن این است که:

در برخی از موارد که فقهاء از اصول مثبته استفاده کرده اند بخاطر این است که در آن موارد اجماع و یا سیره یعنی اجماع عملی فقهاء و یا همۀ مسلمین بر جریان اصل قائم است و لذا این اصل حجّت شده است.

پس در هر جا که اجماع و یا سیره نداشته باشیم اصل مثبت جاری نمی شود و هر کجا که اجماع و یا سیره داشته باشیم اصل مثبت جاری می شود.

فی المثل:در باب وضوء شک می کنیم که آیا حاجب و یا مانعی بر اعضاء غسل و مسح در باب

ص:159

وضوء و یا غسل وجود داشته است یا نه؟

اجماعا استصحاب عدم حاجب جاری کرده و نتیجه می گیریم غسل و مسح پوست را،و صحت وضوء و نماز و...را که از اثرات شرعیّه هستند بر آن بار می کنیم.

*پس مراد ایشان از«و فیه نظر...الخ»چیست؟

شاید اشاره باشد به اینکه در مثال فوق از استصحاب استفاده نمی شود بلکه در صورتیکه شک ما در اثناء وضوء و خلاصه قبل از تجاوز محل باشد باید بدان توجه و اعتنا کنیم.

اما:اگر پس از فراغت از عمل و تجاوز از محلّ باشد،قانون فراغ و تجاوز حاکم است و نوبت به استصحاب نمی رسد.

*نظر امام خمینی(ره)در رابطۀ واسطه های پنهان چیست؟

ایشان می فرماید:

هرگاه که واسطه،بین مستصحب و اثر شرعی پنهان باشد،استصحاب جاری می شود و اثر بر آن مترتب می گردد و از اصول مثبته هم نیست

مراد از پنهان بودن واسطه هم این است که:

عرف حتی با نگاه دقیق،وساطت واسطه را در مترتب شدن حکم بر موضوع نمی بیند،و لذا عند العرف کانّ حکم،بدون واسطه برای مستصحب ثابت است.تنها عقل با نوعی برهان می بیند که عقلا اثر بر واسطه مترتّب شده است؛اگرچه از نظر عرف بر صاحب واسطه مترتب شده است.

مثال آن این است که:

هرگاه که شارع بفرماید:شراب بر شما حرام شده است.از نظر عرف موضوع برای حرمت، همان شراب است،و لکن عقل حکم می کند که مترتّب شدن حرمت بر شراب،جز به جهت مفسده ای که در آن وجود دارد،(و آن مفسده علّت واقعی برای حرمت است)نمی باشد.

اگر فرض شود که عقل بر تمام خصوصیّات واقعی شراب اطلاع پیدا کرده و با تردید حکم نموده است که علّت واقعی برای حرمت مثلا مست کنندگی است،آنگاه حکم می کند به اینکه مست کردن شراب علت است برای ثابت بودن حکم حرمت.

سپس حکم می کند که موضوع حرمت به حسب ملاک های واقعی،شراب نیست،بلکه موضوع، مست کنندۀ از حیث مست کننده بودن است.چرا؟

زیرا:در خارج مست کنندگی با شراب متّحد است و به حسب ظاهر حکم به حرمت شراب شده است؛و لکن موضوع واقعی جز حیثیت مست کنندگی نیست چونکه موضوع واقعی نزد عقل

ص:160

همان جهت های تعلیلی هستند.

پس:هرگاه بداند مایعی قبلا شراب بوده است،و شک در باقی بودن شراب بودنش بکند، اشکالی در استصحاب شراب بودن آن و اثبات بودن حرمت برای آن نیست.

صحیح نیست که گفته شود.استصحاب شراب بودن،مست کنندگی،(که موضوع حکم عند العقل است)را جز با اصل مثبت اثبات نمی کند.چراکه حرمت اوّلا و بالذات فقط بر مست کننده، مترتّب شده است،و در رتبۀ دوم و با واسطه بر شراب مترتب گردیده است.

علّت صحیح نبودن سخن مزبور این است که:واسطه،عقلی و پنهان است و عرف آن را واسطه نمی بیند.

مراد از پنهان بودن واسطه هم این نیست که عرف تسامح می کند و با اینکه واسطه را می بیند، حکم را به موضوع نسبت می دهد،و نه به واسطه.چرا؟

بخاطر اینکه موضوع احکام شرعی چیزی نیست که عرف در آن تسامح کند بلکه موضوع برای حکم حقیقتا و بدون تسامح،همان موضوع عرفی است.

پس خون واقعی در نظر عرف،موضوع برای نجاست است،وقتی که تسامح کند و چیزی که نزد او خون نیست،حکم کند که خون است و موضوع برای نجاست نمی باشد،چنانکه اگر عقل با برهان حکم کند که چیزی خون است یا خون نیست قابل پیروی نیست چرا که موضوع برای حکم شرعی چیزی است که در نزد عرف موضوع باشد.

و امّا راز آن این است که:شارع در تعلیم دادن احکام بر امّت،مثل بقیّۀ مردم است و در گفت و گوها و خطاب های خود،مثل گفت وگوی مردم با یکدیگر می باشد،همانطور که قانون گذار عرفی هرگاه حکم به نجاست خون کند،موضوع آن چیزی جز آنچه عرف از حیث مفهوم و مصداق خون می فهمد نیست،پس رنگ قرمز عند العرف خون نیست و موضوع برای نجاست نمی باشد،شارع نیز نسبت به قوانینی که به عرف تعلیم می دهد چنین است،همچنین مفهوم های عرفی و تشخیص مصداق های آن نیز چنین اند.

بطور کلّی شرع در خطاب های خودش عرفی است نه اینکه موضوع ها مقید به عرفی بودن باشند چرا؟

زیرا که تقیّد به عرفی بودن موضوع ها باطل است و باطل بودن آن ضروری و بدیهی است.

در اینصورت جملۀ(لا تنقض الیقین بالشک)قضیّه ای عرفی است.

وقتی که عرف دید قضیۀ مورد یقین خود قضیۀ مورد شک است،و مترتب نکردن حکم بر

ص:161

مشکوک،شکستن یقین با شک است،استصحاب جاری می کند؛حتی اگر به نظر عقل شکستن یقین با شک باشد.چرا؟

زیرا وحدت دو قضیّه یقینی و مشکوک وجود ندارد،تمام این مطالب واضح و روشن است.

*مرحوم شیخ دو مثال برای واسطه های پنهان ذکر نمود،نظر امام خمینی در رابطۀ این دو مثال و نظر شیخ چیست؟

می فرماید:تمام آنها از قبیل واسطه های غیرپنهان است و اصل در این مثالها اصل مثبت است.

و امّا قضیۀ استصحاب رطوبت نجس برای اثبات نجس شدن ملاقات کننده؛عرف از دلیل های شرعی ای که در نجاست ها وارد شده است استفاده می کند که نجس شدن جز به جهت سرایت نجاست به ملاقات کننده نمی باشد.

سپس نزد عرف ملاقات پیراهن باتری،موضوع برای حکم به شستن نمی باشد؛بلکه موضوع، پیراهنی است که از نجاست مرطوب متأثّر شده است.و لذا استصحاب رطوبت این عنوان را اثبات نمی کند.

چنانکه گفته شد،واسطۀ پنهان آن چیزی است که از نظر عقل واسطه باشد و عرف آن را واسطه نبیند چنانکه استصحاب نبودن حاجب و مانع برای حکم به تحقّق شستن،اصل مثبت است چرا که واسطه عرفی است و نه عقلی.

همچنین استصحاب نبودن هلال شوّال یا استصحاب باقی بودن ماه رمضان برای اثبات اینکه روز پس از روز شک عید است بدون تردید اصل مثبت است چرا؟

زیرا عید فطر روز اوّل ماه شوّال است،و اوّل بودن عبارت است از آغاز زنجیرۀ روزهای ماه،و آغاز شدن زنجیرۀ روزها چیز بسیطی است که با استصحاب حادث نشدن شوّال یا با استصحاب باقی بودن ماه رمضان اثبات نمی شود

البته؛اگر اوّل؛مرکب از وجود روزی و نبودن روزی مثل آن و یا ضدّ آن باشد اثبات با وجدان و اصل ممکن است و لکن بر فرض پذیرفتن آن نسبت به اثبات عنوان بقیّۀ روزها مفید نمی باشد و لذا:

اثبات،هشتم،نهم و دهم ذی الحجّه با استصحاب نبودن هلال ذی الحجّه یا با استصحاب باقی بودن ذی القعده اصل مثبت است چونکه روز هشتم با گذشتن هفت روز از روز اول،عقلی است و نه شرعی.

پس:اشکال در احکامی که بر روز اوّل یا بر عید یا بر روز هشتم،نهم و دهم در اعمال حجّ و

ص:162

همچنین بقیّۀ احکامی که به عنوان های روزها در قالب خودشان تعلّق گرفته،باقی می باشد.

امّا آنچه مشکل را آسان می کند این است که مسلمانان از آغاز اسلام تاکنون بنا را بر ترتیب آثار عید بودن بر روز رؤیت هلال گذاشته اند و روز رؤیت هلال یا روز بعد از روز شک یا پس از گذشتن سی روز از ماه پیشین را روز اول و دومش را روز دوّم و هکذا...قرار داده اند.

بطور کلّی اشکالی نیست در اینکه ماه،عید،روز نحر و قربانی و روزهای دیگر در موضوع احکام،جز روزهای واقعی نیستند.

همچنین اشکالی نیست در اینکه مسلمانان و پیشوایان معصوم علیهم السلام،بنا را بر عمل به ظاهر گذاشته و آثار واقع را بر روز اوّل و پس از گذشت سی روز از رؤیت هلال ماه شعبان یا ماه رمضان ترتیب داده اند،و آثار روز اوّل را بر اوّل،و آثار روز دوّم را بر روز دوّم و هکذا قرار داده اند. (1)

تلخیص المطالب

آنچه در تنبیه ششم گذشت در یک گفتمان ساده با مرحوم شیخ انصاری

*جناب شیخ موضوع بحث در تنبیه ششم چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است که تقدیرش چنین است:

وقتی که شارع می فرماید:لا تنقض الیقین بالشّکّ منظورش این است که لا تنقض آثار الیقین.

به عبارت دیگر:آثاری را که به خاطر یقین بر متیقّن مترتّب می شود،با شک از دست نده.

حال سؤال این است که مراد حفظ چه آثاری است،آیا مراد آثار شرعیّه است یا که مراد آثار عقلیّه و عادیّه است؟

پاسخ این است که:مراد آن آثاری است که وضع و رفع آنها در دست شارع است یعنی آثار شرعیّه و لذا کاری با آن آثاری که رفع و وضعش به دست خودش نیست ندارد.فی المثل:

1-زید زنده بود و آثاری داشت،چه شرعی،چه عقلی و چه عادّی.

2-اکنون شک داریم که آیا زید زنده است تا که آن آثار اکنون نیز مترتب باشد یا که زنده نیست؟

شارع می فرماید:آثار حیات را که وضع و رفعش در دست شارع است مثل حرمت تقسیم اموال او،حرمت تزویج زوجۀ او و وجوب نفقۀ زوجه اش و...را از دست ندهید.

ص:163


1- (1) .الاستصحاب،امام خمینی(ره)،ص 158-163

*چرا شارع کاری با آثار عقلیّه و عادیه ندارد؟

زیرا مترتب کردن آثار مزبور از طریق استصحاب اصل مثبت است و اصل مثبت هم حجّت نیست.

به عبارت دیگر:اینکه گفته می شود که اصل مثبت حجت نیست به این معناست که شارع با اینگونه امور کاری ندارد.

*در تبیین مطالب بفرمائید که مستصحب بر چند قسم است؟

بر دو قسم است:

گاهی از قبیل احکام شرع است،و گاهی از قبیل موضوعات.

آنجا که مستصحب از قبیل احکام شرع است مثل اینکه:

فلان حکم قبلا واجب بود،اکنون شک داریم که آیا هنوز هم واجب است یا نه؟

استصحاب می کنیم وجوب آن را و آثار شرعیّه اش را بر آن مترتب می کنیم.

و یا فلان حکم قبلا حرام بود،و لکن اکنون شک داریم که آیا هنوز هم حرام است یا نه؟

استصحاب می کنیم حرمت آن را و...

*وقتی مستصحب از قبیل احکام باشد چگونه آثاری ممکن است که بر آن مترتب شود؟

1-گاهی اثری که بر این مستصحب بار می شود اثر شرعی است،فی المثل:

نماز ظهر بر شما واجب بود،یک ساعت پس از ظهر شک می کنید که آیا نمازت را خوانده ای یا نه؟

در نتیجه شک می کنید که آیا اکنون نماز ظهر بر شما واجب است یا نه؟

استصحاب می کنید وجوب ظهر را.

استصحاب این وجوب دارای یک اثر شرعی است و آن این است که تا نماز ظهر را که واجب است اتیان نکنید،خواندن نماز نافله حرام است.

2-گاهی اثری که بر این مستصحب بار می شود یک اثر عقلی است،فی المثل:

نماز ظهر بر شما واجب بود،ساعتی پس از آن شک می کنید که آیا نماز ظهرتان را خوانده اید یا نه؟

استصحاب می کنید وجوب ظهر را.

استصحاب این وجوب دارای یک اثر عقلی است و آن این است که اگر نماز ظهرتان را نخوانید معاقب هستید.

ص:164

3-گاهی اثری که بر این مستصحب بار می شود یک اثر عادی است،فی المثل:

نماز ظهر بر شما واجب بود،ساعتی بعد شک می کنید که ایا نماز ظهرتان را اتیان کرده اید یا نه؟ استصحاب می کنید وجوب نماز ظهر را.

حال تا زمانی که آن را اتیان نکنی یک خوفی در شما وجود دارد که مبادی نتوانم وظیفه ام را انجام دهم و در نتیجه در قیامت مبتلای به عقاب بشوم.

4-گاهی اثری که بر این مستصحب بار می شود یک اثر مع الواسطه است،فی المثل:

شما نذر کرده اید که اگر زمانی خطائی کردید که مستحق عقاب می شوم یک درهم به فقیر بدهید.

حال:وقتی شما وجوب ظهر را استصحاب می کنید،در صورت شک نماز مستحق عقاب می شوید و لذا باید یک درهم به فقیر بدهید.

این وجوب درهم در اثر وجوب ظهر است لکن بواسطۀ استصحاب عقاب.

نکته اینکه:

گاهی ما یک حکم شرعی را استصحاب می کنیم لکن نه برای اثبات یک اثر بلکه برای اثبات یک امری غیر از اثر،از جمله:

1-مثل اثبات ملزوم،فی المثل:استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ زوجه را که یک حکم شرعی است برای اثبات حیات زید.

حال زنده بودن زوجۀ زید،ملزوم وجوب نفقۀ زوجۀ زید است.

2-مثل اثبات ملازم،مثل اینکه استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ زوجه را که یک حکم شرعی است برای اثبات حرمت تزویج زوجۀ زید.

یعنی نفقۀ زوجۀ زید واجب است،پس تزویج او به دیگران هنوز حرام است.

*چرا به آن ملازم گفته می شود؟

زیرا وجوب نفقۀ زوجه و حرمت تزوّج زوجه متلازمین بوده و هر دو لازمه ای هستند برای یک ملزوم ثالث که حیات زید است.

پس:در اینجا استصحاب می شود،احد متلازمین برای اثبات ملازم دیگر.

3-مثل اثبات مقارن،مثل اینکه استصحاب می کنیم وجوب نفقۀ زوجه ای را برای اثبات عدم وجوب نفقۀ زوجۀ دیگری.

و اما گاهی مستصحب از قبیل موضوعات است و نه احکام که این نیز خود بر دو قسم است:

ص:165

الف:گاهی ما موضوعی را استصحاب می کنیم برای اثبات یک اثر شرعی یا عقلی،یا عادی و یا مع الواسطه،فی المثل:

1-گاهی استصحاب می کنیم حیات زید را تا اثبات بکنیم اثر شرعی وجوب نفقۀ زوجه و حرمت تزوج زوجه او را.

2-گاهی استصحاب می کنیم حیات زید را تا اثبات کنیم اثر عقلی تنفس و تحیز را.

3-گاهی استصحاب می کنیم حیات زید را تا اثبات کنیم اثر عادی نموّ و نبات را.

4-گاهی استصحاب می کنیم حیات زید را برای اثبات یک اثر مع الواسطه،فی المثل:

استصحاب می کنیم حیات زید را برای اثبات نمو و در نتیجه اثبات وجوب پرداخت درهم را چرا که نذر کرده بوده ایم که اگر او رشد و نمو کند یک درهم به فقیری بدهیم.

ب:گاهی هم استصحاب می کنیم موضوعی را لکن نه برای اثبات یک اثر بلکه برای اثبات ملزوم،ملازم یا مقارن آن موضوع،فی المثل:

1-استصحاب می کنیم نمو را و نتیجه می گیریم زنده بودن او را که این حیات و زنده بودن ملزوم غیرشرعی نمو است و نه لازم آن.

2-استصحاب می کنیم که زید هنوز در حال نمو است و نتیجه می گیریم که اثبات لحیه هم شده است در اینجا نمو و اثبات لحیه،متلازمین هستند برای ملزوم ثالث که حیات زید است.

به عبارت دیگر:استصحاب می کنیم احد متلازمین یعنی نمو را برای اثبات متلازم دیگر یعنی اثبات لحیه و یا که استصحاب می کنیم تنفس را اثبات تحیز و...

3-استصحاب می کنیم نمو زید را برای اثبات عدم نمو عمر،چرا که فلانی دو پسر داشت یکی زید و یکی عمر.

تصادفا علم اجمالی پیدا می کند که یکی از آن دو مریض شده و از حالت نمو افتاده است.

استصحاب می کند نمو زید را،در نتیجه ثابت می شود که عمر از حالت نو افتاده است.

*جناب شیخ کدامیک از این صور و امثله ای که ذکر شد اصل مثبت و کدام حجّت می باشد؟

1-آنجا که ما حکم را استصحاب می کنیم و از آن به استصحاب حکمی تعبیر می شود در هر چهار فرضش قابل اجراست.

به عبارت دیگر:استصحاب حکم برای اثر شرعی،اثر عقلی،اثر عادی و اثر مع الواسطه چه شرعی باشد و چه غیرشرعی همه اش جایز است.یعنی که این آثار بر مستصحب مترتب می شوند.

چرا؟

ص:166

به خاطر اینکه وضع حکم در دست شارع بما هو شارع است.فی المثل:

نماز ظهر بر من واجب بود،لکن نمی دانم که اکنون نیز واجب است یا نه؟

لا تنقض الیقین بالشّک به ما می گوید واجب است.یعنی مستصحب ما را که وجوب ظهر بود دوباره جعل می کند،چراکه وضع و یا به تعبیر دیگر جعل وجوب در دست اوست.

به عبارت دیگر:در آن زمانی که ما شک نداشتیم بلکه یقین به حکم داشتیم هر چهار اثر مترتب می شد.

امروز هم که شک داریم،با استصحاب جعل مماثل شده دوباره وجوب جعل می شود.و همانطور که اثر شرعی،عقلی،عادی و اثر بلاواسطه در زمان یقین مترتّب می شد اکنون نیز همان آثار مترتب می شود.چرا؟

بخاطر اینکه شارع مقدّس با استصحاب عینا مستصحب را می آفریند و وجوب را جعل می کند منتهی آن وقت وجوب واقعی بود و اکنون وجوب ظاهری است.

2-و امّا آنجا که استصحاب حکم شرعی می شود لکن نه برای اثبات اثر بلکه برای اثبات غیر اثر یعنی ملزوم،ملازم و مقارن،جریانش جایز نمی باشد،چونکه اصل مثبت است و اصل مثبت حجت نیست.چرا؟

زیرا:آنچه از اخبار لا تنقض به ذهن تبادر می کند این است که آثار و محمولات و لوازم یقین سابق را اکنون می توان بر مستصحب مترتب کرد،نه ملزومات و ملازمات و مقارنات را.

فی المثل:شما نمی توانید با استصحاب وجوب نفقۀ زوجه اثبات کنید عدم وجوب نفقۀ زوجۀ دیگر را و یا...

3-و امّا از آن 7 صورت بعدی که مستصحب ما از موضوعات است تنها در یک مورد جریان استصحاب جایز است و آن در جائی است که اثر شرعی بلا واسطه است.فی المثل:

استصحاب می کنیم حیات زید را برای اثبات نفقۀ زوجه و یا حرمت تزویج او و لا غیر

به عبارت دیگر:استصحاب موضوع در غیر اثر شرعی بلا واسطه چه اثر باشد و چه غیر اثر باشد جایز نمی باشد.

فی المثل:نمی توان حیات زید را استصحاب کرد برای اثبات لحیه،تنفّس،تحیزّ...چرا؟

زیرا:شارعی که می فرماید:لا تنقض الیقین بالشّک نسبت به آثاری می تواند حکم کند که وضع و رفعش در دست خودش از آن جهت که شارع است می باشد.

البته آثار عقلیّه و عادیّه وضع و رفعشان در دست شارع بما هو شارع نیست گرچه بما هو

ص:167

خالق همه چیز در دست اوست.

*جناب شیخ اگر کسی اشکال کرده بگوید که بله ما قبول داریم که وقتی موضوعی استصحاب می شود باید اثر شرعی بر آن مترتب شود و نه عقلیّه و عادیه لکن بفرمائید چه فرقی دارد که این اثر شرعی بلا واسطه باشد یا مع الواسطه؟

فی المثل:شما استصحاب بکنید حیات زید را و هر اثر شرعی که دارد بر آن مترتب بکنید،چه بلا واسطه باشد مثل وجوب نفقۀ زوجۀ او از اموالش و حرمت تزوج او و...چه مع الواسطه باشد مثل وجوب تصدّق و به تعبیر دیگر درهم در مثال زیر که:

شما نذر کرده بودید که تا زمانی که فرزندتان درحال رشد و نمو است روزی یک درهم به فقیر بدهید.

استصحاب می کنید حیات او را در حالی که هم می توانید اثر حیات را که وجوب نفقۀ زوجۀ اوست بر آن مترتب کنید هم اثر شرعی مع الواسطۀ آن یعنی وجوب درهم را چرا؟

زیرا که شارع مقدّس شاک را به منزلۀ متیقّن و مشکوک را به منزلۀ متیقّن قرار داده است و لذا شما باید همان آثاری را که در زمان یقین بر متیقّن بار می کردید مثل وجوب نفقه که اثر شرعی بلا واسطۀ حیات زید است و وجوب درهم که اثر شرعی مع الواسطۀ حیات اوست،اکنون نیز باید همان ها را بر مشکوک خود که به منزلۀ متیقّن قرار گرفته مترتب کنید.

چرا شما بین اثر شرعی بلا واسطه و مع الواسطه فرق گذاشته،و مع الواسطه را مترتب نمی کنید دلیلتان چیست؟

بله،ما نیز قبول داریم که شارع،شاک را به منزله متیقّن و مشکوک را به منزلۀ متیقّن قرار داده است،لکن باید دید که در این تنزیل چه حیثیّتی موردنظر قرار گرفته است.

فی المثل:شما یک وقت اثری مثل وجوب نفقۀ زوجه را مترتب می کنی بر حیات زید از آن حیث که یقین به حیاتش دارید،لکن مترتب کردن وجوب درهم از حیث یقین به حیات او نیست بلکه از حیث یقین به ملازم حیات یعنی نموّ و نبات است.

به عبارت دیگر:

یک وقت شما نفقه را می دادید از حیث یقین به حیات زید،درهم را هم می دادید از حیث ملازم حیات یعنی نمو.

اکنون که شارع آمده و مشکوک را نازل به منزلۀ متیقّن قرار داده است،از کدام حیث قرار داده است؟

خواهید گفت:از حیث آن اثری که مترتب می شده بر حیات من حیث الیقین به حیات زید نه

ص:168

اینکه تنزیل شده باشد از حیث آن اثری که یقین به ملازم حیات یعنی نمو باشد.

به عبارت دیگر:شارع آن اثری را که مترتب می شد بر حیات زید من حیث الیقین به حیات زید در نظر گرفته است و لکن آن اثری که مترتب می شد بر حیات زید من حیث الیقین به ملازمۀ حیات زید یعنی نمو،را در نظر نگرفته است.

پس:در تنزیل،نفس العنوان،که خود حیات زید باشد موردنظر است و نه ملازم العنوان که نموّ باشد.

البته این مطلب اختصاص به استصحاب ندارد بلکه در سایر تنزیلات نیز مطلب از همین قرار است که عنوان اصلی منظور است و نه عنوان ملازم و فرعی.

*جناب شیخ چه تنظیری برای مسأله مورد بحث دارید؟

مسألۀ مورد بحث را به باب رضاع و نسب تنظیر کرده می گوئیم:

شارع فرموده:«یحرم بالرضاع ما یحرم بالنسب»یا فرموده:الرضاع لحمة،کلحمة النّسب.

این یک تنزیل شرعی است یعنی که شارع رضاع و شیرخوارگی را نازل به منزلۀ نسب قرار داده است و لذا همان عناوینی که در باب نسب،سبب حرمت است در باب رضاع نیز سبب حرمت است.

حال در باب نسب که منزّل علیه است دو دستۀ از عناوین وجود دارد که هر دو دسته دارای اثر شرعی هستند و لکن یک دسته از آنها عناوین اصلی و دسته دیگر عناوین فرعی و یا به تعبیر دیگر ملازم با عناوین اصلی هستند.

حال:در رابطۀ با عنوان اصلی در این باب فرموده است که حرام شده است بر شما مادرانتان و دختران و خواهران و عمه ها و خاله ها و...

در اینجا حرمت را برده است روی ازدواج ذکور با مادر هرچه بالا رود و خواهران عمه ها و خاله ها...که هر یک یک عنوان اصلی هستند.

و امّا در رابطۀ با عنوان فرعی در این باب می توان گفت فی المثل:

زنی دارای دو پسر می باشد و لکن حرمت او بر این دو پسر به دو عنوان است یکی به عنوان اصلی،یکی هم به عنوان فرعی و ملازم.

عنوان اصلی این است که:این زن برای هریک از این دو پسر مادر است که فرمود حرمت علیکم امّهاتکم...

عنوان فرعی و ملازم این است که:این زن برای هریک از این دو برادر امّ الاخ است.

ص:169

به عبارت دیگر:این زن بر هر یک از این دو برادر حرام است،هم از این جهت که برای هر یک از آن دو امّ است و هم از این جهت که برای هریک ام الاخ است که این ام الاخ یک عنوان فرعی و ملازم با عنوان اصلی است و لکن مورد نصّ نیست.

و هکذا امثله ای که در شرح آمده است فراجع.

*جناب شیخ گفته شد که نمی توان با استصحاب آثار عقلیّه،عادیه و شرعیّۀ مع الواسطه را اثبات نمود آیا در این مسأله فرقی بین اینکه مستصحب ما خارجا با این آثار متحد الوجود باشد و یا متغیّر الوجود باشد وجود ندارد؟

خیر تفاوتی وجود ندارد و استصحاب در هیچیک از موارد مزبور جاری نمی شود چونکه مثبت است و مثبت حجّت نیست.

فی المثل:در رابطۀ با موردی که مستصحب ما با آثار غیرشرعیه متحد الوجود است این است که:

1-در یک حوض آبی بود به اندازۀ یک کرّ و یا بیشتر از یک کرّ.

2-به مقداری از این آب برداشتیم که کم شدن آن مشهود است.

3-در عین حال باز هم شک درایم که آیا هنوز کرّ است یا که از کرّیت افتاده است؟

در اینجا می گوئیم:هذا الماء کان کرّا و هو کرّ

*چطور می شود که پس از برداشته شدن از آن و گم شدن آن گفت که هذا الماء کان کرا؟

بخاطر اینکه ما در خود هذا الماء استصحاب جاری نمی کنیم بلکه در وجود الکرّ استصحاب جاری کرده می گوئیم:

در این حوض،کرّ وجود داشت،اکنون نیز کرّ وجود دارد.

پس:این آب کرّ است.

در اینجا مستصحب ما که وجود الکر باشد و یک امر کلّی است با اثر عادی و یا عقلی اش یعنی هذ المایع که جزئی است،متحد الوجود هستند.چرا؟

بخاطر اینکه:الکلّی یوجد بوجود فردما،یعنی هر کلی طبیعی در خارج به عین وجود افرادش موجود می شود و وجود علیحده ای دارد.

به عبارت دیگر:

وجود الکر و هذا المایع کر مفهوما دو تا هستند و لکن خارجا یکی بوده و متحد هستند و هکذا امثله ای که در شرح موجود است.

ص:170

و یا فی المثل:در رابطۀ با موردی که مستصحب ما با آثار غیرشرعیّه متغایر الوجود است مثل اینکه:

به چشم می بینیم که فلان تیرانداز به طرف فلان کس تیری پرتاب می کند به نحوی که اگر حائلی در بین نباشد،عادتا تیر به او اصابت کرده و او کشته می شود.

لکن شک داریم که آیا حائلی در کار بوده است یا نه؟

می گوئیم:الاصل عدم الحائل.در نتیجه او کشته شده است.چرا؟

زیرا مقتضی که تیر باشد موجود است و مانع نیز به دلیل استصحاب عدم المانع مفقود است و لذا نتیجه می گیریم که قتل عادتا اتفاق افتاده است.

حال:این مستصحب ما که عدم حائل باشد خود مستقیما دارای اثر شرعی قصاص یا دیه نمی باشد.

بنابراین:ما با استصحاب عدم الحائل،ثبوت قتل که موضوعی از موضوعات خارجیّه است را نتیجه می گیریم و سپس اثر شرعی قتل را که قصاص و یا دیه باشد بر آن مترتب می کنیم،و لذا:

1-استصحاب ما در اینجا اصل مثبت است چونکه دارای اثر عادی است و نه اثر شرعی مگر مع الواسطه.

2-عدم الحائل همانطور که مفهوما با قتل متغایرند،خارجا نیز به دو وجود موجود شده و متغایر الوجودند و نه متحد الوجود.

پس:با اجرای اصالت عدم حائل نمی شود که قتل را که یک اثر عاّی است ثابت کرد چنانکه نمی توان و استصحاب وجود الکر،کریّت الموجود را که یک اثر عادی است اثبات کرد.هرچند مستصحب در یکی با اثرش متحد الوجود است و در یکی متغایر الوجود.

و هکذا در اثر عادی فرقی نیست:

1-بین اینکه اثر عادی با مستصحب ما یک نوع ملازمۀ کلیه وجود داشته باشد مثل وجود الکر در حوض که ملازم است با وجود الماء در حوض که ملازمۀ کلیّه دارند و آن هم به نحو علاقۀ کلّی و جزئی که وجود الکر کلّی است و الماء الموجود جزئی.

2-و یا اینکه ملازمۀ بین این اثر عادی با مستصحب ما یک نوع ملازمه اتفاقیه باشد و نه کلیّه مثل اینکه زید و عمر و هر دو زنده بودند و ما اجمالا می دانیم که یکی از آن دو مرده و لکن تفصیلا نمی دانیم که زید مرده یا عمر؟

اگر استصحاب کنیم حیات زید را،لازمۀ عادی آن موت عمر است و لکن حیات زید همیشه

ص:171

ملازم با موت عمر نیست،بلکه در اینجا اتفاقی است که اصل مثبت است و بی فایده.

*جناب شیخ دلیل صاحب فصول برای عدم حجیّت اصل مثبت چیست؟

1-یکی تعارض اصلین است بدین معنا که اجرای اصل در جانب ثابت یعنی مستصحب که همان عدم الحائل باشد با اجرای اصل در جانب مثبت که همان قتل باشد که یک واسطۀ عادی است تعارض کرده و در نتیجه تساقط می کنند.فی المثل:

از یک طرف،عند الشک فی حصول القتل،استصحاب می کنیم عدم الحائل را یعنی می گوئیم که:

قبلا حائلی در کار نبود،شک داریم که آیا در حین تیراندازی حائلی بود یا نه؟

اصل عدم الحائل است.

پس:مرمی علیه کشته شده است.

از طرف دیگر می گوئیم که:

این فرد قبلا به قتل نرسیده بود،اکنون شک می کنیم که آیا در اثر این تیراندازی به قتل رسیده است یا نه؟

الاصل عدم حصول القتل.یعنی که خیر کشته نشده است.

پس:اصل اوّلی در اثر وجود معارضش یعنی اصل دومی از بین رفته و اثر عقلیه که قتل باشد بر آن مترتب نمی شود.

2-دیگر اینکه اخبار لا تنقض که مدرک حجیّت استصحاب اند تنها آثار شرعیه بلاواسطه را ثابت می کند و دلالتی بر ترتب آثار عقلیّه و عادیه ندارد.چرا که اینگونه آثار ربطی به شارع بما هو شارع ندارد تا که بگوید مرتّب بکنید یا نه.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با ادلّۀ صاحب فصول در این مسأله چیست؟

این است که:کلمات ایشان خالی از ایراد نمی باشد گرچه در عدم حجیّت اصل مثبت با ما هم عقیده است.چرا؟

زیرا در دلیل اوّل خود که می فرماید یتعارض الثّابت و المثبت،به نظر ما این ثابت و مثبت با یکدیگر لازم و ملزوم اند و لذا:

لا ریب در اینکه اصل در جانب مثبت و یا به تعبیر دیگر لازم عادی و عقلی هرگز با اصل در جانب ثابت یعنی ملزوم تعارض نمی کند.چرا؟

بخاطر اینکه:این دو اصل در عرض هم و در یک مرتبه نیستند تا اینکه قابل جریان باشند یا نه،بلکه اصل جاری در ناحیۀ ملزوم همیشه از حیث رتبه،مقدّم است بر اصل در ناحیۀ لازم.چرا؟

ص:172

به خاطر اینکه اصل اوّل،اصل سببی و اصل دوم،اصل مسبّبی است و مادامی که اصل سببی جاری می شود،نوبت به اصل مسبّبی نمی رسد بلکه حساب مسبّب خود به خود روشن می شود.

چرا؟

زیرا که اصل سببی حاکم است بر اصل مسبّبی.

به عبارت دیگر:عدم الحائل در اینجا سبب است و قتل مسبّب است و لذا وقتی در جانب سبب یعنی عدم الحائل اصل جاری شود،دیگر در جانب مسبب یعنی قتل اصل جاری نمی شود تا که تعارضا و تساقطا.فلذا قبلا گفته شده که:

اگر شک کردید که فلان قطعه گوشت پاک است یا نجس؟

استصحاب می کنید عدم تزکیه را یعنی که خیر آن گوشت پاک نشده در نتیجه نجس است.

از طرف دیگر شما حق ندارید که اصالة الطهارة جاری کرده بگوئید که انشاء اللّه پاک است و حلال.چرا؟

چونکه اینجا جای اصالة الطهارة نیست،چونکه در اینجا شما یک اصل سببی دارید به نام اصالة عدم التزکیه.

وقتی هم که اصل سببی یعنی عدم تزکیه آمد،نتیجه اش نجاست است و لذا دیگر نمی شود در مسببی که حکم به نجاست آن شده اصالة الطهارة و الحیة جاری کنید.

پس:این کلام که فرمود یتعارض الاصلان...صحیح نمی باشد.

*جناب شیخ اگر کسی بگوید در آن مثال،عدم تزکیه یعنی حرمت و نجاست اثر شرعی است و نه عقلی یعنی که در اینجا استصحاب می کنیم عدم تزکیه را و مترتب می کنیم بر آن حرمت و نجاست را چه می فرمائید؟

می گوئیم بله،در جائی که اثر،اثر شرعی است ما نیز مثل شما استصحاب می کنیم عدم تزکیه را و می گوئیم که حرام است و نجس و لکن حرف ما در اثر عقلی و عادی است و نه در اثر شرعی.

ما در رابطۀ با اثر عقلی و عادی است که گفتیم یتعارض الاصلان فی جانب الثابت و المثبت

-البته،اگر بنا باشد که اصل سببی تعارض کند با اصل مسبّبی تفاوتی ندارد که اثر،اثر شرعی باشد و یا عقلی و عادی.

و یا اگر سببی با مسبّبی تعارض نداشته باشد و همیشه سببی حاکم باشد بر مسبّبی باز هم فرقی نمی کند که اثر شرعی باشد و یا عقلی و عادی.

ص:173

به عبارت دیگر:وقتی که اصل سببی جاری شد،در جانب مسبب نیز وضعیّت خود به خود روشن می شود،چه با عدم الاحائل،حصل القتل باشد و چه با عدم التزکیه،فحصل النجاسة.

و امّا تعلیل دوم صاحب فصول که فرمود اخبار لا تنقض ظهور در آثار شرعیّه دارد و شامل آثار غیرشرعیه یعنی عادیّه و عقلیّه نمی شود حرفی است که خود ما زدیم منتهی سؤال ما این است که:این دو علّتی که شما برای عدم حجیّت اصل مثبت ذکر کردید آیا هر دو علّت را در یک فرض ذکر نمودید یا که هریک دارای فرض علیحده ای است؟

به عبارت دیگر:آیا هر دو علّت یعنی هم تعارض و هم عدم شمول اخبار بر اثر شرعی،هر دو مربوط به یک فرض یعنی حجّت بودن استصحاب از باب تعبّد و به تعبیر دیگر از باب اخبار لا تنقض است؟

جناب فصول اگر چنین باشد،که استصحاب از باب تعبّد حجت باشد،چگونه این دو علّت را برای عدم حجیّت اصل مثبت آورده اید و حال آنکه این دو علّت با هم تناقض دارند،چراکه:

اصل اول شما یعنی لا تنقض...هم اصل در جانب ثابت را دربر می گیرد و هم شامل اصل در جانب مثبت را و لذا تعارضا و تساقطا.

-و اما دلیل دوم شما می گوید:اصلا اخبار لا تنقض،اصل در جانب ثابت را دربر نمی گیرد بلکه شامل آن موضوعاتی می شود که دارای اثر شرعی هستند و نه آن موضوعاتی که فاقد اثر شرعی هستند مثل عدم الحائل.

بنابراین:این دو تعلیل در یک فرض با هم سازگاری ندارند چراکه تعلیل اوّل می رساند که لا تنقض هر دو را شامل می شود و در نتیجه تعارضا و حال آنکه تعلیل دوم که می گوید لا تنقض این مطلب را که اثر عقلی است و یا شرعی شامل نمی شود.

و اما اگر این دو علت را در دو فرض ذکر کرده باشید بدین معنا که:

تعلیل اوّل را از این جهت مطرح کرده باشید که استصحاب را از باب ظنّ حجّت دانسته باشید.

و تعلیل دوم را در رابطۀ با جائی مطرح کرده باشید که استصحاب را از باب تعبّد حجّت دانسته باشید،یعنی:خواسته باشید که همه جوانب را در نظر گرفته و خواسته باشید بگوئید که:

اصل مثبت حجّت نیست،چه استصحاب از باب ظنّ حجّت باشد چه از باب تعبّد،باز هم فرمایشات شما با هم سازگاری ندارد.چرا؟

زیرا:اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت باشد،اصل مثبت حجّت نیست به دلیل علّت اوّل که

ص:174

گفته شد یتعارض الاصلان فی جانب الثّابت و المثبت که همان تعارض اصل عدم حائل با اصل عدم قتل است.

و اگر استصحاب از باب اخبار لا تنقض،حجّت باشد باز اصل مثبت حجّت نیست به خاطر علّت دوم که گفته شد اخبار لا تنقض شامل آثار غیرشرعی نمی شود.

به عبارت دیگر:اخبار لا تنقض دلالت بر یک دستور تعبّدی داشته و سخنی از ظنّ نوعی به بقاء در آنها مطرح نمی باشد.

نکته:برای تبیین بیشتر مطلب و آگاهی از ادامۀ مناظرات به خود شرح مراجعه کنید.

*جناب شیخ از مناظراتی که در این مبحث با صاحب فصول داشتید چه چیزی بدست می آید؟

معلوم می شود که:

اگر ما استصحاب را از باب ظنّ حجّت بدانیم فرقی بین آثار شرعیّه و عقلیّه و عادیّه نخواهیم گذاشت.چرا؟

زیرا اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت بشود،در صورتی که شما در یک موضوعی استصحاب جاری کنید و در نتیجه به وجود آن موضوع ظنّ پیدا کنید مثل عدم حائل،الا و لا بد ظن پیدا می کنی که آن شخص که در مسیر تیر بود کشته شده است.

وقتی که ظنّ پیدا کردی که آن شخص در مسیر تیر قرار داشته و قتل صورت گرفته،ظنّ پیدا می کنی که پس تیرانداز مستحق قصاص یا دیه است الی آخر...

به عبارت دیگر:ظنّ وجدانی در هیچ کجا دستش کوتاه نبود و تا هرکجا که راه پیدا کند موثر واقع می شود و مثبت و غیرمثبت ندارد،و آنچه که مثبتش حجّت نیست اصول هستند و نه امارات.

*جناب شیخ پس مرادتان از«الاّ ان یقال...»در این مسأله چیست؟

این است که:اگر ما استصحاب را از باب ظن حجّت بدانیم مثبت و غیرمثبتش فرق نمی کند مگر اینکه آن دلیلی که استصحاب را از باب ظنّ حجّت دانسته است بگوید ما ظن را حجّت می دانیم و لکن تا فلان حدّ و الا اگر دلیل مزبور حجیّت استصحاب را مقیّد به فلان حد نکند تا هر کجا که شعاعش برود مؤثر واقع می شود و هم نسبت به آثار شرعیه بلاواسطه و یا مع الواسطه و آثار عقلیّه و عادیه شعاع پخش می کند.

*جناب شیخ آیا دلیل بر حجیّت استصحاب حدّی برای ظنّ قائل شده است یا نه؟

اولا:بنابر اینکه استصحاب را از باب ظن حجّت بدانیم دلیل بر حجیّت آن عقل است و بنای

ص:175

عقلاء.

ثانیا:عقل و عقلاء،در این مطلب فرقی بین آثار شرعیه و آثار عقلیّه نگذاشته اند یعنی که محدودیتی برای گسترش شعاع ظنّ قائل نشده اند.

بله در جاهای دیگری که مسأله ربطی به استصحاب ندارد،مواردی وجود دارد که قهرا یک محدودیّتی نسبت به بعض آثار در آن وجود دارد.فی المثل:

1-از طرف شارع دلیل آمده است که برای رؤیت هلال رمضان یک نفر عادل شهادت بدهد، قابل قبول بوده و باید که روزۀ رمضان را شروع کنید.

2-یک نفر عادل می آید و شهادت می دهد که من هلال را دیدم و لذا اوّل رمضان است شما نیز با قول این یک نفر عادل ظنّ پیدا می کنید که اوّل رمضان است.

3-شارع نیز این ظنّ را حجّت قرار داده است چراکه فرض بر این است که روایتی در دست است که اگر عادل واحدی گفت اوّل رمضان است قبول کرده روزه را شروع کنید.

4-خبر عادل می شود مفید ظنّ،از جانب شارع هم که حجّت قرار داده شده است.

5-شما می روید و روزه را شروع کرده،سی روز روزه می گیرید.

امّا اگر شک کنید که آیا فردا روز عید فطر است یا نه؟آیا در اینجا می توانید افطار کنید یا نه؟

1-مقتضای آن ظنّی که در اوّل رمضان برای شما حاصل شد که اوّل رمضان است این است که:

بله،فردا اوّل شوال است.چرا؟

بخاطر اینکه ما ماه هلالی بیش از سی روز نداریم.

پس:آن ظنّ قبلی مستلزم این ظن بعدی است و لکن آیا اگر آن ظنّ قبلی حجّت بود،این ظنّ بعدی که می گوید که فردا اوّل شوال است حجّت است و شما می توانید که به سراغ عید بروید؟

قطعا خیر.

چرا؟مگر این دو ظنّ لازم و ملزوم نیستند و مگر این ظنّ شعاع همان ظن نیست؟

بله،این ظنّ شعاع همان ظن است و لکن آن دلیلی که حجیّت ظنّ قبلی را ثابت می کند برای اثر آن محدودیت قائل شده و گفته است که اگر عادل خبر داد که فردا اوّل رمضان است روزه را شروع کن و لکن دیگر نگفته است که وقتی 30 روز گذشت برو به دنبال نماز عید فطر بلکه تنها یک اثر بر این ظنّ مترتب شده بود و لذا در آخر ماه رمضان باید به ادلۀ دیگری رجوع نمود.

ص:176

متن الأمر السابع

لا فرق فی المستصحب بین أن یکون مشکوک الارتفاع فی الزّمان اللاّحق رأسا،و بین أن یکون مشکوک الارتفاع فی جزء من الزّمان اللاّحق مع القطع بارتفاعه بعد ذلک الجزء.

فإذا شکّ فی بقاء حیاة زید فی جزء من الزّمان اللاّحق،فلا یقدح فی جریان استصحاب حیاته علمنا بموته بعد ذلک الجزء من الزّمان و عدمه.

و هذا هو الّذی یعبّر عنه بأصالة تأخّر الحادث،یریدون به:أنّه إذا علم بوجود حادث فی زمان و شکّ فی وجوده قبل ذلک الزمان،فیحکم باستصحاب عدمه قبل ذلک،و یلزمه عقلا تأخّر حدوث ذلک الحادث.فإذا شکّ فی مبدأ موت زید مع القطع بکونه یوم الجمعة میّتا، فحیاته قبل الجمعة الثّابتة بالاستصحاب مستلزمة عقلا لکون مبدأ موته یوم الجمعة.

و حیث تقدّم فی الأمر السّابق أنّه لا یثبت بالاستصحاب-بناء علی العمل به من باب الأخبار-لوازمه العقلیّة،فلو ترتّب علی حدوث موت زید فی یوم الجمعة-لا علی مجرّد حیاته قبل الجمعة-حکم شرعیّ لم یترتّب علی ذلک.

نعم،لو قلنا باعتبار الاستصحاب من باب الظنّ،أو کان اللازم العقلیّ من اللوازم الخفیّة، جری فیه ما تقدّم ذکره.

ترجمه

تنبیه هفتم
اشاره

(در اینکه آیا اصالت تأخر حادث جاری می شود یا نه؟)

در مستصحب(مثلا استصحاب حیات زید)فرقی نیست:

1-بین اینکه بطور کلّی در زمان لاحق(یعنی آینده)مشکوک الارتفاع باشد(بدین معنا که سخن از پنج شنبه و یا جمعه نیست بلکه اکنون در حیات زیدی که قبلا زنده بود شک داریم و لذا استصحاب می کنیم حیات او را.)

2-و بین اینکه تنها در جزئی از زمان لاحق(مثل مثلا پنج شنبه)مشکوک الارتفاع باشد(بدین

ص:177

معنا که نمی دانیم آیا در روز پنج شنبه مرده است یا نه؟گرچه به میّت بودن او در روز جمعه یقین داریم)

-پس:اگر در بقاء حیات زید در جزئی از زمان مثلا روز پنج شنبه شک بشود علم و یقین ما به مرگ او در روز جمعه،ضرری به جریان استصحاب حیات او در روز پنج شنبه نمی زند.

پس:حق داریم که به مقدار یوم الخمیس استصحاب حیات جاری کنیم.

این همان چیزی است که در اصطلاح از آن تعبیر به اصالت تأخر حادث،می شود(یعنی وقتی شک بشود که مبدء حدوث موت او روز پنج شنبه بوده است یا روز جمعه،اصل این است که:

حدوث موت او روز جمعه بوده است).و مرادشان از این مطلب این است که:

وقتی وجود حادثی(همچون مرگ زید)در زمانی(مثل روز جمعه)معلوم است و لکن در وجود آن(مرگ)در قبل از آن زمان(یعنی پنج شنبه)شک بشود،حکم به استصحاب عدم موت او در قبل از آن زمان(یعنی پنج شنبه)می شود و هر اثر شرعی که دارد(مثل وجوب نفقۀ زوجه و...) بر آن مترتب می شود.

و امّا لازمۀ عقلی استصحاب حیات در روز پنج شنبه،متأخّر واقع شدن آن حادث(یعنی موت او)در روز جمعه است.

وقتی در مبدء موت زید شک بشود(که آیا پنج شنبه بوده است یا جمعه)با قطع به میّت بودن او در روز جمعه،حیات او در روز پنج شنبه با استصحاب ثابت می شود عقلا،و عادتا مستلزم این است که مبدء موت او روز جمعه باشد.

و چنانکه در تنبیه ششم گذشت،در صورتیکه استصحاب از باب اخبار یعنی تعبّد حجّت باشد، لوازم عقلیّۀ آن بواسطۀ استصحاب ثابت نمی شود.

پس:اگر مترتّب بشود بر حدوث موت زید در روز جمعه،و نه به مجرّد حیات او در روز پنج شنبه،یک اثر شرعی مثل کسی که نذر کرده که هرکسی که مبدء موتش روز جمعه باشد یک حمد برای او بخواند این اثر شرعی بر آن استصحاب مترتب نمی شود.

بله،اگر ما قائل شویم به اعتبار و حجیّت استصحاب از باب ظنّ یا اینکه لازم عقلی آن از وسائط خفیّه باشد،باز هم در اثبات این تأخّر جاری می شود.

***

ص:178

تشریح المسائل:

*مقدمة بفرمائید موضوع بحث چیست؟

اصلی است که در لسان اصولیین به عنوان اصالة التّأخّر معروف است.

*جهت یادآوری بفرمائید که دو رکن مهم استصحاب چیست؟

-یکی متیقّن سابق است که مستصحب ما است و در زمان سابق به آن یقین داشتیم،اعم از اینکه:

یک امر وجودی باشد یا یک امر عدمی و یا یک موضوع خارجی باشد و یا یک حکم شرعی و...

-یکی هم مشکوک لاحقی است که شک در بقاء و ارتفاع همان امر سابق است.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:

1-گاهی متیقّن سابق و یا به تعبیر دیگر مستصحب ما در زمان لاحق مشکوک البقاء و الارتفاع است بقول مطلق،فی المثل:

-تا به حال به وجوب فلان عمل یقین داشتیم و لکن اکنون شک داریم که آیا از حالا به بعد نیز آن به حال خود باقی است یا که مرتفع گردید.

-و یا تا به امروز یقین داشتیم که زید در حال حیات و بکر دارای صفت عدالت بود و لکن اکنون شک داریم که آیا الان نیز زید دارای حیات است یا نه؟و یا بکر به عدالتش باقی است یا نه؟

نکته اینکه:تمام مباحثی که تا به اینجا در باب استصحاب مطرح شد مربوط به همین قسم بود و نهایتا روشن شد که این استصحاب در صورتیکه دارای اثر شرعی باشد جاری می شود.

2-گاهی هم،متیقّن سابق و یا مستصحب ما در بخشی از زمان لاحق مشکوک البقاء و الارتفاع می باشد و لکن در ما بعد این مقطع زمانی از زمانهای بعدی مقطوع الارتفاع است،فی المثل:

الف:تا صبح یوم الخمیس یقین به حیات زید و یا عدم موت او داشتیم.

ب:از جمعه به بعد هم به ارتفاع حیات یعنی موت او یقین داریم.

حال سؤال در این است که:

ص:179

آیا در این فرض هم نسبت به آن مقطع از زمان یعنی از صبح پنج شنبه تا صبح جمعه که مستصحب ما مشکوک الارتفاع است استصحاب قابل جریان هست یا نه؟

به عبارت دیگر:آیا می توانیم استصحاب کنیم بقاء حیات زید را در روز پنج شنبه و نتیجه بگیریم که موت او در روز جمعه و در زمان متأخّر حادث شده است یا نه؟

*قبل از پاسخ به سؤال فوق بفرمائید مراد از«و هذا هو الذی یعبر عنه باصالة تأخر الحادث...»چیست؟

بیان وجه تسمیۀ اصل مذکور است مبنی بر اینکه:

اگر اصولیین اسم چنین استصحابی را اصالة تأخّر الحادث گذاشته اند بدین خاطر است که هدف اصلی از اجزاء آن عبارتست از:اثبات تأخر زمانی آن امر حادث،و لذا

-اگر این استصحاب دارای اثر شرعی بلاواسطه باشد،بدین معنا که بطور مستقیم بر مستصحب ما آثار شرعیّه مترتّب شود،قابل جریان است.فی المثل:

استصحاب می کنیم بقاء حیات زید را در روز پنج شنبه و نتیجه می گیریم وجوب نفقۀ زوجه او و همچنین حرمت تقسیم اموالش و...را.

-امّا اگر اثر شرعی از آن وصف عنوان تأخّر باشد و ما بخواهیم که با استصحاب این لازم عقلی را اثبات کرده و سپس اثر شرعی بر آن مترتّب کنیم،جریان استصحاب در اینجا مبتنی می شود بر مبانی سه گانه ای که در تنبیه ششم ذکر شد،یعنی:

اگر استصحاب از باب ظنّ یعنی امارات حجّت باشد،در اثبات این تأخّر جاری می شود.

و اگر استصحاب از باب اخبار(یعنی تعبّد)حجّت باشد و لکن واسطه را خفیّه بدانیم باز هم در اثبات این تأخّر اجرا می شود.

و اگر استصحاب از باب اخبار حجّت باشد و لکن ما واسطه را نیز جلیّه بحساب آوریم،البته که در اثبات تأخر جاری نمی شود.

متن تحقیق المقام و توضیحه:

أنّ تأخّر الحادث:

قد یلاحظ بالقیاس إلی ما قبله من أجزاء الزّمان-کالمثال المتقدّم-فیقال:الأصل عدم موت زید قبل الجمعة،فیترتّب علیه جمیع أحکام ذلک العدم،لا أحکام حدوثه یوم الجمعة؛إذ

ص:180

المتیقّن بالوجدان تحقّق الموت یوم الجمعة لا حدوثه.

إلاّ أن یقال:إنّ الحدوث هو الوجود المسبوق بالعلم،و إذا ثبت بالأصل عدم الشیء سابقا، و علم بوجوده بعد ذلک،فوجوده المطلق فی الزمان اللاّحق إذا انضمّ إلی عدمه قبل ذلک الثابت بالأصل،تحقّق مفهوم الحدوث،و قد عرفت حال الموضوع الخارجیّ الثابت أحد جزئی مفهومه بالأصل.

و ممّا ذکرنا یعلم:أنّه لو کان الحادث ممّا نعلم بارتفاعه بعد حدوثه فلا یترتّب علیه أحکام الوجود فی الزّمان المتأخّر أیضا؛لأنّ وجوده مساو لحدوثه.نعم،یترتّب علیه أحکام وجوده المطلق فی زمان من الزّمانین،کما إذا علمنا أنّ الماء لم یکن کرّا قبل الخمیس،فعلم أنّه صار کرّا بعده و ارتفع کرّیّته بعد ذلک،فنقول:الأصل عدم کرّیّته فی یوم الخمیس،و لا یثبت بذلک کرّیّته یوم الجمعة،فلا یحکم بطهارة ثوب نجس وقع فیه فی أحد الیومین؛لأصالة بقاء نجاسته و عدم أصل حاکم علیه.نعم،لو وقع فیه فی کلّ من الیومین حکم بطهارته من باب انغسال الثّوب بماءین مشتبهین.

ترجمه

شک در تقدّم و تأخر امر حادث نسبت به زمان
تحقیق در این مسأله و توضیح آن این است که:تأخّر امر حادث:

1-گاهی در مقایسۀ با ما قبل خودش،نسبت به زمان مورد لحاظ واقع می شود مثل مثالی که گذشت و لذا گفته می شود:اصل عدم موت یعنی حیات زید است در روز پنج شنبه

پس مترتب می شود بر آن تمام احکام آن عدم موت و نه احکام حدوث موت در روز جمعه، زیرا آنچه که متیقّن است بالوجدان محقّق بودن موت زید برای مات در روز جمعه است و نه حدوث آن.جز اینکه گفته شود که:حدوث موت همان وجودی است که مسبوق به عدم است.

از آنچه گفتیم دانسته می شود که اگر حادث از جمله حوادثی باشد که به ارتفاعش پس از حدوثش علم داریم احکام وجود(و یا به تعبیر دیگر اثر الحدوث و اثر الوجود)در زمان متأخر (یعنی جمعه)نیز بر آن مترتّب نمی شود.چرا؟

زیرا:وجود او مساوی(و هم قطار)با حدوث او(در روز جمعه و یا پنج شنبه)است.

ص:181

بله،احکام وجود مطلق آن در زمانی از دو زمان بر آن مترتّب می شود(فی المثل نذر کرده است که هروقت که این حوض،کرّ بود یک درهم به فقیر بدهد،اجمالا می داند که یا روز پنج شنبه کرّ شده یا روز جمعه،باید که درهم را بدهد)

چنانکه گاهی می دانیم که این آبی که در حوض است قبل از روز پنج شنبه کرّ نبود،پس اجمالا علم پیدا می کنیم که پس از آن(یعنی روز جمعه)کرّ شد و پس از کرّ شدن(دوباره)کریّتش از بین رفته(و قلیل شده یا در روز پنج شنبه و یا در روز جمعه)

می گوئیم:اصل این است که در روز پنج شنبه به کریّت نرسید،و لکن با این اصل کریّت آن در روز جمعه اثبات نمی شود(چراکه می شود اصل مثبت)

در نتیجه:حکم نمی شود به طهارت لباس نجسی که در یکی از آن دو روز یعنی پنج شنبه و یا جمعه در آب این حوض افتاده است.چرا؟

زیرا اصل این است که نجاست آن هنوز باقی است و اصلی نداریم که حاکم بشود بر استصحاب نجاست.

بله،اگر این لباس نجس در یکی از این دو روز در آن آب بیفتد از باب انغسال لباس بوسیلۀ دو آب مشتبه،حکم به طهارت آن می شود.

*** تشریح المسائل مقدمة باید بدانیم که ما بطور کلّی:

1-گاهی در اصل حدوث یک حادث شک داریم که در اینصورت،اصل عدم آن امر حادث است،لکن به شرط اینکه دارای اثر شرعی باشد و یا اینکه اصل مثبت را حجّت بدانیم.

2-گاهی هم به اصل حدوث یقین داریم،لکن شک ما در تقدّم و تأخّر آن امر حادث است، منتهی این فرض خود بر دو قسم است:

الف-گاهی آن امر حادث را نسبت به زمان مورد ملاحظه قرار می دهیم،فی المثل:

یقین داریم که موت زید حادث شده است و لکن نمی دانیم که سرآغاز و مبدء حدوث موت زمان متقدّم یعنی روز پنج شنبه است و یا زمان متأخر یعنی روز جمعه است؟

و یا فی المثل:یقین داریم که آب این حوض امروز که جمعه است کرّ است،لکن نمی دانیم که آیا همین امروز به حدّ کرّ رسیده است و یا از دیروز یعنی پنج شنبه به کریّت رسیده بود؟

ص:182

و امّا خود این قسم اوّل نیز باز دو صورت دارد.چرا؟زیرا:

1-گاهی به وجود و تحقّق حادث در زمان متأخر یعنی جمعه علم تفصیلی داریم و لکن نمی دانیم که آیا منشاء آن حدوث و تحقّق همین زمان متأخر یعنی جمعه است یا که نه بلکه زمان قبل یعنی پنج شنبه است؟چنانکه در دو مثال بالا وضعیّت این چنین است.

2-و گاهی به وجود و تحقّق فلان حادث در یکی از دو زمان متأخّر و متقدم یعنی پنج شنبه و جمعه علم اجمالی داریم و سپس به ارتفاع آن لکن نه نسبت به زمان متقدّم و نه نسبت به زمان متأخّر علم تفصیلی نداریم،فی المثل:

اجمالا می دانیم که در این حوض یا روز پنج شنبه کریّت حادث شده و سپس مرتفع گردیده و یا اینکه روز جمعه چنین حادثه ای اتفاق افتاده است؟

و امّا صورت اوّل از این دو صورت فوق،خود دارای پنج فرض است:

1-گاهی اثر شرعی از خود مستصحب است،چنانکه در بیان بالاجمال در متن قبل مثال زده شد و آن این است که:

اجمالا می دانیم که موت زید حادث شده است لکن به تفصیل نمی دانیم که حدوث آن مقدّم و در روز پنج شنبه بوده است و یا که مؤخّر و در روز جمع واقع شده است؟

در اینجا نسبت به حدوث آن در روز پنج شنبه از اصل استفاده کرده می گوئیم:

زید قبلا زنده بود،اکنون شک داریم که آیا موتش در روز پنج شنبه بوده است یا که حیاتش در روز پنج شنبه استمرار داشته است؟

استصحاب می کنیم حیات زید را در روز پنج شنبه و مترتب می کنیم بر آن وجوب نفقۀ زوجه را مثلا.

پس:در این فرض استصحاب جاری شده و اثر شرعی را اثبات می کند.

2-گاهی اثر شرعی،از آن حدوث این حادث در زمان متأخر یعنی جمعه است،فی المثل:

شخصی نذر کرده است که هرکس که در روز جمعه از دنیا برود یک فاتحه ای برای او بخواند، که در اینجا وجوب قرائت فاتحه اثر شرعی حدوث موت در روز جمعه است.

البته این فرض هم در بیان بالاجمال مطلب بر اساس مبانی سه گانه مورد محاسبه قرار گرفت.

3-گاهی هم اثر شرعی از آن وجود و تحقّق مقیّد این امر حادث است.چرا؟

زیرا که میان وجود و حدوث فرق است.چرا؟

بخاطر اینکه حدوث،وجود مقید به بعد العدم است و لکن وجود لازم نیست که مسبوق به عدم

ص:183

باشد،بلکه با استمرار وجود سابق هم می سازد چراکه می توان گفت که این همان حادث دیروزی است که امروز نیز موجود است،فی المثل:

شخصی نذر کرده است که هرکسی مرد،در اوّلین جمعه از مرگ او برایش فاتحه ای بخواند.

در این فرض اثر شرعی وجوب فاتحه بر این وجود مقیّد مترتب می شود منتهی نیازی به استصحاب نمی باشد چونکه بالوجدان محرز است،چه موت زید از دیروز حادث شده باشد و چه در امروز بالاخره امروز اولین جمعه از موت اوست.

به عبارت دیگر:او که نذر کرده است برای وجود الموت و نه برای حدوث الموت.

حال آیا این اثر یعنی وجوب فاتحه در محلّ بحث ما که نمی دانیم زید پنج شنبه مرده است یا جمعه،مترتب می شود یا نه؟

پاسخ این است که:بله این اثر مترتب می شود چراکه یقین دارد که روز جمعه اولین جمعۀ موت اوست،اعم از اینکه مبدء موت او پنج شنبه باشد یا جمعه.منتهی:

در اینجا نیازی به استصحاب نمی باشد چراکه او یقین دارد که روز جمعه اوّلین جمعۀ موت اوست.

4-گاهی هم اثر شرعی مال وجود مطلق این امر حادث است بدین معنا که اصل الوجود این اثر را دارد.نه وجود آن در این ظرف زمانی یا در آن ظرف زمانی،یعنی که قدر جامع منشاء اثر است.

فی المثل:

شخصی نذر کرده است که هرکسی که مرد برایش فاتحه ای بخواند.

در اینجا موت محرز است چه مبدئش روز پنج شنبه باشد و چه روز جمعه،پس بر ناذر واجب است که برایش فاتحه بخواند.

در اینجا نیز نیازی به استصحاب نیست،چون موضوع آن بالوجدان محرز است و نیازی به احراز تعبّدی آن نمی باشد.

5-برخی هم بر این عقیده اند که اگر اثر شرعی بر عنوان حدوث نیز مترتّب شود،باز قابل استصحاب است لکن به این بیان که در معنای حدوث دو قول وجود دارد:

1-حادث یعنی چیزی که مبدء تحقّقش فلان زمان است یعنی که این زمان در آن اخذ شده است.

2-حدوث یعنی وجود بعد العدم که مرکب از دو قید وجودی و عدمی است و لذا اگر حدوث را به این معنا بگیریم می گوئیم که:

ص:184

قید وجودی این امر حادث در ما نحن فیه که موت زید باشد بالوجدان محرز است و لکن قید عدمی آن که در روز پنج شنبه نبوده است،با استصحاب عدم احراز می کنیم و سپس اثر شرعی حدوث را مترتّب می کنیم.

*پس مراد شیخ از«و حیث تقدّم فی الامر السّابق انه لا یثبت بالاستصحاب...الخ»چیست؟

این است که:در تنبیه ششم دانستید که اصل مثبت حجت نیست و میان ترتب تمام اثر عقلی یا عادی بر مستصحب فرقی نمی باشد.

مثل:استصحاب عدم حائل و ترتّب قتل،و استصحاب بقاء کریّت فی الحوض و ترتّب کریّة الماء الموجود،و...

و یا مثل ترتّب بعض و قید الاثر العقلی او العادّی،آن هم لا فرق که:

قید وجودی باشد مثل استصحاب بقاء حیات الملفوف بالکساء تا زمان تصنیف برای ترتب قتل و در حقیقت قید ازهاق الرّوح.و مثل استصحاب عدم فصل طویل برای ترتّب توالی.

و یا که قید عدمی باشد مثل استصحاب عدم استحاضه برای ترتّب حیضیّت

و ما نحن فیه نیز از همین قبیل است.

و امّا صورت دوم و یا فرض علم اجمالی که مثالش در رابطۀ با آب حوض و کریّت زده شد و گفتیم که:

یقین داریم که آب این حوض امروز که جمعه است کرّ است،لکن نمی دانیم که آیا همین امروز به حد کر رسیده است و یا از دیروز یعنی پنج شنبه به کریت رسیده بود؟

این صورت نیز خود دارای چند صورت است از جمله اینکه:

1-اگر اثر شرعی مال خود مستصحب باشد،بر آن مترتب می شود

فی المثل:استصحاب می کنیم عدم وجود کریّت در روز پنج شنبه را و نتیجه می گیریم بقاء تنجّس ثوب مغسول یا منغسل به آن را.

2-اگر اثر شرعی مال حدوث این حادث در زمان متأخّر یعنی مال کریّت در روز جمعه باشد، روشن است که اجراء استصحاب به این منظور اصل مثبت است و جاری نیست.

3-اگر اثر شرعی مال وجود این حادث در زمان معیّن از این دو زمان باشد،مثلا وجود کریت در روز پنج شنبه منشاء اثر باشد و یا وجود کریّت در روز جمعه منشاء اثر باشد،استصحاب به این منظور نیز جاری نمی باشد.چونکه وجود الشیء در این مورد مساوی با حدوث آن بوده و ملحق به فرض دوّم می باشد.

ص:185

4-اگر اثر شرعی مال وجود مطلق این حادث باشد،در هر یک از دو زمان که باشد این اثر شرعی مترتب می شود منتهی نیازی به استصحاب نمی باشد چونکه موضوع آن بالوجدان محرز است.

*حاصل مطلب در(و مما ذکرنا یعلم:انه لو کان الحادث مما نعلم بارتفاعه بعد حدوثه فلا یترتب علیه احکام الوجود فی الزمان المتأخّر...الخ)چیست؟

همان فرض سوّم است که در بالا ذکر شد و عبارة اخرای آن این است که:از آنچه گفته شد دانسته می شود که:

-اگر حادث از جملۀ حوادثی باشد که به ارتفاع آن پس از حدوثش علم داریم،احکام الوجود و یا به تعبیر دیگر اثر الحدوث و اثر الوجود در زمان متأخّر یعنی روز جمعه نیز بر آن مترتب نمی شود.چرا؟

-بخاطر اینکه وجود او مساوی و هم قطار با حدوث او در روز جمعه و یا در روز پنج شنبه است.

*مراد از«نعم یترتّب علیه احکام وجوده المطلق فی زمان من الزمانین...الخ»چیست؟

بیان همان فرض چهارم است در بالا که می گوید:بله،احکام وجود مطلق آن در زمانی از دو زمان بر آن مترتب می شود،فی المثل:

نذر کرده است که هروقت این حوض،آب کرّی داشت یک درهم به فقیر بدهد،و اجمالا می داند که یا پنج شنبه کرّ شده است و یا روز جمعه،که در اینصورت باید که یک درهم را بدهد.

چنانکه گاهی می دانیم که این آبی که در حوض است قبل از روز پنج شنبه کرّ نبود.

-پس اجمالا علم پیدا می کنیم که پس از آن کرّ شده و پس از کرّ شدن دوباره مرتفع شده، کرّیتش از بین رفت و قلیل شد یا در پنج شنبه و یا در جمعه.

می گوئیم:اصل این است که:در روز پنج شنبه به کریّت نرسید و لکن با این اصل کریّت آن در روز جمعه ثابت نمی شود چرا که اصل مثبت است.

*با توجّه به مطلب اخیر مراد از«فلا یحکم بطهارة ثوب نجس وقع فیه فی احد الیومین...الخ»چیست؟

این است که:اگر این حادث در یکی از دو روز پنج شنبه و یا جمعه حادث شده باشد و لکن در همین روزی که حادث شده است مثلا پنج شنبه و یا جمعه در همین روز هم از بین رفته باشد، نسبت به یوم الجمعه،نه میتوان اثر الحدوث را مترتب کرد و نه اثر الوجود را.فی المثل:

1-آبی بود قلیل،یا روز پنج شنبه به حدّ کرّ رسید و برای روز جمعه از کریت افتاد و یا در روز

ص:186

جمعه به کریّت رسید و برای روز شنبه از کریّت افتاد.

2-لباس نجسی بود،درصورتیکه این لباس نجس در روز پنج شنبه با این آب شسته شده باشد،در اینصورت:

استصحاب عدم کریّت جاری کرده و حکم می کنیم به بقاء نجاست این لباس.چرا؟

بخاطر اینکه ما نمی دانیم که این آب در روز پنج شنبه،کریّت یافته است یا نه؟شاید که روز جمعه به حدّ کرّ رسیده باشد و نه روز پنج شنبه.

بنابراین:استصحابی که ما نسبت به روز پنج شنبه داریم،استصحاب قلّت یعنی عدم کریّت است و لذا باید حکم بکنیم که این لباس پاک نشده است بلکه این آب است که منفعل شده است.

و چنانچه لباس مزبور فقط در روز جمعه شسته شده باشد باز نمی توان ادعا کرد که پاک شده است،البته:

در اینجا نمی توان استصحاب عدم کریّت جاری کرد چرا که نقض شده است و کریّت آمده است.و لکن اصل موضوعی را که سقوط کند نوبت به اصل حکمی بلا معارض و بلا حکم می رسد و آن استصحاب بقاء نجاست لباس است.

به عبارت دیگر:در اینجا وجود و حدوث کریّت یکی است چراکه در همان روز که حدوث پیدا کرده در همان روز هم وجود داشته است لکن دیگر بعدا وجود نداشته است.چرا؟

بخاطر اینکه احتمال دارد که این آب در روز پنج شنبه به کریّت رسیده و تا غروب همان روز کریّتش از بین رفته است و لذا دیگر در روز جمعه کرّ نبوده است،بنابراین:

اگر این لباس در روز جمعه در این آب شسته شود،دیگر نمی توان گفت که این لباس پاک شده است،نه حدوثا و نه وجودا چراکه ممکن است حدوث و وجود کریّت آب مربوط به روز پنج شنبه بوده باشد.

*پس مراد از«نعم لو وقع فیه فی کل من الیومین حکم بطهارته...الخ»چیست؟

این است که:اگر این لباس در هر دو روز در این آب شسته شود یعنی که هم روز پنج شنبه داخل این آب بیفتد و هم روز جمعه،و لکن ما ندانیم که این آب پنج شنبه کرّ بوده است و جمعه قلیل و یا که پنج شنبه قلیل بوده است و جمعه کرّ؟در اینصورت لباس مزبور محکوم به طهارت است.چرا؟

بخاطر اینکه ما علم اجمالی داریم به اینکه یا در روز پنج شنبه آب حوض کرّ بود و لباس با آب کر تطهیر شده و پاک گردیده است و به فرض که روز جمعه آب حوض قلیل شده باشد پاک

ص:187

است و جامه ای که روز پنج شنبه پاک شده است را متنجّس نمی کند.

و یا یوم الجمعه کرّ شده است که باز هم جامه با آن تطهیر شده است گرچه یوم الخمیس پاک نشده باشد،و لذا محکوم به طهارت است.

*سپس در تنظیر مطلب می فرماید:

مثل این لباس مثل آن لباسی است که با دو آب مشتبهی که هر دو کرّاند و ما اجمالا می دانیم که یکی کرّ پاک است و دیگری کرّ نجس شده است شسته شده است،و لکن ما تفصیلا نمی دانیم که کدامیک از این دو آب پاک و کدامیک نجس است،که در اینصورت حکم این لباس طهارت است.

چرا؟

بخاطر اینکه:اگر در متن واقع اوّل در آبی شسته شده باشد که کرّ طاهر بوده است،این لباس پاک شده است و در صورتی که دوباره در دوّمی یعنی که در کرّ نجس شسته شده باشد می شود نجس،منتهی:

از آنجا که ما شک داریم که آیا این لباس پاک شده است یا نه چون نمی دانیم که واقعا در کدامیک از این دو آب اوّل شسته شده است،اصل این است که:پاک شده است.

و اگر در متن واقع اوّل در آب کرّ نجس شسته شده است و سپس با کرّ پاک خوب باز هم پاک است.

*اگر مائین مشتبهین کرّ نباشند بلکه دو آب قلیل باشند که یکی طاهر است و دیگری نجس و این لباس نجس با این دو آب قلیل شسته شده باشد حکمش چیست؟

محکوم به نجاست است.چرا؟بخاطر اینکه:

اگر آب اوّل نجس بوده باشد که این لباس به نجاست خود باقی است و لکن با دوّمی که شسته می شود پاک است و لکن ما که نمی دانیم که ظرف اوّلی که لباس با آن شسته شده نجس بوده است یا پاک تا گفته شود که انشاء الله پاک است،بلکه شاید اوّلی پاک بوده است و سپس با دوّمی که نجس بوده،شسته شده باشد و دوباره نجس گردیده باشد.

بنابراین:چون شک داریم که اوّل با کدامیک از این دو آب قلیل مشتبه شسته شده،این لباس محکوم به نجاست است.

و اگر به فرض،اوّل با آب پاک این لباس شسته شده باشد و سپس با آب قلیل نجس،دوباره نجس شده است.

ص:188

متن و قد یلاحظ تأخّر الحادث بالقیاس إلی حادث آخر،کما إذا علم بحدوث حادثین و شکّ فی تقدّم أحدهما علی الآخر،فإمّا أن یجهل تأریخهما أو یعلم تأریخ أحدهما:

فإن جهل تأریخهما فلا یحکم بتأخّر أحدهما المعیّن عن الآخر؛لأنّ التأخّر فی نفسه لیس مجری الاستصحاب؛لعدم مسبوقیّته بالیقین.

و أمّا أصالة عدم أحدهما فی زمان حدوث الآخر فهی معارضة بالمثل،و حکمه التّساقط مع ترتّب الأثر علی کلّ واحد من الأصلین،و سیجیء تحقیقه (1)إن شاء الله تعالی.و هل یحکم بتقارنهما فی مقام یتصوّر التقارن؛لأصالة عدم کلّ منهما قبل وجود الآخر؟و جهان:

من کون التقارن أمرا وجودیّا لازما لعدم کلّ منهما قبل الآخر.

و من کونه من الّلوازم الخفیّة حتّی کاد یتوهّم أنّه عبارة عن عدم تقدّم أحدهما علی الآخر فی الوجود.

و إن کان أحدهما معلوم التأریخ فلا یحکم علی مجهول التّأریخ إلاّ بأصالة عدم وجوده فی تأریخ ذلک،لا تأخّر وجوده عنه بمعنی حدوثه بعده.نعم،یثبت ذلک علی القول بالأصل المثبت.فإذا علم تأریخ ملاقاة الثّوب للحوض و جهل تأریخ صیرورته کرّا،فیقال:الأصل بقاء قلّته و عدم کرّیّته فی زمان الملاقاة.و إذا علم تأریخ الکریّة حکم أیضا بأصالة عدم تقدّم (2)الملاقاة فی زمان الکرّیّة،و هکذا.

و ربّما یتوهّم (3):جریان الأصل فی طرف المعلوم أیضا (4)،بأن یقال:الأصل عدم وجوده فی الزّمان الواقعیّ للآخر.

و یندفع:بأنّ نفس وجوده غیر مشکوک فی زمان،و أمّا وجوده فی زمان الآخر فلیس مسبوقا بالعدم.

ص:189


1- (1) .فی مبحث تعارض الاستصحابین.
2- (2) .لم تردد«تقدّم»فی(ر).
3- (3) .توهّمه جماعة،منهم:صاحب الجواهر و شیخه کاشف الغطاء-کما سیأتی-حیث توهّموا جریان أصالة العدم فی المعلوم أیضا،و جعلوا المورد من المتعارضین،کما فی مجهولی التاریخ.
4- (4) .«أیضا»من نسخة(حاشیة بارفروش 2:124.

ترجمه

لحاظ تقدّم و تأخر یک امر حادث نسبت به حادث دیگر

2-گاهی تأخّر(و تقدّم)یک امر حادث در مقایسۀ با یک حادث دیگری مورد ملاحظه قرار می گیرد،مثل آن وقتی که(اصل)وقوع و حدوث دو امر حادث(مثلا شروع یک زن و مرد به نماز یا حدوث کریّت و ملاقات آب یک حوض و یا وقوع موت پدر و اسلام پسر او برای ما)معلوم است و(لکن)در تقدّم(و تأخّر)یکی از آن دو شک پیدا می شود دو صورت دارد:

یا تاریخ(وقوع و حدوث)هر دو(امر حادث)مجهول است،و یا اینکه تاریخ یکی از آن دو معلوم(و دیگری مجهول)است.و لذا:

اگر تاریخ هر دو امر حادث(که آیا زن نمازش را زودتر شروع کرده یا مرد)مجهول باشد، حکم به تأخّر یکی از آن دو بصورت معیّن نسبت به آن دیگری نمی شود.چرا؟

بخاطر اینکه تأخّر به خودی خود محلّ اجرای استصحاب نیست چونکه حالت سابقه ندارد.

و امّا(اجرای)اصالت عدم وجود یکی از این دو در زمان حدوث و وجود آن دیگری(هم که صحیح است چون ارکان استصحاب در آن تام است)،مبتلای به معارض به مثل است(یعنی که در نماز هریک از آن زن و مرد که این اصل اجرا بشود با اجرای آن در نماز آن دیگری تعارض می کند)و حکم متعارضین(هم که)تساقط است،البته در صورتی که بر هر یک از دو اصل اثر مترتّب شود.(و متعارض هم باشند،چراکه ممکن است در جائی اجرای این اصل دارای اثر باشد و اجرای آن در طرف دیگر بلا اثر باشد،چنانکه در مثال نذر در شرح آمده و یا ممکن است بر هر دو اصل اثر مترتب شود و لکن بلا تعارض باشند مثل واجدی المنی فی ثوب مشترک که در هر دو طرف استصحاب جاری می شود.)

و در اینکه آیا در جایی که تقارن و همزمانی قابل تصوّر است(با اجرای)اصل عدم وجود هر یک از این دو امر حادث قبل از وجود طرف دیگر،حکم به تقارن و همزمانی دو امر حادث می شود یا نه؟دو وجه وجود دارد:

1-یکی اینکه تقارن(در مقابل تقدّم و تأخّر)یک امر وجودی است که لازمۀ عقلی آن،عدم تقدّم هریک از این دو طرف نسبت به دیگری است(و این اصل مثبت است چونکه نفی ضدّین است برای اثبات یک امر ثالث).

ص:190

2-یکی هم اینکه تقارن از لوازم خفیّه است،تا آنجا که در عرف خیال می شود که تقارن عبارة اخرای عدم تقدّم یکی از آن دو بر دیگری در وجود است.

معلوم التاریخ بودن یکی از دو امر حادث

و اگر یکی از این دو امر حادث معلوم التاریخ باشد(مثل اسلام آوردن پسر که در اوّل رمضان است و لکن تاریخ فوت پدرش نامعلوم است)حکم(به جریان هیچ اصلی)در مجهول التاریخ نمی شود مگر(حکم)به اجرای اصالت عدم وجود این یکی(موت پدر)در زمان آن یکی(اسلام آوردن پسر).

البته نه اینکه(به وسیله این اصالت عدم وجود موت حین وجود الاسلام)حکم به تأخّر وجود موت از آن یکی(اسلام)بشود بدین معنا که پس از آن حادث شده است.

بله،این امر(یعنی تأخّر موت)با اجرای این اصل می شود مثبت(که حجت نیست).

بنابراین:وقتی که تاریخ ملاقات لباس با آب حوض معلوم است(که روز پنج شنبه است)و لکن تاریخ کرّ شدن آب حوض معلوم نیست(که آیا پنج شنبه بوده یا جمعه؟)گفته می شود که:

اصل،بقاء قلّت آب و عدم کریّت آن در زمان ملاقات است.

و وقتی تاریخ کریّت آب حوض معلوم است(که مثلا پنج شنبه یا جمعه بوده است)و لکن ملاقات ثوب با این آب مجهول التاریخ است،حکم می شود به اصالت عدم تقدّم ملاقات در زمان کریّت.

چه بسا جاری شدن این اصل در طرف معلوم التاریخ نیز توهّم شده است به اینکه گفته شود، اصل این است که:

این معلوم التاریخ محقّق نشده بود در زمان واقعی آن یکی که مجهول التاریخ است.

شیخ می فرماید این توهّم دفع می شود به اینکه:

نفس وجود این معلوم التاریخ در هیچ زمانی مورد شک واقع نمی شود(چونکه تاریخ تحقّق آن برای ما معلوم است)،و اما وجود آن در زمان دیگر مسبوق به عدم نیست(و اگر گفته شود اصل این است که این امر در زمان دیگری وجود نداشته است،همان سالبۀ به انتفاء موضوع و عدم ازلی است).

***

ص:191

تشریح المسائل:

مقدمة یادآور می شویم که در بحث قبل گفته شد که گاهی به اصل حدوث یقین داریم،لکن در تقدّم و تأخّر آن امر حادث شک داریم که این فرض خود بر دو قسم بود:

1-گاهی امر حادث را با زمان مقایسه می کنیم،که این قسم در مبحث قبل مورد بحث و بررسی قرار گرفت.

2-گاهی هم آن امر حادث را با حادث دیگر مقایسه می کنیم که موضوع بحث و بررسی در اینجاست.

*با توجه به مقدمه فوق مراد از«و قد یلاحظ تأخّر الحادث بالقیاس الی حادث اخر...الخ»چیست؟

این است که گاهی یک امر حادث را با یک امر حادث دیگر مقایسه کرده و می سنجیم،چراکه در تقدّم و تأخّر یکی از آن دو نیست به دیگری شک داریم.

دو وجود حادث شده است لکن ما نمی دانیم که حدوث کدامیک نسبت به دیگری مقدّم و کدامیک مؤخّر است،فی المثل:

1-آبی است که به حدّ کرّ رسیده است،با نجس هم ملاقات کرده است لکن ما نمی دانیم که کریّت مقدّم بوده یا ملاقات؟

2-پدری مرده است،پسر او هم اسلام آورده است،لکن ما نمی دانیم که موت پدر مقدّم بوده است یا که اسلام الوارث؟

3-مردی به همراه زنش و محاذی هم مشغول خواندن نماز هستند درحالیکه شرط صحت نماز آنها این است که محاذات نداشته باشند و در صورت محاذات هر کدامشان که اول شروع به نماز کرده نمازش صحیح است و هرکدام که نمازش را پس از آن یکی شروع کرده نمازش باطل است.

در اینجا نیز ما شک داریم که آیا مرد اول نمازش را شروع کرده است و زن پس از او و یا بالعکس؟

علی ایّحال خود این قسم نیز دارای سه صورت است:

1-گاهی هر دو امر حادث معلوم التاریخ اند،فی المثل:

کریّت آب حوض در روز اوّل ماه حادث شده است و ملاقات با نجاست در روز دهم ماه و یا بالعکس و یا همزمان با هم حادث شده اند،و لکن واقع و نفس الامر هریک از این تواریخ که

ص:192

باشد،حکم این صورت کاملا مبین و برای ما به تفصیل معلوم است،چراکه جای شکی در تقدم و تأخّر یا تقارن وجود ندارد تا نیازی به استصحاب باشد.

2-گاهی هم هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند،یعنی که تاریخ حدوث هیچکدام بر ما معلوم نیست،بلکه صرفا علم اجمالی داریم که یا این مقدّم بوده و آن متأخر و یا بالعکس و یا هر دو مقارن و همزمان با هم حادث شده اند.

فی المثل:زن و مردی در محاذی هم مشغول به نمازند،از میان این دو نفر آن کسی نمازش صحیح است که نمازش را مقدم یعنی زودتر شروع کرده است،و لکن ما نه تاریخ و یا به تعبیر دیگر ساعت شروع نماز زن را می دانیم و نه تاریخ شروع نماز مرد را؟

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:باید بررسی کرده ببینیم که کدام اصل به لحاظ ارکان اختلال دارد و یا به تعبیر دیگر کدام رکنش مختل است و در اینجا قابل جریان نیست و کدام اصل به لحاظ ارکان یعنی یقین سابق و شک لاحق و...فاقد اشکال بوده و مختل نمی باشد،اگر هم اختلالی در آن باشد یحتمل که از جهت تعارض باشد یعنی که مبتلای به معارض بشود؟

*مقدمة بفرمائید که چگونه می توان فهمید که کدامیک از اصلها دارای اختلال بوده و در فرض مزبور قابل اجرا نمی باشند؟

بدین طریق که یکی یکی روی یکی از دو امر حادث در فرض مزبور انگشت گذاشته و اجرای هریک از این اصول موردنظر را آزمایش کرده جهت های اختلال و یا عدم اختلال در آنها را بررسی کنیم و لذا بررسی خود را با این سؤال آغاز می کنیم که:

1-آیا اصالة التقدّم نسبت به احدهما المعیّن یا احدهما لا علی التّعیین در فرض مزبور جاری می شود؟

به عبارت دیگر آیا می توان روی یکی از این دو امر حادث مثلا مرد و یا بالعکس زن انگشت گذاشت و گفت:الاصل تقدّمه یا الاصل تقدمها یعنی اصل این است که مرد زودتر از زن نمازش را شروع کرده است و یا بالعکس؟

پاسخ این است که:خیر استصحاب تقدّم در اینجا معقول نیست چونکه حالت سابقه ای در اینجا وجود ندارد تا که استصحاب شود.یعنی ما نمی توانیم بگوییم در سالها و یا ماهها و یا روزها و یا بطور کلّی در زمانهای قبل شروع به نماز مرد مثلا تقدّم داشته است پس شروع به نماز او در این نمازی که اکنون به لحاظ تقدّم و تأخّر مشکوک فیه است نیز تقدّم دارد.

ص:193

به عبارت دیگر:وصف تقدّم مسبوق به یقین نیست و ما هیچگاه در زمانهای گذشته یقین به تقدّم احدهما نداشتیم تا بعدا در بقاء آن تقدّم شک کنیم و نیازمند استصحاب شویم،پس ارکان استصحاب در اینجا مختل است و غیرقابل جریان.

*آیا می توان روی یکی از این دو امر حادث انگشت گذاشت و گفت:

*الاصل عدم التقدّم اصل این است که مثلا مرد نمازش را مقدّما و زودتر از زن شروع نکرده است؟

خیر،بخاطر اینکه اصلی به نام اصالة عدم التّقدّم نداریم چونکه عدم تقدّم در هیچیک از ازمنۀ گذشته حالت سابقه ای نداشت و یا به تعبیر دیگر ما نسبت به تقدّم احدهما در زمان های گذشته یقین نداشتیم تا بعدا در بقاء آن شک کرده و نیازمند به استصحاب شویم.

بلکه،یک وقت نماز نبود،تقدّم هم نبود،یعنی وقتی که نماز نمی خواندند،نماز نخواندن مرد و یا بالعکس تقدّمی نداشت تا بشود اکنون آن را استصحاب نمود بلکه آن عدم ازلی است.

*آیا از اصل اصالة التأخّر نسبت به احدهما المعیّن یا غیرمعین می توان استفاده کرد به عبارت دیگر آیا می توان روی مرد یا زن انگشت گذاشت و گفت،اصل در اینجا اصالة التأخّر است و تأخّر نماز مرد را مثلا نسبت به نماز زن استصحاب نمود؟

خیر،بخاطر اینکه وصف تأخّر احدهما نیز مثل وصف تقدّم هیچگاه برای ما محرز نبود تا که با اصل و استصحاب آن را باقی بداریم.

به عبارت دیگر:نمی توان گفت که این زن و مرد نماز را شروع کردند و ما یقین به تأخّر نماز مرد و یا بالعکس زن داشتیم و اکنون بقاء آن تأخّر را استصحاب می کنیم.خیر وصف تأخّر نیز مثل وصف تقدّم برای ما محرز نبود تا که امروز آن متیقّن سابق را بشود استصحاب کرد.

*آیا می توان دست روی یکی از این دو نفر گذاشت و گفت الاصل،عدم التأخر؟

خیر،بخاطر اینکه این نیز عدم ازلی است و لذا قابل استصحاب نیست.

به عبارت دیگر:امکان دارد که بگوئیم:یک زمانی نماز خواندنی در کار نبود،این زن و مرد هم نماز نمی خواندند،خوب روشن است که تقدم و تأخّری هم نبوده است چراکه نماز نمی خواندند.

در نتیجه:اکنون نمی توان آن نبود تأخّر را استصحاب کرد چونکه سالبه به انتفاء موضوع است.

علی ایّحال ما اصلی به نام اصالة التأخّر و یا عدم التأخّر نداریم،چراکه یکی حالت سابقه ندارد و یکی هم عدم ازلی است.

پس:در هر دو ارکان استصحاب مختل بوده و این اصل در اینجا غیرقابل اجراست.

ص:194

*آیا در تشخیص تقدّم و یا تأخّر یکی از این دو امر وجودی می توان از اصل اصالة التقارن استفاده کرد؟

خیر،بخاطر اینکه وصف تقارن نیز مثل وصف تأخّر و تقدّم مسبوق به یقین نیست تا بشود بقاء آن را استصحاب نمود.

به عبارت دیگر:نمی توان گفت که بله،قبلا در شروع نماز این زن و مرد تقارن بود،اکنون هم هست.

تقارن شروع نماز توسط این زن و مرد برای ما محرز نیست،تا که اکنون در آن تقارن شک بکنیم و استصحابش نمائیم.

*امّا عدم تقارن حالت سابقه دارد،آیا از اصل عدم تقارن در اینجا می توان استفاده کرد؟

بله،عدم تقارن حالت سابقه دارد و لکن قابل استصحاب نیست.یعنی آن زمانی که نماز را شروع نکرده بودند،تقارنی هم در کار نبود چونکه نمازی در کار نبود.

بنابراین:ما نمی توانیم نبود تقارن را استصحاب کنیم،چونکه نبود تقارن عدم ازلی بوده و استصحاب آن استصحاب سالبه به انتفاء موضوع است.

*آیا از اصل عدم وجود هریک قبل از وجود دیگری می توان استفاده کرد یا نه؟

به فرض هم که در این مورد ارکان استصحاب کامل باشد و لکن اثر مستقیم آن عبارتست از اثبات تقارن که آن هم یک اثر غیرشرعی است و لذا آثار شرعیه مع الواسطه به مستصحب ما بار می شود و لذا در این صورت مسأله مبتنی می شود بر آن سه مبنائی که در بیان اجمالی این تنبیه بدان اشاره شد به اینکه:

اگر قائل به جریان اصل مثبت باشیم و یا واسطه را خفیّه بدانیم،بله،و الا نه،نمی توان از این اصل هم در اینجا استفاده نمود.

*انما الکلام در اینجا چیست؟

در این است که:مورد بحث تنها در مواردی است که تقارن معقول و متصوّر باشد مثل تقارن کریّت و ملاقات،موت مورث و اسلام وارث.

اما در مواردی که تقارن بین الحادثین ممکن نباشد مثل وصف غنا و فقر برای زید و یا سفید و سیاه برای جسم،که در آن واحد چنین چیزی از محالات است،از محلّ بحث ما خارج است.

الحاصل:یگانه اصلی که از حیث ارکان اختلالی ندارد و جریانش در این باب که ما نمی دانیم کدامیک از دو امر حادث مقدم است و کدام یک مؤخّر،اصل عدم وجود احدهما عند وجود الاخر

ص:195

است.فی المثل می گوئیم:

ما نمی دانیم آن موقعی که زن نماز را شروع کرد آیا مرد هم در همان زمان نماز را شروع کرده بود یا نه؟

در پاسخ گفته می شود که:الاصل،عدم الشروع،اصل این است که خیر آن زمان شروع نکرده بود.

به عبارت دیگر:اصل این است که به هنگام وجود آن یکی یعنی مثلا نماز زن این یکی یعنی نماز مرد هنوز وجود نداشته است.چرا؟

بخاطر اینکه:وجود یک امر حادث است،و الاصل فی الشک فی الامر الحادث عدمه.

*اصل مزبور از حیث ارکان تامّ است یعنی یقین سابق به عدم از ازل و شک لاحق در حدوث و وجود هر دو موجودند و اجرای آن بلامانع امّا آیا مبتلای به تعارض نیست؟

بله،از حیث تعارض معارضۀ به مثل می کند یعنی که ما نسبت به هریک از دو حادث می توانیم از این اصل استفاده کنیم و قانون دو اصل متعارض این است که هرگاه هر دو دارای اثر باشند تعارضا و تساقطا.چرا؟زیرا:

1-همانطور که می توانیم بگوئیم اصل این است که:نماز مرد در حین نماز زن وجود نداشت.

2-همانطور هم می توانیم بگوئیم اصل این است که:نماز زن در حین نماز مرد وجود نداشت.

*آیا هر دو اصل در هر جائی فاقد اثر بوده و جاری نمی شوند و یا به تعبیر دیگر آیا هیچ یک از این دو اصل اثر ندارند؟

چرا،بلکه گاهی یکی از این دو برای مکلّف مبتلا به و منشاء اثر است و آن دیگری فاقد اثر است که در اینصورت مانعی از جریان اصل دارای اثر نیست.

به عبارت دیگر:گاهی تنها یکی از این دو اصل دارای اثر بوده و بلامعارض هم می باشد و لذا ما همان یک اصل را جاری کرده و اثر را بر آن مترتب می کنیم،و از آنجا که آن دیگری فاقد اثر است تعارضی پیش نمی آید.

فی المثل:شما بطور مشخص نذر کرده اید که هروقت دیدید که فلان مرد نماز صحیح می خواند،یک درهم به او بدهید.

وارد خانۀ آنها شده ملاحظه می کنید که آن مرد به همراه زنش و در محاذی هم مشغول به نمازند.

ص:196

قاعده این است که:هریک از این دو نفر نمازش را مقدّم یعنی که زودتر شروع کرده باشد نمازش صحیح است و آنکه مؤخّر شروع کرده نمازش باطل است.

در اینجا شما کاری به صحت و عدم صحت نماز زن ندارید،بلکه آنچه برای شما منشاء اثر است نماز آن مرد است،چراکه نماز صحیح او مورد نذر شما واقع شده است.

امّا شما شک می کنید که آیا نماز این مرد صحیح است یا باطل چراکه نمی دانید که آن موقعی که این مرد شروع به نماز کرده زن در حال نماز بوده است یا نه پس از او شروع کرده است؟

در اینجا می گوئید:الاصل عدم وجود صلاة المرأة حین صلاة بعله.پس:صلات مرد صحیح است،و لذا یک درهم را به او می دهید.

پس:جریان این اصل در اینجا نه از حیث ارکان مختل است و نه مبتلای به معارض است و احدهما المعیّن هم دارای اثر است.

*اگر جائی باشد که هر دو طرف دارای اثر هستند و بلامعارض هم می باشند چطور؟

فی المثل:مرد و زنی محاذی هم شروع به نماز کرده اند،لکن هیچکدام نمی دانند که کدامیک مقدّم شروع کرده و کدامیک مؤخّر.

*آیا هردوی اینها می توانند اصل جاری کرده و فی المثل:

1-مرد بگوید اصل این است که آن زمانی که من شروع به نماز کردم نماز تو وجود نداشت،پس نماز من صحیح است.

2-زن هم بگوید اصل این است که آن زمانی که من شروع به نماز کردم نماز تو وجود نداشت،پس نماز من صحیح است.

بله،می توانند،تعارضی هم در کار نیست چراکه وقتی علم اجمالی طرفین،علم اجمالی بی اثر بشود هرکسی به حساب خودش می رسد و درحدّ خودش اصل جاری می کند،کاری هم به دیگری ندارد.چنانکه در واجدی المنی فی ثوب المشترک توضیح داده شد.

*اگر احدهما لا علی التّعیین اثر داشته باشد چطور؟

فی المثل:شما نذر می کنید که من وارد فلان خانه می شوم در صورتی که ببینم که در آنجا کسی نماز صحیح می خواند یک درهم به او می دهم لکن دیگر مشخص نمی کنید که مرد باشد و یا زن.

وارد آن خانه می شوید می بینید که زن و مردی در محاذی هم مشغول به نمازاند شک می کنید که نماز کدامیک از این دو صحیح است تا که یک درهم به او بدهید.

ص:197

*آیا در اینجا می توانید بگوئید:اصل این است که:زمانی که مرد نمازش را شروع کرده است،زن هنوز شروع نکرده بوده است پس نماز مرد صحیح است و یک درهم به او بدهید؟

خیر،نمی شود گفت.چرا؟

زیرا:از طرف دیگر نیز می توان گفت که اصل این است که:وقتی که آن زن نمازش را شروع کرده است،هنوز مرد نمازش را شروع نکرده بوده است.در نتیجه نماز زن صحیح است و باید یک درهم را به او داد.

خلاصه اینکه:دو اصل در اینجا تعارض کرده و در نتیجه تساقط می کنند.

الحاصل:

آنجا که احدهما المعین دارای اثر است،جریان اصل اشکال ندارد.

آنجا که هر دو امر حادث دارای اثراند و تعارضی هم در کار نیست باز جریان اصل بلا اشکال است.

آنجا که هر دو امر حادث دارای اثراند و لکن مبتلای به تعارض اند،اصل جاری نمی شود.

*آیا می توان این دو اصل را برای اثبات صفت تقارن جاری نمود؟

فی المثل شما نذر می کنی که هروقت در جائی دیدم که دو نفر مقارن و همزمان با هم شروع به نماز نموده اند به هر یک از آن دو نفر یک جایزه بدهم،یعنی که نذر شما به دو نماز آن هم به وصف تقارن تعلق بگیرد.و لذا:

وارد خانه ای می شوید از قضا می بینید که دو نفر مشغول به نمازند،اعمّ از اینکه هر دو زن باشند یا مرد و یا یکی از آنها مرد باشد و دیگری زن.

امّا نمی دانید که آیا این دو نفر نمازشان را مقارن و همزمان شروع کرده اند یا که نه نسبت به هم پس و پیش شروع به نماز کرده اند؟

*آیا در اینجا می توانید بگوئید اصل این است که:بله،هنگامی که این یکی شروع به نماز کرده آن یکی هم شروع به نماز کرده بوده و یا بالعکس اصل این است که:وقتی که آن یکی شروع به نماز کرده این یکی هم نمازش را شروع کرده است؟

پس:این دو نمازشان را با هم شروع کرده اند و هیچکدام نسبت به دیگری مقدّم یا مؤخّر نبوده اند.

*آیا با جریان اصل در اینجا می توان این معنا یعنی تقارن دو امر حادث را اثبات کرد؟

خیر،بخاطر اینکه اصل مثبت است.چرا؟

ص:198

بخاطر اینکه در اینصورت ما یک امر دیگری یعنی یک لازمۀ عقلی را در اینجا اثبات کرده ایم.

به عبارت دیگر:وقتی هیچیک از دو عمل حادث شده بر دیگری مقدم نمی شود،لازمۀ عقلی آن این است که:پس آن دو با هم مقارن اند و این اصل مثبت است.

الاّ آن یقال که:این واسطه از وسائط خفیّه است،چراکه در نظر مردم مقارن بودن با هم،عبارة اخرای مقدّم نشدن این بر آن و آن بر این است.

بله،اگر ما تقارن را عبارة اخرای مقدم و مؤخّر نبودن آن دو بر هم نگیریم،اجرای اصل بلااشکال است.

*حاصل مطلب در«و ان کان احدهما معلوم التاریخ فلا یحکم علی مجهول التاریخ الا باصالة عدم وجوده فی تاریخ ذلک...الخ»چیست؟

بیان شق سوم از مسأله یعنی وقتی که یکی از دو امر حادث،تاریخ حدوثش معلوم و حادث دیگر تاریخ حدوثش مجهول است.می باشد.

فی المثل:

پدر مرده،پسرش هم اسلام آورده است،درحالیکه تاریخ اسلام آوردن پسر را می دانیم که در اوّل رمضان است.

امّا نمی دانیم که موت پدر در اثناء و شعبان اتفاق افتاده است یا در اثناء رمضان؟

حال بحث در این است که:در معلوم التاریخ که اصل جاری نمی شود بخاطر اینکه شک در آن نداریم تا نیاز به اصل داشته باشیم لکن آیا در مجهول التاریخ می توان اصل جاری کرده بگوئیم:

الاصل عدم حدوث موت المورث حین اسلام الوارث.

پاسخ این است که:بله،نسبت به خصوص مجهول التاریخ می توان از اصل عدم حدوث آن در زمان حدوث دیگری استفاده کرد.چرا؟

بخاطر اینکه ارکان استصحاب در اینجا کامل است،معارضی هم وجود ندارد چونکه طرف دیگر معلوم التاریخ است و نیازی به اجرای اصل در آن نمی باشد.

*پس انما الکلام در چیست؟

در این است که آیا اجرای اصل در اینجا مثبت می شود یا نه؟و لذا:

1-اگر بگوئیم که موضوع الارث،اسلام الوارث،حال حیات المورث،بدین معنا که موضوع ارث اسلام است،اصل مثبت نیست و بلااشکال می باشد.چرا؟زیرا می گوئیم:

ص:199

پس اوّل رمضان اسلام آورده است،لکن نمی دانیم که پدر به هنگام اسلام آوردن پسر حیات داشته است یا نه؟

استصحاب می کنیم حیات پدر را و مترتب می کنیم بر آن ارث پسر را.

2-و اگر بگوئیم:موضوع الارث،موت المورث عن وارث مسلم،یعنی که موضوع ارث،موت مورث است،می شود اصل مثبت.چرا؟

بخاطر اینکه در اینجا ما می خواهیم که با استصحاب حیات پدر تا زمان اسلام آوردن پسر اثبات کنیم که پس موت پدر پس از اسلام آوردن وارث واقع شده است که این اصل مثبت است.

*مراد از«و ربما یتوهم جریان الاصل فی طرف المعلوم ایضا...الخ»چیست؟

این است که:برخی برخلاف شیخ خیال کرده اند که در ناحیۀ معلوم التاریخ نیز می توان استصحاب جاری نمود و لذا گفته اند:

شک داریم که آیا این امر حادث معلوم التاریخ در زمان واقعی حدوث مجهول التاریخ،حادث شده بود یا که بعدا حادث شده است؟

-استصحاب می کنیم عدم وجود آن را در زمان واقعی این مجهول التاریخ،و سپس اگر اثر شرعی بلاواسطه داشت مترتب می کنیم و درصورتیکه دارای اثر عقلی باشد که دوباره همان مباحث قبل مطرح می شود.

*جناب شیخ می فرماید:منظورتان در اینجا چیست؟

اگر منظورتان نفس وجود و حدوث معلوم التاریخ است با قطع نظر از مقایسۀ آن با دیگری،که نفس الوجود مشکوک نمی باشد تا که نیازی به استصحاب داشته باشد،بلکه تا زمان معیّن معلوم العدم و از آنجا به بعد مقطوع الوجود است.

و اگر منظورتان وجود این حادث معلوم التاریخ در زمان حدوث دیگری است که آن را مشکوک دانسته و در نتیجه عدمش را استصحاب کنید.به شما می گوئیم که وجود به این معنا مسبوق به عدم نیست.

به عبارت دیگر:زمانی پیدا نمی شود که در آن زمان حادث مجهول التاریخ موجود باشد و معلوم التاریخ نبوده است تا بعدا که شک می کنیم از اصل عدم وجود آن استفاده کنیم.

پس وجهی برای توهّم مذکور نمی باشد.

ص:200

متن ثمّ إنّه یظهر من الأصحاب هنا قولان آخران:

أحدهما:جریان هذا الأصل فی طرف مجهول التأریخ،و إثبات تأخّره عن معلوم التأریخ بذلک.و هو ظاهر المشهور،و قد صرّح بالعمل به الشّیخ (1)و ابن حمزة (2)و المحقّق (3)و العلاّمة (4)و الشهیدان (5)و غیرهم (6)فی بعض الموارد منها:مسألة اتّفاق الوارثین علی إسلام أحدهما فی غرّة رمضان و اختلافهما فی موت المورّث قبل الغرّة أو بعدها،فإنّهم حکموا بأنّ القول قول مدّعی تأخّر الموت.

نعم،ربّما یظهر من إطلاقهم التوقّف فی بعض المقامات-من غیر تفصیل بین العلم بتأریخ أحد الحادثین و بین الجهل بهما-عدم العمل بالأصل فی المجهول مع علم تأریخ الآخر، کمسألة اشتباه تقدّم الطّهارة أو الحدث،و مسألة اشتباه الجمعتین،و اشتباه موت المتوارثین،و مسألة اشتباه و تقدّم رجوع المرتهن عن الإذن فی البیع علی وقوع البیع أو تأخّره عنه،و غیر ذلک.

لکنّ الإنصاف:عدم الوثوق بهذا الإطلاق،بل هو إمّا محمول علی صورة الجهل بتأریخهما -و أحالوا صورة العلم بتأریخ أحدهما علی ما صرّحوا به فی مقام آخر-أو علی محامل اخر.

و کیف کان،فحکمهم فی مسألة الاختلاف فی تقدّم الموت علی الإسلام و تأخّره مع إطلاقهم فی تلک الموارد،من قبیل النّصّ و الظّاهر.

مع أنّ جماعة منهم نصّوا علی تقیید هذا الإطلاق فی موارد،کالشهیدین فی الدروس (7)و المسالک (8)فی مسألة الاختلاف فی تقدّم الرّجوع عن الإذن فی بیع الرّهن علی بیعه و تأخّره، و العلاّمة الطباطبائیّ 9فی مسألة اشتباه السّابق من الحدث و الطّهارة.

ص:201


1- (1) .المبسوط 8:273.
2- (2) .الوسیلة:225. [1]
3- (3) .الشرائع 4:120.
4- (4) .قواعد الأحکام(الطبعة الحجریّة)2:229،و التحریر 2:300. [2]
5- (5) .الدروس 2:108،و المسالک 2:319.
6- (6) .مثل الفاضل الهندی فی کشف اللئام 2:361.
7- (7) .الدروس 3:409.
8- (8) .المسالک 4:78.

هذا،مع أنّه لا یخفی-علی متتبّع موارد هذه المسائل و شبهها ممّا یرجع فی حکمها إلی الاصول-أنّ غفلة بعضهم بل أکثرهم عن مجاری الاصول فی بعض شقوق المسألة غیر عزیزة.

ترجمه

دو قول دیگر در این صورت

سپس در اینجا دو قول دیگر از فقهاء ما ظاهر می شود:

یکی از این دو قول،جاری کردن اصل است در طرف مجهول التاریخ و اثبات صفت تأخّر

از طریق امر معلوم التاریخ،و این ظاهر عمل مشهور است(گرچه اصل مثبت است).

مرحوم شیخ و ابن حمزه و محقّق و علاّمه و شهیدین و دیگران در برخی از موارد تصریح به عمل به این اصل کرده اند از جمله:

مسألۀ اتفاق دو وارث است بر اسلام آوردن یکی از دو نفرشان(مثلا زید)در اوّل رمضان و اختلاف آنها در مرگ مورث(یعنی پدرشان)در قبل از غرّۀ رمضان یا پس از آن.

پس:حضرات حکم کرده اند به اینکه قول،قول مدّعی تأخّر موت از غرّۀ رمضان است(یعنی که استصحاب می کنند حیات را و اثبات می کنند تأخّر موت از عرّۀ رمضان را)

بله،گاهی از اطلاق کلام این حضرات بر توقف و عدم تفصیل بین علم به تاریخ یکی از دو امر حادث و بین جهل به تاریخ هر دو امر حادث،عمل نکردن آنها به اصل در مجهول التاریخ با وجود علم به تاریخ حادث دیگر روشن می شود،مثل مسألۀ اشتباه تقدّم طهارت یا حدث و مسألۀ اشتباه جمعتین و اشتباه موت پدر و پسر و مسألۀ اشتباه تقدّم رجوع مرتهن.

مرحوم شیخنا می فرماید:

انصاف در این مسأله،عدم وثوق و اطمینان به این اطلاق است بلکه این اطلاق:

1-یا حمل می شود بر صورت جهل به تاریخ هر دو امر حادث،در حالیکه صورت علم به تاریخ یکی از دو امر حادث را محوّل کرده اند به مواردی که در آنها تصریح به ماجرای اصل کرده اند در جاهای دیگر.

2-و یا که حمل می شود بر محامل و توجیهات دیگر.

به هر صورت:

حکم این حضرات در مسألۀ اختلاف در تقدّم موت المورث بر اسلام الوارث و تأخّر آن(که در

ص:202

آنجا اثبات تأخّر کرده اند)با اطلاق(توقّف)شان در موارد مذکور در اینجا،از قبیل نصّ و ظاهر است(و باید که ظاهر را با نصّ توجیه نمود)

علاوه بر این توجیه،جمعی از همین علماء تصریح کرده اند بر تقیید این اطلاق در برخی از موارد،مثل شهیدین که در کتاب دروس و کتاب مسالک در مسألۀ اختلاف در تقدّم رجوع علی البیع و تأخّر رجوع از بیع را عنوان کرده اند(که اگر تاریخ احدهما معلوم باشد در مجهول التاریخ استصحاب جاری می شود.)

و همچنین علاّمه طباطبائی(بحر العلوم)در مسألۀ اشتباه حدث و طهارت(که آیا حدث مقدّم بوده یا طهارت تصریح کرده است به اینکه اگر هر دو امر حادث مجهول التاریخ باشند یتوقف و چنانچه یکی مجهول التاریخ باشد یجری الاصل).

بر متتبّع در این موارد از مسأله و اشتباه آن از مواردی که در حکم آنها رجوع به اجرای این اصول می شود مخفی نیست که غفلت برخی از این حضرات بلکه اکثر آنها از مجاری این اصول در برخی از شقوق این مسأله کم نیست.

*** تشریح المسائل:

*مقدمة بفرمائید که در رابطۀ با این مسأله که احد الحادثین معلوم التاریخ باشد و دیگری مجهول التاریخ چه اقوالی تا به اینجا مطرح شد و حاصل آن چه بود؟

یکی قول خود مرحوم شیخ بود که فرمود:

-معلوم التاریخ اصلا مجرای اصل نیست چونکه وجود و عدمش برای ما معلوم است یعنی که می دانیم که چه زمانی بوده و چه زمانی نبوده و اصلا زمان شک ندارد.

-و امّا در مجهول التاریخ استصحاب جاری می شود منتهی یگانه استصحابی که در این مورد قابل اجرا است اصالت عدم وجود احدهما حین وجود آخر هست.

یکی هم قول متوهمینی بود که گمان داشتند که همانطور که استصحاب مذکور در مجهول التاریخ جاری می شود در معلوم التاریخ هم جاری می شود،لکن نسبت به زمان واقعی آن دیگری.

شیخ به اینها پاسخ داد که معلوم التاریخ مشکوک نیست تا که مجرای استصحاب باشد.

*پس مراد از«ثم انه یظهر من الاصحاب هنا قولان آخران:...الخ»چیست؟

این است که:در رابطۀ با فرضی که احد الحادثین معلوم التاریخ و دیگری مجهول التاریخ باشد،

ص:203

دو نظر دیگر نیز وجود دارد:

1-نظریۀ اوّل مستند به مشهور است مبنی بر اینکه:

ما در این فرض،اصل عدم را در ناحیۀ مجهول التاریخ جاری می کنیم لکن علاوه بر آثار شرعیّه،آثار عقلیّه و عادیّه را نیز بر آن مترتب می کنیم.

به عبارت دیگر می گویند:با اجرای اصل تأخّر حادث مجهول التاریخ را از دیگری اثبات می کنیم که یک اثر عقلی است و سپس اثر شرعی را بر آن بار می نمائیم،فی المثل:

دو برادری که می خواهند از پدرشان ارث ببرند هر دو اتفاق نظر دارند که برادر کوچکتر در تاریخ اول رمضان اسلام آورده است.

لکن در رابطۀ با موت پدر به عنوان یک حادثۀ دیگر اختلاف دارند:

برادر بزرگتر می گوید:موت پدرمان در اواسط شعبان بوده است و لذا اسلام تو متأخّر از موت پدر است،پس از او ارث نمی بری.

برادر کوچکتر می گوید:موت پدرمان در اثناء رمضان اتفاق افتاده و لذا موت او متأخّر از اسلام من و اسلام من مقدّم بر موت پدرمان است پس من نیز از او ارث می برم.

حال حضرات مشهور از جمله شیخ طوسی،ابن حمزه،محقّق،علام،شهیدین و...فتوی داده اند به اینکه:قول،قول مدّعی تأخّر موت است.

به عبارت دیگر:در مجهول التاریخ استصحاب جاری کرده می گویند:

استصحاب می کنیم حیات و یا عدم موت اب را تا زمان اسلام پسر و اثبات می کنیم تأخر موت را و حکم می کنیم به اینکه پس او ارث می برد از پدر.

پس:موضوع ارث،موت المورث عن وارث مسلم است و ارث ثابت می شود.

*مراد از«نعم ربما یظهر من اطلاقهم التوقف فی بعض المقامات...الخ»چیست؟

این است که:همین حضرات مشهور که در مسألۀ فوق به اجرای اصل پرداختند و حتی آثار عقلیّه را نیز بر آن مترتب کردند در مواردی به قول مطلق توقف کرده و به اصل عمل نکرده اند.

این اطلاق کلام حضرات هم شامل می شود آنجایی را که هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند، هم شامل می شود آنجایی را که احدهما مجهول التاریخ و دیگری معلوم التاریخ است.

*در تبیین مدّعای فوق به چند مورد از مواردی که آنها دست به توقف زده اند اشاره کرده مثال بزنید.

1-یقین داریم که طهارتی حادث شده است،و یقین داریم که حدثی نیز به وقوع پیوسته است،

ص:204

لکن در اینکه کدامیک از این دو امر حادث مقدّم و کدامیک مؤخّر است شک داریم،تکلیف مان چیست؟

بله،این حضرات در پاسخ توقّف کرده و اصل عدم را در هیچ یک از دو امر حادث اجرا نکرده اند،بدون اینکه بین مجهولی التاریخ و معلومیّت احدهما قائل به تفصیل شوند.

2-دو نماز جمعه در فاصلۀ کمتر از یک فرسنگ منعقد شده است.

اگر این دو نماز همزمان خوانده شده باشند هر دو باطل اند و اگر یکی مقدّم برگزار شده باشد و دیگری مؤخر،آنکه مقدّم بوده صحیح و آن دیگری که مؤخّر بوده باطل است.

امّا کدامیک از این دو امر حادث مقدّم برگزار شده و کدامیک مؤخّر ما نمی دانیم تکلیفمان چیست؟

در پاسخ به این مسأله نیز به قول مطلق توقّف کرده و به اصل اعتنا نکرده اند.

3-دو نفراند که قانون توارث بین آنها حاکم است یعنی که از یکدیگر ارث می برند مثل یک پدر و پسر و یا و برادر،هر دو مرده اند.

اما ما نمی دانیم که کدامیک از این دو اوّل مرده است و کدامیک پس از آن دیگری تا همان کسی که بعدا مرده است وارث ما ترک آن دیگری باشد.

وظیفه در اینجا چیست؟

در پاسخ به این مسأله نیز بقول مطلق توقّف کرده و اصل جاری نکرده اند.

4-می دانیم که:

مال مرهونه زمام امرش در دست مرتهن است،یعنی که راهن بدون اذن مرتهن و یا اجازۀ او در مدت رهن،حق تصرف در عین مرهونه را ندارد.

مرتهن اذن تصرّف به راهن می دهد و لکن دو امر حادث می شود:

یکی بیع که تصرف مالکی است،یکی هم رجوع المرتهن عن الاذن.

اما ما نمی دانیم که کدامیک از این دو اسبق از دیگری است،چه باید بکنیم؟

در پاسخ به این مسأله نیز مشهور بقول مطلق توقف کرده و از اجرای اصل خودداری نموده است.

الحاصل:حضرات هیچ فرقی نگذاشته بین مواردی که هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند و مواردی که احدهما معلوم التاریخ است.

ص:205

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:آیا رأی مشهور آن حرف اوّل است که قائل به تفصیل شده و تنها در مجهول التاریخ اصل جاری کردند و نه در معلوم التاریخ یا اینکه این نظر دوّم است که علی الاطلاق از عمل به اصل توقّف کرده اند؟

مرحوم شیخ می فرماید که رأی مشهور همان سخن اوّلشان می باشد.

*جناب شیخ چه توجیهی در بخش دوم از سخن ایشان که اطلاق باشد وجود دارد؟

1-برای جمع و سازش بین دو سخن ایشان می توانیم که این موارد اطلاق را حمل کنیم بر فرضی که هر دو حادث مجهول التاریخ اند،وضعیّت دیگر سخن آنها نیز از مثال موت مورث و اسلام وارث،که در آن به اجرای اصل پرداخته اند روشن می شود.

2-یکی از این دو فتوای حضرات یعنی سخن اول آنها در مسأله موت مورث و اسلام وارث که در آن تصریح کرده اند بر اینکه در مجهول التاریخ استصحاب جاری می شود نصّ است و از اطلاق آن فتوای به توقّفشان در مسائلی که ذکر شده استفاده می کنیم که آن فتوی ظاهر است.

قاعده در اینجا این است که:ظاهر را با نصّ توجیه کنیم و لذا این موارد را حمل می کنیم بر صورتیکه هر دو حادث مجهول التاریخ باشند.

3-برخی از همین حضرات مشهور تصریح کرده اند به اینکه در مواردی که ما به اصل عمل و توقّف کرده ایم،مواردی است که هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند.

فی المثل:شهید اوّل در دروس و شهید ثانی در مسالک در چهارمین مثالی که ذکر شد یعنی مسألۀ رهن و علاّمه بحر العلوم در مثال اول یعنی حدث و طهارت بطور صریح گفته اند که عمل نکردن به اصل در فرض جهل به تاریخ هر دو است.

4-ما تابع ضابطه هستیم و نه مشهور.چرا؟

زیرا چه بسا که مشهور در برخی از شقوق مسأله دچار غفلت شده و اصل را جاری نکرده باشند،چنانکه در مواردی هم که مجرای اصل نبوده و لکن آنها به اجرای اصل پرداخته اند و در مواردی که جای اجرای اصل بوده جای اصل خالی است و یا در مواردی اصلی را به جای اصل دیگر بکار گرفته اند و هکذا...

و اما ضابطه و معیار به ما می گوید:حکم دو حادثه ای که هر دو مجهول التاریخ اند چیست و حکم دو حادثه ای که یکی معلوم التاریخ باشد چیست.

ص:206

متن الثانی:عدم العمل بالأصل و إلحاق صورة جهل تأریخ أحدهما بصورة جهل تأریخهما.و قد صرّح به بعض المعاصرین (1)-تبعا لبعض الأساطین (2)-مستشهدا علی ذلک بعدم تفصیل الجماعة فی مسألة الجمعتین و الطّهارة و الحدث و موت المتوارثین،مستدلا علی ذلک بأنّ التأخّر لیس أمرا مطابقا للأصل.

و ظاهر استدلاله إرادة ما ذکرنا:من عدم ترتیب أحکام صفة التّأخّر و کون المجهول متحقّقا بعد المعلوم.

لکن ظاهر استشهاده بعدم تفصیل الأصحاب فی المسائل المذکورة إرادة عدم ثمرة مترتّبة علی العلم بتاریخ أحدهما أصلا.فإذا فرضنا العلم بموت زید فی یوم الجمعة،و شککنا فی حیاة ولده فی ذلک الزمان،فالأصل بقاء حیاة ولده،فیحکم له بإرث أبیه،و ظاهر هذا القائل عدم الحکم بذلک،و کون حکمه حکم الجهل بتأریخ موت زید أیضا فی عدم التّوارث بینهما.

و کیف کان،فإن أراد هذا القائل ترتیب آثار تأخّر ذلک الحادث-کما هو ظاهر المشهور- فإنکاره فی محلّه.

و إن أراد عدم جواز التّمسّک باستصحاب عدم ذلک الحادث و وجود ضدّه و ترتیب جمیع آثاره الشّرعیّة فی زمان الشّکّ،فلا وجه لإنکاره؛إذ لا یعقل الفرق بین مستصحب علم بارتفاعه فی زمان و ما لم یعلم.

و أمّا ما ذکره:من عدم تفصیل الأصحاب فی مسألة الجمعتین و أخواتها،فقد عرفت ما فیه.

فالحاصل:أنّ المعتبر فی مورد الشّکّ فی تأخّر حادث عن آخر استصحاب عدم الحادث فی زمان حدوث الآخر.

فإن کان زمان حدوثه معلوما فیجری أحکام بقاء المستصحب فی زمان الحادث المعلوم لا غیرها،فإذا علم بتطهّره فی السّاعة الاولی من النهار،و شکّ فی تحقّق الحدث قبل تلک

ص:207


1- (1) .و هو صاحب الجواهر فی الجواهر 25:269،و 2:353 و 354. [1]
2- (2) .و هو کاشف الغطاء فی کشف الغطاء 102. [2]

الساعة أو بعدها،فالأصل عدم الحدث فیما قبل السّاعة،لکن لا یلزم من ذلک ارتفاع الطّهارة المتحقّقة فی السّاعة الاولی،کما تخیّله بعض الفحول. (1)

و إن کان مجهولا کان حکمه حکم أحد الحادثین المعلوم حدوث أحدهما إجمالا،و سیجیء توضیحه. (2)

ترجمه

قول دوّم

قول دوم در این مسأله:

عمل نکردن به این اصل در مسألۀ(مورد بحث)و الحاق صورتی است که یکی از دو امر حادث مجهول التاریخ است به صورتی که هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند.

و برخی از معاصرین یعنی صاحب جواهر به تبع از کاشف الغطاء صاحب مفتاح الکرامه به مسألۀ فوق تصریح کرده است،درحالیکه:

1-استشهاد کرده اند به اینکه جمعی از علما در مسأله جمعتین و مسألۀ طهارت و حدث و مسألۀ موت متوارثین،تفصیل نداده و بطور مطلق گفته اند که یتوقّف.

2-استدلال کرده به اینکه صفت تأخّر امری نیست که مطابق با اجرای اصل باشد(یعنی که نمی شود آن را استصحاب اثبات کرد)

مرحوم شیخ می فرماید:

و(امّا)ظاهر این استدلال حضرات،همان مطلبی است که ما ذکر کرده و گفتیم که احکام و آثار صفت تأخّر و محقّق بودن مجهول التاریخ پس از معلوم التّاریخ(با استصحاب)مترتّب(و ثابت) نمی شود.

امّا ظاهر استشهاد ایشان به عدم تفصیل اصحاب در مسائلی که ذکر شد ارادۀ این مطلب است که هیچ اثری بر علم به تاریخ حدوث یکی از دو امر حادث مترتب نیست.و لذا:

اگر فرض کنیم که به موت زید در روز جمعه علم داریم و لکن در حیات فرزند او در آن روز شک کنیم،اصل بقاء حیات فرزند اوست.

پس حکم می شود برای او به ارث بردن از پدرش.

ص:208


1- (1) .قیل:هو السیّد بحر العلوم،و لکن لم نعثر علیه فی المصابیح.
2- (2) .فی باب تعارض الاستصحابین،الصفحة 406.

امّا ظاهر قول این قائل یعنی صاحب جواهر،عدم حکم به این ثمره است و حکم آن مثل حکم در جهل به تاریخ موت زید در مجهول التاریخ است در عدم توارث بین آنها.

به هر صورت:اگر این قائل(یعنی صاحب جواهر)ترتیب آثار تأخّر آن حادث را اراده کرده باشد، چنانکه ظاهر کلام مشهور نیز همین است،بله،انکار صاحب جواهر در محلّ خود به مورد است(بدین معنا که با استصحاب حیات پدر تا غرّۀ رمضان نمی توان اثبات کرد تأخر موت او را تا پس از رمضان)

و اگر عدم جواز تمسّک به استصحاب عدم آن حادث(یعنی عدم موت تا غرّۀ رمضان)و وجود ضدّ آن حادث(یعنی عدم جواز تمسّک به استصحاب حیات او تا غرّۀ رمضان را)و(عدم جواز تمسّک به استصحاب)ترتیب تمام آثار شرعیه(مثل ارث بردن و ارث بر خود استصحاب)در زمان شک را،اراده کرده باشد،دلیلی بر انکار ایشان وجود ندارد،چراکه این فرق گذاری میان مستصحبی که ارتفاعش در یک زمانی(برای ما)معلوم است با مستصحبی که ارتفاعش برای ما) معلوم نیست(یعنی که بطور کلّی در ارتفاعش شک داریم و فی المثل نمی دانیم که زید مرده است یا نه)،عاقلانه نیست(چراکه در آن مقداری که محلّ شک است در هر دو استصحاب جاری می شود.)

و امّا آنچه که مشهور در عدم تفصیل بین مسألۀ جمعتین و اخواتها فرموده و گفته اند که یتوقف یعنی که بین مجهول التاریخ و بین المعلوم و المجهول فرقی نگذاشته اند)به درستی و یا نادرستی آن واقف شدید.

حاصل مطلب اینکه:یگانه استصحابی که در مورد شک در تأخّر یکی از دو امر حادث نسبت به حادث دیگر معتبر(و دارای ارزش)است استصحاب عدم این حادث است در زمان حدوث حادث دیگر(یعنی اصل این است که:در حین اسلام پسر،پدر نمرده بوده است)

پس:اگر زمان حدوث این یکی(مثل اسلام آوردن پسر در اوّل رمضان)معلوم است پس احکام بقاء مستصحب(یعنی حیات پدر)جاری می شود در زمان آن حادث معلوم التاریخ(یعنی اسلام پسر)و نه غیر آن(مثل تأخّر).و لذا:

اگر تطهّر(یعنی وضو داشتن در شروع روز(برای ما)معلوم است و لکن در تحقّق حدث در قبل و یا بعد از آن شروع،شک بشود.اصل،عدم الحدث است(یعنی اصل این است که او محدث نشده بوده است)لکن لازمۀ این حرف،ارتفاع و از بین رفتن طهارت تحقّق یافته در شروع روز نمی باشد (یعنی نمی توان گفت چون تا قبل از نهار محدث نشده بود پس بعد از نماز محدث شده و وضوی او باطل است).

و اگر هر دو امر حادث(مثل طهارت و حدث)مجهول التاریخ باشند،حکمش همان حکم احد الحادثین است که زمان حدوثش اجمالا معلوم است(که تعارضا و تساقطا).

ص:209

تشریح المسائل:

*منظور از«الثانی»در این متن مورد بحث چیست؟

بیان دومین قول از دو قول اخیر و چهارمین قول از اقوال چهارگانه ای است که در رابطه با (الشک فی تقدّم و التأخّر الحادثین بالنسبة الی حادث آخر)مطرح است،و آن قول صاحب جواهر است:

مرحوم صاحب جواهر به پیروی از مرحوم کاشف الغطاء مدّعی شده است که صورت مجهول التاریخ بودن یکی از دو امر حادث و معلوم التاریخ بودن حادث دیگر ملحق می شود به صورتیکه هر دو حادث مجهول التاریخ باشند.

یعنی:همانطور که در صورت جهل به تاریخ هر دو نمی توانیم از اصل استفاده کنیم،در صورت علم به تاریخ یکی از دو حادث نیز نمی توانیم از اصل استفاده کنیم.

*مراد از«مستشهدا علی ذلک...الخ»چیست؟

استشهادی است که صاحب مفتاح الکرامه در اثبات مدّعای فوق به کلمات فقها در این مورد کرده است و لذا می فرماید:

وقتی که به کلمات فقهاء مراجعه می کنیم می بینیم که آنها بین فرض جهل به تاریخ هر دو امر حادث با علم به تاریخ احدهما قائل به تفصیل نشده اند بله به قول مطلق از عمل به اصل توقّف کرده اند و به عنوان نمونه به مسأله اشتباه الجمعتین و الطهارت و الحدث و موت المتوارثین اشاره می کنند که در بیان قول سوّم مورد بحث واقع شدند.

*غرض از«مستدلا علی ذلک...الخ»چیست؟

دلیل صاحب مفتاح الکرامه در اثبات مدّعای فوق است و لذا می فرماید:

هدف از اجراء استصحاب عدم امر حادث،عبارت است از اثبات تأخر آن حادث از حادث دیگر و حال آنکه این هدف با استصحاب تأمین نمی شود.

چرا؟

زیرا که صفت تأخّر یک امری نیست که مطابق با اصل باشد و بتواند مجرای اصل قرار بگیرد.

به عبارت دیگر:شما در مسألۀ اب و ابن نمی توانید،حیات اب را استصحاب کرده و بگوئید که پس موت او متأخر است،چرا که این اصل مثبت است.

ص:210

*حاصل مطلب در«و ظاهر استدلاله ارادة ما ذکرنا:...الخ»چیست؟

پاسخ شیخنا به استدلال صاحب جواهر و یا صاحب مفتاح الکرامه است و لذا در ابتدا می فرماید:میان ظاهر استدلال شما با ظاهر استشهادتان یک نوع تناقض وجود دارد.چرا؟زیرا:

1-ظاهر استدلال شما این است که:بر استصحاب عدم حدوث،اثر عقلی یعنی وصف تأخّر بار نمی شود و لکن کاری به آثار شرعیّه ندارید،و کأن آنها مترتب می شوند.

2-و اما ظاهر استشهاد شما این است که:بر استصحاب اصلا اثری مترتّب نمی شود چه از آثار شرعیّه باشد و چه از آثار عقلیّه،چه در فرض جهل به تاریخ هر دو و چه در فرض علم به تاریخ احدهما.

پس:ظاهر استدلال شما با ظاهر استشهادتان قابل جمع نمی باشد.

*پس غرض شیخنا از«فاذا فرضنا العلم بموت زید فی یوم الجمعة...الخ»چیست؟

ذکر مثالی است در ردّ استدلال کاشف الغطاء و اثبات مدّعای خودشان و لذا به عنوان مثال می فرماید:اگر در مسألۀ موت متوارثین:فرض کنیم که موت پدر تاریخ حدوثش معلوم است،لکن تاریخ فوت ولد برای ما مجهول است.

-از نظر ما استصحاب عدم موت فرزند و یا بقاء حیات وی که ضدّ موت است تا زمان موت پدر جاری می شود و آثار شرعیّه ای از قبیل وجوب نفقه،ارث و...بر آن مترتّب می گردد.

-امّا به نظر کاشف الغطاء این فرض مثل فرض جهل به تاریخ هر دو امر حادث است که در هیچیک از دو طرف اصل جاری نمی شود و حکم به توارث هیچکدام نمی گردد.

*مراد ایشان از«و کیف کان...الخ»چیست؟

این است که:چه ظاهر استدلال صاحب جواهر و یا کاشف الغطاء با استشهادش تطابق داشته باشد یا نه،ما به هر یک از استدلال و استشهاد شما پاسخ می دهیم.

و امّا پاسخ به دلیل شما.

اگر منظور شما این است که:با استصحاب عدم حدوث حادث،وصف تأخّر که یک لازمۀ عقلی است اثبات نشده و مترتّب نمی گردد و فقط آثار شرعیّه مترتّب می گردد،ما هم سخن شما را تصدیق می کنیم و تنها ایرادی که به شما وارد می کنیم همان عدم هماهنگی و تطابق بین دلیل و شاهد شماست.

و اگر منظورتان این است که:بر این استصحاب مطلقا اثری مترتب نمی شود چه اثر عقلی و چه

ص:211

اثر شرعی،سخن شما را قبول نداریم.چرا؟

زیرا:از نظر ما بین اینکه مستصحب ما در زمان لاحق مشکوک الارتفاع باشد و یا در مقطع خاصی از زمان مشکوک باشد گرچه در مقاطع بعدی مقطوع الارتفاع باشد،فرقی نیست.و لذا:

نسبت به زمان مشکوکیّت،استصحاب جاری کرده و آثار شرعیّه بر آن مترتّب می شود و مشمول ادلّۀ استصحاب می باشد.

و امّا پاسخ از شاهد شما اینکه:عدم عمل به اصل،مربوط به صورت جهل به تاریخ هر دو امر حادث است.

*حاصل مطلب در«فالحاصل:ان المعتبر فی مورد الشک فی تأخر حادث عن آخر استصحاب عدم الحادث فی زمان حدوث آخر...الخ»چیست؟

مطلب را خلاصه کرده و بصورت تکرار می فرماید:

تنها اصلی که در اینگونه موارد یعنی موارد که دو امر حادث و نمی دانیم که کدامیک مقدّم یا مؤخّر است،ارکانش تام است و قابل جریان می باشد.استصحاب عدم هر حادثی در زمان حدوث حادث دیگر است و چنانچه اثر شرعی داشته باشد ثابت می شود.

منتهی:

1-اگر یکی از دو امر حادث معلوم التاریخ و دیگری مجهول التاریخ باشد در خصوص مجهول التاریخ اصل جاری می شود آن هم برای بار کردن و ترتّب اثر شرعی و نه اثر عقلی.فی المثل:

اگر ما یقین به حدوث طهارت باطنیّه در اول صبح داشته باشیم،به حدوث حدث هم یقین داشته باشیم لکن ندانیم که حدث قبل از طهارت بوده است یا بعد از آن؟

استصحاب می کنیم عدم حدث را در زمان حدوث طهارت برای ترتّب اثر شرعی.

امّا اجرای استصحاب برای اثبات تأخّر حدث از طهارت و اثبات بطلان طهارت و محدث بودن،کفایت نمی کند.برخلاف مرحوم بحر العلوم که این اثر را نیز بر آن مترتّب ساخته است.

2-و امّا اگر هر دو امر حادث مجهول التاریخ باشند،اجرای اصل عدم در هریک از آن دو با اجرای اصل عدم در دیگری تعارض می کند،که توضیحات آن در بحث تعارض استصحابین داده خواهد شد.

ص:212

متن و اعلم؛أنّه قد یوجد شیء فی زمان و یشکّ فی مبدئه،و یحکم تقدّمه؛لأنّ تأخّره لازم لحدوث حادث آخر قبله و الأصل عدمه،و قد یسمّی ذلک بالاستصحاب القهقریّ.

مثاله:أنّه اءذا ثبت أنّ صیغة الأمر حقیقة فی الوجوب فی عرفنا،و شکّ فی کونها کذلک قبل ذلک حتّی تحمل خطابات الشّارع علی ذلک،فیقال:مقتضی الأصل کون الصّیغة حقیقة فیه فی ذلک الزّمان،بل قبله؛إذ لو کان (1)فی ذلک الزّمان حقیقة فی غیره لزم النقل و تعدّد الوضع،و الأصل عدمه.

و هذا إنّما یصحّ بناء علی الأصل المثبت،و قد استظهرنا سابقا أنّه متّفق علیه فی الاصول اللفظیّة،و مورده:صورة الشکّ فی وحدة المعنی و تعدّده.أمّا إذا علم التعدّد و شکّ فی مبدإ حدوث الوضع المعلوم فی زماننا،فمقتضی الأصل عدم ثبوته قبل الزّمان المعلوم؛و لذا اتّفقوا فی مسألة الحقیقة الشرعیّة علی أنّ الأصل فیها عدم الثّبوت.

ترجمه

صحیح بودن استصحاب قهقری بنابر اصل مثبت بودن آن

-بدانکه گاهی یک امری(مثل صیغۀ افعل)در زمانی یافت می شود(که دلالت بر وجوب دارد) و لکن در صدور آن شک می شود(بدین معنا که نمی دانیم از اول چنین دلالتی بوده است).چرا؟

-زیرا؛متأخّر بودن(و متقدّم نبودن دلالت امر بر وجوب مثلا)مستلزم حدوث یک حادثۀ دیگری(مثل نقل و انتقالات)است قبل از آن و حال آنکه اصل در اینجا عدم آن است،و گاهی این استصحاب،قهقری نامیده می شود و مثال آن این است که:

-اگر ثابت شود که صیغۀ امر در عرف ما یعنی به لحاظ عقل،حقیقت در وجوب است.و لکن در اینکه آیا دلالتش بر این وجوب از قبل بوده است تا که خطابات شارع نیز بر آن حمل شود یا نه شک شود؟

-گفته می شود که،مقتضای اصل این است که:صیغۀ امر در زمان شارع و حتی قبل از آن

ص:213


1- (1) .کذا فی النسخ،و المناسب:«کانت»؛لرجوع الضمیر إلی صیغة الأمر

حقیقت در وجوب بوده است.چرا؟

-به خاطر اینکه اگر در آن زمان حقیقت در غیر وجوب می بود،مستلزم نقل و تعدد وضع می بود و حال آنکه اصل در اینجا عدم نقل و انتقال و تعدد وضع است.

اتفاق حضرات بر اجرای این استصحاب در اصول لفظیّه

-این مطلب صحیح است لکن بنابر(حجیّت)اصل مثبت در بحث الفاظ(یعنی که اصل مثبت در الفاظ عیبی ندارد)و قبلا نیز ما استظهار کرده ایم که اصل مثبت در اصول لفظیّه متّفق علیه است و مورد محلّ اجرای آن،شک در وحدت و یا تعدّد معنای(مثلا صیغۀ افعل است که آیا در گذشته نیز یک معنا داشته و اکنون دارای معنای دیگری است یا که از اوّل تا به امروز یک معنا داشته است؟).

-و امّا اگر تعدّد معنای(صلات مثلا برای ما)معلوم است و لکن درصد حدوث وضع معلوم در زمان ما شک شود گفته می شود:

-مقتضای اصل،عدم ثبوت آن معنا در قبل از این زمان،یعنی زمان شارع است و لذا علماء در مسأله حقیقت شرعیّه متّفق شده اند بر اینکه اصل عدم ثبوت است(یعنی که حقیقت شرعیه در زمان شارع ثابت نمی شود.)

*** تشریح المسائل:

*موضوع بحث در خاتمۀ این تنبیه چیست؟

-ذکر دو نکته است،که نکتۀ اوّل آن با تنبیه ششم تناسب دارد و نکتۀ دوّم آن با تنبیه هفتم.

*مراد از«انّه قد یوجد شیء فی زمان و یشکّ فی مبدئه و یحکم بتقدّمه...الخ»چیست؟

-بیان نکتۀ اوّل است مبنی بر اینکه:

-اگر چیزی در زمانی موجود و محقّق باشد و لکن ما در مبدء حدوث آن شک داشته باشیم که آیا در همین زمان حادث شده است؟یا صد سال پیش؟و یا از قدیم و از روز اوّل همینطور بوده و تغییر و تحوّلی پدید نیامده است؟

-در اینجا حکم می کنیم به قدمت آن موجود و می گوئیم که از روز اوّل بوده است چرا؟

-زیرا اگر حکم به تأخّر آن کرده بگوئیم از روز اوّل جور دیگری بوده و لکن این موجود اکنون جدیدا حادث شده است،مستلزم ارتکاب یک خلاف اصل خواهد بود.

ص:214

-به عبارت دیگر:مستلزم حدوث یک حادث دیگری قبل از این حادث می شود که عند الشّک اصل عدم آن جاری می شود و به برکت این اصل عدم،حکم به تقدّم تاریخی آن می کنیم.

-از این اصل گاهی مجازا به استصحاب قهقرائی تعبیر می شود،چرا؟

-به خاطر اینکه در استصحاب وجود گذشته را می آوریم تا زمان لاحق و لکن در این استصحاب وجود کنونی را کش داده می بریم تا گذشته

جناب شیخ می فرماید:

بله،در مباحث الفاظ این مسأله حقّ است،فی المثل:

امروز و در عرف ما مسلمانان،صیغۀ افعل ظهور در وجوب دارد،لکن شک داریم که آیا در صدر اسلام و در زمان نزول قرآن و معصومین علیهم السّلام و یا حتّی قبل از آن،از آغاز پیدایش لغت عرب نیز همین معنا را داشته است یا که نه در آن اعصار معنای دیگری داشته و بعدها از آن معنا نقل داده شده است به این معنا؟

اگر بگوئیم که این ظهور جدید است و در قدیم معنای دیگری داشته است ناگزیریم که تسلیم نقل و تعدّد وضع شویم و حال آنکه این خلاف اصل است.

چرا؟

زیرا:اصل،عدم نقل و عدم تعدّد وضع و یا عدم الاشتراک و غیره است،و لذا می گوئیم:

الاصل،عدم النّقل و یا عدم الاشتراک و غیره و نتیجه می گیریم تقدّم قدمت این معنا را یعنی امری که وجودا برای وجوب است لغتا هم برای وجوب بوده است البته،اجرای این اصل و اثبات این تقدّم بنابر حجیّت اصل مثبت است،چراکه این گونه از آثار مستقیما اثر شرعی نمی باشند البته در بیان تقسیمات استصحاب گفته شده که این گونه از اصول عدمیّه،مثل اصالة عدم النّقل،عدم تعدّد الوضع،عدم التخصیص،عدم التقیّد و الاضمار و المجاز و غیره حجیّت دارند،لکن تخصّصا از حیطۀ مباحث ما در اینجا خارجند.

چرا؟

زیرا اینها از اصول لفظیّه ای هستند که پشتوانۀ آنها به مناظر ظهور و ظنّ نوعی بناء عقلاء است و حال آنکه بحث ما پیرامون اصول عملیّه است.

*پس مراد از«امّا اذا علم التّعدّد و شک فی مبدأ حدوث الوضع المعلوم فی زماننا...الخ»چیست؟

بیان نکتۀ دوّم است مبنی بر اینکه:

ص:215

اگر اصل حدوث حادث برای ما مسلّم باشد و لکن در اینکه آیا در زمان متقدّم حادث شده است یا متأخّر،مشکوک باشد،استصحاب عدم حادث در زمان متقدّم را جاری می کنیم و چنانچه اثر شرعی داشته باشد،مترتب می کنیم.فی المثل:

یقین داریم که صلات در لغت به معنای دعا بوده است و در اصطلاح شریعت به معنای افعال خاصّه و یا به معنای عبادت خاصّه نقل داده شده است،لکن در اینکه آیا منشأ نقل در زمان خود شارع بوده است به نوع وضع تعیینی یا تعیّنی و یا اینکه در زمان متأخّر یعنی زمان متشّرعه نقل حاصل شده است شک داریم؟

استصحاب می کنیم عدم حدوث نقل را در زمان متقدّم یعنی زمان شارع مقدّس و در اینصورت چنانچه اثر شرعی داشته باشد مترتّب می کنیم.

یعنی که در زمان شارع هنوز وضع آن عوض نشده بود و لذا می شود حقیقت متشرعه.

تلخیص المطالب

جناب شیخ به طور خلاصه بفرمائید تنبیه هفتم پیرامون چه امری است؟

پیرامون شک در تقدّم و تأخّر حادث است،البته گاهی به نسبت الی الزّمان و گاهی به نسبت الی حادث آخر.

*قسمت اول بحث پیرامون کدامیک از این دو قسم است؟

پیرامون شک در تقدّم و تأخّر امر حادث نسبت به زمان،فی المثل می دانیم که موت زید حادث شده است،لکن نمی دانیم که حدوث موت او روز پنج شنبه بوده است یا جمعه؟

در اینجا نسبت به حدوث موت او در روز پنج شنبه از اصل استفاده کرده می گوئیم:

1-زید قبلا زنده بوده اکنون شک داریم که آیا موتش در روز پنج شنبه بوده است یا که حیات او در روز پنج شنبه استمرار داشته است؟

2-استصحاب می کنیم حیات زید را در روز پنج شنبه

*جناب شیخ چه اثری بر این مستصحب که حیات در یوم الخمیس باشد مترتّب می شود؟

وجوب نفقۀ زوجه و یا عدم حق ازدواج او و غیره.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که آیا می توان اثر یوم الجمعه را نیز بر این مستصحب مترتّب نمود یا نه؟

به عبارت دیگر آیا می توان حیات زید در یوم الخمیس را استصحاب کرد و در نتیجه حدوث

ص:216

موت زید در یوم الجمعه را اثبات نمود؟

پاسخ این است خیر،به خاطر اینکه یک اثر عقلی و یا عادی است،کرارا هم گفته ایم که با استصحاب نمی توان اثر عقلی و یا عادّی را اثبات نمود بلکه فقط می توان اثر شرعی آن هم بلا واسطه مثل وجوب نفقۀ زوجه را مثلا اثبات نمود.

در این صورت اگر فی المثل شما نذر کرده باشی که چنانچه فلانی در روز جمعه فوت شده باشد یک حمد و سوره برای او قرائت کنی،قرائت این حمد و سوره بر شما واجب نیست.

چرا؟

به خاطر اینکه شما با استصحاب،حیات فلانی در روز پنج شنبه،نمی توانی اثبات کنی پس موت فلانی در روز جمعه است.

*جناب شیخ اگر اثر،مربوط به حدوث موت در روز جمعه نباشد بلکه وجود الموت در روز جمعه باشد چطور؟

*فی المثل:اگر شما نذر کرده باشید که هرکسی که از دنیا رفت،در اوّلین جمعۀ موت او برایش یک سورۀ حمد بخوانید اعم از اینکه مبدأ موت او جمعه باشد و یا پنج شنبه و یا چهارشنبه و غیره...

به عبارت دیگر:نذر شما برای وجود الموت است و نه برای حدوث الموت حال آیا این اثر در ما نحن فیه یعنی محلّ بحث که نمی دانیم او پنج شنبه مرده است یا جمعه نیز مترتّب می شود یا نه؟

بله،این اثر مترتّب می شود و ما باید که حمد را برای او قرائت کنیم چون که یقین داریم که روز جمعه اوّلین جمعۀ موت زید بوده است اعمّ از اینکه مبدأ موت او پنج شنبه باشد و یا جمعه.

منتهی،در اینجا نیازی به استصحاب ندارد،چراکه ما یقین داریم که روز جمعه اوّلین جمعۀ موت اوست.

البته اینکه گفته شد که با استصحاب حیات نمی شود که اثبات حدوث موت فی الیوم الجمعه را نمود بنابراین بود که حدوث را به معنای بدأت الوجود بگیریم.

به عبارت دیگر حدث یعنی بدء وجوده،یعنی که وجود موت او در جمعه مثلا شروع شد.و لذا گفته شد که با استصحاب حیات زید فی یوم الخمیس نمی توان اثبات کرد مرگ او را فی الیوم الجمعه.

*جناب شیخ اگر ما بگوئیم که حدوث یعنی مطلق الوجود بعد العدم و(بدء)را در مفهوم وجود اخذ نکنیم چطور؟

*به عبارت دیگر:بگوئیم که هر شیئی که پس از عدم،وجود پیدا کند آن حادث است و لذا آنچه را که ما اخذ می کنیم وجود بعد العدم است و بعد العدم بودن را در وجود آن اخذ کنیم چطور؟

ص:217

بله،بر این مبنا احتمال اثبات حدوث موت زید فی الیوم الخمیس می رود چراکه حدوث مرکب از دو چیز است وجودی که مسبوق به عدم است،یعنی چیزی که نبود و وجود نداشت، وجود پیدا کند بر این اساس می توان گفت که در ما نحن فیه نیز می شود گفت:

با استصحاب حیات در روز پنج شنبه می توان اثبات کرد حدوث موت او را در روز جمعه.

چرا؟

زیرا که حدوث موت در روز جمعه مرکب است از وجود موت در روز جمعه.و عدم وجود موت در روز پنج شنبه و لذا می گوئیم:

1-وجود موت زید در روز جمعه برای ما بالوجدان محرز است،یعنی می دانیم که مرگ او در روز جمعه محقّق شده است.

2-آنچه نمی دانیم،وجود موت است که مسبوق به عدم است،یعنی که نمی دانیم که مرگ زید در پنج شنبه نیز تحقّق داشته است یا نه؟

در اینجا استصحاب می کنیم عدم موت زید در روز پنج شنبه را و می گوئیم که در روز پنج شنبه موت زید حادث نشده بود.

به عبارت دیگر می گوئیم:یوم الجمعه،موت زید محقّق است بالوجدان،یوم الخمیس موت وجود ندارد بالاصل.

پس:حدوث موت زید در روز جمعه است.

الحاصل:اگر حدوث چنین چیزی باشد می توان آن را با استصحاب اثبات نمود.

*پس مراد حضرتعالی از(الاّ ان یقال)در متن چیست؟

این است که:شاید که باز ایراد گرفته شود که این اصل مثبت است،چراکه شما دست به استصحاب موضوعی زدید برای اثبات یک موضوع دیگری بتمامه:

1-مثل استصحاب عدم حائل،برای اثبات قتل در مثالی که در شرح آمده است.

2-و یا مثل استصحاب حیات فرد الی الغد و اثبات اینکه مات بالغد،در مثال دیگر که هر دو اصل مثبت اند.

بنابراین:تفاوتی نمی کند که شما با استصحاب حیات زید در روز پنج شنبه،اثبات کنید حدوث موت او را در روز جمعه یا که استصحاب کنید حیات او را در روز پنج شنبه و اثبات کنید وجود موت زید در روز جمعه را بعد از عدم وجود آن در روز پنج شنبه.چراکه باز هم اصل مثبت است.

الحاصل:استصحاب حیات زید فی یوم الخمیس برای ترتیب اثر شرعی بر حیات فی یوم

ص:218

الخمیس نافع است و لکن برای ترتیب اثر بر حدوث الموت فی یوم الجمعه فی فایده است چونکه اصل مثبت است.

و امّا ترتّب اثر بر وجود الموت فی یوم الجمعه هم که نیازی به استصحاب ندارد و بار می شود.

*جناب شیخ از آنچه گفته شد چه مطلبی به دست می آید؟

معلوم می شود که اگر این امر حادث در یکی از این دو روز یعنی پنج شنبه و یا جمعه حادث شده باشد،لکن در همان روزی که حادث شده است،در همان روز از بین رفته باشد،نسبت به روز جمعه نه اثر الحدوث را می شود مترتّب کرد و نه اثر الوجود را،فی المثل:

1-لباس شما نجس شده بود.

2-آبی قلیل در اختیار شما بود،یا در روز پنج شنبه به حدّ کر رسیده و برای روز جمعه از کرّیّت افتاد و یا که روز جمعه به کریّت رسیده و برای روز شنبه از کریّت افتاد.اگر این لباس نجس را در روز پنج شنبه با آب مزبور شسته باشید،نمی شود گفت که این لباس پاک شده است.چرا؟

به خاطر اینکه شما نمی دانید که این آب در روز پنج شنبه به کرّ رسیده بود و یا جمعه؟

و لذا تنها استصحاب که شما نسبت به روز پنج شنبه می توانید جاری کنید استصحاب قلّت و به تعبیر دیگر عدم کریّت است.

پس:حکم می کنید به اینکه لباستان پاک نشده بلکه آب مزبور منفعل و نجس شده است.

و امّا اگر لباس مزبور را در روز جمعه در آن آب شسته باشید باز هم نمی توانید ادّعا بکنید که لباس شما پاک شده است.چرا؟

به خاطر اینکه وجود و حدوث کریّت در اینجا مساوی است یعنی در همان روز که کریت پیدا شده،در همان روز هم وجود داشته است و نه بعدا.چرا؟

زیرا احتمال دارد که این آب در روز پنج شنبه به کریّت رسیده و تا غروب همان روز کریّتش بوده و در پایان روز این کریّت از بین رفته باشد و دیگر در روز جمعه کرّ نبوده است.و لذا:

اگر لباس مزبور را در روز جمعه در این آب شسته باشید،دیگر نمی توانید ادّعا کنید که پاک شده است نه حدوثا و نه وجودا،چراکه احتمال دارد حدوث کریّت و وجود آن در روز پنج شنبه بوده باشد.

علی ایّحال حکم این لباسی که در احد یومین در این آب شسته شده است بقاء نجاست است.

به عبارت دیگر؛

اگر این لباس در روز پنج شنبه با آب مزبور شسته شده باشد به دلیل استصحاب قلّت و یا به

ص:219

تعبیر دیگر عدم کریّت،محکوم به نجاست است.

و اگر در روز جمعه در آن آب شسته شده باشد،باز هم به دلیل استصحاب نجاست آن آب محکوم به نجاست است،چراکه نمی دانیم که آیا با این شستن پاک شده است یا نه؟

پس:الاصل بقاؤ نجاسته.

*جناب شیخ آمدیم و این لباس در هر دو روز در آب مزبور افتاده و شسته شده باشد،یعنی که هم در روز پنج شنبه در آن آب افتاده باشد و هم در روز جمعه و لکن مانده ایم که آیا پنج شنبه این آب کرّ بوده است و جمعه قلیل و یا که پنج شنبه قلیل بوده است و جمعه کرّ؟

*در اینصورت حکم این لباس چیست؟

محکوم به طهارت است.چرا؟زیرا:

1-اگر روز پنج شنبه که این لباس در آن آب افتاده و شسته شده است،آن آب کرّ بوده است که طاهر و مطهّر،لا ینفعل،یعنی که خودش پاک بوده،لباس را هم پاک کرده،منفعل و یا به تعبیر دیگر نجس هم نشده است.

2-و اگر روز جمعه نیز که دوباره این لباس در آن آب افتاده است آن آب قلیل بوده باشد باز هم این لباس محکوم به طهارت است چراکه لباس مزبور روز پنج شنبه پاک شده بود و امروز هم که دوباره در آن آب افتاده،در آب قلیل پاک افتاده است و دلیلی ندارد که دوباره نجس شود و لذا محکوم به طهارت است.

*جناب شیخ قسمت دوّم بحث در اینجا مربوط به چه امری است؟

مربوط به شک در تقدّم و تأخّر یکی از دو امر حادث نسبت به دیگری است،یعنی که دو وجود حادث شده و لکن ما نمی دانیم که حدوث کدامیک از آن دو نسبت به دیگری مقدّم و حدوث کدامیک از آنها مؤخّر است؟فی المثل:

1-آبی در اختیار ماست که هم به حدّ کرّ رسیده است و هم با نجس ملاقات کرده و لکن ما نمی دانیم که کریّت آن مقدّم بوده است یا ملاقاتش با نجس؟

2-پدری مرده است،فرزند او نیز مسلمان شده است و لکن ما نمی دانیم که موت پدر مقدّم بوده است و یا اسلام پسر؟

3-مردی به همراه زنش و محازی با هم مشغول نمازند و لکن ما نمی دانیم که شروع به نماز کدامیک از این دو مقدّم است،چرا که شرط صحّت نماز این دو این است که محازات نداشته باشند،و در صورت محازات هرکدام که اوّل شروع به نماز کرده،نمازش صحیح و آن دیگری

ص:220

نمازش باطل است؟و امّا:

1-گاهی هر دو امر حادث مجهول التاریخ اند.

2-گاهی هر دو امر حادث معلوم التاریخ اند.

3-گاهی یکی از دو امر حادث مجهول التاریخ و آن دیگری معلوم التاریخ است.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:اگر هر دو امر حادث مجهول التاریخ باشند یعنی که فی المثل ما نه ساعت شروع به نماز زن را بدانیم و نه ساعت شروع به نماز مرد را چه باید کرد؟

در اینجا باید بررسی کرده ببینیم که کدامیک از اصلها به لحاظ ارکان اختلال دارد و به اصطلاح رکنی و یا ارکان آن مختل و غیرقابل جریان و کدام اصل به لحاظ ارکان یعنی یقین سابق و شک لاحق تمام است و یا اگر هم اختلالی ندارد آیا مبتلای به تعارض هست یا نه؟

*جناب شیخ ابتداء بفرمائید که چگونه می توان فهمید که کدامیک از اصلها در اینجا یعنی محلّ بحث دارای اختلال و کدامیک قابل جریان هستند؟

فی المثل:آیا می توان روی یکی از دو امر حادث،مثلا نماز مرد انگشت گذاشته بگوئیم:الاصل تقدّمه، یعنی اصل این است که مرد مقدّما یعنی که زودتر از زن شروع به نماز کرده است یا نه؟

*به تعبیر دیگر آیا استصحاب تقدّم در اینجا صحیح است یا نه؟

پاسخ این است که:خیر،چنین استصحابی در اینجا قابل جریان نیست،چراکه حالت سابقه ای در اینجا وجود ندارد تا که شما آن را استصحاب کنید.

به عبارت دیگر شما نمی توانید بگوئید سالها و یا ماهها و یا روزها و یا ساعتها و یا بطور کلّی در زمانهای قبل شروع به نماز او تقدّم داشته،پس شروع در این نمازش هم تقدّم داشته است.

پس:ما اصلی به نام اصالة التّقدّم نداریم،چونکه تقدّم در اینجا چیزی نیست که حالت سابقه داشته باشد.

*آیا می توان روی یکی از این دو امر حادث انگشت گذاشت و گفت:الاصل عدم التّقدم؟یعنی اصل این است که مثلا مرد مقدما و زودتر از زن شروع به نماز نکرده است؟

خیر چونکه عدم تقدّم نیز حالت سابقه ای ندارد،بلکه عدم ازلی است و عدم ازلی چیزی نیست تا که استصحاب شود.

یعنی نمی توان گفت:مدّتها قبل نماز خواندن این مرد بر زنش تقدّم نداشت،تا که اکنون آن تقدّم نداشتن را استصحاب کرده بگوئیم:اکنون هم تقدّم ندارد.

ص:221

بله،یک وقت نماز نبود،تقدّم هم نبود،چراکه نمازی نمی خواندند مرد بر زن تقدّمی نداشت،که این عدم ازلی است،عدم ازلی چیزی نیست که قابل استصحاب باشد.

در هر صورت اجرای اینگونه از اصلها چه در مرد و چه در زن ممکن نیست چرا که ارکان آنها ناقص است،بدین معنا که،آنکه وجودی است حالت سابقه ندارد و عدمی است،آن دیگری هم که عدمی است،عدم ازلی بوده و سالبه به انتفاء موضوع است.

*در بحث تأخّر چطور،آیا می توان روی یکی از دو امر حادث یعنی نماز زن یا نماز مرد انگشت گذاشت بگوئیم:الاصل،اصالة التّأخّر،و تأخّر نماز مرد را نسبت به نماز زن استصحاب کنیم؟

خیر،به خاطر اینکه تأخّر نیز فاقد هرگونه حالت سابقه است،یعنی نمی توان گفت یک زمانی این زن و مرد نماز را شروع کردند،درحالیکه نماز مرد تأخّر داشت،پس اکنون آن تأخّر را استصحاب کرده می گوئیم:الاصل،التأخّر.

*آیا می شود که دست روی یکی از این دو نفر گذاشته و گفت:الاصل،عدم التّأخر

خیر،چونکه این نیز عدم ازلی است.

بله،یک زمانی نماز نبود،این دو نیز نماز نمی خواندند،خوب تأخّری هم در کار نبود،شما هم نمی توانید عدم ازلی و نبود صرف را استصحاب کنید،چون سالبه به انتفاء موضوع است.

علی ایّحال ما اصلی به نام اصالة التّأخّر و یا عدم التّأخّر نداریم چونکه یکی حالت سابقه ندارد، یکی هم که عدم ازلی است.

*در رابطۀ با اصل تقارن و عدم تقارن چه می گوئید؟آیا نمی توان گفت اصل در شروع به نماز این زن و مرد، عدم تقارن است؟

*به عبارت دیگر آیا نمی توان گفت اصل این است که این زن و مرد نماز را مقارن یعنی همزمان با هم شروع نکرده اند؟

خیر،به خاطر اینکه تقارن نیز حالت سابقه ای ندارد تا بشود آن را استصحاب کرد.

به عبارت دیگر نمی توان گفت که بله قبلا در شروع به نماز این زن و مرد تقارن بود،اکنون نیز هست.

*اصل عدم تقارن چطور؟اینکه دیگر حالت سابقه دارد؟

بله،در اینجا حالت سابقه وجود دارد،یعنی آن زمانی که این دو نماز را شروع نکرده بودن، تقارنی هم در کار نبود چونکه نمازی در بین نبود.و لکن:اگر شما بخواهید همان نبود تقارن را استصحاب کنید،استصحاب سالبه به انتفاء موضوع و عدم ازلی است،یعنی که قابل استصحاب نیست.

ص:222

*جناب شیخ حاصل کلام جنابعالی در اینجا چیست؟

این است که:در دو امری که حادث شده و ما نمی دانیم که کدام مقدّم و کدام مؤخر است نمی توانیم در یکی از آن دو اصالة التّأخّر و یا عدم تأخّر،و یا اصالة التقدّم و یا عدم تقدّم و یا اصالة التّقارن و یا عدم تقارن اجرا کنیم.

*پس جریان چه اصلی در اینجا متصوّر و معقول است؟

یگانه اصلی که به لحاظ ارکان تمام است و در این باب متصوّر و معقول است،اصل عدم وجود احدهما عند وجود الاخر است،فی المثل:

آیا در آن زمانی که این زن شروع به نماز کرده بود آیا مرد هم نماز را شروع کرده بود یا نه؟

در اینجا می توان گفت که:الاصل،عدم الشّروع،یعنی اصل این است که خیر آن زمان نماز را شروع نکرده بود.

به عبارت دیگر:اصل این است که به هنگام وجود آن یکی که شروع به نماز زن باشد،این یکی یعنی نماز مرد هنوز وجود نداشته است،چرا؟

به خاطر اینکه در اینجا شک در وجود یک امر حادث است که نماز مرد باشد.

و وقتی هم که شک در امر حادث شد،الاصل عدمه.

پس:اجرای اصل مزبور به لحاظ ارکان در اینجا بلامانع است.

*جناب شیخ اجرای این اصل از حیث ارکان فاقد اختلال و بلامانع است از حیث ابتلای به تعارض چطور؟

بله،از حیث تعارض مبتلای به معارض است،یعنی همانطور هم می توان گفت:الاصل عدمه یعنی اصل این است که نماز مرد در حین نماز زن وجود نداشت.

همانطور که می توان گفت:اصل این است که نماز زن در حین نماز مرد وجود نداشت.چرا؟

به خاطر اینکه در هر دو استصحاب حالت سابقه وجود دارد،لکن تعارضا و تساقطا

*آیا جریان هر دو اصل در اینجا بلااثر است؟

خیر،گاهی یکی از آن دو دارای اثر بوده و مبتلای به معارض هم نیست.

ما نیز همان یک اصل را جاری کرده و اثر حاصله را بر آن مترتّب می کنیم،چرا که آن یکی فاقد اثر است و تعارضی هم پیش نمی آید.

فی المثل:شخص ثالثی نذر می کند که هروقت مشاهده کردم که فلان مرد و زن نماز صحیح می خوانند،یک درهم به مرد بدهم.

ص:223

وارد خانۀ آنها شده می بیند که این زن و مرد در محازی هم مشغول به نمازاند.

بر طبق قاعده هریک از این دو که نمازش را مقدّم یعنی زودتر شروع کرده باشد نمازش صحیح است و آنکه مؤخّر شروع کرده نمازش باطل است.

امّا:آن نمازی که برای ناذر منشأ اثر است،نماز مرد است چونکه او نذر کرده است که یک درهم را برابر نماز صحیح به مرد بدهد،لکن برای او شک حاصل می شود.

که آیا آن موقعی که این مرد نمازش را شروع کرده،زن در حال نماز بوده یا نه؟

به عبارت دیگر شک می کند که آیا نماز این مرد باطل است یا صحیح؟کاری هم به صحت یا عدم صحت نماز زن ندارد.

باید بگوید:الاصل عدمه،یعنی اصل این است که:صلات زن حین صلات مرد وجود نداشت و لذا صلات مرد صحیح بوده و باید که یک درهم را به او بدهد.

الحاصل:

اصل مزبور در اینجا نه به لحاظ ارکان مختلّ است و نه مبتلای به معارض می باشد و لذا اجرای آن بلااشکال بوده و اثر حاصله بر آن مترتّب می شود یعنی که باید یک درهم را به مرد بدهد.

البته اجرای این اصل مربوط به جائی است که در آن جا احدهما المعیّن دارای اثر است،چنانکه ناذر در اینجا اصل را در احدهما المعیّن جاری نمود.

*جناب شیخ اگر جائی باشد که هر دو امر حادث و دارای اثر بوده و بلامعارض می باشند چطور؟

فی المثل:مرد و زنی محاذی هم شروع به نماز کرده اند و لکن هیچ یک از آن دو نمی دانند که کدامشان مقدّم و کدام یک مؤخّراند،در اینصورت آیا هردوی اینها می توانند اصل مزبور را اجرا کنند؟

*آیا مرد می تواند به زن بگوید اصل این است که:آن موقعی که من نمازم را شروع کردم نماز تو وجود نداشت یعنی که هنوز شروع به نماز نکرده بودی پس نماز من صحیح است؟

*و یا بالعکس آیا زن می تواند به مرد بگوید:اصل این است که آن موقعی که من شروع به نماز کردم،نماز تو وجود نداشت و لذا نماز من صحیح است؟

بله،هر دو قادر بر اجرای اصل بوده،تعارضی هم در بین نیست،چرا؟

زیرا:وقتی که طرفین علم اجمالی،دو نفر بشود،علم اجمالی بی اثر شده هرکسی می تواند که به حساب خودش پرداخته و در حدّ خودش به اجرای اصل بپردازد به آن دیگری هم کاری نداشته باشد،چنانکه در مثال واجدی المنی فی ثوب المشترک،توضیح داده شد.

ص:224

*جناب شیخ اگر احدهما لا علی التّعیین دارای اثر باشد چطور؟

فی المثل کسی نذر می کند که من وارد فلان خانه می شوم،چنانچه مشاهده کردم که کسی در آنجا نماز صحیح می خواند یک درهم به او می دهم،لکن دیگر تعیین نمی کند که اگر مرد نماز صحیح بخواند و یا در صورتیکه زن نماز صحیح بخواند یک درهم به او می دهم،بلکه می گوید هرکسی که نماز صحیح بخواند یک درهم به او می دهم.

وارد آن خانه می شود می بیند که مرد و زنی محاذی هم مشغول نماز هستند.شک می کند که نماز کدامیک از این دو صحیح است تا که یک درهم به او بدهم؟

-آیا می تواند بگوید:اصل این است که:وقتی که مرد نمازش را شروع کرده است زن هنوز شروع نه نماز نکرده بوده پس نماز مرد صحیح است و باید که یک درهم به او بدهم؟

خیر،نمی تواند.چرا؟

به خاطر اینکه در طرف دیگر هم می تواند بگوید:اصل این است که وقتی که زن شروع به نماز کرده است،مرد هنوز نمازش را شروع نکرده بوده،پس نماز زن صحیح است و باید که یک درهم را به او بدهم،و لذا تعارضا و تساقطا.

حاصل مطلب تا به اینجا اینکه:

1-اگر از دو امر حادث احدهما المعیّن دارای اثر باشد،جریان اصل در آن بلا اشکال است.

2-چنانچه هر دو امر حادث دارای اثر بوده و بلا تعارض باز هم جریان اصل در هر دو بلا اشکال است.

3-اگر هر دو امر حادث دارای اثر باشند و لکن مبتلای به تعارض هستند اجرای اصل ممکن نیست چونکه تساقطا.

*جناب شیخ آیا می شود که اصل مزبور را برای اثبات صفت تقارن جاری نمود؟

فی المثل کسی نذر کرده است که هروقت در جائی دیدم که دو نفر مقارن و همزمان با هم شروع به نماز کرده اند،به هر یک یک جایزه بدهم،به نحوی که نذر او به دو نماز به وصف تقارن تعلّق بگیرد.

وارد خانه ای می شود،مشاهده می کند که دو نفر مشغول به نمازند اعمّ از اینکه هر دو زن باشند یا که هر دو مرد باشند و یا که یکی مرد باشد و دیگری زن،او نمی داند که آیا این دو نفر مقارن و همزمان با هم شروع به نماز کرده اند یا که نه نسبت به هم پس و پیش شروع کرده اند؟

*آیا می تواند بگوید اصل این است که:به هنگامی که این یکی شروع به نماز کرده،آن یکی شروع به نماز

ص:225

نکرده است،و بالعکس بگوید:

اصل این است که:به هنگامی که آن یکی شروع به نماز کرده این یکی شروع به نماز نکرده است؟

پس:هر دو با هم شروع به نماز کرده اند و هیچ یک نسبت به دیگری مقدّم و مؤخّر نبوده اند.

خیر نمی شود،به خاطر اینکه اصل مثبت است.چرا؟

به خاطر این که شما با اجرای اصل و استصحاب مستصحب به اثبات یک لازمۀ عقلی پرداخته اید.چرا؟

زیرا وقتی که این یکی یعنی نماز زن بر آن یکی یعنی نماز مرد مقدّم نمی شود و آن یکی یعنی نماز مرد بر این یکی یعنی نماز زن مقدّم نمی شود و یا به تعبیر خلاصه تر وقتی هیچیک از دو عمل حادث شده بر دیگری مقدّم نمی شود لازمۀ عقلی آن این است که:با هم مقارن اند و این اصل مثبت است.

*پس مرادتان از(الاّ ان یقال)در متن چیست؟

این است که:مگر اینکه گفته شود که این واسطه از وسائط خفیّه است،چراکه در نظر مردم مقارن بودن با هم عبارة اخرای مقدّم نشدن این بر آن و آن بر این است.

بنابراین:در صورتیکه:تقارن را عبارة اخرای مقدّم یا مؤخّر نبودن آن دو نماز بر هم بگیریم، اجرای اصل بلا اشکال خواهد بود.

*جناب شیخ با توجه به تقسیم بندی قبلی اگر یکی از دو امر حادث معلوم التاریخ و آن دیگری مجهول التاریخ باشد چطور؟فی المثل:

پدری مرده است،فرزند او هم اسلام آورده است،تاریخ اسلام وارث را می دانیم یعنی می دانیم که او در اوّل ماه رمضان مسلمان شده است،لکن نمی دانیم که موت پدر در اثناء رمضان اتّفاق افتاده است تا که پسر از او ارث ببرد یا که در شعبان بوده است که در این صورت پسر از ارث محروم است،چونکه در حال کفر فرزند از پدر ارث نمی برد.

آیا در اینجا می توان اصل جاری نمود یا نه؟

1-در معلوم التاریخ که اصل جاری نمی شود چرا که شکی در آن وجود ندارد.

2-لکن در مجهول التاریخ اصل جاری کرده می گوئیم:

الاصل عدم حدوث موت المورّث حین اسلام الوارث،در حالیکه مبتلای به معارض هم نیست چونکه طرف دیگر تاریخش معلوم است و شکی در آن نیست.

ص:226

*آیا اجرای اصل در اینجا مثبت نمی شود؟

1-اگر بگوئیم:موضوع الارث،اسلام الوارث حال حیات المورث،بدین معنا که موضوع ارث اسلام وارث است،خیر،اصل مثبت نیست و اجرای آن بلا اشکال است.چرا؟زیراکه:

می دانیم که پسر اوّل رمضان اسلام آورده است،لکن نمی دانیم که پدر در زمان اسلام آوردن پسر حیات داشته است یا نه؟

استصحاب می کنیم حیات پدر را،در نتیجه یرث الوارث.

2-و امّا اگر بگوئیم:موضوع الارث،موت الموّرث عن وارث مسلم است بدین معنا که موضوع ارث موت مورث یعنی پدر است،بله،اجرای اصل در اینجا مثبت می شود.چرا؟

زیرا که شما با استصحاب حیات پدر تا زمان اسلام پسر،می خواهید اثبات کنید که پس موت پدر پس از اسلام پسر واقع شده است،که این اصل مثبت است.

*عقیدۀ مشهور در این مسأله چیست؟

این است که:بله،در مجهول التّاریخ استصحاب جاری می شود و نه در معلوم التّاریخ و لکن وصف تأخّر را نیز می شود با آن اثبات کرد،فی المثل:

1-زید در اوّل رمضان مسلمان شده است،پدرش نیز مرده است،لکن نمی دانیم که آیا در اثناء رمضان مرده یا قبل از رمضان؟

استصحاب می کنیم حیات پدر را و اثبات می کنیم تأخّر موت او را و حکم می کنیم به اینکه پس پسرش از او ارث می برد.

البته در مشابهات این مسأله به قول مطلق گفته اند که:التّوقّف.مثلا:شخصی یقین دارد که وضوء گرفته است،یقین هم دارد که محدث شده است،لکن نمی داند که طهارتش مقدّم است و حدثش مؤخّر یا که بالعکس است؟

باید که توقّف نمود چراکه نمی توان از اصلین در اینجا استفاده نمود چون تعارضا و تساقطا.و هکذا در مسائل مشابه.

نکته:این اطلاق سخن حضرات هم شامل می شود آنجائی را که هر دو مجهول التّاریخ اند و هم شامل می شود آنجائی را که یکی معلوم التاریخ و دیگری مجهول التاریخ است.و این در حالی است که این حضرات وقتی به مسأله أب و ابن رسیده اند به طور صریح گفته اند که نه تنها در مجهول التّاریخ استصحاب جاری می شود بلکه وصف تأخّر نیز ثابت می شود.

ص:227

*جناب شیخ چگونه می شود که مشکلۀ فوق را حل کرد و به مرام مشهور در اینجا پی برد؟

به این طریق که بگوئیم از این دو فتوائی که حضرات ذکر کرده اند یکی نصّ است و دیگری ظاهر و علی القاعده باید که ظاهر را با نصّ تفسیر نمود و لذا:

در آن یکی مسأله تصریح کرده اند به اینکه اگر تاریخ اسلام و ارث برای ما معلوم باشد یعنی که ما بدانیم که در اوّل رمضان اسلام آورده و لکن موت المورث بر ایمان نامعلوم باشد،یعنی که ندانیم آیا قبل از رمضان اسلام آورده است و یا در اثناء رمضان،در مجهول التاریخ استصحاب جاری می کنیم،مضافا بر اینکه می گویند وصف تأخّر نیز می شود.

و اما در آن مسائلی که گفته اند چه هر دو امر حادث و مجهول التّاریخ باشند و چه هر دو معلوم التّاریخ و یا مطلق و بلکه مسأله ای را بطور مجمل بیان کرده و فی المثل گفته اند:

کسی که یقین به طهارت دارد یعنی که می داند که وضو گرفته است،همچنین یقین به حدث دارد یعنی می داند که مثلا از او بادی خارج شده است،لکن نمی داند که کدامیک مقدّم بوده و کدامیک مؤخّر؟

بطور مطلق گفته اند که باید توقّف کرد،و ما نمی دانیم که مرادشان در مجهول التّاریخ است و یا معلوم التاریخ و مجهول التّاریخ هر دو مورد نظرشان است،راهش این است که:

این مجمل را با آن نصّ تفسیر کرده بگوئیم:

1-آنجا که گفته اند یتوقّف،مرادشان مواردی بوده است که هر دو مجهول التاریخ اند.

2-و آنجا که قائل به جریان استصحاب شده اند در جائی است که یکی از دو طرف مجهول التاریخ و طرف دیگر معلوم التّاریخ است.

*جناب شیخ نظر صاحب جواهر به عنوان قول چهارم در این مسأله چیست؟

ایشان نیز به تبع کاشف الغطاء صاحب مفتاح الکرامه تصریح نموده است به اینکه اگر در تقدّم و تأخّر یکی از دو امر حادث نسبت به دیگری شک کردیم درحالیکه یکی از آن دو معلوم التاریخ و دیگری مجهول التاریخ است،یتوقّف.چرا؟

به خاطر اینکه جریان اصلین در دو طرف با هم تعارضا و در نتیجه تساقطا و لذا جای استفادۀ از استصحاب نیست.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:در کلام مرحوم صاحب جواهر و یا صاحب مفتاح الکرامه اجمالی وجود ندارد تا اینکه به دنبال تفسیر آن برویم.

ص:228

*دلیلشان بر این توقّف چیست؟

دلیل اوّلشان این است که همانطور که وقتی شما در مجهول التّاریخ استصحاب جاری می کنید نمی توانید وصف تأخّر را ثابت کرده،بگوئید پس موت پدر متأخّر است چونکه اصل مثبت است، در اینجا هم که یکی مجهول التاریخ و دیگری معلوم التاریخ است،نمی توانید استصحاب جاری کنید چونکه اصل مثبت است.

و امّا دلیل دومشان شاهدی است از کلمات برخی بزرگان در این مسأله و لذا می گویند:وقتی که ما کلمات بزرگان را در مسائل مشابه این مسأله مورد ملاحظه قرار دادیم،دیدیم که به قول مطلق گفته اند که:یتوقّف.چه هر دو مجهول التاریخ باشند و چه یکی مجهول التاریخ و دیگری معلوم التاریخ باشند.

*جناب شیخ پاسخ حضرتعالی به این دو دلیل حضرات چیست؟

1-و امّا دلیل اوّلشان که گفتند اگر ما در مجهول التّاریخ استصحاب جاری کنیم نمی توانیم وصف تأخّر را ثابت نمائیم پس باید توقّف کنیم پاسخش این است که:شما نسبت به مجهول التّاریخ می توانید که این استصحاب را جاری کرده بگوئید:

اصل این است که:مرگ پدر محقّق نشده بود،به هنگام اسلام آوردن پسر،منتهی:

اگر اثر مربوط به همان مستصحب است،استصحاب را جاری کنید و بهره برداری نمائید و اگر اثر مربوط به وصف تأخّر است،بله،اصل مثبت است و حق ندارید،چنانکه قبلا هم به تفصیل مورد بحث واقع شد.

2-و امّا پاسخ از دلیل دوّم شما را قبلا دادیم و آن این بود که حضرات در این مورد نصّی دارند و ظاهری که با نصّ شان،ظاهر و مجملشان را تفسیر کنیم.

*جناب شیخ اگر ما بدانیم که فلان شیء از قدیم اینگونه نبوده است که اکنون هست و لکن ندانیم که در چه تاریخی این نقل و انتقال صورت گرفته است حکمش چیست؟

این همان مسأله الشّک فی التّأخّر و التّقدّم الحادثین بالنسبة الی الزمان است.فی المثل:

می بینیم که لفظ صلات امروز به معنای افعال مخصوصه است و می دانیم که این لفظ قبلا به معنای دعا بوده است،لکن نمی دانیم که این نقل و انتقال از دعا به افعال مخصوصه در زمان شارع صورت گرفته است یا پس از زمان شارع یعنی زمان متشرعه.

اصل این است که:خیر در زمان شارع هنوز وضعش عوض نشده بود و لذا می شود حقیقت متشرّعه.

ص:229

متن الأمر الثامن

قد یستصحب صحّة العبادة عند الشّکّ فی طروّ مفسد،کفقد ما یشکّ فی اعتبار وجوده فی العبادة،أو وجود ما یشکّ فی اعتبار عدمه.

و قد اشتهر التّمسّک بها بین الأصحاب،کالشیخ (1)و الحلّی (2)و المحقّق (3)و العلاّمة (4)و غیرهم (5)

و تحقیقه و توضیح مورد جریانه:أنّه لا شکّ و لا ریب فی أنّ المراد بالصّحّة المستصحبة لیس صحّة مجموع العمل؛لأنّ الفرض التمسّک به عند الشّکّ فی الأثناء.

و أمّا صحّة الأجزاء السّابقة فالمراد بها:إمّا موافقتها للأمر المتعلّق بها،و إمّا ترتّب الأثر علیها:

أمّا موافقتها للأمر المتعلّق بها،فالمفروض أنّها متیقّنة،سواء فسد العمل أم لا؛لأنّ فساد العمل لا یوجب خروج الأجزاء المأتیّ بها علی طبق الأمر المتعلّق بها عن کونها کذلک؛ ضرورة عدم انقلاب الشّیء عمّا وجد علیه.

و أمّا ترتّب الأثر،فلیس الثّابت منه للجزء (6)-من حیث إنّه جزء-إلاّ کونه بحیث لو ضمّ إلیه الأجزاء الباقیة مع الشّرائط المعتبرة لالتأم الکلّ،فی مقابل الجزء الفاسد،و هو الّذی لا یلزم من ضمّ باقی الأجزاء و الشّرائط إلیه وجود الکلّ.

و من المعلوم أنّ هذا الأثر موجود فی الجزء دائما،سواء قطع بضمّ الأجزاء الباقیة،أم قطع بعدمه،أم شکّ فی ذلک.فإذا شکّ فی حصول الفساد من غیر جهة تلک الأجزاء،فالقطع ببقاء صحّة تلک الأجزاء لا ینفع فی تحقّق الکلّ مع وصف هذا الشکّ،فضلا عن استصحاب الصحّة.مع ما عرفت:من أنّه لیس الشّکّ فی بقاء صحّة تلک الأجزاء،بأیّ معنی اعتبر من معانی الصحّة.

و من هنا،ردّ هذا الاستصحاب جماعة من المعاصرین (7)ممن یری حجّیّة الاستصحاب مطلقا.

ص:230


1- (1) .انظر الخلاف 3:150،و المبسوط 2:147.
2- (2) .انظر السرائر 1:220.
3- (3) .انظر المعتبر 4.
4- (4) .انظر نهایة الإحکام 1:538،و تذکرة الفقهاء 1:24.
5- (5) .کالشهید الثانی فی تمهید القواعد 273.
6- (6) .فی(ط)زیادة:«المتقدّم».
7- (7) .کصاحب الفصول فی الفصول:50.

ترجمه

تنبیه هشتم
اشاره

(در اینکه آیا استصحاب صحت در عبادت به هنگام عروض مفسد جاری می شود یا نه؟)

گاهی به هنگام شک در یک مفسدی در عبادت،صحت عبادت استصحاب می شود مثل:فقدان (و یا ترک یک عملی مثل قنوت مثلا)که در اعتبار وجود آن در عبادت شک می شود و یا در اعتبار عدم یک عمل(مثل قهقه مثلا)در عبادت شک می شود.

درحالیکه تمسّک به استصحاب صحت در میان علماء از جمله شیخ طوسی،حلّی،محقّق و علاّمه و غیر اینها اشتهار یافته است.

و امّا تحقیق در مطلب و تبیین مورد و محلّ اجرای این اصل این است که:بلا تردید مراد از صحّت مستصحب در اینجا صحّت همۀ اجزاء عمل نیست چراکه فرض ما این است که:تمسّک به این اصل به هنگام شک در اثناء عمل است.

بیان مطلب:

و امّا مراد از صحّت اجزاء سابقه:

1-یا(به معنای)موافقت آنها با امری است که به آنها تعلّق گرفته است.

2-و یا(به معنای)ترتّب اثر بر آن اجزاء است.

و امّا موافقت این اجزاء(در انجام آنها)با امری که به آنها تعلّق گرفته است به حسب فرض مقطوع و مسلّم است،اعم از اینکه این عمل(مثلا نماز پس از عروض یک عارض)فاسد شده باشد یا نه،صحیح باشد.چرا؟

به خاطر اینکه فساد عمل(یعنی نماز)موجب خروج اجزائی که بر طبق امر تعلّق گرفته به آنها انجام گرفته اند،از آن صحت نمی شود،چرا که الشیء لا ینقلب عمّا وقع علیه.

و امّا(در رابطۀ با)معنای ترتّب اثر برای صحت(باید گفت که)این معنا برای جزء از آن جهت که جزء است ثابت نمی باشد(مثلا سرکه به تنهائی سکنجبین نمی شود)،مگر جزء به نحوی انجام شود که اگر اجزاء باقیه(مثلا عسل)با تمام شرائط معتبره به آن ضمیمه شود کلّ(که سکنجبین باشد)حاصل شود در برابر آن جزء فاسد(مثلا سرکه فاسد)و آن جزئی است که از انضمام بقیۀ اجزاء و شرائط به آن کلّ حاصل نمی شود.

معلوم است که این اثر(قابلیّت داشتن)در این جزء(انجام شده)دائمی است،اعمّ از اینکه قطع

ص:231

به انضمام اجزاء با قید حاصل شود یا قطع به عدم انجام آنها حاصل شود و یا که در تکمیل و یا عدم تکمیل بقیّۀ اجزاء شک حاصل شود(یعنی که این سه حالت تأثیری در صحت اجزاء قبلی نمی گذارد.)

پس وقتی که شک در حصول فساد از جهت(دیگری)غیر از جهت تحقّق آن اجزاء است.قطع و یقین به بقاء صحت آن اجزاء با وجود چنین شکّی نفعی در تحقّق آن کلّ ندارد،چه رسد به استصحاب صحت،چراکه این شک(شما)در بقاء صحّت اجزاء ماضیه نیست(بلکه مشکل از ناحیۀ عدم قابلیّت انضمام اجزاء لاحقه بوجود می آید و این ربطی به اجزاء سابقه ندارد.)

از اینجاست که جماعتی از فقهای معاصر که قائل به حجیّت مطلق استصحاب اند این استصحاب را(که دلیل اوّل مشهور بود)رد کرده اند.

متن لکنّ التّحقیق:التفصیل بین موارد التمسّک.

بیانه:أنّه قد یکون الشّکّ فی الفساد من جهة احتمال فقد أمر معتبر أو وجود أمر مانع،و هذا هو الذی لا یعتنی فی نفیه باستصحاب الصحّة؛لما عرفت (1):من أنّ فقد بعض ما یعتبر من الامور اللاّحقة لا یقدح فی صحّة الأجزاء السّابقة.

و قد یکون من جهة عروض ما ینقطع معه الهیئة الاتّصالیّة المعتبرة فی الصّلاة،فإنّا استکشفنا-من تعبیر الشّارع عن بعض ما یعتبر عدمه فی الصّلاة بالقواطع-أنّ للصّلاة هیئة اتصالیّة ینافیها توسّط بعض الأشیاء فی خلال أجزائها،الموجب لخروج الأجزاء اللاّحقة عن قابلیّة الانضمام و الاجزاء السّابقة عن قابلیّة الانضمام إلیها،فإذا شکّ فی شیء من ذلک وجودا أو صفة جری استصحاب صحّة الأجزاء-بمعنی بقائها علی القابلیّة المذکورة-فیتفرّع علی ذلک عدم وجوب استئنافها،أو استصحاب الاتّصال الملحوظ بین الأجزاء السّابقة و ما یلحقها من الأجزاء الباقیة،فیتفرّع علیه بقاء الأمر بالإتمام.

و هذا الکلام و إن کان قابلا للنّقض و الإبرام،إلاّ أنّ الأظهر بحسب المسامحة العرفیّة فی

ص:232


1- (1) .فی أول الصفحة السابقة.

کثیر من الاستصحابات جریان الاستصحاب فی المقام.

و ربّما یتمسّک (1)فی مطلق الشّکّ فی الفساد،باستصحاب حرمة القطع و وجوب المضیّ.

و فیه:أنّ الموضوع فی هذا المستصحب هو الفعل الصّحیح لا محالة،و المفروض الشکّ فی الصحّة.

و ربّما یتمسّک فی إثبات الصحّة فی محلّ الشّکّ،بقوله تعالی:

«وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَکُمْ» (2)

و قد بیّنا عدم دلالة الآیة علی هذا المطلب فی أصالة البراءة عند الکلام فی مسألة الشکّ فی الشرطیّة (3)،و کذلک التمسّک بما عداها من العمومات المقتضیة للصحّة.

ترجمه

شیخ و تفصیل میان موارد تمسّک به استصحاب

لکن تحقیق مطالب بین موارد تمسّک به استصحاب در مسأله است.بیان مطلب اینکه:

1-گاهی شک(مکلّف)در فساد عمل از جهت احتمال فقدان یک امری(مثلا مثل سوره)است که وجودش در عمل لازم است و یا از جهت وجود یک امری(مثل زیاد کردن یک جزء عمدا یا سهوا)است که مانع(صحّت)است،و این چیزی است که در نفی آن به استصحاب صحت اعتنا نمی شود،چراکه دانستید که نبود برخی از امور لاحقه(مثلا مثل عسل)ضرری به صحت اجزاء سابقه(مثل مثلا سرکه)نمی زند.

2-و گاهی شکّ(مکلّف در فساد عمل)از جهت احتمال عروض امری است(مثلا مثل خنده و یا فعل کثیر و...)که با وجود آن،هیئت اتصالیّۀ معتبر در نماز(یعنی موالات)قطع می شود.

درنتیجه ما از تعبیر شارع در رابطۀ برخی از امور(مثل فعل کثیر و یا قهقه...)که عدمشان در نماز معتبر است به قطع،کشف می کنیم که برای نماز یک هیئت اتّصالیه ای است که قرار گرفتن این امور در خلال اجزاء نماز،این هیئت اتصالیّه را نفی می کند.(به نحوی که)موجب خروج اجزاء لاحقه از قابلیّت انضمام و اجزاء سابقه از قابلیّت اتّصال به اجزاء سابقه می شود.

ص:233


1- (1) .تقدّم هذا الاستدلال فی مبحث البراءة 2:380.
2- (2) .تمسّک بها غیر واحد تبعا للشیخ.کما تقدّم فی مبحث البراءة 2:377-376،و الآیة من سورة محمّد:33. [1]
3- (3) .راجع مبحث البراءة 2:377-380.

پس اگر در چیزی از آن قاطع وجودا یا صفة شک بشود:

1-استصحاب صحّة اجزاء(سابقه)جاری می شود،بدین معنا که اجزاء سابقه بر قابلیّت هیئت اتّصالیّه باقی اند و در نتیجه عدم وجود اعادۀ آنها بر آن متفرّع می شود.

2-استصحاب هیئت اتّصالیّه ای جاری می شود که بین اجزاء سابقه و آنچه که از اجزاء باقیه به آنها ملحق می شود مورد لحاظ واقع شده است که در نتیجه بقاء به سبب اتمام عمل بر آن متفرّع می شود.

این کلام(در جریان استصحابات مذکوره)اگرچه قابل نقض و ابرام است(یعنی که می توان گفت که اوّلی اصل مثبت و دوّمی حالت سابقه ندارد)و لکن آنچه در این مقام آشکارتر است این است که:

به حسب مسامحۀ عرفی در بسیاری از استصحابات،در اینجا نیز استصحاب جاری می شود.

تمسّک به استصحاب حرمت قطع و مناقشۀ شیخ در آن

چه بسا(در این مقام)در مطلق شک در فساد(اعم از اینکه نگرانی از ناحیۀ قاطع باشد.

*** تشریح المسائل:

*مقدّمة و قبل از ورود به بحث در تنبیه هشتم بفرمائید به چه اموری اجزاء و شرائط گفته می شود؟

به اموری اجزاء و شرائط گفته می شود که وجود آنها در عبارت لازم بوده و عدم وجودشان قادح به عبادت است.

*چه تفاوتی بین جزء و شرط وجود دارد؟

1-جزء به امری گفته می شود که داخل در ماهیّت مأمور به و واجب بوده و قوام امر مرکّب به آن جزء و دیگر اجزاء باشد،مثل تکبیر و یا قرائت و...در نماز.

2-شرط به امری گفته می شود که خارج از ماهیّت و حقیقت مأمور به است و لکن صحّت عبادت بستگی به وجود آن دارد مثل طهارت،استقبال،ستر و...در نماز.

*به چه اموری موانع و قواطع گفته می شود؟

به اموری که عدم آنها در صحّت عبادت لازم و وجودشان قادح و مخلّ به صحّت عبادت است.

*پس وجه امتیاز و یا به تعبیر دیگر تفاوت موانع و قواطع در چیست؟

موانع به اموری گفته می شود که عدمشان من حیث هو عدم،معتبر و در صحّت عبادت دخیل

ص:234

می باشد مثل:زیادی عمدی و یا سهوی جزء که عدم آن معتبر است.

قواطع به اموری گفته می شود که عدمشان من حیث هو،موضوعیّتی ندارد و لکن از آن جهت که علاوه بر اجزاء مادیّه در صحت عبادت،یک جزء صوری دیگری به نام هیئت اتّصالیّه لازم است وجود آن امر آن هیت اتصالیه را قطع می سازد،در نتیجه عدمش از این حیث معتبر است که وجود آن قاطعیّت دارد مثل فعل کثیر و قهقهه و...

*تشخیص اینکه کدامیک از امور وجودیه جزء و کدام شرط است و یا کدامیک از امور عدمیّه مانع و کدام قاطع است به عهدۀ چه کسی است؟

به عهدۀ فقیه در علم فقه است که او با تفحص و کنکاش در ادلّه و منابع احکام به این حقیقت دست پیدا کند و لذا این امر یک وظیفۀ اصولی نیست و اگر نمونه ای هم گاهی ذکر می شود از باب مثال است.

*با توجّه به مقدّمۀ فوق موضوع بحث در تنبیه هشتم چیست؟

در آن است که:آیا استصحاب صحت عبادت به هنگام شک در عروض یک مفسد در اثناء عبادت جاری می شود یا نه؟

به عبارت دیگر:گاهی یک مکلف با قطع به صحّت وارد یک عبادتی مثلا مثل نماز می شود و لکن در اثناء نماز برای او تردید پیدا می شود که آیا این صحت هم اکنون باقی و برقرار است یا که نه،مرتفع شده است؟البته،منشاء چنین شک و تردیدی یکی از دو امر ذیل است:

1-گاهی شک مکلّف در صحّت عمل،از فقدان یک امری سرچشمه می گیرد که وجودش در عبادت لازم و معتبر است فی المثل:

احتمال می دهد که در اثر غفلت و یا نسیان یک امر مسلّم الجزئیّه مثل مثلا سوره را بجا نیاورده و یا که امری را ترک کرده باشد که احتمال می دهد آن امر جزء بوده و ترک شده است.

به عبارت دیگر:احتمال می دهد که عملش فاقد یک محتمل الجزئیّه است و یا احتمال می دهد که یک امری که شرطیّتش مسلّم است ترک کرده باشد و یا اینکه مسلّم می داند که یک امری را ترک کرده که محتمل الشرطیّه است.

2-گاهی هم منشاء شک مکلّف در صحت عملش این است که:او احتمال می دهد که مرتکب یک امری شده است که وجودش مضرّ به عبادت و عدمش در آن عبادت معتبر است و او با انجام آن به عبادتش خلل وارد کرده است و لکن آن عمل قاطع نیست،فی المثل:

احتمال بطلان می دهد،به خاطر احتمال وجود یک مانع و یا به خاطر احتمال مانعیّت موجود و

ص:235

یا به خاطر احتمال وجود قاطع و یا به خاطر احتمال قاطعیّت موجود.

*انّما الکلام در چیست؟

این است که:به واسطۀ یکی از علل و عوامل مذکور برای مکلّف در اثناء عملش تردید پیدا می شود که آیا این عملی که در حال انجام آن هستم صحیح است و وظیفۀ من این است که همین را به اتمام رسانده و تکمیل کنم یا که باطل شده و باید که دوباره آن را از سر بگیرم؟

*چه پاسخی به تردید این مکلّف داده شده است؟

به طور کلّی سه پاسخ و یا به تعبیر دیگر سه نظریه در مقابل این سؤال مطرح شده است:

1-عدّه ای به قول مطلق فتوی به بطلان چنین عبادتی داده اند که هم دلیل و هم پاسخ به آن در مسأله ثانیه از مسائل سه گانه تنبیه اوّل از تنبیهات شک در شرطیّت و جزئیّت گذشت.

*حاصل مطالب در(قد یستصحب صحّة العبادة...الخ)چیست؟

اشاره به دوّمین پاسخ و یا نظریه یعنی نظریۀ مشهور در برابر سؤال مزبور است و لذا می فرماید:

مشهور فقها به قول مطلق فتوی به صحّت چنین عبادتی داده اند و در اثبات این مدّعی به پنج دلیل تمسّک کرده اند که شیخ یکی پس از دیگری این دلایل را طرح و به آنها پاسخ گفته است:

و امّا دلیل اول مشور استصحاب صحت است بدین صورت که:

تا قبل از عروض امر مزبور،در بقاء صحت عمل برای ما شک حاصل می شود.

ارکان استصحاب تام است و لذا استصحاب صحت جاری می کنیم

مرحوم شیخنا از حضرات مشهور می پرسد که مراد شما از این مستصحب که صحت باشد چیست؟آیا مستصحب شما صحّت کلّ عمل و مجموعۀ اجزاء یک عمل است؟

اگر مراد شما از استصحاب صحّت،صحّت کلّ عمل باشد که استصحاب شما باطل است.چرا؟

زیرا:فرض بحث ما در جائی است که مکلّف در اثناء عبادت در صحت آن شک کرده است و لذا هنوز کلّ و یا مجموعۀ اجزاء یک عمل تحقّق پیدا نکرده است.

بنابراین:ممکن نیست که پیش از تحقّق معروض یعنی مجموع عمل،معارض که وصف صحت باشد محقّق شود.

به عبارت دیگر:بدون تحقّق موضوع که همان مجموع عمل باشد،حکم یعنی صحت آن تحقّق نمی یابد.

و لذا احدی نگفته است که مراد در اینجا استصحاب صحّت مجموع است.

و امّا اگر مراد شما از استصحاب صحت،استصحاب صحت اجزاء سابقه باشد،بدین معنا که

ص:236

اجزاء سابقه و یا به تعبیر دیگر ماضیۀ بر این امر عارضی مطابق با امری که بدان تعلّق گرفته انجام پذیرفته و لکن پس از حدوث این حادثه در بقاء صحّت آن اجزاء تردید حاصل شده و لذا جای استصحاب است،به شما می گوئیم:

صحت اجزاء سابقه به هریک از معانی مختلف صحّت که بگیرید،چه قبل از این امر حادث و چه پس از آن محلّ تردید واقع نمی شوند تا که در آن استصحاب جاری شود،بلکه صحت آنها مقطوع فیهاست و حال آنکه در استصحاب،شک لاحق در بقاء لازم است و الا غیر قابل اجرا است.

توضیح ذلک:اینکه صحّت اجزاء سابقه:

1-یا به معنای موافقت و مطابقت آنها با امر صادرۀ به آنها است که همان امر ضمنی و تبعی باشد یعنی که به تبع امر به کلّ به یکایک اجزاء نیز تعلّق می گیرد مثل:کبّر،اقرء،ارکع،اسجد و...

یعنی که هر جزئی را بر طبق امر متعلّق به خودش صحیحا انجام دادن است.

2-یا به معنای ترتّب اثر است،بدین معنا که وقتی می گوئیم که فلان عمل صحیح است،مراد این است که،آن اثری که مطلوب مولی است بر این عمل مترتّب شده و غرض حاصل می گردد.

3-یا به معنای عدم الاعاده است،بدین معنا که عمل صحیح صورت گرفته و نیازی به انجام دوبارۀ آن نمی باشد.

*با توجّه به مطالب فوق مراد شیخنا از(امّا موافقتها للامر متعلّق بها...الخ)چیست؟

این است که:اگر صحّت به معنای موافقت با امری باشد که به آن عمل تعلّق گرفته است،فرض ما بر این است که:این معنا مقطوع و مسلّم است مطلقا یعنی که چه پس از عروض این عارض عبادت فاسد شود و چه صحیح باشد در صحت اجزاء سابقه به معنای مطابقت هر یک با امر خودش تردیدی وجود ندارد،بلکه اجزاء مزبور در ظرف زمانی خود صحیحا یعنی مطابقا للامر بالجزء انجام گرفته است و روشن است که الشیء لا ینقلب عمّا وقع علیه.

پس در صحت به معنای مزبور شکّی وجود ندارد تا که نیازی به استصحاب آن باشد.

*غرض شیخنا از(و امّا ترتّب الاثر...الخ)چیست؟

این است که:اگر مراد شما از صحت،صحّت به معنای ترتّب اثر باشد،باز هم جای شک وجود ندارد تا که نیاز به استصحاب باشد.چرا؟

به خاطر اینکه اثر هر چیزی به حسب خود آن چیز است و لذا اثری که از جزء از آن جهت که جزء است متوقّع است این است که:

این جزء بگونه ای باشد که اگر اجزاء باقیه با فراهم بودن شرائط لازمه به این اجزاء ماضیه

ص:237

ضمیمه شوند،موجب تحقّق کلّ و مجموع شوند،در قبال جزء فاسد که چنین ویژگی را ندارد، یعنی که با ضمیمه شدن بقیۀ اجزاءهم کلّی که مطلوب مولی است حاصل نمی شود.

البته،صحّت به این معنا نیز برای اجزاء سابقه از مسلّمات است و جای شکّی در آن وجود ندارد مطلقا یعنی که چه به ضمیمه شدن اجزاء باقیه و شکل گرفتن کلّ یقین داشته باشیم و چه به عدم انضمام اجزاء باقیه و بطلان کلّ و چه شک در قابلیّت انضمام اجزاء باقیه داشته باشیم،در هر صورت از ناحیۀ اجزاء انجام گرفته مانعی بر سر راه ما نیست.

بله،مشکل از ناحیۀ عدم قابلیّت انضمام اجزاء لاحقه پیدا می شود که این ربطی به صحّت اجزاء سابقه ندارد.فی المثل:

شما می دانید که صحت و سلامت سرکه از آنجهت که جزء برای سکنجبین است انتظاری از آن نمی رود جز اینکه بر صفتی باشد که اگر تمام آنچه که در تحقق سکنجبین لازم و معتبر است به آن ضمیمه شود،کلّ که سکنجبین باشد حاصل آید.

حال اگر ما عسل فاسد به آن سرکه جوشیده شدۀ سالم اضافه کنیم و این کل حاصل نیاید، می توان تقصیر را بر سر سرکه گذاشت؟خیر،الحاصل:ما استصحاب صحّت را که دلیل اوّل مشهور باشد قبول نداریم.

*پس غرض شیخ از(لکنّ التّحقیق:التّف ضیل بین موارد التّمسّک...الخ)چیست؟

رأی و نظر خود شیخ و به تعبیر دیگر بیان قول سوّم در پاسخ به سؤالی است که در ابتدای بحث مطرح شد و لذا می فرماید:نظر ما در این مسأله قول به تفصیل است بدین معنا که بگوئیم:

1-در 4 صورت قسم اوّل که منشاء شک مکلّف در اثناء عمل احتمال فقدان آن چیزی است که وجودش در صحت عمل معتبر است،و در دو صورت از 4 صورت قسم دوّم که منشاء شک مکلّف در اثناء عمل،احتمال وجود مانع یا مانعیت موجود است،جائی برای استصحاب صحت وجود ندارد.چرا؟

به خاطر اینکه شک در بقاء صحت اجزاء ماضیه نداریم تا نیاز به استصحاب داشته باشیم.

چنانکه در پاسخ به مشهور بدان پرداختیم.

2-و لکن در دو صورت باقیمانه از 4 صورت قسم دوم که منشاء شک مکلّف احتمال وجود القاطع یا قاطعیّه الموجود می باشد،سخن مشهور را پذیرفته و از استصحاب صحت استفاده می کنیم.

*سرّ مطلب چیست؟

سرّ مطلب این است که:ما از تعبیرات شارع مقدّس که از برخی امور به قاطع تعبیر کرده است،

ص:238

برداشت می کنیم که در برخی از عبادات مثلا مثل نماز،علاوه بر اجزاء مادیّه،یک جزء صوری که همان هیئت اتصالیه ای باشد،در صحّت عبادت لازم است.

حال:برخی از عوامل این هیئت اتّصالیه را بر هم می زنند و حال آنکه قوام این هیئت اتّصالیه به هر دو طرف است یعنی هم به اجزاء سابقه و هم به اجزاء لاحقه.

و امّا ویژگی قاطع این است که:به هر دو طرف لطمه وارد کرده و هر دو طرف را از هم می پاشد و از قابلیّت اتّصال می اندازد بدین معنا که:قابلیّت منظم بودن.

در نتیجه:هرگاه در اصل وجود قاطع مثل حدث و یا فعل کثیر و...و یا در قاطعیت یک امر موجود مثل تفرّقع انگشتان،تجشّأ و...شک کنیم،چنین شکّی تنها در اجزاء لاحقه سرایت نمی کند و تنها آنها را از قابلیّت نمی اندازد بلکه به اجزاء سابقه نیز سرایت کرده و آنها را هم از قابلیت می اندازد.

در نتیجه:ارکان استصحاب در این بخش تکمیل شده و جای استصحاب است.

یعنی که استصحاب می کنیم صحّت به معنای قابلیّت انضمام را و می گوئیم که انشاء الله که آن اجزاء سابقه همچنان بر این قابلیّت انضمام باقی هستند.

نکته:در اینجا می توان استصحاب عدم رافع جاری کرد و گفت:

قبل از این امر که چیزی رافع هیئت اتصالیه نبود،پس از آن هم انشاء الله رافعی نیامده است.

*پس مراد شیخنا از(و هذا الکلام و ان کان قابلا للنّقض و الابرام...)چیست؟

این است که:تمام استصحاباتی که ذکر شد،قابل خدشه اند،چرا؟زیرا:

1-استصحاب بقاء قابلیّت،اصل مثبت است.چرا؟

به خاطر اینکه اثر آن این است که:پس از انضمام اجزاء لاحقه مجموع و یا کلّ به نحوی که مطلوب مولی است در خارج تحقّق می یابد و لذا اعاده و استیناف لازم نمی باشد.

2-و اشکال استصحاب عدم رافع،با دو واسطه اثر شرعی دارد یکی بقاء قابلیّت و دیگری حصول الکل و یا مجموع که هر دو خارجی هستند.

3-و اشکال استصحاب بقاء هیئت اتّصالیه این است که:در صورتیکه مراد هیئت اتصالیّه مجموع باشد که هنوز حاصل نشده است و لذا قابل استصحاب نیست و چنانچه مراد هیئت اتّصالیّۀ اجزاء سابقه باشد که وجودش مورد شک نیست.

*پس مراد ایشان از(الاّ انّ الاظهر بحسب المسامحة العرفیّة...الخ)چیست؟

این است که:اگر چه استصحابات مذکوره قابل خدشه اند و لکن از آنجا که ما از ابتدا در باب

ص:239

استصحاب بنا را بر تسامح عرفی گذاشتیم و نه بر دقت عقلی می توانیم از اعتراضات فوق اینگونه پاسخ دهیم که:

دو استصحاب اوّل یعنی استصحاب بقاء قابلیت و استصحاب عدم رافع گرچه اصل مثبت هستند و لکن واسطه در آنها خفیّه بوده و مانعی از جریان نمی باشد.

و امّا در رابطۀ با استصحاب سوم که استصحاب بقاء هیئت اتّصالیّه باشد،می گوئیم:

گرچه هنوز هیئت اتّصالیّه در خارج به فعلیّت نرسیده است و لکن چنانکه در باب زمان و امور تدریجیّه بیان گردید وجود هر شیءای به حسبه و عرفا در اینگونه موارد،به صرف تحقق اوّلین جزء از این امر گفته می شود که فلانی مشغول نماز و یا در حال نماز است و یا که وارد نماز شد و هکذا...

این در حالی است که او در هر لحظه مشغول جزء معیّنی از اجزاء نماز است و لذا مانعی از جریان اینگونه از استصحابات نیست.

بنابراین:حق در این مسأله به نظر ما قائل شدن به تفصیل است.

*مراد از(و ربّما یتمسّک فی مطلق الشّکّ فی الفساد باستصحاب الحرمته القطع...)چیست؟

اشاره به دوّمین دلیل مشهور در اثبات مدّعای خود یعنی فتوی به صحّت عبادت در مسأله مورد بحث است و لذا می فرماید:

برخی برای اثبات صحت عبادت به استصحاب حرمت قطع تمسّک کرده اند.

به عبارت دیگر این حضرات گفته اند:

بلا شک یکی از احکام عبادات واجبه این است که قطع آنها حرام است و مکلّف وظیفه دارد که عمل را به پایان برساند و لذا:

1-ما قبل از احتمال طروّ مفسد،یقین به حرمت قطع العبادة داشتیم.

2-پس از عروض احتمال مزبور،شک می کنیم که آیا باز هم قطع عمل حرام است یا نه؟

استصحاب می کنیم بقاء حرمت قطع را چونکه ارکان استصحاب کامل است و آن را دلیل بر صحت عبادت قرار می دهیم.

و امّا پاسخ به ما به دلیل فوق این است که:

1-از شرائط مسلّم استصحابات حکمیّه احراز الموضوع است و با شک در اصل موضوع نوبت به استصحاب حکمی نمی رسد.

2-در ما نحن فیه موضوع حکم به حرمت قطع،عمل صحیح است.چرا؟

ص:240

زیرا که قطع عمل فاسد حرام نیست و بلکه باید گفت که در عمل فاسد،قطع که فعل اختیاری مکلّف است صدق نمی کند و انقطاع صادق است بدین معنا که عمل فاسد خود به خود منقطع می شود و قطع المنقطع تحصیل حاصل و محال است.

3-به فرض که صدق قطع مربوط به عمل فاسد نباشد،با عروض این احتمال،موضوع حرمت قطع که همان عمل صحیح باشد مشکوک می شود و با شک در موضوع،نوبت به استصحاب حکمی نمی رسد.

بله،در خصوص حج و صوم دلیل خاص وارد شده است مبنی بر اینکه بر فرض فساد نیز قطع آن حرام و ادامه دادن به آن واجب است،و لکن ما فعلا کاری به این موارد خاصّه نداریم.

4-و امّا اینکه آیا در خود موضوع،یعنی صحّت مشکوکه،استصحاب جاری می شود یا نه؟ بازگشت به دلیل اوّل شما یعنی استصحاب صحت دارد که بدان پاسخ دادیم.

*غرض از(و وجوب المضیّ)در ادامۀ عبارت فوق الذّکر چیست؟

اشاره به دلیل سوّم مشهور در اثبات صحت یعنی استدلال به استصحاب وجوب مضیّ و اتمام العمل است بدین معنا که گفته اند:

1-قبل از احتمال عروض مفسد،اتمام عبادت واجب بود قطعا.

2-پس از عروض مفسد،این وجوب اتمام،مشکوک البقاء است.

استصحاب می کنیم بقاء وجوب اتمام را.

و امّا پاسخ ما به این دلیل نیز این است که:موضوع وجوب اتمام،عمل صحیح است و حال آنکه پس از عروض این احتمال،موضوع مشکوک است و نوبت به استصحاب حکمی نمی رسد.

*مراد از(و ربّما یتمسّک فی اثبات الصّحّة فی محلّ الشّکّ بقوله تعالی: وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَکُمْ) چیست؟

اشاره به چهارمین دلیل مشهور در اثبات صحت است که به آیۀ شریفۀ مذکور تمسّک کرده و ادّعا نموده اند که:

مراد آیۀ شریفۀ این است که:قطع عمل و ابطال آن حرام است چه پیش از عروض این احتمال و چه پس از آن و لذا:عموم این آیه مستند مدّعای ماست.

و امّا پاسخ ما به دلیل مزبور این است که:چنانکه در مباحث تنبیهات شک در شرطیّت به تفصیل در رابطۀ با دلالت این آیه بحث شد گفته شد که:

مفاد این آیۀ شریفه این است که:اعمالی را که صحیحا انجام داده اید و به پایان رسانده اید،بعدا با شرک و کفر،حبط و نابود نسازید و این مطلب ربطی به مسأله قطع العمل ندارد.

ص:241

*پس غرض از(و کذلک التّمسّک بما عداما من العمومات المقتضیة للصّحة)چیست؟

اشاره به دلیل دیگری است در اثبات صحت العباده از برخی دیگر که به قول مطلق به عمومات صحت تمسّک کرده اند که قبل و بعد این احتمال را شامل می شوند و دلالت بر صحّت می کنند.

و امّا پاسخ ما به این عمومات نیز این است که:تمسّک به عام در شبهات مصداقیّه به دلیل خاص عند المشهور جایز نیست و ما نحن فیه از همین قبیل است.

*جناب شیخ حاصل و نتیجۀ بحث چیست؟

این است که از نظر ما حقّ قول به تفصیل است و لذا می گوئیم:

1-در شش صورت ذیل جای استصحاب نیست:

احتمال ترک الجزء،احتمال ترک الشّرط،ترک محتمل الجزئیّه،ترک محتمل الشرطیّه،احتمال وجود مانع،احتمال مانعیّت موجود.

2-و در دو صورت ذیل استصحاب جاری می شود.یکی احتمال وجود قاطع و یکی هم احتمال قاطعیّت موجود.

تلخیص المطالب

*جناب شیخ بحث در تنبیه هشتم پیرامون چه امری است؟

پیرامون این مطلب که اگر کسی در اثناء عمل واجبی مثلا مثل نماز برایش نگرانی پیش آید که آیا عمل من صحیح است یا نه؟وظیفه اش چیست؟

فی المثل:کسی در اثناء عمل طمأنینه را ترک کرده و نمازش را بدون طمأنینه انجام می دهد، سپس برای او این نگرانی پدید می آید که آیا نماز من باطل شده است و باید از اوّل آن را شروع کنم یا که عمل من صحیح بوده و نیازی به انجام دوباره ندارد؟

و یا فی المثل:در اثناء نماز خنده بر نمازگذار عارض می شود و لذا برای او تردید حاصل می شود که آیا به واسطۀ این خنده،نمازش باطل شده است یا نه؟

در اینجا وظیفۀ چنین شخصی چیست و چه باید بکند؟

به نظر برخی از علماء اینجا جای استصحاب صحت است و لذا چنین فردی باید که اصالة الصّحة را جاری کرده و نمازش را تمام نماید.

*جناب شیخ انما للکلام در اینجا چیست؟

در این است که:چه استصحاب صحتی را باید جاری نمود؟آیا صحت مجموع عمل را باید

ص:242

استصحاب نمود و یا صحت اجزاء سابقه را؟

اگر بگوئید صحت مجموع عمل را باید استصحاب کرد به شما اعتراض کرده می گوئیم هنوز که معروض،یعنی مجموع عمل محقّق نشده است در نتیجه عارض نیز که وصف صحت است محقّق نشده است تا بشود آن را استصحاب نموده.

-اگر بگوئید مراد استصحاب صحّت اجزاء سابقه است،یعنی صحت آن مقداری از اجزاء عمل را استصحاب می کنیم که انجام شده است از شما می پرسیم صحت این مقدار از عمل را که استصحاب می کنید به چه معناست؟

1-آیا صحت به معنای مطابقت آن اجزاء با امر مولی را استصحاب می کنید؟

-اگر بگوئید:بله صحت به معنای مطابقت الامر را استصحاب می کنیم به شما می گوئیم:

صحّت به این معنا که مشکوک نیست تا که ما آن را استصحاب کنیم بلکه فرد نمازگذار می تواند ادعا کند که هر جزئی را که تاکنون انجام داده ام مطابق با امری بوده که به آن تعلّق گرفته است و از این جهت نگرانی ندارم.

بنابراین نگرانی و شک این چنین کسی از این جهت است که آیا ترک طمأنینه عمل را باطل می کند یا نه؟نه اینکه جزء سابقه را مطابق امرش انجام داده است یا نه.چونکه از این جهت نگران نمی باشد و همانطور که مولی خواسته انجام داده است.

2-آیا صحت به معنای ترتّب اثر را استصحاب می کنید؟بدین معنا که آیا اثر بر اجزاء سابقه مترتب می شود یا نه؟

-اگر بگوئید بله،صحّت به معنای ترتب اثر بر اجزاء سابقه را استصحاب می کنیم به شما می گوئیم که استصحاب صحت به این معنا نیز درست نمی باشد چراکه شکی در این معنا وجود ندارد که استصحاب در آن جاری بشود.

به عبارت دیگر:وقتی مقداری از اجزاء عمل را انجام داده اید متوقع هستید که چه اثری بر آن اجزاء ماضیه مترتب شود؟

-اگر بگوئید اثری که بر اجزاء سابقه مترتّب می شود این است که:در صورتیکه اجزاء باقیه با تمام شرائط معتبره به آنها ضمیمه شوند،کلّ و یا به تعبیر دیگر عمل کامل حاصل می شود،فی المثل:

1-مقداری سرکه را در دیگ ریخته به جوش آورده ایم،اگر مقداری انگبین هم بر آن بیفزائیم سکنجبین از آنها حاصل می آید.

ص:243

2-مقداری از نماز را انجام داده ایم،اگر اجزاء باقیمانده را نیز انجام داده و به آن اجزا ماضیه ملحق نمائیم یک نماز تمام حاصل می آید.

به شما خواهیم گفت:پس صحبت در اجزاء باقیمانده است و نه در اجزاء انجام شده.

خلاصه این که صحّت را به هریک از معانی مذکور که بگیرید،نسبت به اجزاء ماضیه شک در صحّت وجود ندارد تا که در آنها استصحاب صحت جاری کنید بلکه اجزاء ماضیه مطابق با امری که به آنها تعلّق گرفته انجام شده اند و لذا نیازی به اعادۀ آنها نمی باشد.

به عبارت دیگر؛اجزاء ماضیه به نحوی انجام شده اند که اگر اجزاء باقیه با اتمام شرائط معتبره به آنها ضمیمه شوند،کلّ حاصل می شود.

پس:نگرانی و شک شما از جهت دیگری است و آن جهت این است که من که طمأنینه را در اجزاء ماضیه نمازی که مشغول به آن هستم ترک کرده ام و یا مثلا خواندن سوره را نسیانا ترک گفته ام آیا در این وضعیتی که قرار دارم چنانچه مابقی اجزاء را به آن اجزاء انجام شده منظم کنم کلّ حاصل می شود یا نه؟

به عبارت دیگر مشکل شما در این است که:با این تردیدی که برای من پیش آمده اگر عمل خود را به آخر برسانم کل برای من حاصل می آید یا نه؟

فی المثل:شما سرکه را در دیگ ریخته به جوش آورده اید،سپس عسل فاسدی را به آن اضافه می کنید،در اینصورت کلّ یعنی سکنجبین حاصل نمی آید.

در اینجا شما نمی توانید بگوئید مشکل از جزء قبلی یعنی سرکه بوده است،خیر.

*جناب شیخ نظر شما در این رابطه چیست؟

به نظر ما تنها در یک جا می توان از استصحاب صحت استفاده کرده و آن در جائی است که شک ما،شک در قاطعیّت باشد،فی المثل:صحنه ای مثل فعل کثیر و یا قهقه در حین نماز رخ داده است و ما احتمال می دهیم که این صحنه قاطع بوده باشد،یعنی که اجزاء عمل را از یکدیگر قطع نموده و اجزاء ماضیه را از قابلیّت اتّصال به اجزاء باقیه انداخته باشد در اینصورت است که اجرای استصحاب صحت عیبی ندارد.چرا؟

زیرا در برخی از عبادات مثل نماز،علاوه بر اجزاء مادیّه یک جزء صوری دیگری به نام هیئت اتّصالیه باید باشد که در صحت آن عبادت لازم است.

حال:برخی از عوامل که در حین عمل پدید می آیند می توانند که برهم زنندۀ این هیئت اتصالیّه باشند،مضافا بر اینکه این هیئت اتّصالیّه قوامش به هر دو طرف یعنی اجزاء سابقه و اجزاء لاحقه است.

ص:244

و امّا نکته در اینجاست که قاطع می تواند که به هر دو طرف لطمه وارد کند یعنی هم اجزاء سابقه را از قابلیّت منظم الیها بودن بیندازد و هم اجزاء لاحقه را از قابلیّت منظم بودن بیندازد.

بنابراین:وقتی در اصل وجود یک قاطع مثل حدث و یا فعل کثیر و در قاطعیّت یک امر موجود مثل تفرّق انگشتان،تجشاء و...شک بشود.این شک تنها در اجزاء لاحقه سرایت نمی کند.بلکه به اجزاء سابقه نیز سرایت کرده و هر دو طرف را از قابلیت می اندازد.در نتیجه ارکان استصحاب در این بخش تکمیل شده و جای استصحاب است.

یعنی که استصحاب می کنیم صحت به معنای قابلیّت انضمام را و می گوئیم که انشاء الله آن اجزاء ماضیه همچنان بر قابلیت انضمامشان باقی هستند.

*جناب شیخ دوّمین و سوّمین دلیل حضرات مشهور بر صحة العبادة به هنگام شک در اجزاء ماضیه چیست؟

تمسّک به استصحاب حرمت القطع و وجوب المضی است فی المثل می گویند:

1-وارد نماز شده ایم و می دانیم که قبل از اینکه حادثی عارض شود قطع عمل یعنی نماز مثلا حرام است.

2-در اثناء نماز به دلیل عروض یک حادثه و یا حدوث یک حادثی این نگرانی برایمان پیش می آید که آیا باز هم قطع عمل حرام است یا نه؟

استصحاب می کنیم حرمت قطع عمل را،و این خود دلیل بر صحت عمل است.

به عبارت دیگر می گویند:

1-قبل از اینکه در اثر عروض عارضی برای ما نگرانی و تردید پیش بیاید اتمام عمل واجب بود.

2-اکنون برای ما نسبت به صحت اجزاء انجام شدۀ عمل نگرانی و تردید حاصل شده است.ایا باز هم اتمام عمل واجب است یا نه؟

استصحاب می کنیم وجوب اتمام عمل را و این نیز خود دلیل بر صحت عمل است.

*جناب شیخ نظر شما در رابطۀ با این دلیل حضرات مشهور نسبت به صحت عمل به هنگام شک در اجزاء ماضیه اش چیست؟

به نظر ما استصحاب حرمت القطع و وجوب المضی در اینجا صحیح نمی باشد.چرا؟

به خاطر اینکه موضوع حرمت قطع و یا وجوب اتمام،عمل صحیح است بدین معنا که دربارۀ عمل صحیح گفته اند که یحرم القطع و یا در رابطۀ با عمل صحیح گفته اند که یجب الاتمام،و حال آنکه با عروض نگرانی برای ما در حین عمل شما از کجا می گوئید که عمل ما صحیح است تا که قطع آن حرام و یا اتمامش واجب باشد؟

ص:245

به عبارت دیگر:با شک در بقاء موضوع که عمل صحیح باشد دیگر نمی توان حکم را که حرمة القطع و یا وجوب الاتمام باشد استصحاب نمود.

به عبارت دیگر:وقتی صحنه ای پیش بیاید که عملی خود به خود منقطع شود.

در اینصورت دیگر قطع معنا ندارد تا که حرام بشود.

*جناب شیخ دلیل دیگر مشهور بر صحت العبادة به هنگام شک در عبادت چیست؟

جواز استفادۀ از اصول لفظیه است،یعنی می گویند:وقتی که در اثناء عمل برای ما یک نگرانی پیش بیاید و ما در صحت عبادت خود دچار تردید شویم از عموم این سخن خدایتعالی استفاده می کنیم که می فرماید: لا تُبْطِلُوا أَعْمالَکُمْ .اعمالتان را باطل نکنید.فی المثل:

1-ما در حال انجام نماز هستیم،شک می کنیم که آیا عمل ما در اثر آن خنده ای که کردیم باطل شد یا نه؟

2-عموم آیه شریفه می فرماید که خیر،عملتان را باطل نکنید.و هکذا...

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در این رابطه چیست؟

این است که:به نظر ما چند احتمال در معنای ابطال وجود دارد،از جمله این محتملات این است که معنای (لا تُبْطِلُوا أَعْمالَکُمْ) این باشد که اعمالی را که سالها انجام داده اید و ذخیره نموده اید با شرک و یا انجام معاصی از بین نبرید و لذا این آیه شریفه ربطی به ما نحن فیه ندارد.

متن الأمر التاسع

لا فرق فی المستصحب بین أن یکون من الموضوعات الخارجیّة أو اللغویّة أو الأحکام الشرعیّة العملیّة،اصولیّة کانت أو فرعیّة.

و أمّا الشّرعیّة الاعتقادیّة،فلا یعتبر الاستصحاب فیها؛لأنّه:

إن کان من باب الأخبار فلیس مؤدّاها إلاّ الحکم علی ما کان معمولا به علی تقدیر الیقین،و المفروض أنّ وجوب الاعتقاد بشیء علی تقدیر الیقین به لا یمکن الحکم به عند الشّکّ؛لزوال الاعتقاد فلا یعقل التّکلیف.

و إن کان من باب الظنّ فهو مبنیّ علی اعتبار الظنّ فی اصول الدین،بل الظنّ غیر حاصل

ص:246

فیما کان المستصحب من العقائد الثابتة بالعقل أو النقل القطعیّ؛لأنّ الشکّ إنّما ینشأ من تغیّر بعض ما یحتمل مدخلیّته وجودا أو عدما فی المستصحب.نعم،لو شکّ فی نسخه أمکن دعوی الظنّ،لو لم یکن احتمال النسخ ناشئا عن احتمال نسخ أصل الشریعة،نسخ الحکم فی تلک الشّریعة.

أمّا الاحتمال الناشیء عن احتمال نسخ الشریعة فلا یحصل الظنّ بعدمه؛لأنّ نسخ الشرائع شائع،بخلاف نسخ الحکم فی شریعة واحدة؛فإنّ الغالب بقاء الأحکام.

و ممّا ذکرنا یظهر أنّه لو شکّ فی نسخ أصل الشّریعة لم یجز التّمسّک بالاستصحاب لإثبات بقائها،مع أنّه لو سلّمنا حصول الظنّ فلا دلیل علی حجّیّته حینئذ؛لعدم مساعدة العقل علیه و إن انسدّ باب العلم؛لإمکان الاحتیاط إلاّ فیما لا یمکن.و الدلیل النقلیّ الدالّ علیه لا یجدی؛لعدم ثبوت الشریعة السابقة و لا اللاحقة.

ترجمه

تنبیه نهم
اشاره

فرقی نمی کند که مستصحب ما از موضوعات خارجیّه(مثل حیات زید و یا کریّت آب و...) باشد یا از موضوعات لفظیّه(مثل اصالة عدم النّقل و عدم الاشتراک و...)باشد و یا از احکام شرعیّه عملیّه،آن هم اعم از اینکه اصولی باشد(مثل استصحاب حجیّت فلان مسأله)و یا فرعیّه باشد (مثل وجوب صوم یا صلات یا نکات و...)

عدم جریان استصحاب در امور اعتقادیه

و امّا(اگر در)احکام شرعیّۀ اعتقادیه(مثل وجوب اعتقاد به نبوت،شک پیدا شود،اجرای) استصحاب در آن فاقد اعتبار است.زیرا:

اگر استصحاب از باب اخبار(یعنی تعبّد)حجّت باشد که مفاد آن به هنگام شک،جز حکم بر آن چه علی تقدیر الیقین بدان عمل می کردید نمی باشد و حال آنکه فرض ما در اینجا این است که وجود اعتقاد به چیزی بنابر فرض یقین به آن چیزی نیست که به هنگام شک در آن و زوالش، حکم به وجوب بقاء یقین سابق در آن بشود(چون اعتقاد وجدانی بوده و عین علم است که در اینجا به دلیل شک از بین رفته و چیزی که نیست قابل استصحاب نیست).و تکلیف به محال و غیر معقول است.

ص:247

و اگر استصحاب از باب ظنّ حجّت باشد(استفادۀ از ظنّ در اعتقادیات)مبتنی بر اعتبار ظنّ در اصول دین است،بلکه ظن در آنجا که مستصحب از اعتقادیاتی است که به سبب عقل یا نقل قطعی و متواتر ثابت است،برای انسان حاصل نمی شود.چرا؟

به خاطر اینکه شک گاهی از تغییر برخی از اموری نشأت می گیرد که وجودا و یا عدما در مستصحب(یعنی ثبوت نبوت فلان نبی)مدخلیّت دارد.(مثل وجود کتاب مثلا و یا غیبت آن).

بله،اگر شک در نسخ ثبوت یک نبی بشود،به خاطر نسخش،ادعای مفید ظنّ بودن استصحاب (آن هم ظن شخصی و نه نوعی)امکان دارد.البته مشروط بر اینکه احتمال نسخ نبوت از احتمال نسخ اصل شریعت و کلّ تشکیلات نباشد(و الاّ باز هم استصحاب مفید ظنّ نخواهد بود)بلکه از احتمال نسخ یک حکم در شریعت باشد.

امّا احتمال ناشی از نسخ اصل شریعت،به سبب عدمش،ظنّ حاصل نمی شود چراکه این نسخ در شرایع شایع و فراوان است،بخلاف(آنجا که یک شریعت می ماند و لکن)یک حکم در آن نسخ می شود(چونکه ندرتی است)

شک در نسخ اصل شریعت

از آنچه ذکر شد،روشن می شود که اگر در نسخ اصل شریعت(یعنی کل تشکیلات)شک بشود تمسّک به استصحاب برای اثبات بقاء آن جایز نیست(چونکه امری شایع بوده و استصحاب در آن مفید ظن نمی باشد)

مضافا بر اینکه اگر حصول ظنّ(شخصی را هم)بپذیریم،دلیلی بر حجیّت این ظنّ در اعتقادیات وجود ندارد،به دلیل عدم مساعدت عقل بر این مسأله،و لو باب علم در این مسأله مسند باشد (مگر در باب فروع دین)چرا؟

به دلیل امکان احتیاط(که نسبت به امر اعتقادی به این است که:یعتقد علی ما هو علیه)فی الواقع و نسبت به فروع آن جمع میان احکام دو شریعت(سابقه و لاحقه)است.

مگر در جائی که احتیاط ممکن نیست(مثل دوران بین المحذورین که مجرای تخییر است).

و امّا دلیل نقلی دلالت کننده بر استصحاب در اعتقادات هم به دلیل عدم ثبوت شریعت سابقه و لاحقه بی فایده است.

***

ص:248

تشریح المسائل:

*محور بحث در تنبیه نهم پیرامون چه امری است؟

پیرامون جریان استصحاب در امور عقیدتی و به تعبیر دیگر اعتقادیات است.

*پس مراد شیخ از(لا فرق فی المستصحب...الخ)چیست؟

آن است که:بطور کلی در باب استصحاب چنانکه در تنبیهات قبلی هم گذشت:

1-گاهی مستصحب ما از موضوعات خارجیه است،مثل حیات زید،کریّت آب فلان ظرف، رطوبت ثوب و هکذا...و لذا می فرماید:

بر مبنای ما اگر موارد مذکور بطور مستقیم دارای اثر شرعی باشند مجرای استصحاب واقع می شوند.

بر مبنای مشهور قدماء تفاوتی میان آثار و لوازم شرعیه و غیرشرعیه و مع الواسطه یا بلاواسطه وجود ندارد و لذا کلیّۀ لوازم بر این مستصحب مترتب می شود که مفصّلا روی آن بحث شد.

2-و گاهی مستصحب ما موضوعی از موضوعات لغویّه است:از قبیل عدم النّقل،که به هنگام شک در نقل استصحاب شده و اصل عدم نقل جاری می شود و اثری که بر آن مترتب می شود.

اثبات وضع اولیّه و معنای موضوع له اصلی کلام است.

و از قبیل:اصالة عدم القرینة،که به هنگام احتمال وجود قرینه جاری شده و نتیجۀ آن تعیین مراد متکلم است که همان معنای حقیقی باشد و نه مجازی.

و هکذا در امثال اصالة عدم التّخصیص و التقیید و الاشتراک و...

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:در موارد مذکور تفاوتی میان مثبت و غیرمثبت نیست بلکه اگر اعمّ از اینکه عقلی باشد و یا شرعی اثر بر این اصول عدمیّه بار می شود.

اما اینگونه اصول در استصحابات مصطلح داخل نمی باشند بلکه از جملۀ اصول لفظیۀ عقلانیّه هستند که به مناط ظهور و ظنّ نوعی عند العقلاء ارزش دارند و سیرۀ عقلاء بر تمسّک به آنها مستقر شده است.

3-و گاهی مستصحب ما،حکمی از احکام شرعیّه عملیّۀ اصولیّه است:از قبیل اینکه می گوئیم:

-تاکنون به حجیّت فلان امر یقین داشتیم،و لکن اکنون در بقاء حجیت آن امر شرعی برای ما شک حاصل شده است.استصحاب می کنیم حجیت آن امر شرعی را.

ص:249

و از قبیل اینکه می گوئیم:

تاکنون به وجوب تقلید توسط مجتهد متجزّی یقین داشتیم،لکن اکنون در بقاء وجوب تقلید بر او برای ما شک پیدا شده است.

استصحاب می کنیم وجوب تقلید بر مجتهد متجزّی را.

نکته اینکه:در

اینگونه از موارد هم که مستصحب ما حکمی از احکام شرعیّه است،تمام آثار شرعیه و عقلیّه مترتّب می شود.

4-و گاهی مستصحب ما حکمی از احکام شرعیّۀ عملیّۀ فرعیّه است که مربوط به فعل مکلّف و علم فقه است فی المثل می گوئیم:

نماز جمعه در زمان حضور معصوم واجب بوده است،لکن اکنون شک داریم که آیا در زمان غیبت هم واجب است یا نه؟

استصحاب می کنیم وجوب آن را.

و یا فی المثل می گوئیم:

فلان امر مثلا شرب خمر در گذشته حرام بود،لکن اکنون شک داریم که امروز نیز حرام است یا نه؟

استصحاب می کنیم حرمت شرب خمر را.

نکته اینکه:در موارد مذکور نیز تمام آثار بر مستصحب مترتّب می شود چه شرعی باشد،چه غیرشرعی و شرعی هم چه با واسطه باشد و چه بی واسطه.

*انما الکلام در کجا هست؟

در مستصحب بعدی است چرا که تکلیف موارد فوق در تنبیهات قبلی روشن گردید و لذا می گوئیم:

5-گاهی مستصحب ما امری از امور اعتقادیه می باشد که مربوط به باور قلبی انسان است و ربطی به عمل خارجی ندارد.

به عبارت دیگر:گاهی مستصحب ما فعل جوانحی است و نه جوارحی.

*انما الکلام در اینجا در چیست؟

در این است که آیا در امور اعتقادیه نیز مثل فروع و امور عملیّه استصحاب جاری می شود یا نه؟

بطور کلّی باید گفت که استصحاب در اینجا دارای دو شعبه است:

1-استصحابات موضوعیه،مثل استصحاب نبوت فلان نبیّ،استصحاب شریعت فلان رسول،

ص:250

استصحاب عصمت فلان معصوم و هکذا...

2-استصحابات حکمیّه از قبیل وجوب ایمان و اعتقاد به نبوت فلان پیامبر و هکذا...

*با توجّه به مطالب فوق مراد شیخنا از«و امّا الشّرعیّة الاعتقادیّة فلا یعتبر الاستصحاب فیها...»چیست؟

این است که:در احکام شرعیه اعتقادیّه مثل مثلا وجوب اعتقاد به نبوت فلان نبیّ،استصحاب اعتباری ندارد چرا؟

به خاطر اینکه استصحاب:یا از باب اخبار(یعنی تعبّد)حجّت است و یا از باب حکم عقل به مناط ظنّ به بقاء و لکن هیچیک از آنها در امور اعتقادی جاری و ساری نیستند چرا؟

زیرا مفاد اخبار باب این است که:ما ثبت یدوم،یعنی چیزی در گذشته برای شما متیقن بود و بر طبق آن عمل می کردید،اگر اکنون و یا در زمانهای بعد برای شما مشکوک گردید،باز بنا را بر متقین سابق گذاشته،حکم به بقاء آن کنید و بر طبق آن عمل نمایید.

اما این معنا در باب اعتقادات وجود ندارد بدین معنا که نمی توان گفت:

1-در زمانی که من به نبوت فلان نبیّ یقین داشتم بر من واجب بود که به آن معتقد باشم.

2-اکنون در بقاء نبوت آن نبی شک دارم.

پس:استصحاب می کنم همان وجوب اعتقاد به نبوت آن نبی را.چرا؟

1-به خاطر اینکه موضوع وجوب،اعتقاد به نبوت است و اعتقاد به عقیده جمعی عین علم است و به عقیده جمعی معلول علم است،و حال آنکه با آمدن شک علم که علت باشد می رود.

2-وقتی موضوع رفت،حکمش هم که وجوب است از بین می رود.

پس وجهی برای استصحاب وجوب اعتقاد وجود ندارد،تعبّدی هم که در کار نیست تا بگوئیم:

عند الشک نیز تعبّدا بنا را بر اعتقاد بگذار و بگو بر من واجب است که به آن معتقد باشم.

*پس مراد ایشان از«و ان کان من باب الظّنّ فهو مبنیّ علی اعتبار الظّن فی اصول الدین،بل...الخ» چیست؟

این است که:اگر استصحاب را از باب ظنّ به بقاء حجّت دانسته و آن را از امارت به حساب آوریم:

اوّلا:جریان آن در حکم شرعی عقیدتی مبتنی است بر ارزشمندی ظنّ در اصول دین است که به عقیده ما،مظنّه در اصول دین فاقد اعتبارند.

به خاطر اینکه باب علم در تمام اعصار و اجیال،نسبت به بیشتر مسائل عقیدتی مفتوح است و با انفتاح باب علم و تحقیق در آن نوبت به اکتفاء به ظنّ نمی رسد و لذا استصحاب چندان ارزشی ندارد چرا که حداکثر مظنّۀ به بقاء می آورد و حال آنکه خدایتعالی می فرماید: وَ إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی

ص:251

مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً .

ثانیا:در بخش عمدۀ از اعتقادات اصلا از طریق استصحاب،ظنّ به بقاء حکم پیدا نمی شود تا که سخن از حجیّت و ارزشمندی آن به میان آید.

به خاطر اینکه بسیاری از امور عقیدتی مثل اعتقاد به وجود صانع،به وحدانیّت او،به علم و قدرت و حکمت و عدالت او و...یا به حکم عقل قاطع ثابت شده اند و یا به دلیل نقلی قطعی مثل آیات قرآن و خبر متواتر منصوص به اثبات رسیده اند،مثل معاد جسمانی و معراج النبی و...

و در اینگونه موارد،شکّ در بقاء حکم برمی گردد به تغییر و تحولی که در موضوع و شک در بقاء موضوع رخ می دهد.چرا؟

چون موضوع چنین عقل و نقلی از تمام جهات مبیّن و روشن است و با احراز آن در بقاء الحکم تردیدی نمی ماند و لذا بازگشت به موضوع دارد.

فی المثل:

1-نمی دانیم که آیا نبوت فلان نبیّ مقیّد به این قید و محدود به این حدّ هست که تمام شده باشد یا که مقیّد به این قید و محدود به این حدّ نیست تا که باقی بوده و اعتقاد به آن واجب باشد؟

2-بلا شک با شک در موضوع نوبت به ظنّ به بقاء حکم نمی رسد یعنی که وقتی که ظنّ نباشد، استصحاب ظنّی هم در کار نخواهد بود.

پس استصحاب در امور اعتقادیه مطلقا اعتباری ندارد چه بر مبنای حجیت آن از باب اخبار و چه بر مبنای حجیّت آن از باب حکم عقل:

*پس مراد شیخنا از«نعم لو شکّ فی نسخه امکن دعوی الظّنّ...الخ»چیست؟

این است که:بله،گاهی هم منشاء شک ما در یک امر اعتقادی مثل بقاء نبوّت فلان نبیّ و یا شریعت فلان شارع،شک در موضوع است،فی المثل:پس از ظهور مدّعی جدید نبوت،در بقاء وجوب اعتقاد به نبوت حضرت موسی و یا عیسی علیهما السلام شک می کنیم چرا؟

به خاطر اینکه احتمال می دهیم که موضوع این وجوب الاعتقاد و متعلق آن که نبوت حضرت موسی باشد،در واقع مقیّد بوده است به آمدن پیامبر جدید و اطلاق و استمرار نداشته است.

در اینگونه موارد شک ما شک در اصل مقتضی است بدین معنا که آیا نبوت فلان نبی بیشتر از این قابل بقاء هست یا نه؟

-در چنین فرضی،استصحاب حکمی قابل جریان نمی باشد،چراکه با شک در موضوع جایی برای استصحاب حکمی وجود ندارد و ظن به بقاء مستصحب نمی آورد.

ص:252

2-و اما گاهی منشاء شک ما در بقاء نبوت فلان نبی و وجوب اعتقاد به آن،احتمال نسخ آن می باشد که این خود بر دو گونه است:

-گاهی احتمال نسخ ناشی از احتمال نسخ اصل شریعت و کلّ تشکیلات است یعنی که شک ما در بقاء نبوت فلان نبی به خاطر شک در بقاء و ارتفاع شریعت او می باشد که آیا با ظهور مدعی جدید نبوت نیز،شریعت موسوی باقی است یا که به واسطۀ شریعت مصطفوی(صلی الله علیه و آله)نسخ شده است؟

-گاهی هم احتمال نسخ ثبوت فلان نبی به خاطر احتمال نسخ خصوصی همین حکم است و الاّ اصل شریعت سابقه بقوت خود باقی است و نسخ نشده است،یعنی که فقط همین حکم خاص مورد شک واقع شده است که آیا باقی است یا که مرتفع شده است؟

حال:

اگر منشاء شک احتمال اول باشد،باز هم جای استصحاب عدم نسخ اصل شریعت و مظنّه پیدا کردن به بقاء آن نمی باشد.چرا؟

به خاطر اینکه در نظام تشریع،نسخ شرایع شایع و فراوان است چنانکه با آمدن شریعت نجی الله،شریعت صفی الله نسخ شده است و با آمدن شریعت خلیل الله شریعت صفی الله نسخ شده است و با آمدن شریعت عیسی مسیح،شریعت موسی کلیم نسخ شده است و...و لذا:

اگر منشاء شک ما از احتمال نسخ،اصل شریعت باشد،باید گفت که احتمال نسخ اقوی و مظنون است و نه احتمال عدم آن و با این وجود دیگر امکان ندارد که ما از طریق استصحاب عدم نسخ،ظنّ به عدم نیز پیدا کنیم.زیرا که جمع میان ظنّ به نقیضین شایسته نیست و حال آنکه غالبا شک در بقاء نبوت و وجوب اعتقاد به آن از همین احتمال نسخ اصل شریعت ناشی می شود.

بله،اگر منشاء شک ما احتمال دوم باشد که احتمال نسخ نبوت فلان نبی به خاطر احتمال نسخ خصوص همین حکم است،جای جریان استصحاب هست و به برکت آن ظن به بقاء تحصیل می شود.چرا؟

زیرا که نسخ الحکم فی الشریعة که اصل شریعت محفوظ باشد،بسیار نادر است.البته غالبا چنین است که شریعت دارای هزاران حکم و دستور العمل است و چه بسا ده و یا بیست حکم آن به مرور زمان نسخ شده باشد و لکن هزاران حکم آن باقی است.

بنابراین:اگر در چند مورد از احکام یک شریعت شک کردیم،بقاء آن مظنون است یعنی که با استصحاب،ظنّ به عدم نسخ آن حاصل می آید.

اما چنین امری در ما نحن فیه صرف فرض است که شریعتی باقی باشد و لکن اعتقاد به نبوت

ص:253

صاحب آن شریعت مرتفع شده باشد بلکه با ارتفاع نبوّت او،شریعت او هم مرتفع می شود.

*حاصل مطلب در«و ممّا ذکرنا یظهر انّه لو شکّ فی نسخ اصل الشّریعة لم یجز التّمسّک بالاستصحاب لاثبات بقائها...الخ»چیست؟

این است که:از اینکه گفتیم نسخ شرایع شایع و غالب است و لذا ظنّ به عدم نسخ حاصل نمی آید یک مطلب مهمی روشن می شود و آن این است که:

اگر کسی در نسخ اصل شریعتی از شرایع مثل شریعت موسوی و یا عیسوی شک کند،نوبت به استصحاب عدم نسخ و یا استصحاب بقاء آن نمی رسد،چه استصحاب را از باب ظنّ حجّت بدانیم و چه از باب اخبار.

*چرا بر مبنای اول یعنی حجیت استصحاب از باب ظن استصحاب عدم نسخ و یا استصحاب بقاء جاری نمی شود؟

زیرا با اجرای استصحاب در چنین مواردی،چنانکه گفته شد،ظنّ به بقاء حاصل نمی آید و اگر ظن به بقاء حاصل نیاید،در حقیقت مناط استصحاب حاصل نمی شود و اگر مناط استصحاب حاصل نشود،جای استصحاب نیست.

بر فرض حصول ظنّ هم خواهیم گفت که هیچ دلیلی بر ارزشمندی چنین مظنّه ای وجود ندارد، چراکه باید حجیت آن به امضاء عقل برسد و حال آنکه در اینگونه موارد عقل ما را بر این امر مساعدت نمی کند،چه بر فرض انفتاح علم و چه بر فرض انسداد:

اما بر فرض انفتاح:به خاطر اینکه در این صورت وظیفه تحصیل علم است و ما حق نداریم که به مظنه اکتفا کنیم.

و اما بر فرض انسداد:به خاطر اینکه در این صورت طریق بهتر از متابعت از ظن یعنی احتیاط وجود دارد،بدین معنا که:

مکلف می تواند که جمع میان احکام هر دو شریعت کند و بلا تردید احتیاط از عمل به ظنّ و اخذ به طرف راجح حتی الامکان ارجح است مگر در مواردی که در اثر کثرت تکالیف احتیاط مستلزم عسر و حرج و به هم خوردن نظام زندگی شود و یا که در اثر دوران بین المحذورین اصلا ممن نباشد که در این موارد ناگزیریم که به مظنّه رجوع کنیم.

*چرا بر مبنا دوّم یعنی حجیّت استصحاب از باب اخبار استصحاب عدم نسخ و یا بقاء جاری نمی شود؟

زیرا:با فرض احتمال نسخ شریعت سابقه دست ما از دلیل نقلی نیز کوتاه می شود و دلیل نقلی مفید فایده نخواهد بود چرا؟

ص:254

به خاطر اینکه اگر بخواهیم به برکت دلیل شرعی حقانیّت استصحاب را اثبات کنیم این سؤال پیش می آید که از احادیث کدام شریعت استفاده می کنید؟

اگر بگوئیم از اخبار شریعت سابقه گفته می شود که بنابر فرض مشکوک البقاء است و حقانیت آن از حال به بعد مشکوک می باشد.

اگر بگوئیم از اخبار شریعت لاحقه،گفته می شود که آن نیز به حسب فرض خود اوّل الکلام است و می شود مصادرۀ به مطلوب.

پس:نه عقل و نه نقل نمی توانند از استصحاب کمک بگیرند و لذا اگر در نسخ اصل شریعت شک بشود تمسّک به استصحاب برای اثبات بقاء آن جایز نمی باشد.

متن فعلم ممّا ذکرنا أنّ ما یحکی:من تمسّک بعض أهل الکتاب-فی مناظرة بعض الفضلاء السادة (1)-باستصحاب شرعه،ممّا لا وجه له،إلاّ أن یرید جعل البیّنة علی المسلمین فی دعوی الشّریعة النّاسخة،إمّا لدفع کلفة الاستدلال عن نفسه،و إمّا لإبطال دعوی المدّعی؛بناء علی أنّ مدّعی الدّین الجدید کمدّعی النبوّة یحتاج إلی برهان قاطع،فعدم الدّلیل القاطع للعذر علی الدّین الجدید-کالنبیّ الجدید-دلیل قطعیّ علی عدمه بحکم العادة،بل العقل،فغرض الکتابیّ إثبات حقّیة دینه بأسهل الوجهین.

ثمّ إنّه قد اجیب عن استصحاب الکتابیّ المذکور بأجوبة:

منها:ما حکی (2)عن بعض الفضلاء المناظرین له:

و هو أنّا نؤمن و نعترف بنبوّة کلّ موسی و عیسی أقرّ بنبوّة نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،و کافر (3)بنبوّة کلّ من لم یقرّ بذلک.و هذا مضمون ما ذکره مولانا الرضا(علیه السلام)فی جواب الجاثلیق (4).

ص:255


1- (1) .هو السیّد باقر القزوینی علی ما نقله الآشتیانی-فی بحر الفوائد 3:150- [1]عن المصنّف،و قیل:إنّه السیّد حسین القزوینی،و قیل:إنّه السیّد محسن الکاظمی،و فی أوثق الوسائل(516) [2]عن رسالة لبعض تلامذة العلاّمة بحر العلوم:أنّ المناظرة جرت بین السیّد بحر العلوم و بین عالم یهودی حین سافر إلیزیارة أبی عبد الله الحسین ع فی بلدة ذی الکفل،و کانت محل تجمّع الیهود آنذاک،کما أنّه یحتمل تعدّد الواقعة.
2- (2) .حکاه المحقّق القمی فی القوانین 2:70.
3- (3) .کذا فی النسخ،و المناسب:«نکفر»
4- (4) .راجع عیون أخبار الرضا ع 1:157،و [3]الاحتجاج 2:202. [4]

و هذا الجواب بظاهره مخدوش بما عن الکتابیّ:من أنّ موسی بن عمران أو عیسی بن مریم شخص واحد و جزئیّ حقیقیّ اعترف المسلمون و أهل الکتبا بنبوّته،فعلی المسلمین نسخها.

و أمّا ما ذکره الإمام (1)،فلعلّه أراد به غیر ظاهره،بقرینة ظاهرة بینه و بین الجاثلیق.و سیأتی ما یمکن أن یؤوّل به.

و منها:ما ذکره بعض المعاصرین (2):من أنّ استصحاب النّبوّة معارض باستصحاب عدمها الثابت قبل حدوث أصل النّبوّة؛بناء علی أصل فاسد تقدّم حکایته عنه،و هو:أنّ الحکم الشرعیّ الموجود یقتصر فیه علی القدر المیتقّن،و بعده یتعارض استصحاب وجوده و استصحاب عدمه.

و قد أوضحنا فساده بما لا مزید علیه.

و منها:ما ذکره فی القوانین-بانیا له علی ما تقدّم منه فی الأمر الأوّل:من أنّ الاستصحاب مشروط بمعرفة استعداد المستصحب،فلا یجوز استصحاب حیاة الحیوان المردّد بین حیوانین مختلفین فی الاستعداد بعد انقضاء مدّة استعداد أقلّهما استعدادا-قال:

إنّ موضوع الاستصحاب لا بدّ أن یکون متعیّنا حتّی یجری علی منواله،و لم یتعیّن هنا إلاّ النبوّة فی الجملة،و هی کلّیّ من حیث إنّها قابلة للنبوّة إلی آخر الأبد،بأن یقول اللّه جلّ ذکره لموسی(علیه السلام):«أنت نبیّی و صاحب دینی إلی آخر الأبد».و لأن یکون إلی زمان محمّد(صلی الله علیه و آله)،بأن یقول له:«أنت نبیّی و دینک باق إلی زمان محمّد(علیه السلام)».

و لأن یکون غیر مغیّا بغایة،بأن یقول:«أنت نبیّی»بدون أحد القیدین.فعلی الخصم أن یثبت:إمّا التصریح بالامتداد إلی آخر الأبد،أو الإطلاق.و لا سبیل إلی الأوّل،مع أنّه یخرج عن الاستصحاب.

و لا إلی الثانی؛لأنّ الإطلاق فی معنی القید،فلا بدّ من إثباته.و من المعلوم أنّ مطلق النبوّة غیر النّبوّة المطلقة،و الذی یمکن استصحابه هو الثانی دون الأوّل؛إذ الکلّی لا یمکن استصحابه إلاّ بما یمکن من بقاء أقلّ أفراده (3)،انتهی موضع الحاجة.

ص:256


1- (1) .فی نسخة بدل ص زیادة:«فی جواب الجاثلیق».
2- (2) .هو الفاضل النراقی،انظر مناهج الأحکام:237. [1]
3- (3) .القوانین 2:70. [2]

ترجمه

تمسّک بعض اهل کتاب به استصحاب شریعتش

از مطالبی که(در مباحث قبل)گفتیم معلوم می شود که تمسّک بعض اهل کتاب(یک عالم یهودی)در مناظره اش با برخی از فضلای شیعه(یعنی مرحوم سید محمد باقر قزوینی(ره))به استصحاب شریعتش،از جمله مسائلی است که دلیلی بر صحّت آن وجود ندارد نه عقلا و نه شرعا، مگر اینکه بخواهد که آوردن دلیل و بیّنه را در ادّعای بر شریعت ناسخه،بر عهدۀ مسلمانان قرار دهد و این:

یا برای دفع سختی و مشکل استدلال از خودش و یا برای ابطال دعوای مدّعی،بنابر اینکه مدّعی دین جدید مثل مدّعی نبوّت نبیّ نیاز به برهان قاطع دارد و لذا عدم اقامۀ دلیل و یا برهان قاطع از جانب طرف مناظره بر عذرش بر دین جدید مثل نبی جدید،به حکم عادت و بلکه به حکم عقل،خود برهان قطعی بر عدم دین جدید است.

پس:غرض کتابی،اثبات حقانیّت دینش به یکی از دو تقریر فوق است که آسانتر است.

بیان برخی از پاسخ هایی که از استصحاب کتابی داده شده است.

سپس پاسخ هایی به استصحاب این کتابی داده شده است:

1-از جملۀ این پاسخها،پاسخ برخی از مناظره کنندگان با آن کتابی یعنی همان سید محمد باقر قزوینی است که گفته است:

ما به نبوّت آن موسی و عیسی ایی ایمان داشته و معترف هستیم که به نبوّت نبیّ ما حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و اله اقرار کرده است و(لذا)کافر به نبوّت هرکسی هستیم که اقرار به(رسالت)او نکرده باشد،و این پاسخ مضمون همان مطلبی است که حضرت رضا علیه السّلام در پاسخ به جاثلیق فرمودند.

البته؛این پاسخ به حسب ظاهر از جانب آن کتابی یعنی ذی الکفل مورد خدشه واقع شد به اینکه:

موسی بن عمران و یا عیسی بن مریم یک شخص واحد و جزئی حقیقی اند و مسلمانان و اهل کتاب(همه)به نبوّت او اعتراف کرده اند(و یک امر کلّی نیست که فردی از آن را بپذیرید و فرد دیگرش را نپذیرید)

پس:اثبات نسخ او بر عهدۀ مسلمین است.

و امّا:آنچه را که امام علیه السّلام ذکر کرده است شاید که معنای دیگری غیر از ظاهر آن باشد،به سبب

ص:257

قرینۀ واضحه و روشنی که بین امام علیه السّلام و جاثلیق بوده است و به زودی آنچه که در تأویل سخن امام علیه السّلام ممکن است خواهد آمد.

2-و از جملۀ این پاسخها:پاسخی است که برخی از معاصرین یعنی فاضل نراقی(ره)در مناهج الاحکام به استصحاب کتابی داده است به اینکه:

استصحاب نبوّت(یعنی امر وجودی)در تعارض با استصحاب عدم(آن)نبوت(یعنی امر عدمی)قرار دارد،آن عدمی که قبل از حدوث(و به نبوت رسیدن موسی ع)ثابت است.

البته بنابر آن قاعدۀ فاسده که حکایت آن از مرحوم نراقی گذشت،و آن قاعده این بود که در حکم شرعی موجود(از جانب شارع)،بر همان قدر متیقن(یعنی به آن مقداری از حکم شرعی که به آن یقین داری)اکتفاء می شود.

پس از آن(به هنگام شک و اجرای استصحاب)استصحاب وجود آن(یعنی نبوت حضرت موسی)با استصحاب عدم(نبوتش در قبل از نبوت)تعارض می کنند(و لذا ایشان استصحاب را اختصاص داده است به موضوعات خارجیّه و معتقد شده است که استصحاب در احکام شرعیّه نمی شود)

ما(قبلا)فساد این قاعده را بیان کرده و اشتباه نراقی را در این مسأله توضیح دادیم.

3-و از جملۀ آن پاسخها(به عالم اهل کتاب)پاسخی است که مرحوم محقق قمی در کتاب قوانین به آن کتابی داده است،منتهی این پاسخ مبتنی بر مطلبی است که در تنبیه اوّل گذشت و آن این بود که استصحاب مشروط است به دست یابی و احراز استعداد مستصحب(و اجرای استصحاب در محدودۀ آن)

در نتیجه:استصحاب حیات حیوانی که مردد است بین دو حیوانی که در استعداد بقاء مختلف هستند(یکی قصیر العمر و یکی طویل العمر است)،پس از انقضاء و سپری شدن کمترین مدت (مثلا یکسال عمر عصفور)از استعداد بقاء میان آن دو جایز نیست.

سپس می گوید:

ما ناگزیریم از اینکه موضوع استصحاب را(از حیث استعداد)تعیین بکنیم تا که بر طبق استعدادش استصحاب جاری بشود و حال آن که در اینجا(یعنی باب نبوت)بر ما روشن نشده مگر نبوت فی الجمله(یعنی مطلق النبوة)و آن نبوت فی الجمله کلّی است،از آن جهت که قابل است برای نبوت:

1-الی الابد به اینکه خدایتعالی به حضرت موسی علیه السّلام بگوید تو نبی من و صاحب شریعت من

ص:258

هستی تا به ابد.

2-یا اینکه تا زمان حضرت محمد ص باشد به اینکه خدایتعالی به موسی علیه السّلام بگوید که تو نبی من هستی و دین تو باقی است تا زمان ظهور حضرت محمد ص.

3-یا اینکه مغیای به غایتی نباشد،به اینکه خدایتعالی(بطور مطلق)به او بفرماید تو نبیّ من هستی،بدون آوردن یکی از دو قید فوق الذکر.

پس:بر طرف مناظره یعنی کتابی است که اثبات کند یا تصریح خدایتعالی را به امتداد نبوّت موسی الی الابد و یا اثبات کند تصریح خدایتعالی را به امتداد نبوت موسی الی الابد و یا اثبات کند اطلاق(یعنی انت نبی را بدون یکی از دو قید مذکور)،درحالیکه نه به آن اوّلی راهی وجود دارد مضافا بر اینکه(اگر هم قابل اثبات می بود)که از دایرۀ استصحاب خارج می شد(و نیاز به استصحاب نمی بود)و نه به آن دوّمی راهی وجود دارد،چراکه اطلاق هم مثل تقیید است و باید که اثبات شود.

سپس مرحوم شیخ پاسخ می دهد به اینکه:

روشن است که مطلق نبوت غیر از نبوت مطلقه است و آنچه که استصحابش ممکن است همان دوّمی یعنی نبوّت مطلقه است و نه مطلق نبوّت،چونکه استصحاب کلّی ممکن نیست مگر به اندازۀ کمترین استعداد بقاء از میان دو استعداد.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«فعلم ممّا ذکرنا انّ ما یحکی...الخ»چیست؟

اشاره است به مناظرۀ یکی از علمای شیعه که به نقل مرحوم آشتیانی در بحر الفوائد مرحوم سید باقر قزوینی بوده است.

سید محمّد باقر(ره)در راهش که از نجف اشرف به قصد تشرف به آستان حضرت سید الشهداء علیه الاف التحیّة و الثناء به سمت کربلای معلاّ در حرکت بوده در نزدیکی های نجف از قریه ای به نام ذو الکفل که محلّ تجمّع یهودیان بوده عبور می کند.

علماء یهود باب مناظره را با آن عالم شیعی باز کرده و چنین می گویند:

1-شما و ما نبوت و شریعت حضرت موسی علیه السّلام را قبول داریم(این متیقن سابق).

2-پس از ظهور پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله در بقاء و ارتفاع شریعت موسوی شک می کنیم(این شک لاحق).

ص:259

3-به عقیدۀ خود شما ارکان استصحاب در اینجا تام بوده و علی القاعده استصحاب جاری می شود.

پس ما استصحاب می کنیم عدم نسخ شریعت موسی و بقاء و استمرار آن را و لذا دیگر نوبت به نبوّت نبیّ اسلام صلّی اللّه علیه و اله نمی رسد.

مرحوم شیخ قبل از اینکه به پاسخ عالم شیعی و یا اجوبه ای که از طرف سایر علماء شیعه به آن داده شده است بپردازد می فرماید:

از مطالبی که به عنوان مقدّمه و یا تمهید ذکر کردیم روشن می شود که در اینگونه موارد یعنی شک در بقاء نبوت و شریعت که از امور عقیدتی است جای استصحاب نیست چه بر مبنای متقدمین که استصحاب را از باب امارات حجّت می دانستند و چه بر مبنای اخبار و احادیث.

*پس مراد شیخنا از«الاّ ان یرید جعل البیّنة علی المسلمین...الخ»چیست؟

این است که:اگر مراد این عالم یهودی از اجراء استصحاب،تمسّک به آن برای اثبات حقّانیّت شریعتش نباشد،بلکه مرادش این باشد که:

قول ما که به عنوان اهل کتاب منکر نبوّت نبیّ اسلام بوده و منکر نسخ شریعت موسوی هستیم مخالف اصل است.

پس شما مثبت و مدعی هستید و ما منکر.از آنجا که منکر نیازی به آوردن برهان ندارد،و بیّنه و برهان بر عهدۀ مدّعی و مثبت است،این شما هستید که باید برهان بیاورید.در این صورت پاسخ دیگری به او خواهیم داد و آن این است که:

در این گونه امور که از مسائل عقیدتی هستند،نه تنها مدّعی و مثبت باید اقامۀ برهان کند بلکه منکر و نافی هم باید اقامۀ برهان کند.

*مراد شیخنا از«امّا لدفع کلفة الاستدلال عن نفسه و امّا لابطال دعوی المدّعی...الخ»چیست؟

این است که:هدف این یهودی در این شیوۀ از بحث:

1-یا فرار از زیر بار سنگین برهان و برگزیدن طریق آسانتر است،چراکه اقامۀ برهان کار آسانی نیست و لذا با این شیوه از بحث خواسته است که خود را از مشکل و سختی کار خلاص کند.

2-یا معتقد بوده است که همانطور که مدّعی نبوت،خود باید بیّنه و برهان بیاورد و چنانچه نتواند دلیل بیاورد،دلیل بر کذب اوست چرا که عدم الدلیل:دلیل العدم.همانطور هم مدّعیان دین جدید و پیروان این شریعت نو باید برهان بیاورند و اگر از اقامۀ برهان ناتوان باشند،خود بهترین دلیل بر عدم حقانیّت آنهاست.

ص:260

*جناب شیخ اگر مراد یهودی یکی از همین دو مطلبی باشد که شما فرمودید سخنش درست است؟

خیر،باز هم باطل است.چراکه اگر مدّعی نبوت از آوردن معجزات و آیات بیّنات عاجز باشد بهترین دلیل بر کذب اوست و لکن اگر مدّعی دین جدید از پیروان آن دین باشد و نتواند که در اثبات حقانیّت آن دین دلیل بیاورد،دلیل بر بطلان آن دین نیست چنانکه بسیاری از عوام الناس در میان پیروان ادیان از آوردن برهان قاطع ناتوانند و لکن این دلیلی بر عدم حقّانیّت دینشان نمی باشد.

*مراد از«ثم انّه قد اجیب عن استصحاب الکتابی المذکور باجوبة»چیست؟

اشاره به پاسخهایی است که از این مناظره تاکنون به ادّعای این یهودی داده شده است که یکی پس از دیگری در اینجا نقل و روی آن بحث و بررسی می شود.

*حاصل مطلب در«منها:ما حکی عن بعض الفضلاء المناظرین له...الخ»چیست؟

اشاره به پاسخ خود مرحوم فاضل قزوینی است که طرف مناظرۀ آن عالم یهودی بوده و به او جواب داده است به اینکه:

ما مسلمین به نبوت آن موسی و یا عیسایی معتقد بوده و معترف هستیم که به نبوت پیامبر اسلام ص اقرار و اعتراف کرده و پیروان خود را به ظهور آن حضرت بشارت داده باشد.

امّا:هر موسی و عیسایی که به نبوت خاتم الانبیاء ص اقرار و اعتراف نکرده باشد و فاقد بیان چنین بشارتی بوده باشد،به رسالتش ایمان نداریم.

بنابراین:متیقن سابق نبوت موسی و یا عیسی ایی است که به نبوت حضرت احمدی اعتراف کرده باشد.

اگر چنین باشد و آنها به نبوت و رسالت حضرت ختمی مرتبت اعتراف کرده باشند،بلا شک با ظهور حضرت مصطفی ص،شریعت و نبوت آنان پایان می پذیرد و ما قطع به ارتفاع آن پیدا می کنیم.

پس:دیگر وجهی برای استصحاب بقاء نیست چونکه شک لاحق نیست مرحوم شیخ می فرماید:سیّد قزوینی(ره)پاسخ مزبور را از ظاهر فرمایش عالم آل محمد صلی اللّه علیه و آله حضرت رضا در مجلس مأمون در مقام مناظره با علماء ادیان در جواب عالم معروف اهل کتاب یعنی جاثلیق اقتباس نموده است.

این پاسخ مرحوم قزوینی به حسب ظاهر مخدوش است و لذا عالم یهودی طرف بحث،قانع نشده و به سید قزوینی پاسخ داده به اینکه:

موسی و عیسی که یک کلی قابل صدق بر کثیرین نبوده اند تا شما تقسیم کرده بگوئید که هر

ص:261

موسی و یا عیسائی که اعتراف کرده بپذیرید و الاّ فلا.

بلکه موسی و عیسی یک شخص معین و یک جزئی حقیقی خارجی بودند که در زمان و مکان خاص و با ویژگی های فردی خاص زندگی می کردند.و لذا:

شما با قطع نظر از اعتراف آنها به نبوت نبی بعدی،نبوت و شریعت آن شخص معیّن یعنی عیسی علیه السّلام و یا موسی علیه السّلام را قبول دارید.

پس:قبول نبوت و شریعت موسی علیه السّلام متیقن سابق شماست و لکن اکنون در بقاء آن شک کرده اید،و لذا جای استصحاب است.

بنابراین:پاسخ سید قزوینی دردی را دوا نکرده باید دنبال پاسخ جامع رفت و لذا در پایان همین تنبیه خواهیم گفت که مراد از فرمایشی که حضرت رضا علیه السّلام در جواب جاثلیق دارند،ظاهر آن نمی باشد.

*حاصل مطلب در«و منها:ما ذکره بعض المعاصرین...الخ»چیست؟

اشاره به پاسخی است که مرحوم فاضل نراقی در کتاب مناهج به این عالم یهودی داده و آن جواب را مبتنی کرده بر آن اصلی که خود تأسیس کرده که در تنبیه دوم،در رابطۀ با بیان امور قارّۀ مقیّد به زمان آن را مورد نقل و نقد قرار دادیم،حاصل مطلب اینکه:

1-اگر حکمی در مقطع خاصی از زمان و برای مدّت معیّنی ثابت شود،فی المثل اگر مولی گفته باشد که:اجلس فی هذا المکان الی الزّوال،پس از آن ما در بقاء و ارتفاع این حکم شک نمائیم،دو استصحاب در اینجا قابل جریان است که در نتیجه تعارضا و تساقطا.

یکی استصحاب عدم ازلی است بدین معنا که از ازل تا به این مقطع معیّن وجوب جلوسی نبوده و در مقطع خاصی موجود شده است که دوباره پس از سپری شدن آن مدت در استمرار همان عدم ازلی شک می کنیم.

یکی هم استصحاب آن امر وجودی است که در این مقطع خاص مسلّم شده است و ما پس از آن در بقاء آن شک می کنیم.

بنابراین:نسبت به هر دو صورت استصحاب ارکان تام بوده و هر دو قابل جریان می باشند که در نتیجه تعارضا و تساقطا.

مرحوم نراقی پاسخ خود به سخن عالم یهودی را بر اصل فوق مبتنی کرده است بدین معنا که:

از ازل تا به این مقطع معین از زمان،که زمان ظهور موسی باشد،عدم نبوت مسلّم بود،لکن از این مقطع تا زمان ظهور پیامبر اسلام ص وجود نبوت او مقطوع است لکن از این مقطوع است که

ص:262

شک می کنیم که آیا آن عدم ازلی همچنان استمرار دارد و تنها در مقطع خاصی از زمان قطع شده بود یا که این امر وجودی استمرار دارد؟

بنابراین:نسبت به هر دو ارکان استصحاب تام بوده و هر دو جاری شده در اثر تعارض تساقط می کنند.

در نتیجه:دست عالم یهودی از اتکاء به استصحاب تهی می شود.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با این پاسخ مرحوم نراقی چیست؟

این است که:ما در همان تنبیه دوم ریشۀ این اصل تأسیس شدۀ توسط مرحوم نراقی را زدیم که حاصل و خلاصۀ کلام ما در آنجا این بود که همین یقین متصل به شک که در زمان و یا مقطع خاصّی حاصل می شود،اولویّت دارد که استصحاب شود و دیگر نوبت به یقین به عدم که از شک منقطع شده است نمی رسد.

در نتیجه:این پاسخ نراقی نیز چندان مثمرثمر نمی باشد.

*حاصل مطلب در«و منها:ما ذکره فی القوانین؛...الخ»چیست؟

اشاره به پاسخی است که مرحوم میرزای قمی(ره)در کتاب قوانین از سخن این عالم یهود داده است،منتهی ایشان نیز پاسخ خود را مبتنی بر مطلبی کرده است که در تنبیه اوّل و در رابطۀ با استصحاب کلّی قسم دوم آن را ادعا نمود و آن این بود که:

در باب استصحاب کلی حتما باید استعداد و قابلیّت کلّی برای بقاء محرز باشد و شکّ ما از ناحیۀ شک در رافع باشد تا که بتوانیم خود کلّی را استصحاب کنیم و الاّ با شک در اصل مقتضی و عدم احراز استعداد مستصحب از برای بقاء،جای استصحاب کلّی نمی باشد،فی المثل:

اگر یقین کنیم که حیوانی وارد منزل شد و لکن ندانیم که آیا کلّی حیوان در ضمن فرد قصیر العمر یعنی یکسال عمر موجود شد و یا در ضمن فرد طویل العمر یعنی حیوانی که مثلا 100 سال عمر می کند؟

در اینجا:تا مدت یکسال اگر ما در بقاء حیوان شک کنیم استعداد بقاء محرز است و شک ما از ناحیۀ رافع خواهد بود و لذا جای استصحاب است و لکن پس از گذشت یکسال اگر ما در بقاء حیوان شک کنیم جای استصحاب نیست چرا؟

زیرا که اصل اقتضاء بقاء مشکوک است چراکه اگر حیوان قصیر العمر بوده که حتما مرده است و چنانچه طویل العمر بوده حتما زنده است و با شک در اصل استعداد بقاء،جائی برای استصحاب نمی باشد.

ص:263

سپس مسألۀ مورد بحث را که پاسخ از سخن آن یهودی باشد بر اصل مزبور استوار کرده می گوید:

در باب استصحاب،مستصحب ما،باید که کامل متعیّن و مشخص باشد به نحوی که استعداد بقاء آن محرز باشد تا که استصحاب جاری شود.

در ما نحن فیه قدر مسلّم این است که:یک نبوتی فی الجمله بطور مجمل و مبهم ثابت شده است که کلّی بوده و قابلیّت دارد که در ضمن هر یک از سه فرد ذیل تحقّق یابد:

1-در ضمن نبوت مؤبّده که خدای تعالی تصریح فرموده باشد که:انت نبیّی الی الابد

2-در ضمن نبوت موقته که خدایتعالی تصریح کرده باشد به اینکه:انت نبیّی الی ظهور نبی الاسلام

3-در ضمن نبوت مطلقه که مقیّد به قید ابدیّت و یا موقت بودن نشده و اطلاق دارد فی المثل گفته است:انت نبیّی حال:

اگر خصوص فرد اوّل ثابت شود،البته استعداد بقاء نبوت الی الابد محرز است و جای استصحاب می باشد،علاوه بر اینکه بالاتر از استصحاب،این مسأله به حکم نص و دلیل اجتهادی روشن می شود و نیازی به استصحاب نمی باشد.

اگر خصوص فرد ثالث اثبات شود باز هر مطلقی از مطلقات شریعت به حکم استقراء ظهور در استمرار دارد و مقتضی موجود است و شک ما از قبیل شک در رافع است و جای استصحاب می باشد،مضافا بر اینکه اطلاق،خود دلیل اجتهادی بوده و نیازی به استصحاب نمی باشد.

امّا آنچه از روایات به دست می آید،هیچ یک از این دو احتمال قابل اثبات نیست.

بنابراین:آنچه مسلم است این است که:یک نبوت فی الجمله و یا به تعبیر دیگر یک مطلق النبوتی اثبات شده است که مقسم سه قسم مذکور است و محتمل است که در ضمن فرد اوّل و یا ثالث و یا ثانی باشد.

در اینگونه موارد ان فردی را که استعداد بقائش از همه کمتر باشد باید گرفت و آن نبوّت مقیّده و موقّته است و گفت:

تا به اینجا نبوت موسی(مثلا)استعداد بقاء داشت و از این مقطع به بعد هرکجا که شک بشود، شک از قبیل شک در رافع است و جای استصحاب است.و لکن از حالا به بعد اصل اقتضاء و قابلیّت بقاء،مشکوک است مثل همان فرد قصیر العمر از کلّ موجود در خانه که در چنین صورتی جای استصحاب نمی باشد.

ص:264

متن و فیه:

أوّلا:ما تقدّم،من عدم توقّف جریان الاستصحاب علی إحراز استعداد المستصحب.

و ثانیا:أنّ ما ذکره-من أنّ الاطلاق غیر ثابت،لأنّه فی معنی القید-غیر صحیح؛لأنّ عدم التّقیید مطابق للأصل.نعم،المخالف للأصل الإطلاق بمعنی العموم الرّاجع إلی الدّوام.

و الحاصل:أنّ هنا فی الواقع و نفس الأمر نبوّة مستدامة إلی آخر الأبد،و نبوّة مغیّاة إلی وقت خاصّ،و لا ثالث لهما فی الواقع،فالنبوّة المطلقة-بمعنی غیر المقیّدة-و مطلق النبوّة سیّان فی التردّد بین الاستمرار و التّوقیت،فلا وجه لإجراء الاستصحاب علی أحدهما دون الآخر.إلاّ أن یرید-بقرینة ما ذکره بعد ذلک،من أنّ المراد من مطلقات کلّ شریعة بحکم الإستقراء الدوام و الاستمرار إلی أن یثبت الرافع-أنّ المطلق فی حکم الاستمرار،فالشکّ فیه شکّ فی الرّافع،بخلاف مطلق النبوّة؛فإنّ استعداده غیر محرز عند الشّکّ،فهو من قبیل الحیوان المردّد بین مختلفی الاستعداد.

و ثالثا:أنّ ما ذکره منقوض بالاستصحاب فی الاحکام الشرعیّة؛

لجریان ما ذکره فی کثیر منها،بل فی أکثرها.

و قد تفطّن لورود هذا علیه،و دفعه بما لا یندفع به،فقال:

إنّ التّتبّع و الاستقراء یحکمان بأنّ غالب الأحکام الشرعیّة-فی غیر ما ثبت فی الشّرع له حدّ-لیست بآنیّة،و لا محدودة إلی حدّ معیّن،و أنّ الشّارع اکتفی فیها فیما ورد عنه مطلقا فی استمراره،و یظهر من الخارج أنّه أراد منه الاستمرار؛فإنّ من تتبّع أکثر الموارد و استقرأها یحصّل الظنّ القویّ بأنّ مراده من تلک المطلقات هو الاستمرار إلی أن یثبت الرافع من دلیل عقلیّ أو نقلیّ (1)،انتهی.

ص:265


1- (1) .القوانین 2:73. [1]

ترجمه

مناقشۀ شیخنا در آنچه که محقق قمی افاده فرموده است

شیخ می فرماید در این پاسخ جناب قمی اشکالاتی است:

اوّلا:گذشت که جریان استصحاب(به عقیدۀ خود قمی هم که بین شک در رافع و شک در مقتضی فرقی نمی گذارد)متوقف بر احراز استعداد مستصحب نمی باشد(و الاّ خود ایشان نیز نباید که در شک در مقتضی که استعداد بقاء محرز نیست از جمل در بقاء رمضان،بقاء عدّه،بقاء خیار غبن،استصحاب جاری کند و حال آنکه جاری می کند).

ثانیا:اینکه فرموده است که اطلاق برای ما ثابت نشده است چون که در معنا(مثل همان)قید است(و نیاز به استصحاب دارد)صحیح نمی باشد.چرا؟

زیرا که عدم تقیید(یعنی اطلاق)مطابق با اصل است،آنچه مخالف با اصل است اطلاق به معنای عمومیّت و استمرار است(مثل انت نبیّ الی الابد و انت نبیّ الی کذا...).

پاسخ سوّم شیخنا به مرحوم قمی:

حاصل مطلب اینکه:

در اینجا(یعنی در باب نبوت)فی الواقع و نفس الامر(یعنی عالم ثبوت و متن واقع دو چیز بیشتر محقّق نیست):یکی نبوّتی که الی آخر الابد استمرار دارد،یکی نبوتی که مغیای به یک وقت خاصّ(یعنی ظهور حضرت ختمی مرتبت ص)است،و شقّ سوّمی در عالم واقع برای آن دو وجود ندارد.

در نتیجه:نبوّت مطلقه یعنی نبوّت بدون قید و مطلق نبوّت(یعنی نبوّت کلی)در تردد میان استمرار و توقیت مساوی اند.

پس برای اجرای استصحاب(توسط قمی)در یکی از آن دو(یعنی نبوت مطلقه)،و عدم اجرای استصحاب در دیگری(یعنی مطلق نبوت)دلیلی وجود ندارد،مگر به قرینۀ مطلبی که بعدا ذکر کرده و گفته است که مراد از مطلقات هر شریعتی به حکم استقراء و تتبّع،دوام و استمرار است تا که رافع ثابت شود،اراده کند که مطلق(گفتن خدا)در حکم(و به منزلۀ)استمرار(دادن)است.

پس:شک در آن(مطلق شک در رافع است،بخلاف مطلق نبوت که استعداد بقاء،به هنگام شک در آن محرز نیست(به خاطر اینکه تتبع و استقراء به آن ضمیمه نمی شود)و لذا از قبیل(کلّی) حیوانی است که مردّد میان دو استعداد مختلف(یعنی قصیر العمر و طویل العمر)است.

ص:266

پاسخ دیگر و در واقع چهارمین پاسخ شیعه به محقق قمی

ثالثا:آنچه که جناب قمی فرموده،به واسطۀ جریان استصحاب در احکام شرعیّه نقض می شود به دلیل جریان(همان)ایراد(یعنی عدم احراز استعداد بقاء)در بسیاری از احکام شرعیّه و بلکه در اکثر آنها.

سخن دیگری از محقق قمیره

-قطعا مرحوم محقّق متوجّه اشکال فوق بر سخنش شده است و لکن با مطلبی به دفع آن پرداخته که به وسیلۀ آن دفع نمی شود.

-ایشان می فرماید تتبع و استقراء:

1-حکم می کند به اینکه بیشتر احکام شرعیّه،جز آن احکامی که برای آنها حدّ محدودی ثابت شده است،فوری نیستند و محدود به حدّ معیّنی نمی باشند.

یعنی ما به حکم غلبه فهمیدیم که احکام خدا استعداد بقاء دارند.

2-و حکم می کند به اینکه شارع مقدّس در هرجا که مطلقی از جانب خدا وارد شده،ارادۀ قناعت به استمرار آن کرده است(یعنی که به همان اطلاق بسنده کرده و نفرموده است که الی الابد).

سپس ادامه می دهد به اینکه:

و از خارج فهمیده می شود که او از آن حکم استمرار را اراده کرده است و لذا هرکس در بیشتر موارد احکام تتبّع کرده و استقراء نماید ظنّ قوی به دست می آورد که مراد خدایتعالی از این مطلقات همان استمرار است تا زمانی که عقلا و نقلا رافع ثابت شود.

کلام مرحوم محقق تمام شد.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«و فیه:اوّلا:...الخ»چیست؟

چهار جواب جناب شیخ از سخنان میرزای قمی است که یکی پس از دیگری بیان می شود

1-پاسخ اوّل این است که:این فرمایشات با مبنای خود شما و همچنین با مبنای مشهور ناسازگار است.چرا؟

زیرا که شما و مشهور معتقد هستید به اینکه استصحاب مطلقا حجّت است چه در شک در

ص:267

مقتضی و چه در باب شک در رافع،حال در مانحن فیه چگونه می فرمائید که در باب استصحاب باید استعداد البقاء محرز باشد،بدین معنا که از ناحیۀ مقتضی تردیدی نباشد و تنها از ناحیۀ وجود رافع یا رافعیّت موجود شک داشته باشیم؟آیا این تناقض نیست؟

2-پاسخ دوّم این است که:شما در ضمن سخنان خود گفتید که:همانطور که تقیید به استمرار و ابدیّت نیازمند به اثبات است،همینطور هم اطلاق نیاز به اثبات دارد و حال آنکه اطلاق عبارت است از یک امر عدمی یعنی عدم التقیید و امور عدمیّه مطابق اصل یعنی اصل عدم ازلی،هستند و چنین امری نیاز به اثبات ندارد و بر فرض شک هم با یک اصل عدمی اثبات می شود.

بله؛اطلاق دارای دو اصطلاح است:

1-یکی اطلاق به معنای قید نداشتن و تخلیه و تعریۀ از قید.

2-یکی هم اطلاق به معنای عمومیّت و استمرار داشتن.

اطلاق به معنای دوّم یکی امر اثباتی است و نیاز به اثبات دارد و لکن اطلاق به معنای اوّل که مشهور و متعارف است و مراد شما نیز از اطلاق در این تعبیرتان که گفتید:انت نبیّی بدون احد القیدین،همان است که نیازی به اثبات ندارد و طرف مناظره می تواند چنین مطلبی را ادّعا کند.

*مراد از«و الحاصل:أنّ هنا فی الواقع و نفس الامر نبوّة مستدامة الی آخر الابد،و نبوّة مغیّاه الی وقت خاص...الخ»چیست؟

پاسخ سوم جناب شیخ به کلام میرزای قمی است و لذا می فرماید:

1-گاهی و در برخی از موارد چنانچه به حسب مقام بیان و ظاهر دلیل،سه فرد و سه قسم در کار است،در واقع و نفس الامر نیز چنین است،چنانکه فی المثل:ماهیّت لا بشرط مقسمی را به سه قسم تقسیم کرده می گویند:

ماهیت لا بشرط قسمی،که در واقع نیز خصوصیات فردیّه در غرض مولی دخیل نمی باشد و لذا بصورت مطلق و لا بشرط می گوید:اعتق رقبة.

ماهیت به شرط شیئی که وجود فلان خصوصیت در غرض مولی مدخلیّت دارد،مثل ایمان نسبت به رقبه.

ماهیّت به شرط لا،که عدم فلان خصوصیّت در غرض مولی دخیل است مثل عدم حدث و ریا و...در امتثال نماز.

2-لکن گاهی در ظاهر تعبیر و مقام بیان سه صورت تصویر می شود و لکن به حسب واقع و نفس الامر دو قسم بیشتر وجود ندارد.چرا؟

ص:268

لاستحالة الاهمال بالنسبة الی عالم الواقع.

حال مسأله در ما نحن فیه نیز چنین است چراکه در مقام بیان می گوئیم:مطلق النبوة:

یا نبوت مطلقه است،یا نبوت موقّته است،و یا نبوت مؤبّده.

امّا فی الواقع و عند الله تعالی یا نبوت حضرت موسی مؤبّده است و یا موقّته و قسم ثالثی به نام نبوت مطلقه که نه این باشد و نه آن،نمی باشد،چرا؟

زیرا که خدایتعالی اگر حکمت را در مؤبّده بودن آن ببیند،آن را ابدی قرار می دهد و الاّ موقتی است و تردیدی در این امر ندارد.

بنابراین:برحسب واقع و نفس الامر تعبیر مطلق النبوه با نبوت مطلقه فرقی نداشته بلکه هر دو در اینکه متردداند بین موقت بودن و دائمی بودن مساوی هستند،گرچه در ظاهر تعبیر یکی جنبۀ مقسمی و دیگری شکل قسمی دارد و لکن واقع غیر از این است.

با توجه به این مطلب،معقول نیست که شما بفرمائید:در نبوت مطلقه استصحاب جاری می شود و لکن در مطلق النبوه استصحاب جاری نمی شود.چون به حسب واقع فرقی بین این دو نمی باشد.

*پس غرض از«الاّ ان یرید بقرینة ما ذکره بعد ذلک...الخ»چیست؟

این است که:مگر اینکه میرزای قمی از این اعتراض ما به اینگونه جواب دهد که:

اگر ما در نبوت مطلقه علی فرض اثبات آن استصحاب را جاری می دانیم بدین جهت است که از خارج و به برکت استقراء بر ما ثابت شده است که مطلقات هر شریعتی استعداد و اقتضاء بقاء را دارند و لذا در نبوت مطلقه،مقتضی بقاء،محرز است و شکّ ما از قبیل شک در رافع است.

امّا در مطلق النّبوّة با نبوّت فی الجمله،اصل استعداد بقاء محرز نیست و لذا جاری نمی شود.

پس:مطلق النّبوّه،شبیه مطلق الحیوان المردّد بین قصیر العمر و طویل العمر است در این صورت از پاسخ سوّم به ایشان چشم پوشی می کنیم.

*مراد شیخنا از«و ثالثا:انّ ما ذکره منقوض بالاستصحاب فی الاحکام الشّرعیّة...الخ»چیست؟

یک اشکال نقضی به کلام میرزای قمی می باشد که در حقیقت چهارمین پاسخ از سخن ایشان است و لذا می فرماید:

این سخن شما را که گفتید:استصحاب نبوّت جاری نمی شود چونکه استعداد بقاء آن محرز نیست و تا استعداد بقاء محرز نباشد،استصحاب هم در کار نیست،به وسیله باب احکام شرعیه نقض کرده می گوئیم:

در بسیاری از موارد احکام شرعیّه که خود شما استصحاب را در آنها جاری و ساری می دانید،

ص:269

این شرط محرز نشده است و قابلیّت بقاء در آنها مشکوک است،مثل استصحاب بقاء حق شفعه و یا استصحاب بقاء خیار غبن و...

گذشته از آن ما مدّعی هستیم که در اکثر احکام شرعیه ای که شک ما در حکم شرعی فرعی کلی الهی است،عند الشک در نسخ آنها،استصحاب جاری می شود و لذا بفرمائید که چه پاسخی در رابطۀ با این موارد می دهید.

*پس مراد ایشان از«و قد تفطّنّ لو رود هذا علیه،...الخ»چیست؟

این است که مرحوم محقق قمی خود ملتفت این اشکال نقضی بوده و پیشاپیش دفع دخل کرده و فرموده است که:احکام شرعیّه از یک جهت دارای اقسامی هستند:

1-احکام فوری؛مثل:جواب سلام و یا انقاد غریق و...

در اینگونه موارد اگر کار به فوریت انجام نشود،شک ما در بقاء،از قبیل شکّ در مقتضی است.

2-احکام موقّتی،مثل:وجوب فلان امر تا فلان زمان،در اینگونه موارد نیز با سپری شدن آن مدت،حکم نیز سپری می شود و چنانچه احتمال بقاء بدهیم از قبیل شک در مقتضی است.

3-احکام شرعیه ای که به طور صریح به قید دوام و استمرار تا ابد تقیید شده اند مثل اینکه مولی حسب فرض فرموده باشد که:کذا دائما و...

در اینگونه موارد نیز جای تردید نیست که اگر در بقاء حکم شک کنیم از قبیل شک در رافع بوده و مجرای استصحاب است.

4-احکام شرعیه ای که به صورت عموم،القا شده و ظهور در استمرار و استغراق افراد و ازمان دارد.

در اینگونه موارد نیز،اصل المقتضی محرز است و شک ما شک در رافع است.

5-احکام شرعیه ای که به صورت مجمل و یا مهمل بیان شده که باید آنها را به قدر متیقن اخذ کرد.

6-احکام شرعیه ای که به صورت مطلق و با الفاظ مطلقه بیان شده اند.

از قبیل:اقیموا الصّلوة و اتو الزّکاة،و یا احلّ الله البیع،و حرّم الرّبوا و...که غالب خطابات از همین قبیل اند.

حال مرحوم میرزای قمی می فرماید:در اینگونه موارد،گرچه ظاهر خطاب اطلاقی است و نه عمومی و استمراری و لکن ما از خارج،مطلقات وارده در لسان شارع را تتبّع و استقراء کرده و به این نتیجه رسیده ایم که بیشتر مطلقات شرع مقدّس ظهور در استمرار و ابدیّت دارند و لذا:

اگر در دو یا چند مورد نیز مردد بشویم به حکم الظن یلحق الشیء بالاعم الاغلب،احتمال قوی

ص:270

می دهیم که از همان موارد اغلب باشند.

در نتیجه هرکجا که در بقاء حکمی از احکام شرعیّه که به لفظ مطلق بیان شده است شک کنیم، به لحاظ احتمال نسخ،شک خودمان از قبیل شک در رافع خواهد بود و نه شک در مقتضی.

بنابراین:آن ضابطه ای که ما برای جریان استصحاب ذکر نمودیم در این موارد محرز است و می توانیم که از استصحاب بهره مند شویم و لذا اینگونه موارد مادّۀ نقضی بر سخن ما نیست.

متن و لا یخفی ما فیه:

أمّا أوّلا:فلأنّ مورد النّقض لا یختصّ بما شکّ فی رفع الحکم الشرعیّ الکلّیّ.بل قد یکون الشکّ لتبدّل ما یحتمل مدخلیّته فی بقاء الحکم،کتغیّر الماء للنجاسة.

و أمّا ثانیا:فلأنّ الشّکّ فی رفع الحکم الشّرعیّ إنّما هو بحسب ظاهر دلیله الظاهر فی الاستمرار-بنفسه أو بمعونة القرائن،مثل الاستقراء الذی ذکره فی المطلقات-لکنّ الحکم الشرعیّ الکلّی فی الحقیقة إنّما یرتفع بتمام استعداده،حتّی فی النّسخ،فضلا عن نحو الخیار المردّد بین کونه علی الفور أو التّراخی،و النسخ أیضا رفع صوریّ،و حقیقته انتهاء استعداد الحکم،فالشکّ فی بقاء الحکم الشرعیّ لا یکون إلاّ من جهة الشّکّ فی مقدار استعداده،نظیر الحیوان المجهول استعداده.

و أمّا ثالثا:فلأنّ ما ذکره-من حصول الظنّ بإرادة الاستمرار من الإطلاق-لو تمّ،یکون دلیلا اجتهادیّا مغنیا عن التمسّک بالاستصحاب؛فإنّ التّحقیق:أنّ الشکّ فی نسخ الحکم المدلول علیه بدلیل ظاهر-فی نفسه أو بمعونة دلیل خارجیّ-فی الاستمرار،لیس موردا للاستصحاب؛لوجود الدّلیل الاجتهادیّ فی مورد الشّکّ،و هو ظنّ الاستمرار.نعم،هو من قبیل استصحاب حکم العامّ إلی أن یرد المخصّص،و هو لیس استصحابا فی حکم شرعیّ،کما لا یخفی.

ثمّ إنّه أورد علی ما ذکره-من قضاء التتبّع بغلبة الاستمرار فی ما ظاهره الإطلاق-:بأنّ النبوّة أیضا من تلک الأحکام.

ثمّ أجاب:بأنّ غالب النبوّات محدودة،و الّذی ثبت علینا استمراره نبوّة نبیّنا(صلی الله علیه و آله).

ص:271

و لا یخفی ما فی هذا الجواب:

أمّا أوّلا:فلأنّ نسخ أکثر النبوّات لا یستلزم تحدیدها،فللخصم أن یدّعی ظهور أدلّتها-فی أنفسها أو بمعونة الاستقراء-فی الاستمرار،فانکشف نسخ ما نسخ و بقی ما لم یثبت نسخه.

و أمّا ثانیا:فلأنّ غلبة التّحدید فی النبوّات غیر مجدیة:للقطع بکون إحداها مستمرّة،فلیس ما وقع الکلام فی استمراره أمرا ثالثا یتردّد بین إلحاقه بالغالب و إلحاقه بالنّادر،بل یشکّ فی أنّه الفرد النادر أو النادر غیره،فیکون هذا ملحقا بالغالب.

و الحاصل:أنّ هنا أفرادا غالبة و فردا نادرا،و لیس هنا مشکوک قبل اللحوق بأحدهما،بل الأمر یدور بین کون هذا الفرد هو الأخیر النّادر،أو ما قبله الغالب،بل قد یثبت بأصالة عدم ما عداه کون هذا هو الأخیر المغایر للباقی.

ثمّ أورد(ق)علی نفسه:بجواز استصحاب أحکام الشریعة السابقة المطلقة.

و أجاب:بأنّ إطلاق الأحکام مع اقترانها ببشارة مجیء نبیّنا(صلی الله علیه و آله)لا ینفعهم.

و ربما یورد علیه:أنّ الکتابیّ لا یسلّم البشارة المذکورة حتّی یضرّ فی التمسّک بالاستصحاب أو لا ینفعه.

و یمکن توجیه کلامه:بأنّ المراد أنّه إذا لم ینفع الإطلاق مع اقترانها بالبشارة،فإذا فرض قضیّة نبوته مهملة غیر دالّة إلاّ علی مطلق النبوّة،فلا ینفع الإطلاق بعد العلم بتبعیّة تلک الأحکام لمدّة النبوّة؛فإنّها تصیر أیضا حینئذ مهملة.

ترجمه

مناقشة شیخ در این کلام مرحوم قمی

مخفی نماند که در این کلام مرحوم قمی نیز اشکالاتی وجود دارد:

اوّلا:به خاطر اینکه مورد نقض ما به آنجایی که در رفع حکم شرعی کلّی شک می شود(مثل خیار غبن که نمی دانیم فوری است یا محدود و یا مستمر)اختصاص ندارد.بلکه شک گاهی به خاطر تبدّل آن چیزی است که مدخلیّتش در بقاء حکم معتبر است مثل تغیّر آب که موضوع برای نجاست است(و لذا پاسخ شما این موارد را حل نمی کند.)

ثانیا:این شک در رفع حکم شرعی(بواسطۀ رافع)به حسب ظاهر دلیل آن حکم آن است که یا

ص:272

بنفسه و ذاتا ظهور در استمرار دارد یا به یاری قرائن مثل(اجماع)و استقرائی که(قمی)در مطلقات آن را ذکر نمود.

امّا حکم شرعی کلّی در حقیقت مرتفع می شود به سبب تمام شدن استعدادش،حتّی در نسخ تا چه رسد به مثل خیاری که مردّد است بین اینکه فوری است یا متراخی و نسخ نیز(که به آن رفع گفته می شود)رفع صوری است و لکن حقیقتش پایان استعداد حکم است.

پس شک،در بقاء حکم شرعی نیست،مگر از جهت شک در مقدار استعداد آن مثل حیوان مجهول الاستعداد(که نمی دانیم عصفور است یا فیل؟و لذا قمی براساس احراز استعداد تنها در موضوعات خارجیه و احکام شرعیۀ جزئیّه می تواند استصحاب جاری کند).

ثالثا:آنچه که قمی از حصول ظن(در اثر استقراء)به ارادۀ استمرار از مطلقات فرموده در صورتی هم که درست و تمام باشد یک دلیل اجتهادی است درحالیکه بی نیاز از تمسّک به استصحاب است(چونکه ظواهر الفاظ حجت است)

پس تحقیق مطالب این است که:شکّ در نسخ حکمی که دلیل شرعی ظاهر ذاتا و یا به کمک دلیل خارجی بر استمرار آن دلالت دارد،به خاطر وجود دلیل اجتهادی در مورد شک یعنی همان ظنّ به استمرار،محلّ و مجرای استصحاب نیست.

بله،این عمل به ظن(در اصطلاح علما)از قبیل استصحاب حکم عام است تا که مخصّص وارد شود و حال آنکه در حکم شرعی،استصحابی وجود ندارد(و به همان اصالة العموم عمل می شود) چنانکه این مطلب بر کسی پوشیده نیست.

اشکال قمی به پاسخ خودش

سپس:مرحوم قمی ایرادی را بر آنچه که فرموده وارد کرده مبنی بر اینکه:تتبّع حکم می کند بر غلبۀ استمرار در هر دلیلی که ظاهرش اطلاق است،به اینکه نبوت نیز از آن احکام است.

سپس پاسخ داده است به اینکه بیشتر نبوّات محدود هستند،و آن نبوتی که استمرارش بر ما ثابت شده است،نبوت نبی مان حضرت محمّد ص است.

مناقشۀ شیخ در این پاسخ مرحوم قمی

شیخ می فرماید:اشکالاتی که در این جواب قمی وجود دارد بر کسی پوشیده نیست:

اوّلا:به خاطر اینکه نسخ بیشتر نبوّتها مستلزم محدود بودنشان نمی باشد،و لذا کتابی می تواند ادّعا کند که ادلّۀ نبوتها ذاتا و به خودی خود و یا به معونۀ استقراء،ظهور در استمرار دارد.

پس کشف می شود نسخ آنچه که منسوخ شده و باقی می ماند آنچه که نسخش ثابت نشده است

ص:273

(یعنی هرکدام که نسخ شده که نسخ شده،هرکدام هم که نسخ نشده استمرارش را حفظ کن.)

ثانیا:به خاطر اینکه این غلبۀ تحدید در نبوّتها(که شما ادّعا می کنید)بی فایده است به خاطر قطع به اینکه یکی از این نبوّتها مستمرّه است.

پس آنچه که کلام در استمرار آن واقع شده(یعنی نبوّت حضرت موسی)یک امر ثالثی که متردّد میان الحاق به اکثریت و یا الحاق به اقلیّت باشد نیست،بلکه شک می شود در اینکه آیا نبوّت حضرت موسی آن نبوّت باقیه است یا که آن نبوّت باقیه غیر از اوست تا که ملحق بشود به آن غالب.

*** تشریح المسائل:

*مراد شیخنا از«و لا یخفی ما فیه؛...الخ»چیست؟

این است که:این دفاعیۀ مرحوم قمی از کلام خودش مبتلای به سه اشکال است:

1-اینکه آن مادۀ نقضی که ما،در چهارمین پاسخ خود آوردیم منحصر به موارد شک در نسخ نمی شود بلکه شک در بقاء حکمی از احکام شرعیّه نیز:گاهی مسبب از شک در رفع و نسخ حکم شرعی کلی است با حفظ استعداد و البقاء.فی المثل:

-تاکنون وجوب فلان امر یا حرمت فلان امر دیگر مسلّم و ثابت بود.

-از اکنون به بعد شک در بقاء آن داریم و منشاء این شک ما هم احتمال نسخ و رفع آن می باشد بدین معنا که شاید ناسخی آمد و وجوب را برداشت.

لکن گاهی هم شک ما در بقاء حکم شرعی مسبب است از تبدّل خصوصیّتی که احتمال می دهیم در بقاء حکم مدخلیّت داشته و اکنون که آن خصوصیت رفته است،حکم هم رفته و قابل بقاء نمی باشد فی المثل:

-آب کثیری با نجس ملاقات نمود و یکی از اوصاف ثلاثۀ آن متغیّر شده و محکوم به تنجّس گردید،و این تغیّر پس از مدّتی دخیل بوده و لکن اکنون دخیل نیست.

-حضرات اصولیین در اینگونه موارد نیز از استصحاب بهره می گیرند بدون توجّه به اینکه مورد از قبیل شک در رافع است با احراز اصل مقتضی؟و یا از موارد شک در اصل مقتضی؟که البته این دومی اقوی است.چرا؟

به خاطر اینکه شاید وصف تغیّر در مناط حکم به تنجّس دخیل بوده و بدون آن مناط نمی باشد،پس حکم نیز قابل بقاء نیست و الاّ یلزم اللغو یعنی که بقاء بدون مناط و آنهم قبیح است.

ص:274

2-اینکه در همان مواردی هم که شک به قول شما از قبیل شک در رافع است و منشاء شک ما،احتمال نسخ می باشد،باید بدانیم که نسبت به ظاهر خطاب از این قبیل است،چراکه ظاهر الدلیل دلالت بر استمرار و دوام دارد.

حال:اگر بنفسه و به کمک قرائن داخلیّه نیز چنین دلالتی داشته باشد مثل اینکه:

لسان دلیل این باشد که فلان حکم مستمر است تا که رافعی آن را رفع نماید و یا به قول شما به کمک قرائن خارجیّه یعنی تتبّع و استقراء از اکثر مطلقات چنین ظهوری بدست آمده باشد،لکن در همین موارد نیز برحسب واقع و نفس الامر،مدت حکم سرآمده و بیش از این اقتضاء و استعداد بقاء آن مشکوک است چرا؟

زیرا که حقیقت نسخ عبارت است از:انتهاء استعداد الحکم لاجل انتهاء استعداد المناط و هو المصلح به او المفسدة الملزمة و یمیر المزمة.

حاصل مطلب اینکه:بیش از این حکم ماندنی نیست چونکه بیش از این ملاک و مقتضی ندارد.

بنابراین:در تمام احکام شرعیّه،شکّ ما در بقاء حکم ناچارا برمی گردد به شک در مقدار قابلیّت آن حکم از برای بقاء و ماندن.

پس:اشکال نقضی ما به سخن جناب قمی همچنان به قوّت خود باقی است و لذا باز هم از ایشان می پرسیم که با بیان آن شرط از برای استصحاب،چنین مواردی را چگونه پاسخ می دهید؟

3-اینکه؛به فرض که از پاسخ اوّل و دوم خود به شما صرفنظر کرده و بپذیریم که اکثر مطلقات هر شریعتی به حکم استقراء ظهور در استمرار دارند و موارد مشکوک که نیز به حکم الظنّ یلحق الشیء بالاعمّ بالاغلب،به همین اکثریت ملحق شوند و در نتیجه ما ظنّ به استمرار آنها داشته باشیم و شک ما در حقیقت از قبیل شک در رافع باشد و لکن ما پاسخ دیگر از سخن شما داریم و آن این است که:

چنین ظنّی دلیل اجتهادی بوده و روشن است که با وجود آن نوبت به استصحاب و دیگر اصول عملیه نمی رسد.

بله،یک استصحابی در اینجا قابل جریان است و آن عبارت است از استصحاب حکم عام تا زمانی که مخصّص نیامده است که البته این همان اصالة العموم و الاطلاق است که دلیل لفظی است و ربطی به استصحاب مصطلح که از اصول عملیّه است ندارد.

*غرض از«ثمّ انّه اورد علی ما ذکره من قضاء التّبّع بغلبة الاستمرار فی ما ظاهره الاطلاق:...الخ»چیست؟

این است که:جناب قمی دفاعیّۀ خود در پاسخ به اشکال نقضی ما را دفاعیه ای کامل دانسته و

ص:275

خود به دفع اشکال پرداخته است:

از جمله اشکالاتی که ایشان بر دفاعیّۀ مذکور وارد کرده است این است که:

اگر کسی بگوید که جناب قمی شما که اکثر مطلقات هر شریعتی را به برکت استقراء حمل بر دوام و استمرار نمودید چه مانعی دارد که خطاب نبودن یعنی انت نبیّی را که آن نیز اطلاق دارد به همان بیان،به اغلب ملحق کرده بفرمائید این مطلق نیز ظهور در استمرار دارد.

پس:مقتضی موجود است و اگر در بقاء آن شک کنیم از قبیل شک در رافع است و لذا براساس اصلی که تأسیس خود شماست باید که بتوان استصحاب نبوت را جاری نمود،پس چرا از جریان آن ممانعت می کنید؟

پاسخ می دهیم به اینکه:حساب خطابات نبوتها جدای از آن مطلقات است.چرا؟

زیرا؛ما از خارج وضعیّت اکثریت مطلق نبوّتها را بررسی کرده به این نتیجه میرسیم که 99 درصد آنها محدود به حدّ خاصّی هستند و پس از آن حدّ خاص نسخ شده اند،فی المثل:

شریعت حضرت آدم تا مدّتی بوده و سپس مرتفع شده است هکذا شریعت نوح نبی علیه السّلام و....

در نتیجه به هر نبوتی که می رسیم چنانچه در بقاء و استمرار آن شک نمائیم قانون الظنّ یلحق الشیء....می گوید که این فرد مشکوک را به فرد غالب ملحق کن و به محدودیت آن حکم کن.

بنابراین:در باب نبوّتها جای استصحاب بقاء نیست و به عقیدۀ ما تنها نبوّتی که دوام و استمرار آن الی یوم القیامة بر ما ثابت و مدلّل است نبوت نبیّ اکرم اسلام ص است.

*حاصل سخن شیخنا در«و لا یخفی ما فی هذا الجواب؛...الخ»چیست؟

-ارائه دو پاسخ به این فرمایش محقّق قمی است و لذا می فرماید:

-درست است که ما از خارج یقین حاصل کرده ایم که اکثر نبوتها نسخ شده و محدود به مقطعی از زمان بوده اند و لکن این موجب این امر نمی شود که اصل خطاب نبوّت مقیّد و محدود شده باشد بلکه عالم یهودی می تواند ادعا کند که همۀ ادلّه و خطابات نبوّتها ذاتا و یا به برکت استقراء ظهور در استمرار دارند،منتهی خرج ما خرج و بقی ما بقی و لکلّ مطلق حکمه.

حال:شما از کجا می فرمائید که این خطاب نبوّت موسی محدود شده است با اینکه قیدی در کنار آن وجود ندارد؟

2-اینکه قانون غلبه و اینکه:الظنّ یلحق الشیء...ارتباطی با اینگونه موارد ندارد،توضیح ذلک:اینکه:

1-گاهی ما یک فرد غالب داریم و یک فرد نادر و یک فرد مشکوک،که در اینجا از قانون و قاعدۀ

ص:276

مزبور استفاده کرده و فرد مشکوک را از لحاظ حکم به فرد غالب ملحق می سازیم فی المثل:

100 عالم در فلان محلّ زندگی می کنند که 95 نفر از آنان قطعا عادل و 2 نفر از آنها قطعا فاسق و 3 نفر را به آن 95 نفر ملحق ساخته و ظنّ به عدالت آنان پیدا کرد.

2-لکن گاهی ما تنها یک فرد غالب و یک فرد نادر داریم و فرد ثالث مشکوکی در کار نمی باشد که او را به غالب ملحق سازیم و ما نحن فیه از همین قبیل است.چرا؟

به خاطر اینکه فرد غالب آن نبوّتها محدود است که پس از مدتی نسخ شده اند و فرد نادر آن، نبوّت مستدامه است که الی الابد استمرار دارد و ما نسبت به نبوت موسی شک داریم که آیا این نیز از افراد غالبه است؟یا که نه این همان فرد نادر است و نه فرد غالب تا که نادر پس از او باشد؟

اینجا جای قاعده و قانون مزبور یعنی قانون غلبه نیست بلکه چه بسا که با اصل عدم ماعدای این فرد از افراد بعدی ثابت کند که فرد اخیر.

*مراد از«ثمّ اورد(ره)علی نفسه:بجواز استصحاب احکام الشریعة السابقة المطلقة»چیست؟

بیان اشکالی است که باز مرحوم قمی به خود کرده می گوید اگر کسی بگوید:شما در خطاب نبوّت تردید کرده گفتید اینجا جای استظهار و استمرار و استصحاب بقاء نیست،لکن چه مانعی دارد که نسبت به خطابات شریعت حضرت موسی علیه السّلام یعنی اوامر و نواهی او این حرف را زده بگوئید:این اوامر و نواهی بصورت خطاب مطلق صادر شده و تا زمان ظهور مدّعی جدید که استمرارشان حتمی است.

پس از ظهور مدّعی جدید در بقاء و استمرار آنها شک می کنیم.

استصحاب می کنیم بقاء آنها را؟

در پاسخ به او می گوئیم:این مطلقاتی که مبیّن احکام شریعت حضرت موسی و یا عیسی علیه السّلام هستند با فرض مقترن بودن آنها به بشارت بر ظهور منجی عالم یعنی حضرت محمد ص،دردی را دوا نکرده و سودی به حال شما نخواهد داشت و در حقیقت به برکت این قرینۀ خارجیّه اطلاقات قید خورده اند.

*حاصل مطلب در«و ربّما یورد علیه:...الخ»چیست؟

بیان اشکالی است بر پاسخ فوق مبنی بر اینکه:اصلا اهل کتاب این بشارتها را قبول ندارند تا شما بگوئید که با وجود این بشارتها جای استصحاب بقاء نیست و لذا پاسخ شما به درد نمی خورد.

*حاصل کلام شیخ نادر«و یمکن توجیه کلامه:...الخ»چیست؟

در مقام توجیه پاسخ مرحوم قمی برآمده می فرماید:

ص:277

مراد مرحوم قمی این است که:بر فرض که اطلاقی هم باشد و لکن با اقتران به بشارت مفید فایده نیست تا چه رسد به اینکه اطلاقی در کار نیست چرا؟

زیرا که این مقدمه را از خارج مسلم می دانیم که خطابات و احکام شریعتی،تابع مدت نبوت آن شریعت و نبیّ آن است و وقتی که خطاب نبوّت مهمله شد و استعداد بقاء آن مشکوک بوده،احکام آن شریعت هم بالتّبع چنین خواهند بود و لذا دیگر جائی برای استصحاب بقاء آنها وجود ندارد.

متن ثمّ إنّه یمکن الجواب عن الاستصحاب المذکور بوجوه:

الأوّل:أنّ المقصود من التمسّک به:

إن کان الاقتناع به فی العمل عند الشکّ،فهو-مع مخالفته للمحکیّ عنه من قوله:«فعلیکم کذا و کذا»؛فإنّه ظاهر فی أنّ غرضه الإسکات و الإلزام-فاسد جدّا؛لأنّ العمل به علی تقدیر تسلیم جوازه غیر جائز إلاّ بعد الفحص و البحث،و حینئذ یحصل العلم بأحد الطّرفین بناء علی ما ثبت:من انفتاح باب العلم فی مثل هذه المسألة،کما یدلّ علیه النصّ الدالّ علی تعذیب الکفّار (1)،و الإجماع المدّعی (2)علی عدم معذوریّة الجاهل (3)،خصوصا فی هذه المسألة، خصوصا من مثل هذا الشخص الناشیء فی بلاد الإسلام.و کیف کان،فلا یبقی مجال للتمسّک بالاستصحاب.

و إن أراد به الإسکات و الإلزام،ففیه:أنّ الاستصحاب لیس دلیلا إسکاتیّا؛لأنّه فرع الشکّ،و هو أمر وجدانیّ-کالقطع-لا یلزم (4)به أحد.

و إن أراد بیان أنّ مدّعی ارتفاع الشّریعة السّابقة و نسخها محتاج إلی الاستدلال،فهو غلط؛ لأنّ مدّعی البقاء فی مثل المسألة-أیضا-یحتاج إلی الاستدلال علیه.

ص:278


1- (1) .فصّلت:6.
2- (2) .انظر شرح الألفیّة(رسائل المحقّق الکرکی)3:303،و مفتاح الکرامة 3:283. [1]
3- (3) .تقدّم الکلام عن عدم معذوریّة الجاهل فی مبحث البراءة 2:412.
4- (4) .فی غیر(ظ)بدل«لا یلزم»:«لا یلتزم».

ترجمه

پاسخ شیخ انصاری به استصحاب کتابی از منظرهای دیگر

می فرماید پاسخ به استصحاب مذکور به طرق دیگر نیز امکان دارد:

اولین پاسخ این است که:مراد از تمسّک به استصحاب:

1-اگر مرادتان از این استصحاب البقاء اقتناع باشد یعنی که به هنگام شک(و جدال خودتان را راضی کرده)و در بقاء عملی(به شریعت خودتان متغیّر نباشید)،اعمّ از اینکه مخالف شما مقدمات استدلال شما را بپذیرد یا نه حرف نادرستی است چراکه پس از آن به او گوئید که به عهدۀ شما (علمای اسلام)است که این استصحاب را ردّ کنید،روشن است که شما درصدد الزام و اسکات عالم اسلامی هستید و(نه اقتناع خودتان)و این صحیح نمی باشد چرا؟

زیرا عمل به استصحاب به فرض قبول تمسّک به آن جایز نیست مگر بعد الفحص و البحث عن الدلیل المعتبر،و لذا(وقتی عمل به استصحاب مشروط به فحص است)،نتیجۀ فحص یقین به یکی از دو طرف است(صدق یا کذب)که در نتیجه نوبت به شک نمیرسد تا استصحاب جاری شود، بویژه مسأله ای مثل نبوت که باب العلم نسبت به آن باز است،چونکه راه برای نظر کردن در صدق و کذب مدّعی نبوّت باز است،به ویژه نسبت به نبوّت نبیّ اسلام ص که قرآن معجزۀ جاوید اوست و راه را برای هرگونه تفحّص و تحدی بازگذاشته است.

به هر صورت(چون در مسائل اعتقادی بعد الفحص یأس وجود ندارد)،مجالی برای تمسّک به استصحاب باقی نمی ماند.

(وجه دوم) 2-اینکه اگر مرادتان از این استصحاب البقاء الزام و اسکات(ما)مسلمین است،در آن این اشکال است که استصحاب در اینجا یک دلیل اسکاتی و الزامی نیست،چراکه فرع بر شک است و شک نیز مثل قطع از امور واجدانیّه است که تعبّدبردار نیست و لذا(به یک فرد غیرقاطع نمی توان گفت که قاطع باش).

(وجه سوّم) 3-اینکه اگر مرادتان از استصحاب البقاء این است که(مدّعای یهودیان مطابق اصل عدم است و نیازی به استدلال ندارند،بلکه سخن شما مسلمانان مخالف اصل است)و لذا در ارتفاع شریعت سابقه و نفی آن باید استدلال نمایند،این منظور غلطی است،چرا؟

ص:279

زیرا مدّعی بقاء این مسأله(یعنی نبوّت که سرنوشت انسان و سعادت دنیا و آخرت او در گرو آن است)نیز نیاز به استدلال دارد(و لذا به صرف تمسّک به اصول عملیه نمی توان این مسأله عقیدتی را درست کرد)

*** تشریح المسائل:

*مراد از«ثم انّه یمکن الجواب عن الاستصحاب المذکور بوجوه...»چیست؟

این است که:شیخنا پس از بیان پاسخ هایی که دیگران از استدلال آن عالم یهودی به استصحاب دادند خود اقدام به پاسخ کرده و مجموعا پنج پاسخ به سخن آن عالم یهودی داده است.

البته؛پاسخ دوّم شیخ،در حقیقت تفصیل و تکمیل اوّلین پاسخ از چهار پاسخی است که تاکنون ذکر گردیده است.

*حاصل مطالب در«الاّو؛انّ المقصود من التّمسّک به؛...الخ»چیست؟

اولین پاسخ شیخنا به استدلال آن عالم یهودی در تمسّک به استصحاب است،منتهی این پاسخ مبتنی بر مقدّمه ای است که ذکر آن لازم است آن مقدمه این است که دلیل بر چهار قسم است:

1-اقتناعی 2-الزامی 3-برهانی 4-ارشادی

دلیل اقتناعی عبارت است از:استدلالی که هدف استدلال کننده از آن قانع ساختن خویش است در مقام عمل به هنگام شک،اعمّ از اینکه خصم او مقدمات استدلال را قبول داشته باشد یا نه،مثل مجتهدی که حکم شرعی را بر روی مبانی خود از منابع احکام استنباط کرده و عمل می کند.

دلیل الزامی عبارت است از دلیلی که هدف استدلال کننده از آن تسلیم نمودن و ملزم کردن خصم است و لذا از مقدماتی استفاده می کند که نزد خصم از مسلّمات باشند اعمّ از اینکه خود مستدلّ آنها را قبول داشته باشد یا نه.

چنانکه در طول تاریخ علمای شیعه برای اثبات حقانیّت تشیّع و خلافت بلا فصل امام علی علیه السّلام به کتب عامّه و روایات منقول از پیامبر اکرم ص در کتب آنها استناد کرده اند ولو این روایات به عقیدۀ خود علمای شیعه به لحاظ سند حجّت نباشند.

ص:280

-دلیل برهانی عبارت است از آن دلیلی که از یک سلسله مقدّمات یقینیّه و مقدّماتی که مورد تسالم طرفین مباحثه است تشکیل شده و هر کسی که دارای تفکر برهان و قدرت تجزیه و تحلیل مطالب را دارا باشد تصدیق می کند و هدف از آن اثبات یک حقیقت و واقعیّت است مثل اثبات صانع،اثبات وحدت صانع و علم و قدرت او...با براهین فلسفی و کلامی موجود در کتب مربوطه.

-و اما دلیل ارشادی،استدلالی است که هدف از آن ارشاد مخاطب با فن ظریف استدلال است تا اینکه مستدل در مقام مباحثه مغلوب طرف نشود.

حال با توجه به مقدمۀ فوق اوّلین پاسخ شیخ از استدلال آن عالم یهودی این است که:

از این عالم یهودی و یا هر عالم دیگری از علمای یهود یا مسیحیت که برای اثبات حقانیّت و بقاء شریعت خودش به استصحاب البقاء تمسّک می کند می پرسیم که مراد شما از این استصحاب البقاء چیست و به چه منظوری از این دلیل استفاده می کنید؟

1-اگر مرادتان اقتناع باشد یعنی که بخواهید بدینوسیله وجدان خودتان را راضی کنید و در بقاء عملی بر شریعت خودتان متحیر و نگران نباشید،به شما می گوئیم:

اوّلا:این مطلب با تعبیرات بعدی شما سازگار نمی باشد.چرا که پس از تمسّک به استصحاب می گوئید:فعلیکم کذا و کذا.

یعنی بر عهدۀ شما علمای اسلام است که این استصحاب را ردّ کنید و ظاهر این مطلب این است که:شما درصدد الزام و اسکات عالم اسلامی و مسلمانان هستید و نه در مقام اقتناع خویش.

ثانیا:سلّمنا که مراد شما از تمسّک به این دلیل اقتناع نفس خودتان باشد،باز به شما می گوئیم که این استصحاب به درد شما نمی خورد و دلیل اقتناعی نمی باشد.چرا؟

زیرا:تنها شرط مسلّم استفاده از استصحاب و برائت و تخییر عبارتست از فحص و بحث از وجود دلیل معتبر،بله بعد الفحص و الیأس عن الظفر بالدلیل،جای استصحاب و یا سایر اصول عملیّه است.

بنابراین،وقتی که استصحاب مشروط به فحص است به شما می گوئیم:در مسائل اعتقادیه هرگز بعد الفحص،یأس وجود ندارد بلکه همیشه نتیجۀ فحص یقین به یکی از دو طرف است یا به صدق یا به کذب در نتیجه یا باید معتقد به صدق آن شد،یا به کذب که در نتیجه باید اجتناب کرد.

در هر حال نوبت به شک نمی رسد،تا که استصحاب جاری شود به ویژه مسأله ای مثل نبوّت که از امهات مسائل عقیدتی بوده و باب العلم نسبت به آن بیشتر از همۀ مسائل اعتقادی باز است.

ص:281

چرا؟

زیرا که راه برای نظر کردن در صدق و کذب مدّعی نبوت باز است و چنانچه محقق آن مدّعی را دارای معجزات و آیات بیّنات بیابد به او گرایش پیدا می کند و اگر او را از اقامۀ معجزه ناتوان ببیند از او روی برمی گرداند.

به ویژه نسبت به نبوت نبیّ اسلام ص که قرآن معجزه جاوید اوست و راه را برای هر گونۀ تحقیق،تفحّص و تحدّی بازگذاشته است.

2-و اگر مرادتان از تمسّک به استصحاب البقاء،الزام و اسکات ما مسلمین باشد چنانکه از ظاهر تعبیرتان چنین برمی آید به شما می گوئیم:

اگر می خواهید ما را ملزم به استصحاب کنید،باید موضوع الاستصحاب را که شک در بقاء است در حق ما ثابت کنید تا بتوانید ما را به آن ملزم کنید،در حالیکه ما به نسخ شریعت سابقه قاطع بوده و در بقاء آن شکی نداریم تا که الزام ما به بقاء آن به وسیلۀ استصحاب ممکن باشد.

و اگر می خواهید ما را به خود شک که موضوع استصحاب است ملزم کنید به شما می گوئیم:

چنین چیزی معقول نمی باشد،چرا که شک و ظنّ و قطع همه از امور وجدانیّه هستند که با مقدماتی می آیند و با مقدماتی هم می روند.و لذا تعبّدبردار نیستند که به یک فرد غیرقاطع بگوئیم:خود را قاطع بدان و بگو که من قاطع هستم و احکام قطع را پیاده کن.خیر نمی شود چرا که او به ما می گوید:چگونه خود را قاطع بدانم در حالیکه وجدانا قاطع نیستم و هکذا نسبت به شاک.

پس:استصحاب در اینجا دلیل الزامی و اسکاتی هم نخواهد بود.

3-و اگر مراد شما عالم یهودی از استدلال به استصحاب حقیقتا استدلال به استصحاب مصطلح نمی باشد بلکه منظور شما این است که بدین وسیله بهانه ای درست کرده،سریع نتیجه بگیرید که سخن یهودیان مطابق اصل عدم است و لذا آنها نیازی به اثبات و استدلال ندارند و سخن شما مسلمانان مخالف اصل است و لذا مسلمانان باید استدلال کنند،این منظور غلطی است.چرا؟

به خاطر اینکه در اینگونه از مسائل که سرنوشت انسان و سعادت هر دو دنیا در گرو آنهاست، هم مثبت و هم نافی باید که با منطق مستحکم به میدان بیایند و الاّ به صرف تمسّک به اصول عملیه نمی توان مسأله عقیدتی درست نموده،اعتقاد و ایمان بدان پیدا کرد.

بنابراین؛این سخن شما برای ما غیر قابل قبول است.

ص:282

متن الثانی:أنّ اعتبار الاستصحاب إن کان من باب الأخبار،فلا ینفع الکتابیّ التمسّک به:لأنّ ثبوته فی شرعنا مانع عن استصحاب النبوّة،و ثبوته فی شرعهم غیر معلوم.نعم،لو ثبت ذلک من شریعتهم أمکن التمسّک به؛لصیرورته حکما إلهیّا غیر منسوخ یجب تعبّد الفریقین به.

و إن کان من باب الظنّ،فقد عرفت-فی صدر المبحث-أنّ حصول الظنّ ببقاء الحکم الشرعیّ الکلّیّ ممنوع جدّا،و علی تقدیره فالعمل بهذا الظنّ فی مسألة النبوّة ممنوع.و إرجاع الظنّ بها إلی الظنّ بالأحکام الکلّیّة الثّابتة فی تلک الشریعة أیضا لا یجدی؛لمنع الدّلیل علی العمل بالظّنّ،عدا دلیل الانسداد الغیر الجاری فی المقام مع التمکّن من التوقّف و الاحتیاط فی العمل.و نفی الحرج لا دلیل علیه فی الشّریعة السابقة،خصوصا بالنسبة إلی قلیل من الناس ممّن لم یحصل له العلم بعد الفحص و البحث.

و دعوی:قیام الدلیل الخاصّ علی اعتبار هذا الظنّ؛بالتقریب الذی ذکره بعض المعاصرین (1):من أنّ شرائع الأنبیاء السّلف و إن کانت لم تثبت علی سبیل الاستمرار،لکنّها فی الظّاهر لم تکن محدودة بزمن معیّن،بل بمجیء النبیّ اللاّحق،و لا ریب أنّها تستصحب ما لم تثبت نبوّة اللاّحق،و لو لا ذلک لاختلّ علی الامم السّابقة نظام شرائعهم؛من حیث تجویزهم فی کلّ زمان ظهور نبیّ و لو فی الأماکن البعیدة،فلا یستقرّ لهم البناء علی أحکامهم.

مدفوعة:بأنّ استقرار الشرائع لم یکن بالاستصحاب قطعا؛إلاّ لزم کونهم شاکّین فی حقّیّة شریعتهم و نبوّة نبیّهم فی أکثر الأوقات لما تقدّم:من أنّ الاستصحاب بناء علی کونه من باب الظنّ لا یفید الظنّ الشخصیّ فی کلّ مورد.و غایة ما یستفاد من بناء العقلاء فی الاستصحاب،هی ترتیب الأعمال المترتّبة علی الدین السّابق دون حقّیّة دینهم نبوّة نبیّهم الّتی هی من اصول الدّین.

فالأظهر أن یقال:إنّهم کانوا قاطعین بحقیّة دینهم؛من جهة بعض العلامات التی أخبرهم بها النبیّ السابق.نعم.بعد ظهور النبیّ الجدید،الظاهر کونهم شاکّین فی دینهم مع بقائهم علی الأعمال،و حینئذ فللمسلمین أیضا أن یطالبوا الیهود بإثبات حقیّة دینهم؛لعدم الدلیل لهم علیها

ص:283


1- (1) .هو صاحب الفصول [1]فی الفصول:380. [2]

و إن کان لهم الدلیل علی البقاء علی الأعمال فی الظاهر.

ترجمه

دومین پاسخ شیخ به استدلال کتابی

1-اگر اعتبار(و یا حجیّت)استصحاب از باب اخبار(یعنی تعبّد)باشد،تمسّک به آن نفعی به کتابی نمی رساند،چونکه ثبوت استصحاب در شریعت ما،مانع است از استصحاب نبوّت و شریعت حضرت موسی علیه السّلام و ثبوت آن در شریعت خودشان نیز نامعلوم است.

بله،اگر ثابت شود که(اخبار لا تنقض)در شریعت آنها نیز بوده تمسّک به آن(علی تقدیر شک) ممکن است،زیرا که در اینصورت یک حکم الهی غیر منسوخی می شود که تعبد(و عمل)همۀ مسلمین به آن واجب است.

2-و اگر استصحاب از باب ظنّ(یعنی اماریّت)حجّت باشد)،در صدر بحث برای شما روشن شد که حصول ظنّ(شخصی)به بقاء حکم شرعی کلّی(از جمله نبوت)جدّا ممنوع است(مگر در موضوعات خارجیه و احکام شرعیّۀ جزئیه)

و به فرض حصول ظنّ شخصی هم عمل به این ظنّ در مسأله نبوت ممنوع است و ارجاع ظن به نبوت به احکام ثابتۀ کلیه در آن شریعت نیز بی فایده است چرا که دلیل از عمل به ظن منع می کند مگر دلیل انسداد که با وجود تمکن از توقف و احتیاط در عمل(یعنی جمع میان احکام شریعتین)در این مقام جاری نیست،و بر نفی حرج در شریعت سابقه نیز دلیلی وجود ندارد به ویژه نسبت به تعداد اندکی از مردم(یعنی غرضهای شخصی)از کسانی که بعد از فحص و بحث علم برای آنها حاصل نمی شود(و ناچار به عمل به احتیاط می شوند)

و ادّعای قیام دلیل خاص(یعنی عمل ملل و نحل)بر اعتبار این ظنّ استصحابی(به عنوان اینکه از ظنون خاصه است)به بیانی که برخی از معاصرین گفته اند که:اگر چه شرایع انبیاء گذشته بر سبیل استمرار و دوام نبوده اند،لکن علی الظاهر نیز هیچ یک محدود به یک زمان معیّن(مثلا 10 یا 100 یا 500 ساله)نبوده اند،بلکه محدود به آمدن نبی بعدی بودند،و شکّی نیست که آن شرایع(به وسیلۀ پیروانشان)استصحاب می شد تا زمانی که نبوّت نبیّ لاحق ثابت نشده بود و لذا:

اگر این استصحاب کردن نبود نظام شرایع نسبت به امتهای گذشته مختل می شد،چرا که احتمال می دادند که در هر زمانی نبیّ ای ظهور کند ولو در مکانهای دور پس در نتیجه اگر استصحاب نبود بنای بر احکام آن شرایع برای آنها مستقر نمی شد،دفع می شود به اینکه:

ص:284

استقرار بنای شرایع(در امتهای سابقه)قطعا بر پایۀ استصحاب نبوده است و الاّ(اگر بر پایۀ استصحاب می بود)لازم می آید که آنها دائما و یا در اکثر اوقات،در حقانیّت شریعت و نبوت نبیّ شان در حال شک بوده باشند،چرا که گفته شد که استصحاب بنابر اینکه از باب ظنّ حجت باشد، در هر موردی مفید ظنّ شخصی نیست.

و نهایت آن چیزی که از بنای عقلاء در استصحاب،استفاده می شود مترتّب کردن اعمال بر دین سابق است(در زمان شک)نه حقانیت دین شان و نبوت نبیّ شان که از اصول دین است.

پس اظهر این است که:گفته شود که امتهای سابقه به جهت برخی از علامات و نشانه هایی که نبی سابق به آنها خبر می داده نسبت به حقانیت دین شان قاطع بودند.

بله؛پس از ظهور نبیّ جدید،ظاهر این است که:(آن ها برای مدّتی)شک کنندۀ در دین شان بودند و لکن به لحاظ عملی بر طبق(شریعت)گذشته عمل می کردند.

در اینصورت،مسلمین نیز حق دارند که از یهودیان بخواهند که حقّانیّت دین شان را اثبات کنند، بخاطر اینکه دلیلی بر بقاء آن ندارند،اگر چه در بقاء بر اجراء عمل بر شریعت سابقه تا مدتی مجاز هستند.

*** تشریح المسائل:

*محور بحث در این قسمت چیست؟

چنانکه گفته شد پاسخ دوم شیخ از استدلال آن عالم یهودی و تمسکش به استصحاب البقاء است که در واقع تفصیل و تکمیل اولین پاسخ از چهار پاسخی است که در ابتدا،تنبیه نهم ذکر گردید.

*مراد شیخنا از«انّ اعتبار الاستصحاب...الخ»چیست؟

این است که:در باب استصحاب دو مبنا در اثبات حجیّت استصحاب وجود دارد:

1-مبنای حجیّت آن از باب اخبار 2-مبنای حجیت آن از باب حکم عقل

حال سؤال ما از این مستدل این است که شما که در این مسأله به استصحاب تمسّک می کنید آن را از چه بابی حجّت می دانید؟

*اگر از باب اخبار حجّت بدانید باز از شما می پرسیم که بر طبق اخبار کدام شریعت شما خود استصحاب را ثابت کرده و بدان عمل می کنید؟

-اگر بگوئید بر طبق اخبار منقول از شارع اسلام آن را ثابت می کنیم و چون اسلام استصحاب

ص:285

را حجت دانسته است،دارای ارزش است به شما می گوئیم:

شما حق ندارید که با این مبنا،شریعت و نبوّت نبیّ قبلی را استصحاب کنید،چرا که شما در اینصورت نبیّ بعدی را قبول کرده اید که این به ضرر شماست و نه به نفع شما.

-اگر بگوئید که بر طبق اخبار شریعت موسی علیه السّلام آن را ثابت می کنیم به شما می گوئیم که ثبوت چنین کلامی مسلّم العدم است و وجود ندارد.

*و امّا اگر آن را از باب ظنّ حجّت بدانید به شما می گوئیم:

اوّلا:در چنین مواردی به برکت استصحاب ظنّ به بقاء و عدم نسخ پیدا نمی شود،چرا که نسخ شرایع آسمانی شایع و فراوان است و لذا بالوجدان احتمال قوی می دهیم که این شریعت نیز چنان باشد یا که حداقل شک می ماند و ظنّ نمیآید و لذا با نبود ظنّ جای استصحاب بر این مبنا نمی باشد.

ثانیا:به فرض که از طریق استصحاب،ظن به بقاء پیدا شود،باز هم فاقد ارزش است،چرا که این امر مبتنی است بر کفایت ظن در اعتقادات که آن هم به عقیدۀ ما عقلا و نقلا کافی نمی باشد:

و امّا عقلا؛به خاطر اینکه عقل می گوید با فرض انفتاح باب علم،وظیفۀ ما تحصیل علم است و لذا نوبت به اکتفاء به ظنّ نمی رسد،بلکه اذا تعذر العلم قام الظنّ مقامه.

و اما نقلا؛به خاطر اینکه قرآن فرموده:انّ الظّنّ لا یغنی عن الحقّ شیئا.

و همچنین فرموده:لا تقف ما لیس لک به علم.

*پس غرض شیخنا از«و ارجاع الظن بها الی الظنّ بالاحکام الکلیّة الثابتة فی تلک الشریعة ایضا لا یجدی؛...الخ»چیست؟

-بیان یک اشکال و پاسخ به آن است.

*و اما اشکال این است که:درست است که به واسطۀ استصحاب نبوت حداکثر برای ما مظنّه درست می شود و گمان در این باب حجت نیست و لکن به دنبال ظنّ به نبوّت،ظنّ به بقاء شریعت و احکام موسی علیه السّلام نیز پیدا می شود چرا که ظنّ به ملزوم،مستلزم ظنّ به لازم است.

این ظنّ در حقّ ما حجّت است و به برکت آن باید که بر طبق احکام شریعت سابقه عمل کنیم.

*و امّا پاسخ به اشکال فوق این است که:ظنّ به بقاء شریعت موسی دردی را درمان نمی کند چرا که از دو حال خارج نیست:

یا شما نسبت به احکام شریعت سابقه انفتاحی هستید و یا که انسدادی:

-اگر انفتاحی باشید به شما می گوئیم:در فرض مزبور وظیفۀ اصلی ما به حکم عقل تحصیل علم است و ما حق نداریم که به گمان بسنده کنیم چرا که گمان مربوط به فرض تعذّر علم است.

ص:286

-و اگر انسدادی باشید به شما می گوئیم:در این فرض دلیل بر حجیّت ظنّ و اکتفاء به مظنّه در مقام عمل عبارتست از دلیل انسداد و آن مقدماتی دارد که از جملۀ آن مقدمات این است که:

احتیاط در همۀ وقائع تالی فاسد داشته باشد یعنی که مستلزم عسر و حرج و یا اختلال نظام معاش و بالتّبع معاد باشد.

اما در ما نحن فیه چنین نبوده و ما به راحتی می توانیم در مقام عقیده توقّف کرده و در مقام عمل احتیاط نمائیم،یعنی که میان تکالیف دو شریعت جمع کنیم و این فاقد محذور است یا به جهت قلّت موارد اختلاف و یا به جهت قلّت دستورات شریعت سابقه.

پس:با امکان احتیاط مقدمات دلیل انسداد تمام نمی باشد و با عدم تمامیت آنها،نوبت به حجیّت ظنّ نمی رسد.

*پس مراد شیخنا از«و نفی الحرج لا دلیل علیه فی الشریعة السّابقة...الخ»چیست؟

اشاره به یک اشکال دیگر و پاسخ به آن است و اما اشکال این است که:

1-درست است که به فرض انفتاح باب علم،وظیفه ما تحصیل علم است و لکن تحصیل علم در تمام تکالیف مستلزم عسر و حرج است.

2-عسر و حرج منفی است.

پس:تحصیل علم هم منفی است و لذا می توان به مظنّه قناعت نمود.چنانکه:

1-درست است که باب الاحتیاط مفتوح بوده و جمع میان تکالیف ممکن است و لکن روشن است که چه بسا احتیاط در همه جا مستلزم عسر و حرج باشد.

2-عسر و حرج نیز منفی است.

پس احتیاط هم منفی است و لذا می توان به مظنّه قناعت نمود.

-و امّا شیخنا در پاسخ به این اشکال به مستشکل می گوید ما نیز از شما می پرسیم که این کبرای کلی را چگونه و به چه وسیله ای ثابت نمودید؟

-آیا به حکم عقل آن را ثابت کردید؟یا به حکم شریعت موسوی ع؟یا نه حکم شریعت محمدی ص و کتاب و سنت؟

-اگر بگوئید با حکم عقل به شما می گوئیم که عقل در اینگونه موارد حاکم به نفی نیست بلکه چه بسا به جهت نیل به مصالح واقعیّه حاکم به اثبات باشد چنانکه در نیل به منافع گذاری دنیوی هم عقل هر عاقلی به او اجازه می دهد که مشقتهای فراوان را متحمّل شود و رنج سفر و تحصیل مال را بر خود هموار نماید تا به گنج دنیوی و منافع آن برسد.

هکذا در دست یابی به مصالح اخروی و ابدی نیز به طریق اولی مشوق و محرک انسان است.

ص:287

-اگر بگوئید به حکم شریعت موسوی آن کبرای کلی را اثبات کردیم به شما می گوئیم که:

این مطلب ثابت نبوده و در هیچ کجا نقل نشده است که حضرت موسی فرموده باشد:تکلیف حرجی از عهدۀ شما برداشته شد،بلکه بالعکس از قرآن و سنت استفاده می شود که در حق امتهای گذشته تکالیف سنگین و اعمال شاقّه ثابت بود و حال آنکه در قرآن می فرماید:

و لا تحمل علینا اصرا کما حملته علی الذین من قبلنا.و یا در حدیث شریف رفع که در مقام امتنان صادر شده.

رفع عن أمتی تسعة اشیاء...که از جمله آنها حسد است که در امتهای سالفه بر حسد درونی هم مؤاخذه بوده است و لکن در امت اسلام تا به حدّ اظهار نرسد کیفر ندارد.

و یا در روایت آمده است که در امتهای گذشته روزه صمت داشتند و یا که برای قبولی توبه بنی اسرائیل مدت زیادی مأموریّت یافتند که به قتل یکدیگر بپردازند.

-و اما اگر بگوئید به حکم شریعت محمد ص و کتاب و سنت آن کبرای کلی را اثبات کرده ایم می گوئیم این درست است،چرا که در قرآن آمده است:

یُرِیدُ اللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ .

ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ .

لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها .

اما اگر این کبرای کلی را از شرع اسلام گرفته اید،دیگر نوبت به استصحاب شریعت سابقه و حکم به بقاء آن نمی رسد.

*مراد از«و دعوی:قیام الدلیل الخاصّ علی اعتبار هذا الظّنّ...الخ»چیست؟

اشاره به ادّعائی است که صاحب فصول در اینجا فرموده مبنی بر اینکه:

این ظنّی که از طریق استصحاب نسبت به بقاء شریعت سابقه پیدا می شود از ظنون خاصّه آن است،یعنی از ظنونی است که دلیل خاص بر اعتبار آن اقامه شده است و لذا حجّت است.

به عبارت دیگر مرحوم صاحب فصول می فرماید:

اگرچه شرایع و دستورات انبیاء سلف ظهور در استمرار نداشته و الی الابد ثابت نیستند و لکن به عقیدۀ ما به زمان معیّنی مثل 100 یا 200 یا 500 سال هم مقیّد و محدود نمی باشند بلکه مقیّد به زمان آمدن پیامبر بعدی شده اند.

پس:جا دارد که اهل کتاب بگویند:تا زمانی که نبوّت نبیّ جدید اثبات نشود،ما از استصحاب بقاء شرایع سابقه رفع ید نمی کنیم.چرا؟

ص:288

به خاطر اینکه اگر به محض ظهور مدّعی شریعت جدید ما بخواهیم که از شریعت خود رفع ید کنیم تالی فاسد بدی خواهد داشت و آن این است که در نظام شریعت امم سابقه اختلال پیش می آید.چرا؟

به خاطر اینکه:در هر زمانی و یا هر لحظه ای از زمان این احتمال را می دهند که شاید کسی پیدا شده و ادّعا کند که از طرف خدا آمده است و مدّعی نبوت و شریعت جدید شود و وظیفه ما متابعت از او است.

در این صورت در هیچ زمانی مسلمانان نمی توانستند بنا را بر دین خود گذاشته و بدان مستمر باشند و حال آنکه کسی به این مطلب ملتزم نشده است.

بنابراین اهل کتاب می تواند به استصحاب اکتفا کرده و از شما مسلمانان که مدّعی نبوّت جدید هستند به اثبات مدعای خود بپردازید.

*غرض شیخنا از«مدفوعة:بان یستقر الشرائع لم یکن بالاستصحاب...الخ»چیست؟

پاسخ به ادّعای مذکور از مرحوم صاحب فصول است و لذا می فرماید:

اشتباه صاحب فصول در این است که:گمان کرده که استقرار و استمرار شرایع سابقه و بقاء امتهای سالفه بر شریعت خودشان به واسطۀ استصحاب بوده است،غافل از اینکه این چنین نبوده است.چرا؟

به خاطر اینکه اگر استقرار و استمرار شرایع سابقه بر اساس استصحاب می بود لازمه اش این بود که امتهای پیشین در بیشتر موارد متعبّد به شک باشند،چونکه با استصحاب ظنّ شخصی حاصل نمی آید مگر در بعضی از موارد.

از طرف دیگر بناء عقلاء هم که تنها تعبد در مقام عمل بوده و شک زدا نمی باشد و لذا تعبّد به شک بوده است و حال آنکه احدی به این مسأله قائل نمی باشد.

شیخنا سپس می فرماید:اظهر این است که امتهای پیشین نسبت به حقانیّت دین و شریعتشان قاطع بودند لکن این مطلب را از طرق و نشانه هایی که پیامبرشان در اختیار آنان قرار می داد می دانستند که تا پیامبری با فلان خصوصیات نیامده شما دست از دین خود برندارید.

بله،پس از ظهور پیامبر جدید طبیعی است که اهل کتاب اگرچه در دوران شک عملا بر احکام شریعت سابقه باقی بمانند و لکن در حقانیت دین خود از آن به بعد دچار تردید بشوند.

البته همانگونه که اهل کتاب از ما مسلمانان مطالبۀ دلیل می کنند ما نیز از آنان اثبات حقانیّت دینشان را مطالبه می کنیم که دلیلی بر اثبات آن ندارند.

بله،بر بقاء عملی بر شریعت سابقه دلیل دارند که همان استصحاب است تا زمانی که از حیرت به درآیند و لکن بر بقاء حقانیت آن دلیل ندارند.

ص:289

متن الثالث:أنّا لم نجزم بالمستصحب-و هی نبوّة موسی أو عیسی(علیه السلام)-إلاّ بإخبار نبیّنا(صلی الله علیه و آله)و نصّ القرآن؛و حینئذ فلا معنی للاستصحاب.

و دعوی:أنّ النّبوّة موقوفة علی صدق نبیّنا(صلی الله علیه و آله)لا علی نبوّته،مدفوعة:بأنّا لم نعرف صدقه إلاّ من حیث نبوّته.

و الحاصل:أنّ الاستصحاب موقوف علی تسالم المسلمین و غیرهم علیه،لا من جهة النّصّ علیه فی هذه الشریعة.و هو مشکل،خصوصا بالنسبة إلی عیسی(علیه السلام)؛لإمکان معارضة قول النصاری بتکذیب الیهود.

ترجمه

سومین پاسخ شیخ به کتابی

این است که:ما قطع پیدا نکرده ایم به مستصحب(یعنی نبوت عیسی و موسی)مگر به واسطۀ اخبار پیامبران حضرت محمد ص و نصّ قرآن کریم،و لذا استصحاب در آن معنا ندارد.

و ادّعای اینکه نبوت(عیسی و موسی)موقوف است بر تسالم و توافق مسلمانان و غیر مسلمانان،و نه از جهت نصّ بر اثبات آن در شریعت اسلام و(دست یابی به)این تسالم مشکل است به ویژه نسبت به نبوت حضرت عیسی علیه السّلام به دلیل امکان معارضۀ قول نصاری در تکذیب یهود.

*** تشریح المسائل:

*محور بحث در این قسمت چیست؟

سوّمین پاسخ مرحوم شیخنا و در واقع ششمین پاسخ از مجموع پاسخ هائی است که به استدلال عالم کتابی و یا تمسّک او به استصحاب داده است لکن قبل از پرداختن به اصل پاسخ ذکر یک مقدمه لازمه است و آن اینکه:

1-بدون تردید استدلال این کتابی به استصحاب از مقولۀ دلیل برهانی نیست چرا که برهان،

ص:290

استدلال یقینی است که مقدّمات و نتیجۀ آن قطعی باشد و حال آنکه با استصحاب،حداکثر مظنّه پیدا می شود و لا غیر.

2-بلا تردید،استدلال او از قبیل دلیل ارشادی هم نیست که او خواسته باشد که در مقام ارشاد و راهنمایی مسلمین بر اثبات نبوّت پیامبرشان باشد،بلکه استدلالش یا اقتناعی است و یا الزامی.

*پاسخ های شیخ به دلیل کتابی بر مبنای کدامیک از انواع پنجگانۀ دلیل است؟

پاسخ اوّل ایشان هم بر مبنای اقتناعی بودن است و هم بر مبنای الزامی بودن

پاسخ دوّم ایشان بر مبنای اقتناعی بودن است.

و امّا پاسخ سوم و چهارم و پنجم ایشان بر مبنای الزامی بودن است.

*با توجّه به مقدّمۀ فوق مراد شیخنا از«انّا لم نجزم بالمستصحب...الخ»چیست؟

این است که:بله ما مسلمین نیز همچون شما یهودیان و مسیحیان نسبت به نبوت حضرت موسی و حضرت عیسی علیهما السلام یقین داشته و جازم هستیم،لکن باید دید که این جزم ما از چه راهی حاصل شده است؟

آیا از راه حکم عقل مستقل حاصل شده است؟یا از راه مشاهده؟و یا از راه خبر واحد؟و یا از راه خبر متواتر؟و یا از راه نصّ قرآن و اخبار نبیّ اسلام ص؟

-اگر گفته شود از راه حکم عقل مستقل می گوئیم:در اینگونه موارد،عقل هیچ عاقلی در اینکه فلان بن فلان حتما پیامبر است،مستقل نمی باشد.

مگر اینکه از وی معجزاتی ببیند که ما ندیده ایم.

-اگر گفته شود از راه مشاهده می گوئیم:فرض ما بر این است که:ما در آن عصر و زمانه نبوده ایم تا که معجزات و کرامات موسوی و عیسوی را به چشم خود دیده و بدآنها باور پیدا کنیم، آنچه را هم که از معجزات آنان می دانیم از طریق قرآن است.

-اگر گفته شود از طریق خبر واحد،می گوئیم:خبر واحد حداکثر گمان آور است و نه یقین آور.

-اگر گفته شود از طریق خبر متواتر،می گوئیم:خبر متواتر هم در صورتی که دارای وسائط و طبقات بشود باید که در تمام طبقات،به حدّ تواتر برسد و حال آنکه مسأله اخبار به نبوّت حضرت موسی در مقطعی از زمان یعنی در زمان بخت نصر بوده که یهودیان را قلع و قمع نموده است و لذا از حد تواتر افتاده است.

پس ما هیچ راهی برای جزم به نبوت موسی و عیسی علیهما السلام نداریم جز از راه نصّ قرآن و اخبار پیامبر اسلام.

ص:291

اگر ما این معنا را بپذیریم دیگر معنا و مفهومی برای استصحاب باقی نمی ماند چرا که یقین به مستصحب متوقف بر یقین به حقانیّت شریعت اسلام است و با قبول این مطلب مجالی برای استصحاب نمی باشد.

*پس مراد از«و دعوی:انّ النبوّة موقوفة علی صدق نبیّنا ص لا علی نبوّته،مدفوعة...الخ»چیست؟

این است که:

به عبارت دیگر:اگر کسی از چیزی خبر بدهد،برای یقین به صدق و درستی مخبر به مثلا مثل نبوّت حضرت موسی و یا عیسی کافی است که صدق مخبر یعنی پیامبر اسلام ص ثابت شود،تا که از یقین به صدق او یقین به صدق مخبر به حاصل شود،لکن دیگر متوقف بر نبوّت مخبر و حقانیّت شریعت او نیست تا که نیازی به استصحاب نباشد و یا اینکه اساسا استصحاب معقول نباشد.

حال در ما نحن فیه نیز پیامبر شما مسلمین معروف به محمّد امین بوده است و از این راه می توان به صدق گفتار او یقین حاصل نمود.

پس:نبوت او ثابت نمی شود.

مرحوم شیخ در پاسخ به این ادعا می فرماید:اتفاقا نکته همین جاست که ما از چه راهی قطع و یقین صددرصد به صدق مخبر یعنی پیامبر اسلام ص پیدا کرده ایم؟

آیا به صرف امین بودن و معروف در صدق بودن به گفته ایشان قطع و یقین حاصل نموده ایم؟

خیر،این مسأله کافی نمی باشد.چرا که ولو او امین است و تعمدی هم بر کذب نداشته و لکن احتمال خطا و سهو و نسیان نیز در حق او منتفی نمی باشد و لذا یقین به صدق او حاصل نمی آید مگر از راه یقین به نبوت و عصمت او و اینکه (ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی) ،و اینکه (إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی) ،که با این محاسبات دیگر جائی برای استصحاب باقی نمی ماند.

بنابراین:باید که از راه دیگری غیر از راه نص قرآن و اخبار نبیّ اسلام قطع به مستصحب پیدا کنیم تا که قابل استصحاب باشد و الاّ از راه نصّ قرآن جائی برای استصحاب نمی ماند که طریق دیگری هم وجود ندارد.

البته بر خصوص شما مسیحیان ایراد دیگری نیز وارد است و آن این است که در رابطۀ با همین مطلبی که شما به ما مسلمانان اعتراض می کنید،یهودیان نیز در رابطۀ با آن بر شما اعتراض دارند، چنانکه نبوت موسی علیه السّلام را استصحاب می کنند و دیگر نوبت به نبوت عیسی علیه السّلام نمی رسد و لذا هر پاسخی که شما از یهودیان بدهید ما مسلمانان نیز همان پاسخ را به شما خواهیم داد.

ص:292

متن الرابع:أنّ مرجع النبوّة المستصحبة لیس إلاّ إلی وجوب التدیّن بجمیع ما جاء به ذلک النبیّ،و إلاّ فأصل صفة النبوّة أمر قائم بنفس النبیّ(صلی الله علیه و آله)،لا معنی لاستصحابه؛لعدم قابلیّته للارتفاع أبدا.و لا ریب أنّا قاطعون بأنّ من أعظم ما جاء به النبیّ السّابق الإخبار بنبوّة نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،کما یشهد به الاهتمام بشأنه فی قوله تعالی-حکایة عن عیسی-: «إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ» فکلّ ما جاء به من الأحکام فهو فی الحقیقة مغیّا بمجیء نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،فدین عیسی(علیه السلام)المختصّ به عبارة عن مجموع أحکام مغیّاة إجمالا بمجیء نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،و من المعلوم أنّ الاعتراف ببقاء ذلک الدین لا یضرّ المسلمین فضلا عن استصحابه.

فإن أراد الکتابیّ دینا غیر هذه الجملة المغیّاة اءجمالا بالبشارة المذکورة،فنحن منکرون له، و اءن أراد هذه الجملة،فهو عین مذهب المسلمین،و فی الحقیقة بعد کون أحکامهم مغیّاة لا رفع حقیقة،و معنی النّسخ انتهاء مدّة الحکم المعلومة إجمالا.

فإن قلت:لعلّ مناظرة الکتابیّ،فی تحقّق الغایة المعلومة،و أنّ الشّخص الجائی هو المبشّر به أم لا،فیصحّ تمسّکه بالاستصحاب.

قلت:المسلّم هو الدّین المغیّا بمجیء هذا الشخص الخاصّ،لا بمجیء موصوف کلّیّ حتّی یتکلّم فی انطباقه علی هذا الشخص،و یتمسّک بالاستصحاب.

ترجمه

چهارمین پاسخ شیخ به کتابی

اینکه معنای نبوت مستصحبه نیست مگر وجوب تدیّن(یعنی عمل)به تمام آنچه که آن نبیّ (یعنی موسی)آورد.وگرنه(اگر نبوت مستصحبه را اینگونه معنا نکنید)پس اصل صفت نبوت امری است که قائم به نفس نبیّ است و استصحاب آن معنا ندارد.چرا که(این صفات،حالات و ملکات)اصلا قابلیّت ارتفاع و از بین رفتن ندارد(بلکه همیشه باقی است)

بلا شک ما مسلمین قطع داریم به اینکه از بزرگترین اموری که نبی سابق یعنی حضرت موسی

ص:293

در برنامه اش آورد،اخبار از نبوّت نبیّ ما حضرت محمد ص بود چنانکه گواهی می دهد بر این مطلب اهتمام خدایتعالی نسبت به شأن این مسأله در قرآن کریم که از زبان حضرت عیسی حکایت می کند به اینکه:

پس:تمام آن احکامی را که حضرت عیسی به نام شریعت عیسی آورده بود در حقیقت مغیا به آمدن نبی ما حضرت محمد ص بود.و لذا شریعت مختص به عیسی علیه السّلام عبارت است از مجموع احکامی که اجمالا مغیای به آمدن نبی ماست.

و روشن است که اعتراف به بقاء آن دین ضرری به مسلمین نمی زند تا چه رسد به استصحاب آن.

بنابراین:اگر کتابی دینی را اراده کند غیر از این مجموعه ای که اجمالا مغیای به بشارت مذکوره است ما مسلمین منکر آن هستیم.

و اگر همین جمله(یعنی شریعت مغیّای بمجیء نبینا)را اراده کرده است،این مذهب و اعتقاد مسلمین است،و در حقیقت با مغیا بودن احکامشان به این غایت،رفعی در آن نیست بلکه نسخ است و معنای نسخ پایان یافتن مدّت آن حکم معلوم است.

اشکال

اگر بگوئید:شاید که مناظرۀ کتابی،در تحقّق(و عدم تحقّق)آن غایت معلومه است که آیا این شخصی که(به نام محمد ص)آمده همان مبشّر به است یا نه؟پس تمسّک به استصحاب صحیح است.

پاسخ

می گوئیم:آنچه(برای ما)مسلّم و قطعی است همان دینی است که مغیای به آمدن این شخص خاص یعنی حضرت محمد ص است،نه به آمدن یک موصوف کلّی تا کتابی در انطباق آن کلّی بر این شخص خاص صحبت کند و به استصحاب تمسّک جوید.

*** تشریح المسائل:

*موضوع بحث در این قسمت پیرامون چه امری است؟

پیرامون چهارمین پاسخ شیخ و در حقیقت هفتمین پاسخ از مجموعه پاسخهائی است که از استدلال عالم کتابی و تمسک او به استصحاب داده شده است.

*حاصل مطلب در«انّ مرجع النبوّة المستصحبة لیس الاّ وجوب التدیّن...الخ»چیست؟

این است که:استصحاب نبوّت به معنای استصحاب بقاء ما جاء به النّبیّ السابق است.

ص:294

به عبارت دیگر:وقتی گفته می شود که نبوت فلان نبیّ را استصحاب کن معنایش این است که:

همانطور که تا به حال به تمام احکام و دستورات آن پیامبر متعبد و به دین او متدین بودی اکنون نیز که زمان شک است به برکت استصحاب بر تو واجب است که به همان دین متدیّن و به همان احکام تعبّد داشته باشی،یعنی که بنا را بر همان یقین سابق بگذار.

بنابراین:وقتی که ما متوجه شدیم که معنای استصحاب نبوت،وجوب تدیّن به تمام اموری است که نبیّ سابق آورده است می گوئیم:

ما مسلمین به طور قطع و جزم معتقدیم به اینکه از جمله ما جاء به النبیّ السّابق و بلکه من اعظم ما جاء به النّبیّ السّابق عبارت است از اخبار به نبوت نبی اسلام و بشارت به ظهور حضرتش ص و این عقیدۀ قاطع را از این آیۀ شریفه قرآن دریافت کرده ایم که خدایتعالی از زبان حضرت عیسی علیه السّلام حکایت می کند که:

* إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ.

حال با قطع به این مطلب می گوئیم:اگر چه ما جاء به عیسی علیه السّلام من الاحکام ظاهر خطاب و در مقام تعبیر هم اطلاق باشد و مقیّد به قیدی و مغیای به غایتی نباشد و لکن به برکت این قرینۀ قطعیّۀ خارجیّه بطور خودکار،احکام شریعت عیسوی علیه السّلام مغیّای به این غایت یعنی آمدن پیامبر اسلام می شود چه ما بخواهیم و چه نخواهیم.

وقتی هم که احکام شریعت عیسی علیه السّلام عبارت باشد از این مجموعه ای که مغیّای به این غایت است می گوئیم:

حتّی اگر منظور شما از احکام شریعت عیسی علیه السّلام و ما جاء به من الله تعالی همین مجموعۀ خاص یعنی مغیّا بودن به غایت مجیء نبی اسلام باشد که هست،می گوئیم:این عین مذهب ما مسلمانان است و ما منکر آن نیستیم.

البته شما نیز باید که قبول کنید که با آمدن نبیّ جدید دیگر جائی برای این احکام نبوده و مدّت آنها به پایان رسیده است.

و امّا اگر منظور شما از احکام شریعت عیسوی یک مجموعۀ دیگری غیر از این مجموعۀ مغیّا باشد ما مسلمین آن را قبول نداریم تا شما در مقام الزام برآمده و ما را به استصحاب بقاء ملزم سازید،خیر،موضوع الاستصحاب و یک رکن از ارکان اصلی آن متیقن سابق است که برای ما مسلمانان حاصل نیست تا استصحاب را بپذیریم.

*حاصل مطلب در«فان قلت...الخ»چیست؟

ص:295

این است که:اگر کسی بگوید که در این مقام دو بحث وجود دارد:

1-یک بحث کبروی است و آن این است که:آیا پیامبران سلف،امتهای خود را به آمدن پیامبر سلام بشارت داده اند یا نه؟

2-یک بحث هم ضروری است و آن این است که:به فرض تسلیم بر کبرای کلی بشارت،آیا مبشر به همین شخصی که از مکّۀ معظمه طلوع کرده است می باشد و یا که مبشّر به شخص دیگری است که امکان دارد که بعدها ظهور کند و اکنون در تقدیر است؟

شاید سخن عالم کتابی در کبرای کلّی نیست،بدین معنا که اصل بشارت را قبول دارد،لکن در صغرای مطلب سؤال دارد به اینکه آیا آن مبشّر به همین شخصی است که شما مسلمانان به او گرویده اید یا که شخصی است غیر از ایشان؟

پس:کتابی صغری را انکار کرده است و به دنبال آن استصحاب بقاء ما جاء به النبیّ السّابق را جاری می نماید.چه می فرمائید؟

مرحوم شیخنا در پاسخ این مستشکل می گوید:

اگر ایشان کبرای کلّی را بپذیرد دیگر نباید که در صغرای قضیّه بحثی داشته باشد.چرا؟

زیرا نزاع در یک موصوف کلّی نیست که ما بحث کنیم که آیا آن کلّی بر این شخص منطبق می شود و یا بر شخص دیگر بلکه تمام نزاع مسلمین با اهل کتاب در رابطۀ با همین فرد خاصّ خارجی است که تمام نشانه های ذکر شده از لسان عیسی و اوصیاء او را دارد و لذا:

اگر قبول کنیم که بشارتی هست،باید بپذیریم که مبشّر به همین شخص است و لا غیر.

متن الخامس:أن یقال:إنّا-معاشر المسلمین-لمّا علمنا أنّ النبیّ السالف أخبر بمجیء نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،و أنّ ذلک کان واجبا علیه،و وجوب الإقرار به و الإیمان به متوقّف علی تبلیغ ذلک إلی رعیّته،صحّ لنا أن نقول:إنّ المسلّم نبوّة النبیّ السّالف علی تقدیر تبلیغ نبوّة نبیّنا(صلی الله علیه و آله)،و النبوّة التقدیریّة لا یضرّنا و لا ینفعهم فی بقاء شریعتهم.

و لعلّ هذا الجواب یرجع إلی ما ذکره الإمام أبو الحسن الرضا صلوات اللّه علیه فی جواب الجاثلیق،حیث قال له(علیه السلام):

ص:296

ما تقول فی نبوّة عیسی و کتابه،هل تنکر منهما شیئا؟

قال(علیه السلام):أنا مقرّ بنبوّة عیسی و کتابه و ما بشّر به امّته و أقرّت به الحواریّون،و کافر بنبوّة کلّ عیسی لم یقرّ بنبوّة محمّد(صلی الله علیه و آله)و کتابه و لم یبشّر به أمّته.

ثمّ قال الجاثلیق:ألیس تقطع الأحکام بشاهدی عدل؟

قال(علیه السلام):بلی.

قال الجاثلیق:فأقم شاهدین عدلین-من غیر أهل ملّتک-علی نبوّة محمّد(صلی الله علیه و آله)ممّن لا تنکره النصرانیّة،و سلنا مثل ذلک من غیر أهل ملّتنا.

قال(علیه السلام):الآن جئت بالنّصفة یا نصرانیّ.

ثمّ ذکر(علیه السلام)إخبار خواصّ عیسی(علیه السلام)بنبوّة محمّد(صلی الله علیه و آله) (1).

و لا یخفی:أنّ الإقرار بنبوّة عیسی(علیه السلام)و کتابه و ما بشّر به امّته لا یکون حاسما لکلام الجاثلیق،إلاّ إذا ارید المجموع من حیث المجموع،بجعل الإقرار بعیسی(علیه السلام)مرتبطا بتقدیر بشارته المذکورة.

و یشهد له قوله(علیه السلام)بعد ذلک:«کافر بنبوّة کلّ عیسی لم یقرّ و لم یبشّر»؛فإنّ هذا فی قوّة مفهوم التّعلیق المستفاد من الکلام السّابق.

و أمّا التزامه(علیه السلام)بالبیّنة علی دعواه،فلا یدلّ علی تسلیمه الاستصحاب و صیرورته مثبتا بمجرّد ذلک،بل لأنّه(علیه السلام)من أوّل المناظرة ملتزم بالإثبات،و إلاّ فالظّاهر المؤیّد بقول الجاثلیق:

«و سلنا مثل ذلک»کون کلّ منهما مدّعیا،إلاّ أن یرید الجاثلیق ببیّنته نفس الإمام و غیره من المسلمین المعترفین بنبوّة عیسی(علیه السلام)؛إذ لا بیّنة له ممّن لا ینکره المسلمون سوی ذلک،فافهم.

ترجمه

پنجمین پاسخ شیخ و یا هشتمین پاسخ از مجموعه پاسخ های به کتابی

وجه پنجم اینکه:گفته شود:از آنجا که ما مسلمین علم داریم به اینکه نبی سالف(یعنی موسی علیه السّلام)خبر داده است به آمدن نبیّ ما(حضرت محمد ص)و این خبر دادن بر او واجب بوده

ص:297


1- (1) .عیون أخبار الرضا ع 1؛156 و 157،و [1]الاحتجاج 2:202. [2]

است،و وجوب این اقرار به مجیء نبیّ ما و ایمان به او موقوف است بر رساندن آن به پیروانش، صحیح است که بگوئیم:

آنچه مسلّم و قطعی است(اعتقاد ما به)نبوت نبیّ سالف علی تقدیر تبلیغ نبوّت نبیّ ما حضرت محمد ص است،و نبوّت تقدیریّه،نه به ما ضرری می زند و نه در بقاء شریعت آنها بر ایشان نفعی دارد.

و شاید که این پاسخ هشتم راجع باشد به آنچه که امام رضا علیه السّلام در پاسخ به جاثلیق فرمود.

کلام امام رضا ع در پاسخ به جاثلیق

آنجا که به حضرت علیه السّلام عرض کرد که:در رابطۀ با نبوت عیسی علیه السّلام و کتاب او چه می فرمائید؛آیا از آن دو چیزی را منکر می شوید؟

-حضرت علیه السّلام فرمود:من اقرارکنندۀ به نبوت عیسی و کتاب او و به آنچه به امتش بشارت داد و حواریّونش به آن اقرار کردند می باشم،و به نبوت هر عیسایی که اقرار به نبوّت حضرت محمد ص و کتابش اقرار نکرده و آن را به امتش بشارت نداده است کافرم.

جاثلیق گفت:آیا شما به واسطۀ دو شاهد عادل،به احکام قطع پیدا نمی کنید؟

حضرت علیه السّلام فرمود:بله.

جاثلیق گفت:پس دو شاهد عادل غیرمسلمان از کسانی که نصرانی ها منکر آنان نباشند،بر نبوت محمد ص اقامه کنید و شما نیز مثل آن دو شاهد عادل غیرنصرانی از ما بخواهید.

حضرت فرمود:ای نصرانی الان حرف منصفانه ای زدی.

سپس:اخبار خواص حضرت عیسی(یعنی یوحنا را)به نبوت عیسی علیه السّلام و کتاب او و به آنچه که امتش را به آن بشارت داد،پاسخگوی به کلام جاثلیق نمی باشد مگر وقتی که مجموع من حیث المجموع(از آن)اراده شود:

1-به اینکه اقرار به عیسی علیه السّلام مرتبط به تقدیر بشارت او به نبوت ما قرار داده شود.

2-شاهد بر این مطلب است این سخن امام علیه السّلام که پس از آن می فرماید به نبوت هر عیسایی که اقرار به نبوّت نبیّ ما نکرده و بدان بشارت نداده است کافرم.و لذا:

این کلام در قوّۀ مفهوم تعلیق یعنی شرط است که از کلام قبلی امام استفاده می شود.

و امّا التزام امام به اقامۀ بیّنه بر مدّعایش،دلالت بر تسلیم او بر استصحاب و مدّعی واقع شدن و اثبات کنندگی او ندارد.بلکه التزام او به بیّنه،از اوّل مناظره،التزام به اثبات حقیقت است.و الاّ(اگر اصرار کنید که التزام ایشان به بیّنه دلیل بر زنده بودن استصحاب است)پس آنچه ظاهر مناظره

ص:298

نشان می دهد و مؤیّد آن این سخن جاثلیق است که(سلنا مثل ذلک)این است که هر یک از آن دو (یعنی هم امام و هم جاثلیق)مدّعی باشند،مگر اینکه ارادۀ جاثلیق از(درخواست بیّنه اش)خود امام و مسلمانانی باشد که معترف به نبوّت حضرت عیسی اند،چرا که یهود جز آنان بیّنه ای ندارد که مسلمانان منکر او نباشند.

پس:بفهم(که بر اساس آن دو شاخصه ای که گفتیم مراد امام علیه السّلام اقرار به نبوّت تقدیریّه است).

*** تشریح المسائل:

*موضوع بحث در این قسمت از متن در رابطۀ با چه امری است؟

در رابطۀ با پنجمین پاسخ مرحوم شیخ از استصحاب نبوت،و در حقیقت هشتمین پاسخ از مجموعه پاسخهایی است که از استصحاب نبوت توسط آن کتابی داده شده است و لذا می فرماید مقدمة باید بدانید که سه مطالب است که نزد ما مسلمین از مسلّمات است:

1-نبوت نبی سابق یعنی حضرت عیسی ع

2-اقرار نبی سابق یعنی حضرت عیسی به نبوّت و کتاب نبیّ لاحق یعنی حضرت ختمی مرتبت محمد ص.

3-بشارت حضرت عیسی علیه السّلام به امّت خود در رابطۀ با ظهور آن حضرت ص

البته؛ما معتقدیم که این اقرار و بشارت بر حضرت عیسی علیه السّلام واجب بوده و ایشان باید که آن را انجام می داده است و الاّ اخلال به وظیفه کرده،که این مطلب با مقام عصمت وی سازگاری ندارد.

حال:با توجّه به این امور مسلّمه می گوئیم که:نبوّت نبیّ سابق بر دو گونه قابل پذیرش است:

1-اینکه نبوّت تنجیزیّه را بپذیریم،یعنی بگوییم که ما به اصل نبوّت نبیّ سابق با قطع نظر از هر امر دیگری یقین داریم چه بشارتی باشد یا نه.

2-اینکه نبوّت تقدیریّه و یا تعلیقیّه را بپذیریم یعنی بگوئیم که ما به نبوّت نبیّ سابق به فرض اخبار و بشارت او باور داریم،یعنی اگر اخبار و بشارت باشد نبوّت نبیّ سابق هست و الاّ نیست.

حال:اگر ما مسلمانها به نبوّت تنجیزیّه یقین داشتیم و مطلب بشارت را جداگانه معتقد بودیم جا داشت که عالم کتابی ما را ملزم سازد به اینکه بقاء اصل نبوّت را استصحاب کنیم.و لکن ما نبوّت تنجیزیّه و علی تقدیر را قبول نداریم که متیقّن سابق ما نیست،بلکه نبوّت علی تقدیر البشارة متیقّن ماست.

ص:299

حال اگر چنین بشود در احکام تعلیقیّه چنانکه قبلا هم گفته آمد جماعتی اصلا منکر استصحاب اند و لکن جماعتی از جمله خود ما(شیخنا)که مثبت استصحاب بودیم در اینجا می گوئیم:چنین استصحابی نه ضرری به ما می رساند و نه نفعی برای آنها دارد،چرا که وقتی به فرض بشارت شد تا زمانی است که نبیّ جدید نیامده و همین که آمد دیگر خبر و اثری از شریعت سابقه نخواهد بود.

*پس مراد شیخنا از«و لعلّ هذا الجواب یرجع الی ما ذکره الامام ابو الحسن الرضا ع فی جواب الجاثلیق، حیث قال له(علیه السلام)...الخ»چیست؟

این است که:لعلّ که این پاسخ ما به همان فرمایش مولایمان امام رضا علیه السّلام برمی گردد یعنی که این مطلب را ما از آن سخن امام علیه السّلام برداشت می کنیم که در پاسخ به سؤال ذیل از جاثلیق می فرماید:

جاثلیق می پرسد:نظر شما دربارۀ نبوّت عیسی و کتاب آسمانی او یعنی انجیل چیست؟آیا آنها را قبول دارید یا که منکر هستید؟

امام علیه السّلام در پاسخ می فرمایند:من به اموری چند با هم باور داشته و اعتراف می کنم:

1-نبوّت عیسی 2-کتاب او 3-بشارت او امّت خود را به آمدن نبیّ بعدی 4-اقرار حواریین عیسی علیه السّلام به این بشارت 5-و کافر هستم به نبوّت هر عیسائی که معترف به نبوّت پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و اله در کتاب آسمانی او(یعنی قرآن)نبوده و امّت خود را بدان بشارت نداده باشد.

جاثلیق می پرسد:آیا شما نیستید که احکام را با دو شاهد عادل می پذیرید؟

امام علیه السّلام فرمودند:بله،ما همانیم.

جاثلیق می گوید:لطفا دو شاهد عادل آن هم از غیر همدینانتان یعنی از غیر مسلمین بیاورید مبنی بر نبوّت پیامبرتان،آن هم دو شاهدی که نصاری آنها را قبول داشته باشند،سپس می گوید:

البته شما نیز از ما همین مطلب را بخواهید که دو شاهد عادل از غیر نصاری یعنی از شما مسلمانها بیاوریم بر نبوّت عیسی ع.

امام علیه السّلام فرمودند:اکنون انصاف دادی ای نصرانی،و سپس شروع کردند به آوردن شواهدی از اخبارات و گزارشات خواص جناب عیسی از قبیل یوحنّا و غیره بر نبوّت نبیّ اسلام که در آخر هم جاثلیق تسلیم شد.

*غرض شیخ از«و لا یخفی؛انّ الاقرار بنبوّة عیسی ع و کتابه...الخ»چیست؟

توضیح و تفسیر فراز اوّل سخن امام رضا علیه السّلام است و لذا می فرماید:

ص:300

اگر منظور امام علیه السّلام از اعتراف به چند مطلب فوق الذّکر،صرفا این می بود که ما به اصل نبوّت جداگانه معترف هستیم و سپس بطور جداگانه مدّعی بشارت نیز می باشیم،پاسخ قانع کننده ای نبود و سخن جاثلیق را قطع نمی کرد چرا که جاثلیق می توانست بگوید که پس حالا که قبول کردید بیائید و استصحاب کنید و حال آنکه او قانع شده و به سراغ مطلب بعدی رفت و این در صورتی است که بگوئیم منظور امام علیه السّلام از آن اقرارها،اعتراف به مجموع من حیث المجموع است،یعنی چه؟

یعنی ما نبوّت عیسی و کتاب او را همراه با بشارت به نبوّت نبیّ بعدی و تنها بر این تقدیر قبول داریم نه به صورت منجّز و بدون این فرض تا که ملزم به استصحاب شویم.

این بود که سخن جاثلیق را قطع و ریشه کن نمود.

*گواه و مؤید شما بر این مطلب چیست؟

دنبالۀ این کلام است که به منزلۀ بیان مفهوم تعلیق و شرط کلام قبلی است که فرمود:

و کافر بنبوّة کلّ عیسی لم یقرّ بنبوّة محمد ص و کتابه و لم یبشّر به امّته.

یعنی:آن جملۀ قبلی با این جمله بدین معناست که:اگر عیسی به نبوّت پیامبر ص ما اقرار کرده و بشارت داده باشد ما نبوّت او را قبول داریم مفهومش این است که:اگر چنین بشارتی نباشد ما نیز چنان نبوّتی را قبول نداریم.

*پس غرض ایشان از«و امّا التزامه ع بالبیّنة علی دعواه...الخ»چیست؟

توضیح و تفسیر فراز دوّم سخن امام و یا به اصطلاح روایت است و لذا می فرماید:

ممکن است که به ذهن کسی بیاید که اگر مراد حضرت علیه السّلام از فراز اول سخنانش یعنی اعتراف ایشان به نبوّت و کتاب عیسی علیه السّلام عبارت می بود از نبوّت تقدیریّه که شما مدّعی هستید،همان فراز کافی بود که سخن عالم کتابی را قطع کند و او را مجاب سازد و وی نتواند که ما مسلمانان را به جریان استصحاب ملزم سازد.

با این لحاظ دیگر نیازی نبود که امام علیه السّلام در فراز بعدی بیّنه بیاورند و حال آنکه حضرت به اقامۀ بیّنه ملتزم شده است.

بنابراین:شاید کیست توهّم کند که این التزام حضرت به بیّنه،خود دلیل این است که:

حضرت علیه السّلام در فراز اوّل به نبوّت تنجیزیّه اعتراف کرده اند و این مقدار جوابگوی عالم یهودی نبود.

چرا؟

زیرا که جا داشت که وی فورا به استصحاب اصرار کرده و حضرت را بدان ملزم نموده و

ص:301

بگوید:پس هر دو طرف اصل نبوّت را قبول داریم و لکن باید برای مازاد بر اصل نبوّت یعنی بشارتی که شما مدّعی آن هستید خود بیّنه بیاورید.

التزام به بیّنه هم بالجمله دلیل است بر تسلیم شدن در برابر استصحاب و این کاشف از اعتراف شما به نبوّت تنجیزیّه است.

پس:نمی توان این پاسخ پنجم را از سخن امام علیه السّلام برداشت نمود.

کلام شیخ در پاسخ به این توهّم و یا اشکال این است که:

این التزام به بیّنه دلیل بر تسلیم حضرت در برابر استصحاب نبوده و دلالت ندارد بر اینکه حضرت اصل نبوّت تنجیزیّه را قبول کرده است و برای اثبات بشارت نیازمند بیّنه گردیده است.

بلکه حکمت اصلی التزام به بیّنه آن است که حضرتش علیه السّلام از آغاز این مناظره و گفتگو مصمّم بودند به اینکه حقیقت را برای جهانیان روشن ساخته و افکار قابل هدایت را به صراط مستقیم هدایت نمایند.

بنابراین:از هر راهی که آنها مایل بودند و تقاضا می کردند حضرت وارد می شد یعنی:

اگر بیّنه می خواستند بیّنه می آورد و چنانچه برهان طلب می نمودند اقامۀ برهان می فرمود،و اگر شاهدی از قرآن می خواستند قرآن تلاوت می فرمود و در صورتی که مدرکی از تورات و انجیل مطالبه می نمودند از طریق کتاب خودشان پاسخ می دادند.

*پس مراد شیخنا از«و الاّ فالظّاهر المؤیّد بقول الجاثلیق...الخ»چیست؟

این است که:شاهد ما بر مطلبمان که گفتیم:التزام امام علیه السّلام به بیّنه از باب اثبات حق بود و نه از باب تسلیم بودن در برابر استصحاب این است که:

اگر التزام امام به بیّنه از باب تسلیم بود نتیجه این می شد که اصل نبوّت عیسی را هر دو قبول کرده اند و در مسأله بشارت مناظره و بحث دارند.

آنگاه چگونه ممکن است که هر دو در یک مسأله مدّعی باشند؟الاّ و لا بدّ که اگر یکی از آن دو مدّعی بشود آن دیگری منکر خواهد بود و حال آنکه در هر قضیه هر دو را مدّعی فرض کرده است و لذا حق این است که:اقرار به نبوّت تقدیریّه بود و لذا هر یک از آن دو خواهان بیّنه بر بقاء و نفی بودند.

-شیخنا سپس می فرماید:مگر اینکه کسی بگوید که:

امام علیه السّلام ابتدا به نبوّت تنجیزیّه اعتراف نمود و سپس مدّعی بشارت شد و ناچار گردید که به بیّنه ملتزم شود و مراد در این قسمت بیّنۀ اصطلاحی است،یعنی اقامۀ دو شاهد عادل.

ص:302

امّا مراد عالم کتابی از(و سلنا مثل ذلک)...التزام به بیّنۀ مصطلح که شأن مدّعی است که آن را بیاورد نمی باشد بلکه مراد این است که خود امام و همۀ مسلمانان معترف به اصل نبوّت هستند و شما که مدّعی بشارت هستید بیّنه بیاورید و الاّ عالم یهودی نیازی به بیّنه ندارد پس؛باز هم اعتراف شد به نبوّت تنجیزی.

*غرض از«فافهم»در پایان متن چیست؟

اشاره است به اینکه از اوّل امام علیه السّلام به نبوّت تقدیریّه معترف بودند و همان قسمت جوابگوی عالم کتابی بود و مسألۀ التزام به بیّنه نیز که حکمش روشن گردید.

تلخیص المطالب

حاصل آنچه گذشت در یک گفتمان ساده با شیخ انصاری(ره)

*جناب شیخ موضوع بحث در تنبیه دهم چیست؟

این است که:تمسّک به استصحاب در امور اعتقادیّه جایز نیست.فی المثل:

1-شخصی در یک زمانی به نبوّت یک نبیّ یقین دارد،و لذا بر او واجب است که به نبوّت آن نبیّ معتقد بوده و به احکام شریعت او عمل نماید.

2-پس از مدتی شک می کند که آیا باز هم او نبیّ است یا که دوران نبوّتش به پایان رسیده است؟

-به نظر ما این شخص نمی تواند استصحاب کند نبوّت آن نبیّ و وجوب الاعتقاد به نبوّت آن نبیّ را.چرا؟

-زیرا استصحاب یا از باب تعبّد یعنی اخبار لا تنقض حجّت است و یا از باب اماریّت یعنی ظنّ حجّت است:

1-اگر از باب تعبّد حجّت باشد معنایش این است که:همان کاری را که در زمان یقین می کردی در زمان شک هم،همان کار را بکن،فی المثل:

آنگاه که به حیات زید یقین داشتی،نفقۀ زوجۀ او را از اموالش پرداخت می کردی،اکنون هم که در حیات زید شک داری،نفقۀ زوجه اش را از اموالش بپرداز.و وضع عملت را تغییر نده.

حال انما الکلام در این است که این حرف را نمی توان در اعتقادیات زد و گفت:

قبلا که به نبوّت فلان نبیّ یقین داشتی یک عمل قلبی انجام می دادی که آن اعتقاد به نبوّت او بود،اکنون هم که در نبوّت او شک داری،همان کار را بکن یعنی به نبوّت او معتقد باشد.چرا؟

ص:303

زیرا اعتقاد بر اساس علم و معرفت و یک عمل وجدانی است و لذا کسی را که فی المثل نسبت به نبوّت فلان نبیّ شک دارد و یا علم به نبوّت او ندارد،نمی توان وادار به اعتقاد به او کرد و لذا شارع چنین دستوری نمی دهد.

2-و امّا از باب ظنّ هم،ما استصحاب را حجّت نمی دانیم،بر فرض هم که از باب ظنّ حجّت باشد،در اعتقادیات ظنّ کافی نیست،بر فرض هم که ظنّ کافی باشد،ظنّ شخصی لازم است و نه نوعی و لذا نمی توان گفت:

قبلا به نبوّت فلان نبیّ یقین داشتم و لکن اکنون در نبوّت او شک دارم،استصحاب می کنم نبوّت او را تا ظنّ پیدا کنم به نبوّت او و در نتیجه اعتقاد ظنّی به نبوّت او حاصل نمایم.

پس چه استصحاب را از باب تعبّد حجّت بدانیم و چه از باب اماریّت اجرایش در امور عقیدتی بی فایده است.

*جناب شیخ با قطع نظر از مسأله حجیّت،آیا استصحاب در امر اعتقادی مفید ظن هست یا نه؟

*به عبارت دیگر:در کجا ظن به بقاء حاصل می شود و در کجا حاصل نمی شود؟

باید بگویم که منشاء شک در بقاء مسأله ای مثل نبوّت،می تواند سه امر مختلف باشد:

1-گاهی این شک به جهت تغییراتی است که نسبت به آن نبیّ رخ داده است.

فی المثل:آن وقت که او نبی بود وجود یک کتاب آسمانی در نبوّتش مدخلیّت داشته است و لکن وجود آن کتاب بعدا منتفی شده است.

در هرصورت برای پیروان او نگرانی حاصل شده است که آیا اکنون هم او نبیّ است یا نه؟

در اینجا استصحاب مفید ظنّ نیست،چرا که تغییرات پیش آمده اجازۀ ایجاد ظن نمی دهد.

2-گاهی شک مزبور از این جهت است که احتمال داده می شود که نبوّت آن نبیّ نسخ شده باشد،گرچه شریعت او موجود است و مردم موظّف اند به شریعت او عمل کنند.بدون اینکه شاهد تغییراتی در آن ناحیه باشند.

-در اینجا امکان حصول ظنّ به بقاء وجود دارد،چرا که امکان دارد با وجود بقاء خود شریعت،مقرّراتی از آن نسخ شده باشد،چنانکه در ایات قرآن نیز این مسأله وجود دارد،و لذا فرد شاک می تواند با اجرای استصحاب،ظنّ به بقاء نبوّت آن نبیّ پیدا کند چونکه نسخ ندرتی است.

3-گاهی هم شک مزبور به خاطر احتمال نسخ شریعت یک نبیّ است و نه نسخ نبوّت او،یعنی احتمال می دهد که تشکیلات یک شریعت در اصول و فروع نسخ و نبیّ دیگری آمده و شریعت دیگری آورده و لذا دوران نبوّت و شریعت آن نبیّ تمام شده باشد.

ص:304

-در اینجا نیز اجرای استصحاب،مفید ظنّ به بقاء نمی باشد.چرا؟

به خاطر اینکه نسخ نبوّات و شرایع به نحوی که تشکیلات نبیّ به کلّی عوض شود از امور شایع بوده است.

الحاصل:اگر شک مثلا در بقاء نبوّت یکی نبیّ باشد:در دو صورت استصحاب مفید ظنّ نیست، یکی در صورت تغییرات و دیگری در صورت نسخ تشکیلات.

در یک صورت هم استصحاب مفید ظنّ است و آن احتمال نسخ نبوّت و ندرتی بودن آن است.

*جناب شیخ انّما الکلام در چیست؟

در این است که:علی تقدیر اینکه استصحاب،در یک فرض و یا در تمام فروض مفید ظنّ باشد و ما با اجرای استصحاب،به بقاء آن نبوّت ظنّ پیدا کنیم آیا دلیلی بر حجیّت این ظنّ وجود دارد یا نه؟

پاسخ ما این است که:خیر،دلیلی بر حجیّت این ظنّ در اعتقادیّات وجود ندارد چونکه امر اعتقادی باید که مترتّب بر علم باشد و اکتفاء به ظنّ در آن درست نیست.چه باب علم را مفتوح بدانیم و چه منسد.چرا؟

به خاطر اینکه اگر باب علم را مفتوح بدانیم موظفیم که به دنبال تحصیل علم باشیم و چنانچه منسد بدانیم که باز در حال شک باقی می مانیم،چون اعتقاد یک عملی قلبی است.

بنابراین:از نظر ما نمی توان در اعتقادات به ظنّ استصحابی عمل نمود.

*جناب شیخ اگر کسی بگوید حال که به هنگام شک مزبور نمی توان به استصحاب از باب ظنّ عمل نمود چه اشکالی دارد که از باب تعبّد یعنی اخبار لا تنقض بدان عمل کنیم چه پاسخی می دهید؟

از او می پرسیم که این تعبّد را شما از کجا بدست می آورید،از لا تنقضی که در شریعت سابقه است و یا از لا تنقضی که در شریعت لاحقه است؟

اگر بگوید از شریعت سابقه به او می گوئیم که آن مشکوک فیه است و شما در بقاء آن شک دارید،مضافا بر اینکه این مستلزم دور است.

اگر بگوئید از شریعت لاحقه،به او می گوئیم که شما در حدوث آن شک دارید و برای شما ثابت نشده.

پس معنا ندارد که شما استصحاب را به هنگام چنین شکی از طریق تعبّد بگیرید.

*جناب شیخ موضوع بحث در مناظرۀ آن کتابی با عالم شیعی که احتمال می رود مرحوم سید باقر قزوینی بوده باشد در رابطۀ با مسألۀ نبوّت چیست؟

ص:305

آن کتابی گفت اگر کسی در بقاء نبوّت حضرت عیسی و موسی علیه السّلام شک کند،می تواند به استصحاب تمسّک کند.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:آیا استصحاب این کتابی با این فرض شک،علی القاعده درست است یا نه؟

*نظر جنابعالی چیست؟

به نظر ما ابتدا باید دید که مراد این کتابی از این استصحاب چیست؟

آیا از طریق استصحاب به دنبال استدلال به نبوّت حضرت عیسی و موسی علیه السّلام بوده و می خواسته است که اثبات حقانیّت بکند؟یا که نه به دنبال استدلال و اثبات حقّانیّت نبوده،بلکه می خواسته است بگوید:

ادّعای من علی القاعده است و مخالف قاعده منکر به حساب می آید؟

آیا مراد او این بوده که بر اساس استصحاب عیسی و موسی نبیّ هستند و قاعده چنین اقتضاء می کند و شمائی که می گوئی نبیّ دیگری آمده و نبوّت آنها را از بین برده باید دلیل قاطع بر مدّعای خود بیاوری و الا عدم توانائی تو در آوردن دلیل خود دلیل است بر بقاء و حقانیّت نبوّت موسی و عیسی ع؟

به نظر ما اگر مراد او این مطلب اخیر باشد به او می گوئیم:تمسّک به استصحاب به هنگام شک در امور اعتقادیه غلط است چه از باب ظنّ استصحاب جاری کنید و چه از باب تعبّد.

*جناب شیخ پاسخ مرحوم قزوینی به کتابی پس از تمسّک او به استصحاب چه بوده است؟

به او گفت ما هر موسی و عیسائی را قبول نداریم بلکه آن موسی و عیسائی را به نبوّت قبول داریم که به نبوّت نبیّ ما اقرار کرده باشد و آمدن او را به پیروانش بشارت داده باشد،و لذا:

با آوردن قید مزبور دیگر تمسّک به استصحاب نبوّت موسی و عیسی معنا ندارد چرا که مبشّر به آمده و نبوّت آن نبیّ قبلی تمام شده است.

البته این پاسخ از پاسخ حضرت رضا علیه السّلام در مناظره اش با جاثلیق اقتباس شده است.

*جناب شیخ پاسخ فاضل نراقی به استدلال این کتابی چه بوده است؟

پاسخ جناب نراقی مبتنی بر مقدّمه ای است که خود ایشان تأسیس کرده است و آن این است که:

در امور شرعیّه،استصحاب وجودی با استصحاب عدمی در تعارض است فی المثل:

1-حضرت عیسی و موسی علیه السّلام در یک زمانی،نبیّ نبوده اند.

2-این دو بزرگوار در یک زمانی به مقام نبوّت رسیده اند.

ص:306

3-پس از به نبوّت رسیدن آنها در یک زمان دیگری به شک افتادیم که آیا اکنون هم نبوّت ایشان باقی است یا نه؟

حال:

همانطور که می شود استصحاب کرد بقاء نبوّت آنها را،همانطور هم می شود استصحاب کرد آن عدم نبوّت قبل از رسیدن به نبوّتشان را.چرا؟

زیرا در اینجا ما یک شک لاحق داریم و دو یقین سابق:که یکی عدم نبوّت و دیگری وجود نبوّت،قدر متیّقن ما همان مدتی است که ما به نبوّت عیسی و موسی علیه السّلام یقین داشته ایم.

پس از افتادن به شک،هم جریان استصحاب وجودی ممکن است و هم جریان استصحاب عدمی که در نتیجه تعارضا و تساقطا.

الحاصل:ما در غیر شرعیّات مثل:حیات،کریّت،رطوبت و...می توانیم از استصحاب استفاده کنیم،لکن در امور شرعیّه نمی توانیم از استصحاب استفاده کنیم،به خاطر اینکه استصحاب وجودی و استصحاب عدمی تعارض می کنند.

به عبارت دیگر:

به کتابی می گوئیم:شما که استصحاب می کنی وجود نبوّت موسی علیه السّلام را از طرف دیگر هم می توانی استصحاب کنی عدم نبوّت موسی علیه السّلام را و لذا تعارضا و تساقطا.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با پاسخ فوق چیست؟

این است که:شک ما در اینجا به آن یقین دوّم یعنی زمان نبوّت این حضرات تعلّق می گیرد و نه به آن یقین قبلی که عدم نبوّت آنها قبل از نبوّتشان باشد و لذا تعارضی در اینجا پیش نمی آید.

*جناب شیخ پاسخ مرحوم قمی از تمسّک این کتابی به استصحاب چیست؟

پاسخ ایشان نیز مبتنی بر یک مقدّمه ای است مبنی بر اینکه:

در باب استصحاب باید که استعداد مستصحب احراز شود،یعنی باید دید که مستصحب چه مقدار استعداد بقاء دارد تا که ما در محدوده استعدادش استصحاب جاری کنیم.فی المثل:

اگر شما یقین حاصل کنید به اینکه در خانه حیوانی است لکن ندانید که این حیوان عصفور است که قصیر العمر است و یا فیل است که طویل العمر است؟

پس:استعداد بقاء در اینجا محرز نیست و لذا شما نمی توانید از استعداد 100 ساله در اینجا استفاده کنید بلکه آنچه قدر متیّقن شماست،همان استعداد یکساله است.

بنابراین:اگر در محدودۀ یک سال،در بقاء حیوان شک نمودید می توانید استصحاب جاری

ص:307

کنید،چرا که مقدار یکسال مسلّم است.

امّا:اگر یک سال گذشت و شما در بقاء استعداد شک نمودید،حق استصحاب بقاء ندارید،چرا که مشکوک و غیر محرز است.

مرحوم قمی از این مطلب در ما نحن فیه استفاده کرده می گوید:

با صرف نظر از یقین هائی که داریم در مقام مناظره با کتابی می گوئیم:

اجمالا می دانیم که مثلا حضرت عیسی و یا حضرت موسی علیه السّلام نبیّ بوده است لکن تفصیلا نمی دانیم که خدایتعالی چه فرموده است؟

1-آیا فرموده است که:یا موسی انت نبیّ الی الابد؟

2-یا اینکه فرموده است که:یا موسی انت نبیّ الی مجیء محمّد ص؟

3-و یا اینکه بطور مطلق و بدون هرگونه قیدی فرموده است:انت نبیّ؟

حال آیا با علم اجمالی به نبوّت حضرت موسی علیه السّلام می توانیم نبوّت او را استصحاب کنیم در حالیکه از استعداد بقاء آن اطلاعی نداریم؟

سپس می فرماید:

اگر ما می دانستیم که خدا فرموده است:انت نبیّ ای الی الابد جا داشت که به هنگام شک به استصحاب تمسّک کنیم چرا که در اینصورت استعداد محرز می بود و لکن چنین علمی نداریم.

و اگر می دانستیم که خدا فرموده است:انت نبیّ ای بدون احد القیدین می توانستیم که عند الشک آن حکم مطلق را استصحاب کرده بگوئیم اکنون هم نبیّ است،لکن چگونه می شود اثبات کرد که خدا چنین فرموده است.

شاید فرموده باشد که انت نبیّ ای الی کذا و برای آن وقت تعیین کرده باشد که در اینصورت استعداد بقاء ندارد.

پس:شک در نبوّت عیسی و موسی یعنی الشک فی الاستعداد،وقتی که شک در استعداد شد، حق استصحاب بقاء وجود ندارد.

*اگر کسی به قمی اعتراض کرده بگوید چون اجمالا می دانیم که در هر یک از سه صورت فوق موسی نبیّ بوده است و لذا می توانیم نبوّت او را استصحاب کنیم چه؟

پاسخ می دهد به اینکه:مطلق النبوّة غیر از نبوّت مطلق است:

1-نبوّت مطلقه،آن نبوّتبی است که خدا فرموده باشد:یا موسی انت نبیّ ای که همان نبوّت بدون احد القیدین باشد.

ص:308

2-مطلق نبوّت،یعنی نبوّت فی الجمله که مردّد است بین اقسام ثلاثه.

حال:

اگر نبوّت مطلقه بود،استعداد هم محرز بود،در نتیجه می توانستیم که استصحاب جاری کنیم لکن نبوّت مطلقه ثابت نیست،بلکه مطلق النبوّة ثابت است.

اما در مطلق النبوّة که نبوّت فی الجمله باشد،چون استعداد محرز نیست.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با این پاسخ قمی به سخن اهل کتاب چیست؟

به ایشان می گوئیم:

اینکه شما گفتید که اگر می دانستیم که خدا فرموده است یا موی انت نبیّ ای الی الابد، می توانستیم استصحاب جاری کنیم،درست نمی باشد.چرا؟

به خاطر اینکه اگر می دانستید که خدا فرموده یا موسی انت نبیّ ای الی الابد.دیگر برای شما شکی بوجود نمی آمد تا که نیاز به استصحاب پیدا کنید.

گذشته از آن،جناب قمی شما که می فرمائید بدون احراز استعداد بقاء نمی شود استصحاب جاری نمود و باید که در محدودۀ استعداد،استصحاب جاری بشود پس در موارد شکّ در مقتضی که شک ما در استعداد است،نباید استصحاب جاری شود،فی المثل:

1-وقتی گفته می شود که آیا ماه رمضان تمام شده است یا نه؟شک در استعداد است.چرا؟

زیرا شک شما در مقتضی است که آیا رمضان مقتضی بقاء تا فردا را داشته است یا که نه استعداد بقاء تا فردا را نداشته است.

در اینجا شکّ شما،شکّ در مقتضی است و استعداد هم محرز نیست و لذا نباید که استصحاب رمضان جایز باشد.

2-یا فلان زن معتده بود،قرار بود که سه ماه در عدّه باشد،برای شما شک پیدا می شود که آیا سه ماه تمام شده است یا نه؟

در اینجا نیز شک شما در استعداد است،بدین معنا که آیا عدّه بیش از این استعداد بقاء داشته است یا نه؟

خلاصه اینکه:جناب قمی اگر احراز استعداد،میزان برای استصحاب باشد،در موارد شک در مقتضی نباید که استصحاب جاری بشود و حال آنکه شما بین موارد شک در رافع و موارد شک در مقتضی فرقی نگذاشته و در هر دو استصحاب جاری می کنید.

پس مطالب شما در پاسخ به کتابی،با مبنای خود شما سازگاری ندارد.

ص:309

از طرف دیگر:شما فرمودید:اگر می دانستیم که خدا فرموده است یا موسی انت نبیّ ای بدون احد القیدین یعنی نبوّت مطلقه،استصحاب جاری می کردیم و لکن نمی دانیم که خدا چه فرموده است.

به شما می گوئیم:یکی از سه احتمالی که شما در مورد یا موسی انت نبیّ ای می دهید مطابق اصل است و نیاز به استصحاب ندارد و آن اطلاق است،یعنی:

اینکه آیا خدا فرموده است:یا موسی انت نبیّ ای الی الابد یا نه؟مخالف اصل است.یعنی اصل این است که:خدا قید الی الابد را نیاورده است.

و اینکه آیا خدا فرموده است:یا موسی انت نبیّ ای الی کذا یا نه؟که توقیت باشد،این نیز مخالف اصل است.

امّا اینکه خدا بدون احد القیدین یعنی بصورت مطلق فرموده است:انت نبیّ ای مطابق اصل است.چونکه الاصل،الاطلاق.

پس:شما می توانید روی اصالة الاطلاق حکم کنید به اینکه خدا فرموده:

انت نبیّ،بدون احد القیدین؛که این همان نبوّت مطلقه است و به قول خودتان نبوّت مطلقه قابل استصحاب است،خوب استصحاب جاری کنید.

*جناب شیخ پاسخ دیگر شما به کلام مرحوم قمی چیست؟

از ایشان می پرسیم که چه فرقی بین نبوّت مطلقه و مطلق نبوّت وجود دارد که می فرمائید مطلق النبوّة جای استصحاب نیست؟

باید بدانید که در متن واقع و مقام ثبوت نبوّت دو جور بیشتر نیست و لذا آنجا که بدون احد القیدین فرموده:انت نبیّ ای در واقع یا مؤبد است یا موقت،خوب مطلق النبوّة هم همین جور است یا مؤبّد است یا موقت و شقّ ثالثی ندارد.

پس:اگر قرار است که استصحاب جاری شود در هر دو باید جاری شود چونکه هر یک از آن دو ثبوتا یا مؤبّد است یا موقّت.

*جناب شیخ اشکال دیگر شما به مرحوم قمی در رابطۀ با احراز استعداد در استصحاب چیست؟

این است که:اگر احراز استعداد شرط اجرای استصحاب است شما در احکام شرعیّه چگونه استصحاب جاری می کنید و حال آنکه استعداد در آنها نیز محرز نیست.فی المثل:

1-الماء المتغیر متنجّس،یک حکم شرعی است.حال:

آب فلان حوض در اثر تغیّر نجس شده بود.

پس از مدّتی این تغییر زایل شد.

ص:310

اکنون ما شک داریم که آیا نجاست این آب زایل شده است یا نه؟

-شما در اینجا دست به استصحاب می زنید و حال آنکه احراز استعداد بقاء در اینجا ممکن نیست یا به خاطر اینکه اصلا موضوع عوض شده است و یا به خاطر تغییرات حاصله.

2-و یا فی المثل:استصحاب می کنید بقاء حجیّت فتوای یک مفتی را پس از موت او و می گوئید بقاء بر تقلید او جایز است،و حال آنکه موضوع در اینجا عوض شده است چرا که قبلا زنده بود و اکنون مرده است و استعداد بقاء محرز نیست.

3-و یا فی المثل:شارع فرموده اگر در معامله مغبون شدی حقّ خیار غبن داری.

برای ما شک پیدا می شود که آیا این خیار غبن فوری است بدین معنا که تا متوجه شویم که مغبون هستیم بگوئیم فسخت یا که فوری نیست بلکه استمرار دارد و می شود مدتی را فکر کرد و نهایتا تصمیم گرفت؟

شما در اینجا دستور به استصحاب بقاء خیار می دهید،یعنی که فوری نیست.

*پاسخ جناب قمی به اشکال حضرتعالی چیست؟

می گوید:مطلقات شرعیّه را استقراء کردم،متوجّه شدم که هر کجا مطلقی وجود دارد،در شریعت استمرار از آن اراده شده است تا که رافع بیاید.

به عبارت دیگر:پس از استقراء دیدیم که فی المثل فلان حکم شرعی نه فوری است و نه موقّت،بلکه مستمر است تا که رافع بیاید.

1-مثلا دیدم که در باب معاملات،شارع فرموده است که اگر بین زن و مردی انکحت و زوجت،برقرار شد،حلیّت حاصل می شود.

این حلیّت نه آنیّه است و نه محدود،یعنی که استمرار دارد تا اینکه یرفعه الطلاق او الموت.

2-و یا فی المثل دیدم که گفته اند که اگر چیز نجسی پاک شود،این پاکی استمرار دارد تا که رافع بیاید و یا بالعکس چیزی که نجس می شود این نجاست استمرار دارد تا که رافعی بیاید و هکذا.

بنابراین:وقتی که فی المثل به مطلقی مثل خیار غبن برمی خورم و شک می کنم در آن که آیا آنی است یا محدود یا که استمرار دارد؟از استقراء و خود استفاده کرده می گویم:مستمر الی یرفعه الرافع و لذا استصحاب جاری می کنم.

به عبارت دیگر؛

وقتی به مطلقی از احکام شارع بر می خورم و در اینکه آیا مستمر است یا آنی و یا محدود؟ استصحاب جاری کرده می گویم:انشاء الله که بقاء و استمرار دارد.

ص:311

*جناب شیخ پاسخ شما به این جواب جناب قمی از پاسخ نقضی تان به کلام قبلی ایشان چیست؟

به ایشان می گوئیم این پاسخ شما حل یک قسمت از آن پاسخ نقضی ما به کلام شماست و لذا قسمت دیگر پاسخ ما لا ینحل و بدون جواب می ماند

به عبارت دیگر ما با ذکر دو مثال کلام شما را نقض کردیم.

یکی اینکه وقتی شما در خیار غبن شک می کنید که آنی است یا مستمر؟استصحاب می کنید بقاء و استمرار آن را و حال آنکه استعداد بقاء در آن محرز نیست.

یکی هم اینکه وقتی آبی در اثر تغییرات نجس می شود و پس از زوال تغییرات شما شک می کنید که آیا پاک است یا نجس؟استصحاب جاری می کنید و حال آنکه استعداد بقاء در آن محرز نیست.

حال:پاسخ شما که گفتید من از بررسی و دقّت در مطلقات استقراء کردم که هر جا مطلقی وارد شده ارادۀ استمرار از آن شده است و لذا وقتی به مطلقی مثل:المغبون له الخیار،بر می خورم می گویم مثل سایر مطلقات برای استمرار است،پاسخ به آن مثال خیار غبن است.

اما در آن یکی مثال یعنی:الماء المتغیّر،صحبت از اطلاق و استعداد و اینگونه امور نیست.بلکه صحبت از تغیّر است.

حاصل سخن در اینجا این است که با زوال تغیّر آیا باز هم نجاست باقی است یا که از بین می رود؟

این چه ربطی به استقراء مطلقات دارد و آنیّه بودن یا نبودن؟

بنابراین پاسخ شما ربطی به اینگونه موارد ندارد در حالیکه شما در اینگونه موارد استصحاب جاری می کنید.

*ثانیا:پاسخ جنابعالی پاسخ ناقصی است چرا که هر کجا که حکم شرع رفع و برداشته می شود،در حقیقت استعداد و بقائش تمام می گردد نه اینکه با وجود استعداد بقاء رافعی بیاید و آن را بردارد.

اصلا در احکام شرعیّه معقول نیست که حکم استعداد بقاء داشته باشد و در عین حال رافعی بیاید و آن را از بین ببرد.

بله در برخی موارد این مطلب معقول است از جمله:

1-در موضوعات خارجیه،فی المثل حیوانی و یا انسانی استعداد بقاء دارد لکن حادثه ای پیش می آید و آن را از بین می برد.

2-در احکام شرعیّه جزئیّه که مشهور به شبهۀ موضوعیّه است،فی المثل:

ص:312

خمر حرام است،ظرف خمری است که محکوم به حرمت است،این حرمت استعداد بقاء دارد یعنی مادامی که خمر است،حرمت هم باقی است لکن رافعی مثل اضطرار می آید و حرمت شرب آن خمر را از فرد مضطر برمی دارد.

امّا در احکام کلیه که به آن احکام شرعیّه گفته می شود،برای رفعشان اتمام استعدادشان لازم است نه اینکه استعداد بقاء داشته باشند و رافعی بیاید و آنها را از بین برد.چرا؟

زیرا شارع موضوعی را فی المثل با تمام خصوصیاتش مورد لحاظ قرار داده و حکم را بر روی آن جعل می کند و لذا تا آن موضوع با آن خصوصیات وجود دارد آن حکم هم وجود دارد،لکن وقتی که خصوصیات موضوع از بین رفت حکم آن نیز از بین می رود فی المثل:

خمر حرام است،در صورتی که تبدیل به خلّ بشود،حرمتش از بین می رود چرا که استعداد خمریتش تمام می شود نه اینکه خمریتش باقی است و در عین حال رافعی آمده و حکم آن را از بین می برد.

البته فرد شاخص رفع،نسخ است یعنی که احکام شرعیه را نسخ برمی دارد.

فی المثل:فلان حکم صدها سال استعداد بقاء داشت،لکن در اثر تمام شدن استعداد بقائش عمرش به پایان رسیده نسخ می شود.

بله،نسخ هم،فرد شاخص رفع است در حقیقت رفع نیست بلکه انتهاء مدّت و به پایان رسیدن استعداد است،تا چه رسد به سایر رفعها.

*جناب شیخ مگر خود شما در بحث شک نفرمودید که عند الشّک فی الرّافع استصحاب جاری می شود، لکن عند الشّک فی المقتضی،استصحاب جاری نمی شود و حال آنکه در اینجا بطور کلی می فرمائید که در احکام شرعیّه چیزی به نام شک در رافع نداریم بلکه همه اش شک در مقتضی و به تعبیر دیگر شک در استعداد است؟

بله،آن تعبیرات به حسب ظاهر ادلّه است یعنی وقتی به ظواهر ادلّۀ احکام که از جانب شارع صادر شده اند نظر می کنیم می بینیم که:

در برخی موارد به رافع،در برخی موارد به مانع و در برخی موارد به قاطع تعبیر شده است.

فی المثل:

شارع فرموده:وقتی وضو می گیری متطهری تا اینکه یرفعه الحدث و یا بالعکس می فرماید:

وقتی محدث می شوی این حدث هست تا که یرفعه الطهارة و یا وقتی زنی را عقد می کنی او بر تو حلال است تا که یرفعه الطلاق

ص:313

پس:به حسب ظاهر دلیل شک را به دو قسمت تقسیم کرده می گوئیم:

گاهی شک ما در مقتضی است مثل:الماء المتغیر نجس و طاهر بعد زوال تغیره.

گاهی هم شک ما در رافع است،مثل امثله ای که ذکر گردید.

اما وقتی واقع را مورد بررسی قرار می دهیم متوجه می شویم که حکم رفع ندارد بلکه تمام شدن استعداد دارد.

پس:جناب قمی شما که در جریان استصحاب معتقد به احراز استعداد هستید بطور کلی نباید که در احکام شرعیّه استصحاب جاری کنید مگر در احکام جزئیّه و موضوعات خارجیّه،چرا که در احکام شرعیّه نه احراز استعداد وجود دارد و نه شک در رافع.

و هر حکمی که در عالم به پایان می رسد به سبب تمام شدن استعداد آن است.

از این گذشته جناب قمی اگر از طریق استقراء برای شما ظن غالب پیدا شده است که احکام شرعیّه مستمر هستند دیگر نیازی به استصحاب ندارید فی المثل:

شارع فرموده:المغبون له الخیار،شما با لحاظ استقراء ظن پیدا کرده اید که این حکم استمرار دارد و با ظن به استمرار نیازی به استصحاب نمی باشد.چرا؟

به خاطر اینکه ظنّ شما ظهوری است و می توانید که به ظاهر این ظنّ خود عمل کنید،اعمّ از اینکه این ظهور ناشی از وضع باشد یا از استمرار و یا از استعمال.

به عبارت دیگر:این مطلق ظهور پیدا کرده در استمرار و چنین ظهوری حجّت است یعنی که با بودن اصول لفظیّه نوبت به اصول عملیّه نمی رسد.

*جناب شیخ آخرین ایراد حضرتعالی به مرحوم قمی چیست؟

این است که:جناب قمی چرا شما از این استقراء خود در باب نبوّت مورد بحث استفاده نمی کنید؟

اکنون که مطلقات شرعیّه نه فوری هستند و نه محدود،بلکه مستمر هستند تا اینکه یرفعه الرافع،نبوّت اعطاء شده به حضرت موسی نیز یکی از مطلقات و یا خطابات شرعیّه است و لذا بگوئید:

خدایتعالی حضرت موسی علیه السّلام را نبی قرار داده که یکی از مطلقات و خطابات شرعیّه است،لکن ما نمی دانیم که فرموده:انت نبی الی کذا؟یا که فرموده:انت نبی ای الی الابد؟یا که بطور مطلق فرموده:انت نبیّ ای؟

استصحاب میکنیم استمرار نبوّت او را.

ص:314

*پاسخ جناب قمی به این ایراد حضرتعالی چیست؟

می فرماید که این استقراء را در مسأله نبوّت انجام دادیم مسأله را بر عکس یافته دیدم که نبوّتها همه اش محدود بوده است و لذا:

وقتی که شک می کنم که آیا نبوّت موسی علیه السّلام محدود بوده یا مؤبّد؟می گویم محدود بوده است و نه مستمر.

*جناب شیخ پاسخ شما به این جواب جناب قمی چیست؟

به ایشان می گویم:وقتی که نبوّتها را مورد استقراء قرار دادید آنها را منسوخه دیدید و نه محدوده و منسوخه غیر از محدوده است.چرا؟

زیرا شما در هیچیک از نبوتهای مورد استقراء خود ندیدید که خدا فرموده باشد انت نبیّ ای الی سنة.

بله،نبوّتها همه اش مطلقه بوده است،منتهی یکی پس از دیگری منسوخ شده اند و این غیر از محدوده بودن است.نتیجه اینکه:

هر نبوّتی را که می دانیم که نسخ شده و رفعه رافع،فهو،و هر نبوتی را که نمی دانیم نسخ شده است یا نه؟ظاهرش را که انت نبیّ ای باشد می گیریم که استمرار است.

*جناب شیخ دوّمین پاسخ حضرتعالی از استدلال کتابی چیست؟

در حقیقت تفصیل و تکمیل همان پاسخ اوّل است که در ابتدای بحث به او داده شد و لذا می گوئیم:

استصحاب یا از باب تعبّد یعنی اخبار حجّت است و یا از باب اماریّت یعنی ظنّ.

1-اگر استصحاب از باب تعبّد حجّت باشد شما نمی توانید از آن در اینجا استفاده کنید.چرا که باید استصحاب را از یکی از دو شریعت سابقه و لاحقه بگیرید:

اگر بخواهید استصحاب را از شریعت سابقه بگیرید به شما می گوئیم شریعت سابقه خود مشکوک فیه است و معلوم نیست که چنین قاعده ای در آن باشد.

اگر بخواهید از شریعت لاحقه بگیرید و به تعبیر دیگر با استفاده از شریعت،لاحقه استصحاب را ثابت کرده و با آن شریعت و نبوّت قبلی را استصحاب کنید به ضرر شماست،چرا که این به معنای قبول نبوّت لاحقه است و با قبول شریعت و نبوّت لاحقه دیگر نیازی به استصحاب نبوت سابقه نیست.

2-اگر بگوئید استصحاب از باب ظنّ حجّت است و لذا از آنجا استفاده می کنیم به شما می گوئیم:

ص:315

اوّلا:با این استصحاب ظنّ شخصی حاصل نمی آید،ظنّ نوعی هم در اینجا بی فایده است چرا که اگر هم به حسب فرض گفته شود که در اعتقادیات یقین معتبر نمی باشد لا اقل ظنّ شخصی که لازم هست.

ثانیا:علی تقدیر حصول ظنّ شخصی هم،دلیلی بر حجیّت آن در باب اعتقادیات وجود ندارد و لو باب علم هم مسند باشد.

*جناب شیخ اگر کسی بگوید به فرض هم که ظنّ شخصی در اعتقادیات حجّت نباشد،لکن در فروع دین به درد می خورد،و لذا کتابی:

*استصحاب می کند نبوّت موسی ع را،در نتیجه ظنّ پیدا می کند به بقاء نبوت او ظنّ پیدا کردن به نبوّت موسی ع مستلزم ظنّ به بقاء احکام شریعت اوست

*لازمۀ ظنّ به بقاء احکام شریعت او این است که بتواند عمل کند به احکام او به ویژه در فرض انسداد باب علم،چه پاسخ می دهید؟

می گوئیم که خیر چنین استصحابی به درد شریعتش هم نمی خورد،چرا که وقتی به حسب فرض باب علم هم منسد بشود،می تواند احتیاط کند یعنی که بین احکام شریعتین جمع نماید.

*جناب شیخ اگر صاحب فصول به شما بگوید که استفادۀ از استصحاب در باب شرایع به اجماع ملل و نحل از ظنون خاصّه بوده و در این باب حجّت است یعنی:

*اگر کسی در بقاء نبوّت و یا شریعتش شک کند می تواند از استصحاب استفاده کند چنانکه امتهای سالفه از این استصحاب استفاده می کردند و الاّ باید که همیشه در حیرت و سرگردانی بمانند،چه می فرمائید؟

به ایشان پاسخ می دهیم؛خیر،ملل و نحل شرایعشان را روی استصحاب اخذ نکرده اند بلکه آن را عن علم و اعتقاد اخذ کرده اند چنانکه ما شریعتمان را عن علم و اعتقاد اخذ کرده ایم بدین معنا که:

پیامبران با بیّنات و یا معجزات ادّعای خودشان را برای پیروانشان ثابت می کردند و آنها با دقت نظر در آن امور از روی علم و عقل می پذیرفتند و تا نسخ نمی شد روی آن می ایستادند.

*جناب شیخ اگر کتابی بگویید که شما اعتقاد به وجود عیسی و موسی و نبوّت آنها را از طریق شریعت اسلام گرفته و به بودن آنها یقین دارید.

*به عبارت دیگر:نظر به اینکه حضرت محمد ص را آدم صادق و امین می دانید به وجود عیسی و موسی و نبوّت آنها یقین حاصل کرده اید.

*این صدق و امن تناقضی با اینکه شما آن متیقن سابق را استصحاب کنید ندارد،پس استصحاب کنید.چه می فرمائید؟

ص:316

می گوئیم:این چنین صدق و امنی که برای ما اعتقاد به نبوّت عیسی و موسی ایجاد کرده لیس الا من ناحیة نبوّته و عصمته فلا مجال للاستصحاب.

*جناب شیخ سوّمین پاسخ حضرتعالی از استدلال کتابی چیست؟

این است که:در ابتدا از او می پرسیم که آقای کتابی شما که مسلمانی را ملزم می کنی به اینکه متیقّن سابقت یعنی نبوت عیسی و موسی را استصحاب کن،مرادتان نبوّت به چه معناست؟

زیرا نبوّت دارای معانی مختلفی است:

1-یک معنای نبوّت عبارت است از حالات و ملکات و فضائل نفسانی که هر نبیّ ای دارای این ملکات و عوالم هست که با مردن از بین نمی رود چونکه قائم به نفس هستند و ما به بقاء نبوّت به این معنا یقین داریم و نه شک تا که نیازی به استصحاب باشد.

2-معنای دیگر نبوّت عبارت است از قدرت تصرّف در انفس و رئاست امّت و...

اگر مرادتان استصحاب این معناست ما قطع به عدم آن داریم چرا که با رحلت هر پیامبری معنای مزبور دیگر وجود ندارد،مگر انتقال آن به نایب او و لذا بقاء معنای مزبور ممکن نیست تا که قابل استصحاب باشد.

3-اگر مرادتان استصحاب شریعت حضرت موسی است به شما می گوئیم بله استصحاب این معنا متصوّر است،یعنی ممکن است برای کسی چنین شکی پیش بیاید و ثبوت به این معنا را که باید به شریعت او عمل کند را استصحاب کند و لکن ما چنین شکی نداریم،چرا؟

زیرا معتقدیم که حضرت موسی قوانینی آورد که در رأس آن قوانین قانون بشارت وجود داشت چنانچه در قرآن از زبان موسی علیه السّلام این مطلب نقل شده است که می گوید:

وقتی هم که مبشر به آمد،دیگر دوران آن نبوّت بسر آمد و لذا شما نمی توانید ما را ملزم به جریان استصحاب بکنی.

*جناب شیخ اگر کتابی بگوید:بله،موسی ع چنین بشارتی داده است و لکن مشخصا تعیین نکرده است که همین شخصی که در مکّه ظاهر شده است و گفته است که قولوا لا اله الا الله تفلحوا،همان مبشر به است.

*به عبارت دیگر موسی ع در این بشارت مصداق را مشخص نکرده است،شما چگونه ادعا می کنید که حضرت محمد ص،همان مبشر به است؟

به او می گوئیم:مبشر به یک موضوع کلّی نبوده است بلکه آنها به حضرت ختمی مرتبت با صفات خاصّه و ویژگی های معیّنه بشارت داده اند و لذا وقتی که نبی اکرم ص در مکّه ظاهر شد آنها را که واقعا اهل کتاب بودند و اوصاف ایشان را خوانده بودند تطبیق کردند و به او ایمان آوردند.

ص:317

زیرا که فرمود:من اقرار دارم به نبوّت موسی علیه السّلام به شرط اینکه به نبوّت نبیّ ما بشارت داده باشد.که مفهوم مخالف این کلام این است که:

پس:قبول ندارم نبوّت موسائی که به مجیء نبیّ ما بشارت نداده است.

*جناب شیخ اگر مراد امام در پاسخ به جاثلیق نبوّت تقدیریّه است و جای استصحاب باقی نمی ماند و کتابی عاجز شده است،پس چرا امام بعدا قائل به اقامۀ بیّنه شده است؟

به خاطر اینکه جاثلیق پس از آن گفت که شما هستید قضاوتهایتان بر روی دو شاهد عادل است،و لذا امام علیه السّلام فرمود بله.

جاثلیق گفت پس شما دو شاهد عادل و لکن غیر مسلمان بیاورید که شهادت بدهند به اینکه آن نبیّ که شما بدان اعتقاد دارید،حقّ است

من هم دو شاهد عادل می آورم که غیر از یهود و نصاری باشند و بر نبوت عیسی و موسی علیهما السّلام شهادت بدهند.

بله امام علیه السّلام نه تنها می خواست استصحاب کتابی را از دست او بگیرد،بلکه می خواست حقّانیّت را اثبات کند.و لذا:

اوّل استصحاب او را از دستش گرفت و سپس به دنبال این بود که با بیّنه حقّانیّت را ثابت کند.

بنابراین:از کتابی سؤال فرمود که آیا یوحنّا از حواریّون موسی را قبول داری یا نه؟

جاثلیق گفت بله،امام علیه السّلام فرمود مگر روز از روزها یوحنا بین حواریین حاضر نشد و اعلام ننمود که حضرت موسی امروز اعتراف کرد به ظهور خاتم الانبیاء و به آمدن او بشارت داد؟

جاثلیق گفت:بله،درست است،لکن چه معلوم که آنی که در آنجا مورد بشارت بود،همین شخصی باشد که در مکّه ظاهر شده است و ادّعای نبوّت کرده است؟

حضرت فرمود:بله یوحنّا به هنگام خبر بشارت،حضرت خاتم الانبیاء را با مشخصات کامل معرفی نمود و شما این را در کتابتان خوانده اید،و سپس شروع کردن به خواندن سوره ای از صفر...

انجیل که در آنجا مشخصات حضرت رسول ذکر شده بود،و لذا جاثلیق تسلیم شد.

از طرف دیگر،جاثلیق نیز ملتزم به آوردن بیّنه شد،در صورتی که اگر استصحاب زنده بود.

جاثلیق چه نیازی به بیّنه داشت که قبول بیّنه کرد.

این مطلب نشان می دهد که نبوّت تقدیریّه از جانب امام علیه السّلام اثبات شده و استصحاب هم از بین رفته است.

ص:318

متن الأمر العاشر

أنّ الدّلیل الدالّ علی الحکم فی الزمان السّابق:

1-إمّا أن یکون مبیّنا لثبوت الحکم فی الزّمان الثانی،کقوله:«أکرم العلماء فی کلّ زمان»، و کقوله:«لا تهن فقیرا»؛حیث إنّ النّهی للدّوام.

2-و إمّا أن یکون مبیّنا لعدمه،نحو:«أکرم العلماء إلی أن یفسقوا»؛

بناء علی مفهوم الغایة.

3-و إمّا أن یکون غیر مبیّن لحال الحکم فی الزّمان الثّانی نفیا و إثباتا:

-إمّا لإجماله،کما إذا أمر بالجلوس الی اللیل،مع تردّد اللیل بین استتار القرص و ذهاب الحمرة.

-و إمّا لقصور دلالته،کما إذا قال:«إذا تغیّر الماء نجس»؛فإنّه لا یدلّ علی أزید من حدوث النجاسة فی الماء،و مثل الإجماع المنعقد علی حکم فی زمان؛فإنّ الإجماع لا یشمل ما بعد ذلک الزّمان.

و لا إشکال فی جریان الاستصحاب فی هذا القسم الثّالث.

و أمّا القسم الثانی،فلا إشکال فی عدم جریان الاستصحاب فیه:

لوجود الدّلیل علی ارتفاع الحکم فی الزّمان الثّانی.

و کذلک القسم الأوّل؛لأنّ عموم اللفظ للزّمان اللاحق کاف و مغن عن الاستصحاب،بل مانع عنه؛إذ المعتبر فی الاستصحاب عدم الدلیل و لو علی طبق الحالة السّابقة.

ثمّ إذا فرض خروج بعض الأفراد فی بعض الأزمنة عن هذا العموم،فشکّ فیما بعد ذلک الزمان المخرج،بالنسبة إلی ذلک الفرد،هل هو ملحق به فی الحکم أو ملحق بما قبله؟

الحقّ:هو التفصیل فی المقام،بأن یقال:

1-إن اخذ فیه عموم الأزمان أفرادیّا،بأن اخذ کلّ زمان موضوعا مستقلا لحکم مستقلّ؛ لینحلّ العموم إلی أحکام متعدّدة بتعدّد الأزمان،کقوله:«أکرم العلماء کلّ یوم»،فقام الاءجماع

ص:319

علی حرمة اءکرام زید العالم یوم الجمعة.و مثله ما لو قال:«أکرم العلماء»ثم قال:«لا تکرم زیدا یوم الجمعة»إذا فرض الاستثناء قرینة علی أخذ کلّ زمان فردا مستقلا،فحینئذ یعمل عند الشکّ بالعموم،و لا یجری الاستصحاب،بل لو لم یکن عموم وجب الرجوع اءلی سائر الأصول؛لعدم قابلیّة المورد للاستصحاب.

2-و إن اخذ لبیان الاستمرار،کقوله:«أکرم العلماء دائما»ثمّ خرج فرد فی زمان،و شکّ فی حکم ذلک الفرد بعد ذلک الزمان،فالظاهر جریان الاستصحاب؛إذ لا یلزم من ثبوت ذلک الحکم للفرد بعد ذلک الزمان تخصیص زائد علی التخصیص المعلوم؛لأنّ مورد التخصیص الأفراد دون الأزمنة،بخلاف القسم الأوّل،بل لو لم یکن هنا استصحاب لم یرجع الی العموم، بل إلی الاصول الاخر.

و لا فرق بین استفادة الاستمرار من اللفظ،کالمثال المتقدّم،أو من الإطلاق،کقوله:

«تواضع للناس»-بناء علی استفادة الاستمرار منه-فإنّه إذا خرج منه التواضع فی بعض الأزمنة،علی وجه لا یفهم من التخصیص ملاحظة المتکلّم کلّ زمان فردا مستقلا لمتعلّق الحکم،استصحب حکمه بعد الخروج،و لیس هذا من باب تخصیص العامّ بالاستصحاب.

ترجمه

تنبیه دهم
اشاره

(در دوران بین تمسّک به عام یا استصحاب حکم مخصّص)

دلیل دلالت کنندۀ بر یک حکم در زمان سابق:

1-یا مبیّن نبوت آن حکم در زمان لاحق است:

مثل این سخن مولی که می گوید:اکرم العلماء فی کل زمان.

و مثل این سخن او که می گوید:لا تهن فقیرا.

از آن جهت که نهی(برای طلب ترک طبیعت است و طلب ترک طبیعت مستلزم دوام و استمرار است.

2-و یا مبیّن عدم آن حکم(در زمان لاحق)است،مثل این دلیل که می گوید:اکرم العلماء الی ان یفسقوا.بنابر اینکه غایت دارای مفهوم باشد.

ص:320

3-و یا اینکه مبیّن حال حکم در زمان لاحق نمی باشد،نه نفیا و نه اثباتا.

یا به خاطر مجمل بودنش،مثل اینکه امر کند به جلوس(در مسجد)تا لیل و حال آنکه لیل مردّد است بین استتار قرص خورشید و ذهاب حمرۀ مشرقیه.

و یا به خاطر مهمل بودن دلالتش،مثل اینکه بگوید:اگر(خصوصیات)آب تغییر کند،آب نجس می شود،که این دلیل بیشتر از حدوث نجاست در آب،دلالتی ندارد(نه اینکه مجمل باشد).

و مثل اجماعی که منعقد شده است بر یک حکمی در زمانی(که هر کس مثلا در معامله مغبون شود حقّ خیار غبن دارد)که این اجماع(نیز)شامل بعد از آن(که آیا فوری است و یا تراخی دارد) نمی شود.

و امّا در جریان استصحاب در این قسم سوّم(چندان)اشکالی وجود ندارد)(چرا که در این قسم است که مکلّف مبتلای به شک می شود و محتاج به استصحاب).

و امّا در رابطۀ با عدم جریان استصحاب در قسم دوّم(که موقت است نیز)به خاطر وجود دلیل بر از بین رفتن حکم در زمان لاحق،اشکالی وجود ندارد.

و این چنین است دلیل قسم اوّل(یعنی که مجرای استصحاب نیست)چرا؟

زیرا عمومیّت لفظ برای(در برگرفتن)زمان لاحق،کافی و بی نیازکنندۀ از استصحاب،بلکه (بر اساس قاعدۀ حکومت)مانع از اجرای استصحاب است.(که از اصول عملیه است)،و لو دلیل مطابق حالت سابقه است(یعنی که با استصحاب هماهنگ است و لکن نوبت به استصحاب نمی رسد).

آیا استصحاب حکم مخصّص با وجود عموم ازمانی جاری می شود یا نه؟

سپس:اگر خروج بعضی از افراد(مثلا زید)در بعض از زمانها(مثلا جمعه)مورد فرض قرار بگیرد،پس از آن در ما بعد آن زمان خارج شدۀ از عموم زمان نسبت به آن فرد(یعنی زید)شک بشود که ایا او در روز شنبه،در حکم ملحق به همان روز جمعه است(تا که اکرامش حرام باشد)یا که ملحق است به آنچه قبل از جمعه بود(که عموم اکرم العلماء بود)؟

(مرحوم شیخ سپس می فرماید:) قول حق در این مقام در مقابل قول محقق ثانی و مرحوم بحر العلوم قول به تفصیل است،به اینکه گفته شود:

1-اگر عموم ازمانی در آن دلیل عام(اکرم العلماء)عموم افرادی(هم)اخذ شود به اینکه هر زمانی(و یا هر روزی)مستقلا موضوع برای یک حکم مستقل اخذ شود یا که عموم(اکرم العلماء)

ص:321

منحل شود به احکام متعدده(یعنی یک میلیون وجوب)به(تعداد افراد)و به تعداد ازمان،مثل این سخن او که می گوید:

اکرم العلماء کل یوم،و(لکن)پس از آن اجماع قائم شود بر حرمت اکرام زید دانشمند در روز جمعه.

و مثل آن،این سخن مولاست که بگوید:اکرم العلماء(که از حیث زمان مهمل است)و سپس بگوید:لا تکرم زیدا یوم الجمعة.

حال اگر این استثناء(یعنی لا تکرم زیدا یوم الجمعه)قرینه فرض شود بر اینکه هر زمانی(هر روزی)یک فرد مستقل است،در اینصورت(که عموم ازمانی افرادی بشود)به هنگام شک(در روز شنبه)،به عموم عام،عمل می شود ولی استصحاب جاری نمی شود(چون با گذشت زمان موضوع عوض می شود و با عوض شدن موضوع جائی برای استصحاب نیست)بلکه اگر(در این فرض)عموم عامی(مثل اکرم العلماء هم)نباشد،رجوع به سائر اصول(مثل اصالة الاباحة)واجب است به دلیل عدم قابلیت این مورد برای استصحاب.

2-و اگر عموم زمانی در آن عام(اکرم العلماء)برای بیان استمرار یعنی ظرف مستمر لحاظ شود،مثل این سخن مولی که می فرماید:اکرم العلماء دائما،سپس فردی(از افراد این عموم)در زمانی(مثل جمعه)از این حکم خارج شود و(سپس در روز شنبه)در حکم این فرد،در پس از آن زمان،شک بشود.

(که آیا اکرام زید داخل در عموم عام می شود یا تحت خاص باقی می ماند)استصحاب حکم مخصص جاری می شود،چرا که از ثبوت آن حکم(به وسیلۀ اجرای استصحاب)برای آن فرد در بعد از آن زمان(یعنی جمعه)تخصیص زائد بر آن تخصیص معلوم(که لا تکرم زیدا فی الجمعه بود) لازم نمی اید(تا که از اصالة العموم مدد بگیریم)چرا؟

زیرا که مورد تخصیص در اینجا افراد است و نه ازمنه،به خلاف قسم اوّل،بلکه اگر در اینجا استصحابی نباشد(چرا که به نظر برخی شک در اینجا شک در مقتضی است)،باز هم به اصالة العموم رجوع نمی شود،بلکه به اصول دیگری از جمله اصالة الاباحة و الجواز رجوع می شود.

و اما در حکم مزبور بین استفادۀ استمرار زمانی از دلالت لفظ مثل مثالی که گذشت(که اکرم العلماء دائما بود)و بین استفادۀ آن از اطلاق لفظ مثل این قول او که تواضع للناس یعنی همیشه) فرقی وجود ندارد.البته بنابر اینکه استفادۀ استمرار از آن بشود.

پس اگر تواضع در بعضی از ازمنه(مثل روز جمعه)از آن عموم زمانی خارج شود به نحوی که

ص:322

این تخصیص قرینه نشود بر اینکه متکلم هر زمانی را فرد مستقلی(و یا قیدی)برای آن حکم قرار داده است،حکم این تخصیص پس از خروج استصحاب می شود،و این تخصیص(در فرض دوم) از باب تخصیص عام به وسیلۀ استصحاب نیست(بلکه عام به قوله علیه السّلام یک تخصیص خورد)

*** تشریح المسائل:

*موضوع بحث در تنبیه دهم چیست؟

پیرامون مطلبی است که در اصطلاح اصولیین به استصحاب حکم خاص معروف است.

*حاصل مطلب در«ان الدلیل الدال علی الحکم فی الزمان السابق:...الخ»چیست؟

بیان یک مقدمۀ مفصل است در تبیین مسأله ای که ذکر خواهد شد و لذا می فرماید:

دلیلی که دلالیت بر ثبوت حکمی در زمان گذشته دارد،نسبت به زمان لاحق و یا زمانهای لاحقه از سه حال خارج نیست:

*و امّا صورت اوّل آن این است که:همان دلیل خودش مبین حکم در زمان لاحق نیز هست و لذا نیازی به مراجعۀ به دلیل خارجی نمی باشد،منتهی ثبوت حکم در زمان لاحق خود بر سه نوع است:

1-گاهی دلیل به دلالت لفظیه،دلالت بر ثبوت حکم در زمان لاحق دارد،فی المثل مولی فرموده:اکرم العلماء فی کل زمان او دائما.

در اینجا خطاب به کمک کل زمان یا دائما زمانهای لاحقه را دربر می گیرد.

*تفاوت کل زمان با دائما یا ابدا در چیست؟

عموم کلّ زمان از نظر ازمان،افرادی است،یعنی که هر زمانی علیحده و مستقل مورد ملاحظه و موضوع الحکم قرار می گیرد.

و اما عمومیت کلمۀ دائما و یا ابدا به صورت استمراری است و نه افرادی.

2-گاهی دلیل به دلالت عقلیّه و به تعبیر دیگر بالملازمة العقلیه،دلالیت بر ثبوت حکم در زمانهای لاحقه دارد،فی المثل:

لاتهن فقیرا.یعنی که به هیچ فقیری اهانت نکن.

این دلیل،عقلا دلالت دارد بر اینکه در هیچ زمانی از زمانهای مختلف یعنی حال و آینده،نباید که به فقیر اهانت شود.چرا؟

ص:323

زیرا:غرض مولی از نهی،زجر از اصل طبیعت است،منتهی:

الطبیعة تنعدم بانعدام جمیع افرادها العرضیة و الطولیّة فی جمیع الازمنة و الامکنة.

و لذا:نهی به حکم عقل خواهان دوام و استمرار است.

*جهت یادآوری بفرمائید تفاوت امر و نهی عند الاطلاق در چیست؟

امر عند الاطلاق بر ایجاد اصل طبیعت دلالت دارد و قانون ایجاد این است که:

الطبیعة توجد بوجود فرد ما فی زمان ما و مکان ما شد.

در اینجا اگر امر بخواهد که دلالت بر عموم ازمانی داشته و زمانهای لاحقه را نیز دربر بگیرد باید که کلمۀ کل یوم،کل زمان،دائما و...را نیز بیاورد.

نهی عند الاطلاق بر انعدام طبیعت دلالت دارد و قانون انعدام این است که:الطبیعة تنعدم بانعدام جمیع افرادها العرضیه و الطولیة فی جمیع الازمنة و الامکنة و لذا نیازی به آوردن دائما و ابدا و...

ندارد،چرا که نهی،عقلا خواهان دوام و استمرار است و بر آن دلالت دارد.

3-گاهی هم ثبوت حکم در ازمنة لاحقه،به برکت اطلاق و مقدّمات حکمت فهمیده می شود، فی المثل:مولی فرموده:تواضع للناس،و لکن آن را به زمان خاصی مقیّد نکرده است.

-از مقدمات حکمت استفاده کرده می گوئیم:

-مولی در مقام بیان بوده،مانعی هم بر سر راه نبوده و لکن معذلک قیدی نیاورده

پس به لحاظ زمانی عمومیّت و استمرار دارد.یعنی:

به لحاظ افراد،تعمیم داشته و هر فردی از افراد انسانی را دربر می گیرد و به لحاظ زمانی همۀ ازمنه را شامل می شود یعنی که برای همیشه و در برابر همه متواضع باش.

*با توجه به انواع سه گانه ثبوت حکم در بالا،انما الکلام در صورت اوّل در چیست؟

این است که:در موارد مذکور،اگر در زمان لاحق در بقاء حکم سابق شک کردیم،نمی توانیم استصحاب جاری کنیم.چرا؟

زیرا استصحاب یک اصل است،و الاصل دلیل حیث لا دلیل،یعنی که با وجود دلیل اجتهادی نوبت به دلیل فقاهتی نمی رسد.

*و اما صورت دوم آن این است که:همان دلیل که مبیّن حکم سابق است خودش مبیّن عدم آن حکم سابق در زمان لاحق است فی المثل:

مولی گفته:اکرم العلماء الاّ ان یفسقوا،در اینجا وجوب اکرام را مغیّای به غایت فسق کرده است و غایت هم دارای مفهوم است و لذا مفهوم خطاب مزبور این است که:

ص:324

پس از فاسق شدن دیگر اکرام علما واجب نیست.

در این صورت نیز نوبت به استصحاب نمی رسد،یعنی نمی توان گفت:

پس از فاسق شدن شک می کنیم که آیا وجوب اکرام باقی است یا نه؟

بقاء وجوب را استصحاب می کنیم.چرا؟

زیرا خود دلیل بالمفهوم،عدم وجوب را ثابت نمود و لذا وجهی برای اجرای استصحاب در اینجا وجود ندارد.چون که الاصل دلیل حیث لا دلیل.

*و اما صورت سوم آن این است که:دلیلی که ثابت کنندۀ حکم سابق است،نسبت به زمان لاحق ساکت است یعنی که نفیا و اثباتا دلالتی بر استمرار آن در زمان لاحق ندارد،منتهی منشاء این سکوت و عدم دلالت مختلف است:

1-گاهی منشاء این سکوت و عدم دلالت دلیل عبارت است از اجمال دلیل و دوران امر بین دو چیز،فی المثل:

مولی گفته:اجلس فی هذا المکان الی اللیل،و لکن ما نمی دانیم که لیل به استتار قرص شمس حاصل می شود یا به ذهاب حمره مشرقیه؟

قدر متیقن این است که جلوس تا استتار واجب است لکن اینکه آیا پس از استتار قرص تا ذهاب حمره نیز واجب است یا نه نمی دانیم.

اما سرچشمۀ این ندانستن ما اجمال خطاب و یا به تعبیر دیگر دلیل است.

2-گاهی منشاء این سکوت،اهمال دلیل و یا قصور دلالت آن نسبت به زمان لاحق است فی المثل:

شارع فرموده:الماء اذا تغیر نجس.

از بیان مزبور متوجه شدیم که اگر اب کثیری با نجس ملاقات کند و یکی از اوصاف ثلاثۀ آن متغیر شود متنجس می شود.

پس از مدتی این تغیر زایل می شود و لذا ما شک می کنیم که آیا باز هم تنجّس الماء باقی است یا نه؟

در اینجا دلیل مزبور،اصل حدوث تنجّس را اثبات می کند و لکن نسبت به بقاء و استمرار حکم پس از زوال تغیّر قاصر است.

3-گاهی هم سکوت دلیل به خاطر این استکه:یک دلیل لبّی است و لذا باید که قدر متیقّن آن را اخذ نمود و لکن نسبت به مازاد از قدر متیقّن دلالتی ندارد.فی المثل:

ص:325

اجماع قائم شده است بر اینکه اگر یکی از دو شریک حصّۀ مشاعۀ خود را به شخص ثالثی بفروشد،شریک دیگر حق الشفعه پیدا می کند.

اما در اینکه آیا این حق فوریت دارد و تنها در اوّلین زمان ممکن می توان از آن استفاده نمود یا که تراخی دارد و در زمانهای بعدی هم قابل اعمال است؟باید گفت:

قدر متیقّن همان فوریّت است و زمانهای بعدی مشکوک می باشد.

شیخ می فرماید:از آنجا که در مورد اخیر،متیقّن سابق و مشکوک لاحق داریم و دلیل لفظی اجتهادی هم نه نفیا و نه اثباتا بر خلاف آن وجود ندارد.جای استصحاب بقاء هست.

*به عنوان مقدمۀ دوّم و تبیین بیشتر مطلب بفرمائید که اگر از یک طرف عامی از ناحیۀ مولی فرا برسد و در جای دیگر و به صورت منفصل نیز خاصّی از جانب او فرا برسد از مقایسۀ این دو دلیل به لحاظ دلالت و عدم دلالتشان بر دوام و استمرار چه صوری حاصل می آید و در کدامیک از این صور استصحاب جاری می شود؟

اگر دو دلیل مورد نظر را بر حسب زمان و یا به تعبیر دیگر به لحاظ دلالت و عدم دلالت آنها بر دوام و استمرار مقایسه کنیم پنج صورت حاصل می آید:

1-اینکه هر یک از عام و خاصّ در دوام و استمرار ظهور داشته و دربر گیرندۀ زمان لاحق باشند فی المثل:

دلیل عام می گوید:اکرم العلماء فی کل یوم او دائما

دلیل خاص می گوید:لا تکرم زید العالم فی کل یوم او دائما

در این صورت اگر ما در زمانی از ازمنه نسبت به بقاء حکم عام و یا خاص شک بکنیم،جائی برای استصحاب وجود ندارد.چرا؟

زیرا:دلیل اجتهادی که در اینجا عبارت باشد از اصالة العموم و اصالة الظهور تکلیف ما را روشن می سازد.

2-اینکه هر یک از عام و خاص دلالت کنند بر نفی حکم،از زمان لاحق فی المثل:

دلیل عام می گوید:اکرم العلماء الی یوم الجمعة.

دلیل خاص می گوید:لا تکرم زیدا الی یوم الجمعة.

در اینصورت اگر ما نسبت به ما بعد جمعه یعنی روز شنبه شک کنیم و شک ما در بقاء حکم عام یا خاص باشد،جائی برای استصحاب نیست.چرا؟

زیرا:مفهومی که در غایت دو خطاب وجود دارد جائی برای شک نمی گذارد تا که صحبت از استصحاب شود.

ص:326

3-اینکه هر یک از عام و خاص نسبت به زمان لاحق ساکت باشند یعنی که نه نفیا دلالت بر آن داشته باشند و نه اثباتا.فی المثل:

قبلا اجماع قائم شده بود بر وجوب اکرام کل العالم.

سپس اجماع قائم شد بر حرمت اکرام فلان زید.

در اینصورت قدر متیقن همان زمان سابق است و لکن نسبت به زمان لاحق،دلیل اجماع وضعیّت را روشن نمی سازد.

پس:اگر ما در بقاء حکم عام یا خاص شک بکنیم در هر دو می توانیم که استصحاب جاری کنیم.

4-اینکه دلیل عام نسبت به زمان لاحق ساکت و لکن دلیل خاص مبیّن آن است فی المثل:

اجماع قائم شده بر وجوب اکرام علماء و لکن دلیل خاص دلالت می کند بر اینکه:لا تکرم زیدا فی کلّ یوم.

در اینصورت نسبت به حکم خاص نمی توان استصحاب جاری نمود و لکن نسبت به حکم عام در صورتیکه با تخصیص مزبور تکلیف روشن نشود می توان استصحاب جاری نمود.

5-اینکه دلیل عام نسبت به زمان لاحق مبین باشد و دلیل خاص نسبت به آن ساکت است.فی المثل:دلیل عام می گوید:اکرم العلماء فی کل یوم.

دلیل خاص می گوید:لا تکرم زیدا یوم الجمعة.

-انما الکلام در همین صورت اخیر است.

*با توجّه به دو مقدّمه ای که گذشت و محل نزاع که همین صورت اخیر یعنی صورت پنجم در مقدمۀ دوّم باشد روشن شد مراد از«ثم اذا فرض خروج بعض الافراد فی بعض الازمنة،عن هذا العموم...الخ» چیست؟

این است که:اگر ما در صورت اخیر،پس از سپری شدن جمعه نسبت به روز شنبه شک پیدا کنیم که آیا حکم زید همان حکم خاص است که حرمت اکرام باشد یا حکم عام است که وجوب اکرام باشد؟

آیا باید از عموم عام نسبت به ازمان استفاده کنیم یا که استصحاب مخصص را جاری کنیم؟

مرحوم شیخ در پاسخ به این سؤال می فرماید:حقّ در اینجا قول به تفصیل است،منتهی قبل از ورود به بیان این تفصیل ذکر چند نکته لازم است:

1-عام در یک تقسیم خود بر دو قسم است:عام افرادی،عام ازمانی.

ص:327

عام افرادی،عامی است که به لحاظ افراد و مصادیق عمومیّت دارد و تمام افرادش را دربر می گیرد.مثل:العلماء و یا کلّ عالم که عام است و بر عادل و فاسق و...اطلاق می شود اعم از اینکه از نظر زمانی هم عمومیت داشته باشد یا نه.

عام ازمانی:عامّی است که به لحاظ زمانی عمومیّت دارد و شامل همۀ ازمنه می شود اعم از اینکه به لحاظ افراد هم عمومیّت داشته باشد یا نه.

مثل کل یوم،دائما،ابدا و....

*بطور کلّی چه تفاوتهائی بین عام افرادی و عامّ ازمانی وجود دارد؟

1-در عام افرادی،افراد و مصادیق در عرض هم به لحاظ ورودی یکجا جمع اند و حال آنکه در عام ازمانی،افراد که همان زمانهای مختلف باشند،طولی و تدریجی اند.

2-نسبت میان عام افرادی و عام ازمانی،عموم و خصوص من وجه است یعنی:در برخی از موارد ممکن است که نه عام ازمانی باشد و نه افرادی مثل:

اکرم زیدا فی یوم الجمعه.

در برخی از موارد ممکن است که هم عام ازمانی باشد و هم عام افرادی مثل:

اکرم العلماء فی کل یوم(مادۀ اجتماع)

در برخی موارد هم ممکن است عام افرادی باشد و لکن عام ازمانی نباشد مثل:

اکرم العلماء فی یوم الجمعة.(مادۀ افتراق)

در برخی از موارد هم ممکن است عام ازمانی باشد و لکن عام افرادی نباشد مثل:

اکرم زیدا فی کل یوم(مادۀ افتراق)

*عام افرادی خود بر چند نوع است؟

بر سه نوع:1-استغراقی 2-مجموعی 3-بدلی

در عام استغراقی،هر فردی از افراد استقلالا موضوع الحکم هستند و خطاب به تعداد افراد منحل می شود و لذا هر یک بطور علیحده دارای اطاعت و عصیان و ثواب و عقاب هستند.

در عام مجموعی،مجموع افراد من حیث المجموع موضوع واحدی را تشکیل می دهند و دارای حکم واحدی هستند و لذا با انجام مجموع یک اطاعت و ثواب و با ترک مجموع(و یا بعض مجموع)یک عصیان و عقاب بیشتر وجود ندارد.

در عام بدلی،یک زمان از ازمنۀ متعدّده علی البدل موضوعیت دارد مثل:افعل کذا فی ایّ زمان شئت.

ص:328

*لحاظ ازمان در عامّ ازمانی چگونه است؟

1-گاهی زمانهای مختلف به صورت افرادی ملاحظه می شوند یعنی که مولی در خطاب و یا به تعبیر دیگر در لسان دلیل هر یک از این ازمنه را مستقلا موضوع حکم قرار می دهد،چنانکه در عام افرادی استغراقی مطلب چنین بود و لذا اگر به حسب فرض ما تنها عام افرادی داشته باشیم مثل:اکرم العلماء

-و این عام در خارج یک هزار فرد داشته باشد به تعداد هزار فرد،هزار تکلیف نیز درست می شود.

و اگر به حسب فرض تنها عام ازمانی داشته باشیم مثل:اکرم زیدا فی کل یوم و لکن در خارج هزار روز متصور باشد به تعداد هزار روز تکلیف ثابت می شود.

و اگر به حسب فرض هم عام افرادی داشته باشیم و هم عام ازمانی مثل:اکرم العلماء فی کل یوم یک میلیون تکلیف در حق ما ثابت می شود،چرا؟

زیرا در هر روز از این هزار روز،هزار نفر را باید اکرام کنیم.

2-گاهی هم عموم ازمان به صورت استمراری مورد ملاحظه قرار می گیرد یعنی که مولی از اول تا به آخر یک مطلوب بیشتر ندارد،منتهی اصل ایجاد این مطلوب به تنهائی مطلوب نیست بلکه استمرار و تداوم آن مطلوبیت دارد مثل:اکرم العلماء دائما.

در اینجا منظور این نیست که مکلف در عالم خارج هر روز برود و هزار عالم را پیدا کند و اکرام نماید،بلکه منظور این است که:

هر زمانی که به عالم برخوردی او را گرامی بدار و لو این مصادفت و برخورد ماهی یک بار حاصل شود.

حال:با توجه به نکات فوق مرحوم شیخ در پاسخ به سؤال مطرح شده می گوید:حق در این مقام،همان تفصیل است؛به اینکه گفته شود:

1-اگر عموم ازمان در خطاب مولی به صورت افرادی ملاحظه شده باشند یعنی که هر زمانی مستقلا موضوع از برای حکم باشد و لکن عموم نیز حقیقتا به تعداد زمانها منحل شده و تعدد پیدا کند مثل اینکه:

اوّل به صورت عام فرموده:اکرم العلماء فی کل یوم که ظهور در عموم استغراق دارد و اکرام در هر روزی مستقلا مطلوب است.

سپس اجماع قائم شده مبنی بر اینکه:اکرام زید در روز جمعه حرام است و لکن از آنجا که

ص:329

اجماع یک دلیل لبّی است و باید قدر متیقن آن را گرفت و نسبت به ما بعد روز جمعه یعنی شنبه نفیا و اثباتا ساکت است

در این صورت حکم این است که:نسبت به ما بعد زمان مخرج به عموم عام تمسّک شود و جائی برای استصحاب حکم خاص وجود ندارد.

*دلیل اینکه در این صورت به عموم عام تمسّک می شود چیست؟

این است که:در دو باب از اصالة العموم استفاده می شود.

یکی در باب شک در اصل تخصیص و دیگر در باب شک در تخصیص زائد

ما نحن فیه نیز از همین باب شک در تخصیص زائد است چرا؟

زیرا:به حسب فرض هر فردی از زمان مستقلا موضوعیت دارد و عام مذکور یک میلیون فرد دارد.

اکنون قدر مسلمش این است که:یک فرد آن یعنی خصوص اکرام زید در خصوص روز جمعه استثناء شده است.

امّا دوباره در روز شنبه موضوع جدید بوده و دارای حکم جدید است و ربطی به زمان قبل ندارد مثل زید و بکر که دو فرد و دو موضوع اند.

آنگاه ما نسبت به روز شنبه و روزهای بعد شک داریم که آیا عموم عام،تخصیص خورده است یا نه؟

بنابراین شک ما شک در تخصیص زائد است که مجرای اصالة العموم می باشد.

*چرا در صورت اخیر به استصحاب نمی توان تمسّک کرد؟

به خاطر اینکه،بقاء موضوع و وحدت آن در قضیّۀ متیقّنه و مشکوکه شرط استصحاب است.

به عبارت دیگر:باید بقاء ما کان باشد و نه حدوث و تجدّد مثل و حال آنکه در ما نحن فیه موضوع متبدّل شده است و لذا جای استصحاب نیست و لو از عموم عام و اصالة العموم هم استفاده نشود و مبتلای به مانعی گردد.

*غرض از«و مثله ما لو قال:اکرم العلماء،ثم قال:لا تکرم زیدا یوم الجمعة...الخ»چیست؟

این است که مثل مثال فوق الذّکر است آنجا که اوّل عامی را بفرماید و فی المثل بگوید:اکرم العلماء،که به لحاظ افرادی عمومیّت دارد و لکن از لحاظ ازمانی ساکت است.

سپس بطور منفصل بفرماید:لا تکرم زیدا العالم فی یوم الجمعة.

در اینجا اگر چه عام قبلی از نظر زمان ساکت است و لکن این تخصیص قرینه است بر اینکه

ص:330

عام قبلی در واقع عمومیّت داشته و شامل زمانهای مختلف می شود.چرا؟

زیرا اگر در واقع چنین شمولی نداشت استثناء از آن لغو و عبث می بود،و لغو و عبث از مولای حکم صادر نمی شود.

*از کشف این مطلب چه نتیجه ای می گیرد؟

می گوئیم:اگر فرض کنیم که استثناء بعدی خود قرینه است بر اینکه هر زمانی از زمانها در عام مستقلا موضوعیّت دارد و عموم ازمان افرادی است البته؛مثال مزبور به لحاظ احکام ملحق می شود به مثال قبل که در آن به عموم عام مراجعه می شود و نه استصحاب خاص.

و لکن اگر فرض کنیم که این استثناء صرفا قرینه است بر ظهور عام قبلی در دوام و استمرار و لکن اینکه هر زمانی هم بطور علیحده موضوع حکم باشد ثابت نمی باشد،در اینصورت مثال مزبور ملحق می شود به شق بعدی مطلب که حکمش تفصیلا خواهد آمد.

2-و امّا اگر عموم ازمان در لسان دلیل صرفا به منظور بیان استمرار اخذ شود یعنی که تنها دلالت داشته باشد بر اینکه مطلوب مولی استمرار فلان عمل است و نه یک بار ایجاد آن و بار دیگر ترک آن مثل اینکه:

مولی فرموده باشد:اکرم العلماء دائما او ابدا،یعنی که پیوسته از تو می خواهم که دانشمندان را گرامی بداری نه اینکه یک روز گرامی بداری و روز دیگر به آنها پشت کنی.

در این فرض اگر پس از مدتی خاصی بیاید مبنی بر اینکه اکرام زید در روز جمعه حرام است،از طرفی هم فرض کنیم که روز جمعه قید حکم نیست بلکه صرفا ظرف است و تقیید یا تخصیص مال فرد است و نه زمان.

سپس نسبت به روزهای بعد از جمعه شک کنیم که آیا اکرام زید داخل در عموم عام می شود یا تحت خاص باقی می ماند؟

در اینصورت حکم این است که:از استصحاب حکم مخصص استفاده می کنیم و نه از اصالة العموم.

*چرا در اینصورت از استصحاب استفاده می کنیم؟

به خاطر اینکه شرط آن محرز است و آن وحدة موضوع است،چونکه این فرد امروزی یعنی زید،در روز شنبه همان زید دیروزی است و تخصیص مال فرد است و لذا قابل ابقاء می باشد.

*چرا در اینصورت اصالة العموم جاری نمی شود؟

ص:331

بخاطر اینکه از ابقاء زید تحت الخاص،تخصیص زائدی پیش نمی آید تا که از اصالة العموم استفاده کرده و مدد بگیریم برخلاف فرض قبلی که در آن تخصیص زائد پیش می آمد.

از این گذشته،حتی اگر از استصحاب هم در اینجان نتوانیم استفاده کنیم،به خاطر اینکه مثلا شک ما شکّ در مقتضی است و عندنا استصحاب جاری نمی شود باز هم نوبت به اصالة العموم نمی رسد و این اصل لفظی در ما نحن فیه مجرا ندارد،بلکه نوبت به اصول دیگری از قبیل اصالة الاباحة و الجواز می رسد.

*غرض از«و لا فرق بین استفادة الاستمرار من اللفظ...او من الاطلاق...الخ»چیست؟

این است که:در حکم مذکور بین اینکه از ظاهر لفظ و به دلالت لفظیه استمرار و دوام استفاده شود مثل اکرم العلماء دائما،و بین اینکه از راه قرینۀ عقلیّه یعنی قرینۀ حکمت و به تعبیر دیگر از راه اطلاق کلام به برکت مقدّمات حکمت،استمرار استفاده شود،تفاوتی وجود ندارد.مثل اینکه:

1-اوّل فرمود:تواضع للناس،و ما گفتیم که مولی در مقام بیان بوده مانعی هم وجود نداشته،مع ذلک خطاب را مقیّد نکرده به اینکه تواضع للناس مثلا فی هذا الیوم.

از این اطلاق روشن می شود که همۀ ازمنه،بطور مستمر مورد نظر می باشد.

2-پس از آن زمان معیّنی مثلا مثل یوم الجمعة از آن اخراج می شود،لکن پس از یوم الجمعه ما در بقاء حکم خاص شک می کنیم،باز هم مطلب از همان قرار است یعنی می گوئیم:

اگر این تقیید و تخصیص کاشف بود از اینکه هر زمانی مستقلا موضوع حکم باشد و به تعداد ازمنه،حکم هم متعدد بشود،این مورد ملحق می شود به فرض اوّل که عموم ازمان افرادی باشد،و لذا همان حکم را خواهد داشت.

و لکن اگر از این تقیید صرفا استمرار و دوام حکم عام،نسبت به سایر افراد را کشف نمودیم، این مورد ملحق می شود به قسم ثانی و همان احکام را خواهد داشت.

مضافا بر اینکه:استصحاب حکم خاصّ در این موارد چنانکه مرحوم بحر العلوم گفته از باب تخصیص عام به وسیلۀ استصحاب نیست تا که قابل خدشه و اشکال باشد،بلکه از باب ابقاء همان تخصیص اوّل است.

*شاهد بر این مدّعا چیست؟

این است که:اگر در اینجا استصحاب هم نباشد باز هم به اصالة العموم رجوع نمی شود،بلکه به اصول دیگری از جمله اصالة الاباحة و الجواز رجوع می شود.

ص:332

متن و قد صدر خلاف ما ذکرنا-من أنّ مثل هذا من مورد الاستصحاب،و أنّ هذا لیس من تخصیص العامّ به-فی موضعین:

أحدهما:ما ذکره المحقّق الثانی رحمة الله فی مسألة خیار الغبن فی باب تلقّی الرّکبان:من أنّه فوریّ؛لأنّ عموم الوفاء بالعقود من حیث الأفراد،یستتبع عموم الأزمان. (1)

و حاصله:منع جریان الاستصحاب؛لأجل عموم وجوب الوفاء،خرج منه أوّل زمان الاطّلاع علی الغبن و بقی الباقی.

و ظاهر الشهید الثانی فی المسالک إجراء الاستصحاب فی هذا الخیار.و هو الأقوی؛بناء علی أنّه لا یستفادّ من إطلاق وجوب الوفاء إلاّ کون الحکم مستمرّا،لا أنّ الوفاء فی کلّ زمان موضوع مستقلّ محکوم بوجوب مستقلّ،حتّی یقتصر فی تخصیصه علی ما ثبت من جواز نقض العقد فی جزء من الزّمان و بقی الباقی.

نعم لو استظهر من وجوب الوفاء بالعقد عموم لا ینتقض بجواز نقضه فی زمان،بالإضافة إلی غیره من الأزمنة،صحّ ما ادّعاه المحقّق قدس سره.

لکنّه بعید؛و لذا رجع إلی الاستصحاب فی المسألة جماعة من متأخّری المتأخّرین (2)تبعا للمسالک (3)إلاّ أنّ بعضهم (4)قیّده بکون مدرک الخیار فی الزمان الأوّل هو الإجماع،لا أدلّة نفی الضرر؛لاندفاع الضرر بثبوت الخیار فی الزمن الأوّل.

و لا أجد وجها لهذا التفصیل؛لأنّ نفی الضرر إنّما نفی لزوم العقد،و لم یحدّد زمان الجواز، فإن کان عموم أزمنة وجوب الوفاء یقتصر فی تخصیصه علی ما یندفع به الضرر،و یرجع فی الزائد إلی العموم،فالإجماع أیضا کذلک،یقتصر فیه علی معقده.

ص:333


1- (1) .جامع المقاصد 4:38.
2- (2) .کالمحدّث البحرانی فی الحدائق 19:43،و صاحب الجواهر فی الجواهر 22:476،و 23:43. [1]
3- (3) .المسالک 3:190.
4- (4) .هو صاحب الریاض علی ما نقله المنّف فی خیارات المکاسب(طبعة الشهیدی):242،و انظر الریاض(الطبعة الحجریة)1:521 و 525.

ترجمه

در دو موضع با آنچه ما گفتیم مخالفت شده است:

1-یکی از آن دو موضع،نظریۀ محقّق ثانی در مسأله خیار غبن در باب تلقّی رکبان است،مبنی بر اینکه:

خیار غبن فوری است(و در زمانهای دوم و سوم ما حق خیار نداریم)چرا که عموم وجوب وفاء،دلالت بر این دارد که عموم ازمانی لازمۀ عقلی عموم افرادی است یعنی هر کجا که عموم، افرادی باشد ازمانی نیز هست.

حاصل مطلب اینکه:نسبت به ما بعد زمان مخرج از زمانهای مشکوک(از عموم عام استفاده می شود)و لذا نوبت به استصحاب حکم مخصص نمی رسد.چرا؟

زیرا عموم ازمانی آیه،نسبت به اوّلین زمان اطلاع فروشندگان از غبن،تخصیص خورده است (و در آن زمان وجوب وفاء در کار نیست)و لکن نسبت به بقیّه(یعنی زمان دوم و سوم و...شک در تخصیص داریم و لذا به عموم آیه تمسّک کرده می گوئیم خرج ما خرج)و بقی ما بقی.

و ظاهر عبارت شهید ثانی در کتاب مسالک(نسبت به زمان دوم و سوم نیز)جای جریان استصحاب در خیار غبن است(و نه جای تمسک به عموم عام)و این قول اقوی است چرا که از اطلاق حکم به وجوب وفاء به عقد در آیۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ،و عدم تقیید آن به زمان خاصّی،عموم ازمانی استفاده می شود و چنین عمومیّتی ظهور در استمرار دارد(یعنی که مطلوب مولا در تمام انات وفای به عقد است به نحو استمرار در طول زمان)

نه اینکه هر آن و لحظه مستقلا موضوع برای وجوب وفا لحاظ شده باشد تا به تعدد آنات، اطاعتها و عصیانها و ثوابها و عقابها متعدّد شود.

بله،اگر مرحوم محقّق اثبات کند که عموم ازمانی آیۀ مذکور به نحو افرادی است بدین معنا که هر زمانی مستقلا موضوع وجوب وفاء است،مدّعای اول مبنی بر اینکه اوّلین زمان اطلاع از خیار غبن که یک فرد مستقل بود به دلیل خاصّی خارج شد و لکن زمانهای بعدی که هر یک مستقل اند، دلیل بر خروجشان از عموم آیه وجود ندارد و لذا بر فرض شک در هر یک از آنها از اصالة العموم استفاده می کنیم)صحیح خواهد بود.لکن این بعید است.

روی همین اصل چنین عمومیّتی از آیه استفاده نمی شود و لذا بسیاری از متأخرین به ویژه صاحب ریاض به پیروی از شهید ثانی از استصحاب خیار غبن استفاده کرده اند(لکن با این تفاوت

ص:334

که)صاحب ریاض قائل به تفصیل شده می گوید:(اگر در اثبات خیار غبن از اجماع مدد بگیریم نسبت به زمانهای دوم و سوم و...می توانیم از استصحاب استفاده کنیم و لکن اگر از قانون مدد بگیریم نسبت به زمانهای بعدی حق اجرای استصحاب نداریم.)

البته؛برخی از آنها مطلب را مقیّد کرده اند به اینکه مستند خیار غبن در زمان اوّل هما اجماع است و نه ادلّۀ نفی ضرر،چرا که با ثبوت این خیار در همان زمان اوّل می تواند که دفع ضرر نماید.

شیخ می فرماید:ما وجهی برای این تفصیل نمی یابیم چرا که،نفی ضرر،نفی لزوم عقد است و لکن جواز را محدود نمی کند،و از این حیث مثل اجماع است(یعنی همانطور که اجماع فوریت و تراخی را در خیار غبن تعیین نمی کرد،قانون لا ضرر نیز از تعیین آن ناتوان است).چرا؟

زیرا قانون لا ضرر تنها حکم ضرری را نفی می کند و لکن نمی تواند حکمی را بجای آن بنشاند، بنابراین:اگر عموم ازمانی یک خطاب علی نحو الافرادی باشد،جای تمسّک به عموم است.

و اگر به نحو استمراری لحاظ شده باشد جای استصحاب حکم خاص است.

*** تشریح المسائل:

*مراد از«احدهما:ما ذکره المحقق الثانی(ره)فی مسألة خیار الغبن فی باب تلقی الرکبان؛...الخ»چیست؟

اشاره به فرمایشات محقق ثانی(ره)در مسألۀ مورد بحث در اینجاست.

حاصل مطلب اینکه:وقتی کاروانهای تجاری از سفر تجاری برگشته و به شهر نزدیک می شدند و یا کاروانهای تجاری دیگر مناطق برای عرضه و فروش کالای خود به طرف آن شهر به حرکت درآمده،به شهر نزدیک می شدند،مطلعین از بازار شهر به استقبال کاروان رفته و کالاهای کاروانیان را با قیمت کمتری از قیمت بازار خریداری می کردند و صاحبان کالا از این مسأله بی خبر بودند.

کاروانیان پس از قرار گرفتن در بازار و آگاهی از قیمت اجناس متوجّه می شدند که مبلغ زیادی مغبون شده اند.

در اینجا این سؤال برای آنها پیش می امد که آیا با توجه به گذشت زمان حقّ خیار غبن برای ما وجود دارد یا نه بلکه خیار غبن فوری بود،و ما دیگر حق خیار نداریم؟

به عقیدۀ محقّق ثانی نسبت به ما بعد زمان مخرج از زمانهای مشکوک،از عموم عام استفاده می شود،و لذا نوبت به استصحاب حکم مخصّص نمی رسد،اعم از اینکه عموم ازمانی به نحو

ص:335

افرادی و استقلالی ملاحظه شده باشند و یا به نحو استمراری.

البته از موردی که ذکر می کنند خصوص همین قسم دوم استفاده می شود،که اگر در این فرض از عموم عام استفاده کنند در فرض قبلی به طریق اولویت جای اصالة العموم است،توضیح ذلک اینکه:

1-فی المثل:آیۀ شریفۀ: أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ،دارای دو عمومیّت است:

-یک عموم افرادی که از جمع محلّی به(ال)استفاده می شود و لذا معنای ایه این می شود که:

وفای به هر عقدی از عقود واجب است.

-یکی هم عموم ازمانی که در نتیجه معنای آیه این می شود که به هر عقدی در هر زمانی وفا کنید.

اما اینکه عموم ازمانی از کجای آیۀ شریفه استفاده می شود سه احتمال از جانب حضرات در آن داده شده است:

-از تعبیر خود مرحوم محقّق که فرمود:لانّ عموم الوفاء العقود من حیث الافراد،یستتبع عموم الازمان،استفاده می شود که عموم ازمانی لازمۀ عقلی عموم افرادی است.

یعنی که هر کجا عموم افرادی باشد ازمانی هم هست.

البته باید گفته که چنین ملازمه ای در کار نیست،بلکه نسبت میان آنها عموم و خصوص من وجه است،فی المثل:

اگر اجماع قائم شده است بر وجوب اکرام علماء،عموم افرادی در آن محرز است و لکن عموم ازمانی از آن استفاده نمی شود چونکه یک دلیل لبّی است.

و یا فی المثل:در اکرم العلماء فی یوم الجمعه،عموم افرادی وجود دارد و لکن این عموم حتما ازمانی نیست.

از برخی تعبیرات در بحر الفوائد استفاده می شود که استمرار و دوام و عموم ازمانی از خود مادۀ امر یعنی وفاء به عقد،فهمیده می شود.چرا؟

بخاطر اینکه اگر کسی پس از مدتی عقدش را به هم بزند عرفا گفته می شود که فلانی به عقد و عهدش وفا نکرد.و لذا باید که مستمر باشد.

به نظر مرحوم شیخ انصاری و عبارات برخی دیگر عموم ازمانی از اطلاق ایه استفاده می شود چرا که می گوئیم:

مولا در مقام بیان بوده،مانعی هم برای آوردن قید بر سر راهش نبوده،معذلک حکم وجوب وفاء را مطلق آورده و به زمان خاصی مقید نکرده است.

پس:روشن می شود که حکم به وجوب وفاء بر هر زمان از ازمنه قابل انطباق است.

ص:336

2-همانطور که عموم افرادی آیۀ شریفۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ مبتلای به تخصیص شده و کلیّۀ عقود جایزه از تحت آن خارج شده اند،چه عقودی که ثانیا و بالعرض و بواسطۀ جعل خیار جایز شده اند مثل کلیّۀ عقدهای خیاری.

همینطور هم،عموم ازمانی آیۀ شریفه فی الجمله دچار تخصیض شده است مثل خیار غبن که شخص مغبون پس از اطلاع از غبن در اولین فرصت ممکن حق خیار غبن پیدا می کند که مورد بحث مرحوم محقق بوده و مسألۀ مورد بحث ما نیز می باشد.

3-همانطور که نسبت به عموم افرادی آیه،اگر در تخصیص زائد شک کنیم به عموم عام تمسّک می کنیم همینطور هم به عموم ازمانی آن نیز اگر در تخصیص شک کنیم از عموم عام استفاده می کنیم و ما نحن فیه نیز از همین قبیل است چرا؟

چونکه عموم ازمانی آیه قطعا نسبت به اولین زمان اطلاع فروشندگان از غبن،تخصیص خورده است و لذا در آن زمان وجوب وفاء در کار نیست.

امّا نسبت به زمان دوم و سوم و...شک در تخصیص داریم و لذا:

به اصالة العموم آیه تمسّک کرده و می گوئیم:خرج ما خرج و بقی ما بقی.

*پس مراد از«و ظاهر الشهید الثّانی فی المسالک اجراء الاستصحاب فی هذا الخیار...»چیست؟

این است که:مرحوم شهید ثانی(ره)در مسالک الافهام فی شرح شرائع الاسلام فرموده است:در اینجا نسبت به زمان دوم و سوم جای استصحاب حکم خاص است و نه جای تمسّک به عموم عام.

*مراد شیخنا از«و هو الاقوی:...الخ»چیست؟

این است که:ایشان نیز همین رأی و نظر اخیر را تقویت کرده می گوید:

عموم ازمانی،در آیۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ از اطلاق حکم به وجوب وفاء به عقد و عدم تقیید آن به زمان خاصی استفاده می شود و چنین عمومیّتی ظهور در استمرار دارد.

به عبارت دیگر:مطلوب مولا در تمام آنات امر واحدی بوده و آن وفاداری به عقد است به نحو استمرار و تداوم در طول زمان.

در اینجا:هر آن و لحظه ای مستقلا و علیحده،موضوع از برای وجوب وفا لحاظ نشده و وجوب وفا در هر آنی بطور علیحده و جدا مطلوب مولی قرار نگرفته تا به تعدّد آنات،اطاعتها و عصیانها و ثوابها و عقابها متعدّد شود.

چنانکه در عرف هم اگر کسی به عقدش وفا نمود،بلکه یک وفاء به عقد به حساب می آید که بطور مستمر و مداوم لحاظ می شود.

ص:337

پس:زمان در اینجا به عنوان ظرف لحاظ شده است و نه قید موضوع و لذا:

1-عموم در آیۀ شریفۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ عموم ازمانی استمرای است و نه افرادی.

2-دلیل بر وجود خیار غبن در صورت مغبون واقع شدن در معامله نشان می دهد که در صورت اطلاع از غبن عموم آیه تخصیص می خورد.

3-معامله کنندگان مغبون در آن اوّل اقدام به استفادۀ از خیار غبن نمی کنند.

4-در آنات بعدی شک می کنند که آیا خیار غبن فوری است و آنان دیگر حق استفادۀ از آن را ندارند یا که تراخی داشته و در آنات بعدی هم حق استفاده از آن خیار را دارند؟

به عبارت دیگر شک دارند که آیا حکم خاص همچنان باقی است یا که باید از حکم عام استفاده شود؟

شیخ می فرماید:اینجا جای تمسّک به استصحاب حکم خاصّ است و نه مراجعۀ به عموم عام.

چرا؟

بخاطر اینکه شک ما در اینجا نه در اصل تخصیص است و نه در تخصیص زائد،بلکه شک ما در بقاء و استمرار همان تخصیص اوّلی است.

از مباحث قبل هم روشن شد که چنین موردی مجرای عام نمی باشد،حتی اگر بنابر دلائلی مثل شک در مقتضی بودن نتوانیم از استصحاب استفاده کنیم.

*پس مراد از«نعم لو استظهر من وجوب الوفاء بالعقد عموم لا ینتقض بجواز نقصه فی زمان...الخ» چیست؟

این است که:بله،اگر جناب محقق ثانی بتواند اثبات کند که عموم ازمانی آیۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ به نحو افرادی مورد لحاظ قرار گرفته بدین معنا که هر زمانی مستقلا موضوع وجوب وفاء می باشد می تواند بگوید:

اوّلین زمان اطلاع از خیار غبن که یک فرد مستقل بود،به دلیل خاص خارج شد و لکن زمانهای بعدی که هر یک برای خود مستقل هستند دلیلی بر خروجشان از عموم آیه وجود ندارد.

و لذا بر فرض شک در هر یک از آنها از اصالة العموم استفاده می کنیم و لکن انما الکلام در این است که این مطلب از کجای آیه استفاده می شود؟

هیچ قرینۀ لفظیّه ای در آیه وجود ندارد،آنچه که هست اطلاق ایه است که آن هم در بیشتر از استمرار و تداوم همان مطلوب اوّل،دلالت ندارد.

*پس مراد از«و لا اجد وجها لهذا التفصیل؛...الخ»چیست؟

ص:338

این است که:روی همین اصلی که بیان کردیم چنین عمومیّتی از آیه استفاده نمی شود و کثیری از متأخرین به ویژه مرحوم صاحب ریاض به پیروی از شهید ثانی از استصحاب خیار غبن استفاده کرده اند،با این تفاوت که صاحب ریاض قائل به تفصیل شده که از نظر ما وجهی برای تفصیل ایشان وجود ندارد.

*اصل تفصیل صاحب ریاض در مسأله چیست؟

این است که:در رابطۀ با دلیل خیار غبن می گوید:در مبنا وجود دارد:

1-یک مدرک آن اجماع است.

2-مدرک دیگر آن قانون لاضرر است.

به نظر ایشان می توان از اجماع برای اثبات خیار غبن استفاده نمود منتهی اجماع یک دلیل لبّی است و تنها قدر متیقّن زمان اوّل را شامل می شود و لکن نسبت به زمان های بعدی نفیا و اثباتا ساکت است.

در نتیجه:جای شک در بقاء خیار غبن وجود دارد و به دنبال آن جای استصحاب هم هست.

امّا اگر کسی در اثبات خیار غبن از قانون لا ضرر مدد بگیرد نسبت به زمانهای بعدی حق اجرای استصحاب ندارد.چرا؟

زیرا که موضوع این قاعده،ضرر است،و لذا در اوّلین فرصت ممکن این حق برای او پیدا می شود و می تواند که دفع ضرر کند و چنانچه نکند خود راضی به ضرر شده و بدان اقدام نموده است.

جناب شیخنا می فرماید:تفصیل صاحب ریاض بی وجه است چرا که لا ضرر نیز از این حیث مثل اجماع است،یعنی همانطور که اجماع نسبت به زمانهای بعدی ساکت بود و فوریت و تراخی را در خیار غبن تعیین نمی کرد،قانون لا ضرر نیز از تعیین آن ناتوان است.چرا؟

زیرا که قانون لا ضرر تنها حکم ضرری را نفی می کند و لکن دیگر نمی تواند به جای آن حکمی بنشاند و مثبت باشد و لذا حکم دیگر را باید از ادله و اصول دیگر استفاده نمود.

پس:لا ضرر هم نه دلالت بر فوریّت خیار غبن دارد و نه دلالت بر تراخی آن و لذا باید گفت:

اگر از خارج برای ما ثابت شود که عموم ازمانی یک خطاب:

1-علی نحو الافرادی مورد لحاظ قرار گرفته در آنجا بلا اشکال جای تمسّک به عموم است.

2-و امّا اگر به نحو استمرار لحاظ شده است جای استصحاب حکم خاص است.

الحاصل:تفاوتی بین اجماع و قاعدۀ لا ضرر در اینجا وجود ندارد و تفصیل صاحب ریاض نیز وجهی ندارد.

ص:339

متن و الثانی:ما ذکره بعض من قارب عصرنا من الفحول: (1)من أنّ الاستصحاب المخالف للأصل دلیل شرعیّ مخصّص للعمومات،و لا ینافیه عموم أدلّة حجّیّته،من أخبار الباب الدالّة علی عدم جواز نقض الیقین بغیر الیقین؛إذ لیس العبرة فی العموم و الخصوص بدلیل الدّلیل،و إلاّ لم یتحقّق لنا فی الأدلّة دلیل خاصّ؛لانتهاء (2)کلّ دلیل إلی أدلّة عامّة،بل العبرة بنفس الدّلیل.

و لا ریب أنّ الاستصحاب الجاری فی کلّ مورد خاصّ به (3)،لا یتعدّاه إلی غیره،فیقدّم علی العامّ،کما یقدّم غیره من الأدلّة علیه؛و لذا تری الفقهاء یستدلّون علی الشغل و النجاسة و التحریم بالاستصحاب،فی مقابلة ما دلّ علی البراءة الأصلیّة و طهارة الأشیاء و حلّیّتها.و من ذلک:استنادهم إلی استصحاب النجاسة و التحریم فی صورة الشکّ فی ذهاب ثلثی العصیر،و فی کون التحدید تحقیقیّا أو تقریبیّا،و فی (4)صیرورته قبل ذهاب الثلثین دبسا،إلی غیر ذلک (5).انتهی کلامه،علی ما لخّصه بعض المعاصرین. (6)

ترجمه

رأی سید بحر العلوم در مخالفت با کلام شیخ در مسأله

نظریۀ دوّم:مطلبی است که یکی از فحول عصر ما مرحوم بحر العلوم ابراز داشته به اینکه:

استصحابی که مخالف با اصل(برائت،حلیّت و طهارت بوده و تکلیف آور)است،دلیلی است شرعی(که در صورت تعارض با عمومات)مخصّص عمومات است(چنانکه لا تکرم زیدا یوم الجمعه،اکرم العلماء را تخصیص می زند).

پاسخ به یک اشکال مقدّر

و تنافی ندارد با این(مخصّص بودن استصحاب)عمومیّت داشتن ادلّۀ حجیّت استصحاب یعنی

ص:340


1- (1) .هو السیّد بحر العلوم.
2- (2) .فی المصدر زیادة:«حجّیّة»
3- (3) .«به»من المصدر.
4- (4) .فی المصدر زیادة:«صورة».
5- (5) .انظر فوائد السید بحر العلوم:116-117.
6- (6) .هو صاحب الفصول [1]فی الفصول:214. [2]

اخبار لا تنقض که دلالت کنندۀ بر عدم جواز نقض یقین به غیر یقین اند.چرا؟

زیرا که ملاک نسبت سنجی در عام بودن و خاص بودن(متعارضین)به دلیل الدلیل نیست و الاّ هرگز در ادلّه،دلیل خاصّی تحقّق نخواهد داشت چراکه هر دلیلی نهایتا به ادلّۀ عامّه منتهی می شود.بلکه ملاک نسبت سنجی به خود دلیل است.

شکی نیست که جریان استصحاب در هر موردی،دلیل خاص نسبت به همان مورد است و به غیر او سرایت نمی کند،در نتیجه بر عام مقدّم می شود چنانکه بر غیر این عام بر ادلّۀ دیگر از جمله (اصالة البرائة و الحلّ و الطهارة)نیز مقدّم می شود.

ذکر شش مثال کلّی و جزئی در اثبات مدعای فوق

و لذا می بینی که فقهاء همه استدلال می کنند بر اشتغال ذمّه و بر نجاست و بر حرمت به وسیلۀ استصحاب در مقابل آنچه دلالت دارد بر برائت اصلیه(یعنی رفع ما لا یعلمون)و بر طهارت اشیاء (یعنی کل شیء طاهر)و بر حلیّت آنها(یعنی کل شیء حلال)

و از جمله مواردی که استصحاب را مخصّص عمومات قرار داده اند؛استناد آنهاست به استصحاب نجاست و حرمت:

1-در صورت شک در ذهاب ثلثین عصیر عنبی

2-و در صورت شک در ذهاب ثلثین تحقیقی و یا تقریبی

3-و در صورت شیره شدن عصیر عنبی قبل از ذهاب ثلثین،الی غیر ذلک...

تمام شد سخن بحر العلوم،بنابر آنچه که برخی از معاصرین یعین صاحب فصول آن را تلخیص کرده و ما از او نقل نمودیم.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«ما ذکره بعض من قارب عصرنا...الخ»چیست؟

اشاره به سوّمین نظریه در مسأله مورد بحث است و آن نظریۀ علامۀ بحر العلوم صاحب مصابیح است که درست نقطۀ مقابل نظریۀ محقّق ثانی است و آن این است که:

استصحاب حکم خاص بطور مطلق مقدّم می شود بر عموم عام و بدین وسیله ما عموم عامل قبلی را تخصیص می زنیم و لا فرق بین اینکه عموم ازمانی به نحو افرادی لحاظ شده باشد و یا به نحو استمراری.

ص:341

البته از تعبیرات مرحوم بحر العلوم استفاده می شود که ایشان استصحاب را در فرض اوّل که عموم ازمانی به نحو افرادی لحاظ می شود،مقدّم می دانند.چرا؟

زیرا تعبیر ایشان این است که این استصحاب مخصّص است برای عمومات و لذا:

اگر عموم ازمانی علی نحو الاستمرار لحاظ شده باشد،خود لا تکرم زیدا یوم الجمعه که یک دلیل اجتهادی است مخصّص عموم اکرم العلماء خواهد بود و استصحاب حکم خاص در حقیقت استمرار همان تخصیص است،نه اینکه خود مستقلا مخصّص باشد.

این تعبیر که استصحاب مخصص عام باشد،زمانی درست است که ما هر زمانی را بطور مستقل لحاظ کرده و موضوع الحکم قرار دهیم،در اینصورت صدق می کند که استصحاب مخصّص باشد.

وقتی ایشان در فرض اوّل استصحابی شدند،در فرض دوم به طریق اولی استصحابی خواهند شد.

*پس مراد از«و لا ینافیه عموم ادلّة حجیّته،من اخبار الباب الدّالة علی عدم جواز نقض الیقین بعیر الیقین...الخ»چیست؟

پاسخ به یک اشکال و یا توهم است که حاصلش عبارت است از اینکه:

1-اخبار لا تنقض ادلّۀ حجیّت استصحاب هستند.

2-ادلۀ استصحاب در صورتی خاص واقع شده و بر عموم عام مقدّم می شود که نسبت میان آنها از نسب اربع،عموم و خصوص مطلق باشد و حال آنکه نسبت بین آنها عموم و خصوص من وجه است.چرا؟زیرا:

1-مادّۀ اجتماع آنها اکرام زید در روز پس از روز جمعه یعنی روز شنبه است که عموم عام می گوید:واجب است و دلیل استصحاب می گوید حکم خاص یعنی حرمت اکرام را ادامه داده بگو حرام است.

2-مادّۀ افتراق از جانب عموم عام یعنی اکرام العلماء،وجوب اکرام بر بقیۀ علماء به غیر از زید است که دلیل اجتهادی دارد و لذا جای شک در آن وجود ندارد تا که اخبار لا تنقض بگوید:لا تنقض الیقین بالشّکّ

3-مادّۀ افتراق اخبار لا تنقض و به تعبیر دیگر ادلّۀ حجیّت استصحاب هم سایر موارد شک در بقاء است که در آن مورد عموم اکرم العلماء موضوعی ندارد.

پس:نسبت بین آن دو در اینجا عموم و خصوص من وجه است و شما نمی توانید ادله الاستصحاب را خاص گرفته و بر عموم عام مقدّم بدارید و حال آنکه چنین کرده اید.

ص:342

به عبارت دیگر:چون نسبت ها عموم و خصوص من وجه است،دیگر یکی از آن دو نمی تواند بر دیگری مقدم شود بلکه قانون اوّلی تعارض و تساقط است و قانون ثانوی هم تخییر می باشد.

پس:وجهی برای مخصّص بودن استصحاب در اینجا وجود ندارد و حال آنکه شما آن را مخصّص قرار داده اید.چه پاسخ می دهید؟

مرحوم بحر العلوم در پاسخ به این توهّم می فرماید که ما در اینجا دو دلیل داریم:

1-یک دلیل همان استصحاب حرمت اکرام زید است.

2-یک دلیل الدلیل که ادلّۀ حجیّت استصحاب یعنی اخبار لا تنقض است.

چنانکه در باب ظواهر یا خبر ثقه نیز دو دلیل داریم:

1-یک دلیل همان ظاهر آیه و یا خبر زراره است.

2-یک دلیل الدلیل هم که ادلّۀ حجیّت خبر ثقه و ظواهر است.

حال:اگرچه نسبت دلیل الدلیل در ما نحن فیه یعنی اخبار لا تنقض با عموم اکرم العلماء عموم و خصوص من وجه است و لکن باید دید از میزان سنجش نسبت ها در هر موردی چیست؟

میزان سنجش نسبت ما در هر موردی به خود دلیل وارده در همان مورد است و نه به دلیل الدلیل.چرا؟

زیرا اگر میزان محاسبۀ نسبت ها میان دلیل الدلیل باشد،هرگز به دلیل خاصّی که بر عام مقدم شود دست پیدا نخواهیم کرد.چرا؟

به خاطر اینکه:ما من دلیل الاّ و هو ینتهی الی ادلّة عامة از قبیل ظهور این خطاب که منتهی می شود به حجیّت مطلق ظواهر.

و دلالت این خبر ثقه که منتهی می شود به حجیّت مطلق الاستصحاب و در نتیجه:باید که باب عام و خاص را از مباحث اصولی حذف نمود و حال آنکه احدی به این مطلب ملتزم نمی باشد.

*انما الکلام در چیست؟

این است که:وقتی با دلیل اثبات شد که العبرة بنفس الدلیل می گوئیم:

1-بلا شک،اکرم العلماء فی کل یوم عام است و لا تکرم زیدا یوم الجمعه خاصّ است.

2-استصحاب بقاء حرمت اکرام خصوص زید در زمانهای بعدی هم خاص است.

3-قانون هم این است که:یقدّم الخاصّ علی العام.

در نتیجه:همانطور که لا تکرم مخصّص بود،همانطور هم استصحاب مخصص است.

*پس مراد از«و لذا تری الفقهاء یستدلّون علی الشغل و النبی و التحریم بالاستصحاب...الخ»چیست؟

ص:343

استشهاد بحر العلوم به سیرۀ فقهاء است مبنی بر اینکه:

با رجوع به کتب فقهی حضرات مشاهده می کنیم که آنها:

1-استصحاب اشتغال ذمّه را که یک اصل موضوعی است،بر برائت اصلیّه و ازلیّه مقدّم می دارند،چرا که استصحاب اخص از برائت اصلیه و ازلیّه و از کل شیء مطلق است.

2-استصحاب حرمت را بر اصالة الحلیّه و کلّ شیء حلال مقدّم می دارند.

3-استصحاب طهارت را بر قاعدۀ طهارت یعین کل شیء لک طاهر...مقدم می دارند و...

و امّا تمام اینها به جهت تقدیم خاص بر عام است که یک نمونه از این موارد تقدیم،تقدیم استصحاب حرمت و نجاست بر عمومات حلیّت و طهارت مسألۀ فرعیّۀ ذیل است:

1-وقتی که عصیر عنبی به جوش می آید تا دو ثلث آن در اثر تبخیر از بین نرود محکوم به حرمت و نجاست است.

1-اگر عصیر عنبی ما به جوش آمده باشد لکن ما شک کنیم که آیا ذهاب ثلثین شده است تا که حلال و پاک باشد یا که ذهاب ثلثین نشده و در نتیجه حرام و نجس است؟

در اینصورت همۀ فقهاء می گویند:استصحاب کن بقاء نجاست و حرمت آن را،یعنی کسی در اینجا نگفته است که به حکم کل شیء لک حلال و طاهر بگو حلال و پاک است.

2-اگر عصیر عنبی ما به جوش آمده باشد و لکن ما شک کنیم که آیا این ذهاب ثلثین که سبب حلیّت و حرمت است،تحقیقی است که تا یقین به تحقّق آن پیدا نکنیم حکم حرمت و نجاست در آن باقی است و یا که تقریبی است؟

یعنی که شک ما در اینجا در حلیّت و طهارت است و لکن احدی از فقهاء در اینصورت از اصالة الطهارة و الحلیّة استفاده نکرده است بلکه همه از استصحاب حرمت و نجاست کمک گرفته اند.

3-اگر عصیر عنبی ما قبل از اینکه ذهاب ثلثین شود در اثر پرمایگی تبدیل به دبس یعنی شیره شود.و ما شک کنیم که آیا همین مقدار برای حلیّت و یا حرمت کافی است یا نه؟

همه دستور به استفاده از استصحاب حرمت و نجاست داده اند،نه اینکه از قاعدۀ طهارت و حلیّت استفاده کنند.

تمام این موارد بر اساس همین قانونی است که ما عنوان کرده و گفتیم که:استصحاب مخصّص عمومات است،و با وجود آن نوبت به عمومات نمی رسد.

ص:344

متن و لا یخفی ما فی ظاهره؛لما عرفت:من أنّ مورد جریان العموم لا یجری الاستصحاب حتّی لو لم یکن عموم،و مورد جریان الاستصحاب لا یرجع إلی العموم و لو لم یکن استصحاب.

ثمّ ما ذکره من الأمثلة خارج عن مسألة تخصیص الاستصحاب للعمومات؛لأنّ الأصول المذکورة بالنّسبة إلی الاستصحاب لیست من قبیل العامّ بالنّسبة إلی الخاصّ،کما سیجیء فی تعارض الاستصحاب مع غیره من الاصول (1).نعم،لو فرض الاستناد فی أصالة الحلّیة إلی عموم«حلّ الطیّبات»و«حلّ الانتفاع بما فی الأرض»،کان استصحاب حرمة العصیر فی (2)المثالین الأخیرین مثالا لمطلبه،دون المثال الأوّل؛لأنّه من قبیل الشّکّ فی موضوع الحکم الشرعیّ،لا فی نفسه.ففی الأوّل یستصحب عنوان الخاصّ،و فی الثّانی یستصحب حکمه،و هو الذی یتوهّم کونه مخصّصا للعموم دون الأوّل.

و یمکن توجیه کلامه قدس سره:بأنّ مراده من العمومات-بقرینة تخصیصه الکلام بالاستصحاب المخالف-هی عمومات الاصول،و مراده بالتخصیص للعمومات (3)ما یعمّ الحکومة-کما ذکرنا فی أوّل أصالة البراءة (4)-و غرضه:أنّ مؤدّی الاستصحاب فی کلّ مستصحب إجراء حکم دلیل المستصحب فی صورة الشکّ،فلمّا کان (5)دلیل المستصحب أخصّ من الاصول سمّی تقدّمه علیها تخصیصا،فالاستصحاب فی ذلک متمّم لحکم ذلک الدلیل و مجریه فی الزّمان اللاّحق.و کذلک الاستصحاب بالنسبة إلی العمومات الاجتهادیّة؛ فإنّه إذا خرج المستصحب من العموم بدلیله-و المفروض أنّ الاستصحاب مجر لحکم ذلک الدلیل فی اللاّحق-فکأنّه أیضا مخصّص،یعنی موجب للخروج عن حکم العامّ،فافهم.

ص:345


1- (1) .انظر الصفحة 387.
2- (2) .فی(ت)کتب علی«کان استصحاب حرمة العصیر فی»:«نسخة»،و فی(ه)کتب علیها:«زائد»،و ورد بدلها فیهما:«أمکن جعل».
3- (3) .لم ترد«للعمومات»فی(ظ).
4- (4) .راجع مبحث البراءة 2:11-13.
5- (5) .کذا فی(ف)،و فی غیرها بدل«فلمّا کان»:«فکما أنّ».

ترجمه

مناقشه شیخ در افادات سید بحر العلوم

اشکالاتی که بر ظاهر کلام بحر العلوم وارد است بر شما پوشیده نیست چرا که دانستید:

1-در جائی که عموم عام جریان دارد(یعنی که زمان قید موضوع است و به جریان عام تمسّک می شود)استصحاب جاری نمی شود،حتی اگر عموم(عامی مثل اکرم العلماء مثلا)نباشد (لا تکرم زیدا یوم الجمعه را استصحاب نمی کنیم چون موضوع عوض شده است)

2-و آنجائی که استصحاب جریان دارد(یعنی که زمان ظرف اخذ شده است)به جریان عموم رجوع نمی شود و لو استصحابی در کار نباشد.

و امّا امثله ای که ایشان ذکر نمود خارج از مسأله تخصیص استصحاب برای عمومات است.

چرا که اصول ذکر شده(یعنی اصالة البرائة و الحلّ و الطهارة)نسبت به استصحاب(حرمت، نجاست و اشتغال)از قبیل عام نسبت به خاص نمی باشد(بلکه از قبیل حاکم و محکوم است) چنانکه در بحث تعارض استصحاب با غیر آن از سایر اصول(جنبۀ حکومت)دارد.

بله،اگر این استناد در اصالة الحلیّة(یعنی حلال بودن)به عموم آیۀ أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ و عموم آیۀ احلّ لکم فی الارض جمیعا فرض بشود،استصحاب حرمت و نجاست عصیر عنبی در دو مثال اخیر(که شبهه در آنها حکمیه است)مثالی برای مدّعای ایشان است(و استصحاب مخصص برای عموم آن دو آیه است گرچه باز هم آن را تخصیص بحساب نمی آوریم)،و نه در مثال اوّل،چرا؟

زیرا:شک در مثال اوّل از قبیل شک در موضوع حکم شرعی است و نه در خود حکم شرعی، و لذا در مثال اوّل عنوان خاصّ(یعنی عدم ذهاب ثلثین)استصحاب می شود،و در مثال دوم(و سوم)حکم آن(که حرمت و نجاست باشد)استصحاب می شود و در آن مثال دوّم(و سوم)است که توهم می شود که استصحاب مخصّص برای عموم است،و لکن در مثال اوّلی محلّی برای جریان استصحاب وجود ندارد(و بحث حاکم و محکوم در میان است).

توجیه کلام بحر العلوم توسط شیخره

امکان دارد گفته شود:

مراد بحر العلوم از عمومات،عمومات اصول است(و نه عمومات اجتهادیه)آنهم به قرینۀ اینکه استصحاب مخالف اصل(عملیّه)را مخصّص عمومات دانست.

و مرادش از مخصّص بودن استصحاب برای عمومات،استصحابی است که اعم از حکومت

ص:346

است،چنانکه در اوّل بحث اصالة البرائة آن را بیان نمودیم.

و غرض اصلی بحر العلوم این است که:نتیجه و مفاد استصحاب در هر مستصحبی اجرای حکم دلیل مستصحب(یعنی العصیر العنبی...)در صورت شک است،و لذا وقتی که دلیل مستصحب (یعنی العصیر اذا غلا...)اخصّ از اصول است(و به خاطر این اخص بودن)تقدّمش بر آن اصول تخصیص نامیده می شود(و حال آنکه در مقابل اصل عملی یا حکومت دارد یا ورود)،در نتیجه استصحاب در آن تمام کننده حکم همان دلیل و اجراکنندۀ(همان حکم دلیل)در زمان لاحق است (یعنی که به تبع آن دلیل مخصّص نامیده می شود)

و نیز اینچنین است،استصحاب،نسبت به عمومات اجتهادیه،و لذا وقتی مستصحب بوسیلۀ دلیل اجتهادی(العصیر اذا غلا یحرم)از عمومات اجتهادیه(مثل خلق لکم ما فی الارض جمیعا) خارج می شود،استصحاب بر حسب فرض،اجراکنندۀ حکم همان دلیل مخصّص است در زمانهای بعدی،که کانّ مخصّص است یعنی که موجب خروج از حکم عام(و اجراء حکم مخصّص)است.

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«و لا یخفی ما فی ظاهره؛...الخ»چیست؟

پاسخ شیخ به بیانات مرحوم بحر العلوم در رابطۀ با مسألۀ مورد بحث و افادات ایشان است و لذا می فرماید:

اوّلا؛ما بیان کردیم که اگر عموم ازمانی به نحو افرادی اخذ شده باشد،تنها اصالة العموم جاری می شود و جای استصحاب نمی باشد،حتی اگر نتوانیم از اصالة العموم استفاده کنیم.

و اگر عموم ازمانی به نحو استمراری اخذ شده باشد،تنها مجرای استصحاب است و نوبت به اصالة العموم نمی رسد،حتی اگر نتوانیم از استصحاب استفاده کنیم.

بنابراین:اصالة العموم هرگز با استصحاب در یک مورد اجتماع نمی کنند تا که شما بفرمائید که:

در این مورد بر حسب ظاهر بین آن دو تعارض است و چون استصحاب خاص است بر عام مقدّم می شود.چرا؟

زیرا:بین آن دو تباین کلّی برقرار است و هیچیک در فرض دیگری جاری نمی شوند.

ثانیا؛در باب تعارض استصحاب با سایر اصول عملیّه خواهد آمد که استصحاب بر سایر اصول مقدّم می شود لکن از باب حکومت،نه از این باب که چون اصل برائت یا حلیّت و طهارت از کلّ

ص:347

شیء مطلق و کل شیء لک حلال و کل شیء لک طاهر گرفته شده اند اعم مطلق و استصحاب نسبت به آنها اخصّ مطلق باشد تا شما بگوئید از باب تقدیم خاص بر عام است.

به عبارت دیگر:تقدیم استصحاب بر سایر اصول از باب حکومت است یعنی که استصحاب بر سایر اصول حکومت دارد و دلیل حاکم بر دلیل محکوم مقدّم می شود چه نسبت بینهما عموم و خصوص مطلق باشد و چه عامیّن من وجه.

*پس مراد شیخ از«نعم لو فرض الاستناد فی اصالة الحلیّة الی عموم...الخ»چیست؟

این است که:باید ببینیم که مدرک و مستند اصالة الاباحة و الحلیّة چیست؟

1-اگر مستند و مدرک آن،عمومات ظاهریّه مثل کلّ شیء لک حلال و کلّ شیء لک طاهر و...

باشند که مبیّن حکم ظاهری هستند باید بگوئیم که:

تقدیم استصحاب بر آنها در سه فرضی که شما در مسألۀ عصیر عنبی ذکر کردید،از باب حکومت است و چنانکه گفته آمد ربطی به تخصیص ندارد.

2-و اگر مدرک و مستند آن،عمومات واقعیّه مثل آیۀ شریفۀ (أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ) ،و آیه شریفۀ (احل لکم ما فی الارض جمیعا) و آیۀ شریفۀ (خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً) و...باشد که در مقام بیان حکم واقعی هستند به شما می گوئیم که:

شبهه در مثال اوّل شما شبهۀ موضوعیه و در مثال دوم و سوم حکمیّه است و لذا:

1-در دو مثال دوم و سوم که شبهه حکمیّه است و استصحاب حکمی جاری می شود،جای توهّم تخصیص هست بدین معنا که ممکن است کسی بگوید:

در این دو مثال،استصحاب حکم خاص،مخصّص عمومات مذکور است.امّا در مثال اوّل شما که شبهه موضوعیّه است جای توهم تخصیص نیست.

*چرا در مثال اوّل ایشان که شبهه موضوعیّه است جای توهم تخصیص نیست؟

بخاطر اینکه شک ما در آن از قبیل شک در موضوع حکم شرعی است و لذا:

اصل عدم ذهاب ثلثین و یا بقاء عنوان خاص عصیر غالی جاری می شود و لا ریب در اینکه اصل موضوعی بر اصل حکمیّه حکومت دارد و تا زمانی که اصل موضوعی جاری است،اصول حکمیه جاری نشده و نوبت به تخصیص نمی رسد.

*چرا در مثال دوّم و سوم ایشان که شبهه حکمیّه است جای توهم تخصیص هست؟

بخاطر اینکه عمومات اجتهادیۀ مذکور،همانطور که ظهور در عموم افرادی دارند همانطور هم ظهور در عموم ازمانی دارند،فی المثل:

ص:348

یک دلیل اجتهادی دیگری قائم شد بر اینکه:العصیر العنبی اذا غلا و لم یذهب ثلثاه،یحرم،و لذا بخش معیّنی از زمان را از تحت عمومات تخصیص زد.

سپس،زمان لاحق فرا رسیده و ما شک می کنیم که آیا حکم خاص حرمت اکنون هم که حد و مرز تقریبی حاصل شده است و یا عصیر به دلیل پرمایگی به دبس تبدیل شده است،باقی است یا که نه؟

در اینجا:استصحاب بقاء جاری می شود بنابراین نسبت به این زمان نیز،عموم ازمانی تخصیص خورد.

*با توجه به مطلب فوق چرا گفتید که توهّم این می رود که استصحاب در مثال دوّم و سوم که شبهه حکمیّه است مخصّص باشد و نگفتید که حتما مخصّص است؟

بخار اینکه:از اطلاق عموماتی که ذکر شد،عموم ازمانی استفاده می شود.چرا؟

زیرا:مولی در مقام بیان بوده و فرموده:احلّ لکم الطیبات و آن را مقیّد به زمان خاصّی نکرده است و لذا قابل صدق بر هر زمانی از ازمنه هست.

از طرفی گفته شد که عموم زمانی مستفاد از اطلاق،ظهور در استمرار دارد و نه افرادی بودن، یعنی دلالت دارد بر اینکه حکم بصورت استمراری مطلوب مولی است.

آنگاه اگر دلیلی آمد و عصیر عنبی را پس از غلیان و قبل از ذهاب ثلثین استثناء نمود این یک فرد تخصیص خورد لکن از آن جهت که زمان ظرف است برای موضوع و نه قید برای آن.

حال:اگر در آن لاحق نیز شک کنیم شک در بقاء همان تخصیص اوّل است،نه اینکه یک تخصیص جدید باشد.

پس:استصحاب در حقیقت،ابقاء تخصیص اوّلی است،نه اینکه خود مستقلا مخصّص باشد.

البته،آنچه گفته شد،بنابر این است که:مرحوم بحر العلوم چنانکه ظاهر کلامش نشان می دهد استصحاب را مخصّص اصطلاحی بداند و عمومات را تعمیم بدهیم بر عمومات واقعیّه و ظاهریّه.

*پس مراد شیخ از«و یمکن توجیه کلامه...الخ»چیست؟

این است که:کلام مرحوم بحر العلوم را بر خلاف ظاهرش حمل نموده آن را به نحوی توجیه نماید که با مطلب خود شیخ سازگار باشد و آن این است که گفته شود:

مراد بحر العلوم از تخصیص،تخصیص اصطلاحی نمی باشد بدین معنا که یک دلیل اعم مطلق باشد و دلیل دیگر اخصّ مطلق و در نتیجه یقدم الخاصّ علی العام،بلکه مراد ایشان از تخصیص یک معنای عامّی است که شامل حکومت نیز می شود و آن عبارتست از:

ص:349

معنای عام مطلق التقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر اعمّ از اینکه از باب تخصیص مصطلح باشد و یا از باب حکومت و تقدیم حاکم بر محکوم.

به عبارت دیگر:مراد ایشان از مخصّص بودن استصحاب،مقدّم بودن آن بر عمومات است چنانکه مرادش از عمومات نیز عمومات اجتهادیّه یا اعم از اجتهادیّه و ظاهریه نیست،بلکه مراد خصوص عمومات اصول یعنی کلّ شیء حلال و...کل شیء طاهر و...می باشد.چرا؟

بخاطر اینکه در تعبیر خود از استصحاب فرموده است الاستصحاب المخالف للاصل و حال آنکه اگر مرادشان این بود که استصحاب،مخصّص اصطلاحی است نباید که بین استصحاب مخالف با اصل و موافق با اصل فرقی می گذاشتند بلکه باید بطور مطلق می گفتند که استصحاب مخصّص است.

پس:فرق گذاری ایشان بین استصحاب مخالف با اصل و استصحاب موافق با اصل خود قرینه است بر اینکه مراد ایشان از تخصیص مطلق تقدّم و مراد از عمومات هم،عمومات اصول است.

الحاصل:با این توجیه می خواهیم بگوئیم که:غرض مرحوم بحر العلوم این است که:

1-ما یک سری عمومات داریم مثل:احل لکم الطیبات یا کل شیء حلال و...

2-یک دلیل خاصی داریم مثل:العصیر العنبی اذا غلا و لم یذهب ثلثاه یحرم،که نسبت به عمومات ادلّه،مخصّص اصطلاحی است و نسبت به عمومات اصول حاکم اصطلاحی است.

3-یک استصحابی داریم که متمّم الجعل است و مجرای حکم آن دلیل خاص در زمان لاحق است،یعنی:استصحاب حرمت عصیر عنبی که:

نسبت به عمومات ادلّۀ به معنای ابقاء حکم خاصّ است.

و نسبت به عمومات اصول به معنای حاکم است.

نسبت به عمومات ادلّه به منزلۀ مخصّص است،یعنی که نقش همان مخصّص را بازی می کند، یعنی همانطور که مخصّص موجب خروج از حکم عام می شود استصحاب هم موجب خروج از حکم عام می شود.

*پس مراد ایشان از«فافهم»چیست؟

این است که:اراده کردن حکومت از کلمۀ تخصیص،خارج شدن از اصطلاح متعارف میان قوم است،مگر که ایشان اصطلاح جدیدی آورده باشند.

***

ص:350

تلخیص المطالب

*در یک گفتمان ساده با مرحوم شیخ انصاری اعلی الله مقامه:

جناب شیخ مسألۀ مورد بحث در تنبیه دهم چیست،محلّ نزاع را روشن کنید؟

این است که:اگر یک عموم لفظی و یا به تعبیر دیگر عموم(زمانی)داشته باشیم و لکن فردی در یک زمان محدودی مثل جمعه از این عموم زمانی استثناء شود.

اما پس از گذشت این زمان محدود یعنی جمعه در روز شنبه ما شک بکنیم که آیا حکم این استثناء در پس از جمعه ادامه و استمرار دارد یا که در همان محدوده بوده است.و ما باید برگردیم و به همان عموم زمانی عمل کنیم؟

فی المثل:مولا به عبدش گفته:اکرم العلماء کل یوم او دائما.

این خطاب،از حیث افراد عمومیّت دارد،چرا که همۀ علماء را دربر می گیرد چنانکه از حیث زمان نیز عمومیّت دارد به خاطر اینکه قید در هر زمان و یا دائما دارد.

سپس:یک فرد از افراد تحت این عام را در یک زمان محدود مثل جمعه از این عموم زمانی خارج کرده می گوید:لا تکرم زیدا یوم الجمعه.

بنابراین:در روز جمعه،اکرام زید حرام شد،اما در روز شنبه ما شک می کنیم که آیا باز هم اکرام زید حرام است و روز جمعه مدخلیّتی در آن ندارد،یا که نه فقط روز جمعه اکرام زید حرام بود؟

به عبارت دیگر:شک ما در این است که:آیا زید در روز شنبه واجب الاکرام است یا محرّم الاکرام؟

به عبارت دیگر:سؤال ما در اینجا این است که:

آیا باید به عموم العلماء تمسّک کرده و اکرام زید را در روز شنبه واجب بدانیم یا که حکم روز مخصّص را استصحاب بکنیم که لا تکرم زیدا فی یوم الجمعه بود و حکم کنیم به حرمت اکرام او در شنبه؟

و یا فی المثل:1-مولای حکیم فرموده:نسائکم حرث لکم فأتوا حرثکم و انّی شئتم؛که نسائکم،عموم افرادی و انی شئتم،عموم زمانی است.

2-سپس:با شریفۀ( لا تَقْرَبُوهُنَّ حین المحیض،زن را در مدّت حیض از این عموم استثناء و یا به تعبیر دیگر خارج کرده است.

ص:351

به عبارت دیگر:خرج منه فرد فی زمان،خارج شده است از این عام،زنی که در حال حیض است.

حال اگر ما در دوران نقار که زن از حیض پاک شده است و لکن هنوز غسل نکرده شک کنیم که آیا مباشرت در این دوران حلال است یا حرام؟

آیا می توانیم استصحاب بکنیم حکم مخصّص یعنی لا تقربوهن حین المحیض را یا اینکه باید به عموم عام یعنی نسائکم حرث لکم فأتوا لکم انی شئتم تمسّک کرده بگوئیم:مباشرت با او حلال است؟

این بود محل بحث و مسألۀ مورد نزاع،در تنبیه دهم.

*جناب شیخ پاسخ به این مسأله چیست؟

سه قول در پاسخ به این مسأله وجود دارد:

یک قول،قول محقق ثانی است،یک قول،قول مرحوم بحر العلوم است یک قول نیز قول خود ماست.

*مختار خود شما در پاسخ به سؤال مزبور چیست؟

این است که:این عامی که گفته شد از دو جهت عمومیّت دارد،یکی از جهت افراد،یکی هم از جهت ازمان،یعنی عموم افرادی و عموم ازمانی،به نظر ما:خود عموم ازمانی را می شود دو جور فرض کرد:

1-یک وقت عموم زمانی را به صورت عموم افرادی فرض می کنیم.

2-یک وقت هم عموم زمانی را به صورت عموم استمراری فرض می کنیم.

پس:دوجور عموم زمانی داریم:عموم زمانی افرادی،عموم زمانی استمرای.و لذا:

اگر عموم زمانی ما،عموم افرادی باشد،عند الشکّ باید که به عام تمسّک بشود و نه به استصحاب مخصّص.فی المثل:

مولی گفته است:اکرم العلماء فی کل یوم و یا اکرم کل عالم فی کل یوم.

خطاب،از حیث علماء،عموم افرادی است و از حیث ایام،عموم ازمانی افرادی است.

یعنی همانطور که هر فرد عالم را یک مصداق برای العلماء در نظر گرفته است،همانطور هم هر روزی را بصورت علیحده و جدا مصداق و فرد برای عموم زمانی کل یوم لحاظ نموده است.و لذا به حسب فرض:

اگر ما 1000 عالم داشته باشیم و 1000 تا هم روز داشته باشیم من حیث المجموع می شود

ص:352

1000000،و لذا کلّ عالم فی کلّ یوم دارای یک میلیون فرد و مصداق می باشد،چرا که باید در هر روز از این هزار روز،ما هزار عالم را اکرام کنیم پس هزار در هزار می شود یک میلیون فرد.

سپس مولی فرموده:لا تکرم زیدا فی یوم الجمعه،و لذا اکرام زید در روز جمعه ممنوع است پس از گذشت جمعه،در روز شنبه ما شک می کنیم که آیا زید هنوزم حرّم الاکرام است و یا واجب الاکرام؟

و اگر عموم زمانی ما عموم استمرای باشد،عند الشک باید که حکم مخصّص را استصحاب کنیم،و حق نداریم که به عموم عام تمسّک بنمائیم.فی المثل:

مولی گفته است:اکرم العلماء دائما و نگفته فی کل یوم،یعنی برای همیشه.

در اینجا دائما ظهور در این دارد که در وجوب اکرام عالم استمرار مطلوب است و زمان بصورت یک ظرف مستمر لحاظ شده است،نه اینکه هر قطعه ای از زمان فردی از زمانی در نظر گرفته شده باشد.

سپس:مولی گفته:لا تکرم زیدا یوم الجمعة.

پس از سپری شدن جمعه،در روز شنبه ما شک می کنیم که آیا زید هنوز هم محرّم الاکرام است و یا واجب الاکرام می باشد؟

*جناب شیخ پاسخ خود شما به این مسأله چیست؟

آنجا که عموم زمانی بصورت عموم افرادی است مثل مثال اوّل،چنانچه فردی از افراد آن استثناء شود و سپس در حکم آن شک بشود،باید که برگردیم و تمسّک بکنیم به عموم عام یعنی اکرم العلماء فی کل یوم،و اکرام زید را در روز شنبه و روزهای بعد واجب بدانیم.

پس حق نداریم حکم مخصص یعنی لا تکرم زیدا یوم الجمعه را استصحاب کنیم.چرا؟

زیرا:هر قطعه ای از زمان قید برای موضوع لحاظ شده است و لذا با گذشت آن قطعۀ از زمان، موضوع نیز عوض می شود،موضوع که عوض شد،دیگر استصحاب معنا ندارد،چرا که یکی از شروط استصحاب بقاء موضوع است.

به عبارت دیگر:در لا تکرم زیدا فی یوم الجمعه،یوم الجمعه،قید برای زید است یعنی اکرام زید در روز جمعه حرام است و زیدی که در روز جمعه قرار دارد نباید مورد اکرام واقع شود،و این قید در روز شنبه وجود ندارد و موضوع روز شنبه با موضوع روز جمعه فرق می کند.

*جناب شیخ اگر در اینجا استصحاب جاری می شد چه نامی داشت؟

از آن تعبیر به استصحاب مخصّص عام می شد فی المثل:

ص:353

مولا گفته:اکرم العلماء کل یوم.سپس گفته:لا تکرم زیدا یوم الجمعة.

اکرم العلماء فی کل یوم به حسب فرض یک میلیون مصداق دارد.و لکن لا تکرم زیدا یوم الجمعه،مخصّص یک فرد یعنی زید روز جمعه از این یک میلیون مصداق است.

بنابراین:اگر در روز شنبه شک کنیم که آیا اکرام زید باز هم حرام است یا نه؟در صورتی که حکم روز جمعه را استصحاب کنیم برای روز شنبه،یک مخصّص دیگری خواهد بود علاوه بر تخصیص روز جمعه.

یعنی:همانطور که لا تکرم زیدا یوم الجمعه یک مخصص عام بود،استصحاب حکم یوم الجمعه برای روز شنبه نیز می شود یک مخصّص دیگر و هکذا در هر روز از روزهای بعد که می گذرد،ما شک می کنیم،در نتیجه استصحاب مزبور را جاری می کنیم که در هر روز تخصیص العام بالاستصحاب جاری و تکرار می شود.

امّا:به نظر ما شما حق ندارید که حکم مخصّص را در اینجا استصحاب کنید و با استصحاب، مرتّب آن عام را تخصیص بزنید،چونکه زمانی که قید موضوع بود عوض شد و با عوض شدن زمان هم موضوع عوض می شود و با عوض شدن موضوع،جائی برای استصحاب حکم وجود ندارد.

*جناب شیخ اگر فرض کنیم عامّی وجود ندارد و تنها مائیم و اکرم العلماء کل یوم و لا تکرم زیدا یوم الجمعه.

*جمعه بگذرد و شنبه فرا برسد و ما شک کنیم که آیا اکرام زید حرام است یا نه چه باید بکنیم؟

-نمی توانید که استصحاب جاری کرده و حکم حرمت روز جمعه را برای روز شنبه اثبات کنید.چرا؟

-زیرا این عام نیست که مانع از حکم مخصّص می شود بلکه چون زمان قید موضوع است،و با عوض شدن زمان،موضوع عوض می شود،استصحاب جاری نمی شود.

پس:در روز شنبه،باید به اصول دیگری از جمله اصالة البرائة و الاباحه رجوع کنید.

*جناب شیخ حال بفرمائید که اگر عموم زمانی به نحو استمراری و یک ظرف مستمر برای موضوع مورد لحاظ واقع شده باشد و نه بصورت افرادی در صورت استثناء یک فرد از این عموم چه باید کرد؟فی المثل:

*مولا گفته:اکرم العلماء دائما،که عامی است که دارای 1000 مصداق است چرا که از ناحیۀ زمان افرادش زیاد نشده است،چرا که زمان ظرف مستمر لحاظ شده و مکثر افراد نمی باشد.

*سپس گفته:لا تکرم زیدا یوم الجمعة،لکن روز جمعه می گذرد و روز شنبه فرا می رسد.

*در روز شنبه ما شک می کنیم که آیا اکرام زید واجب است یا نه؟چه باید بکنیم؟

ص:354

در اینجا:از آنجهت که گذشت زمان مغیّر موضوع بحساب نمی آید،شما حق دارید که حکم مخصّص را استصحاب کرده بگوئید:دیروز اکرام زید حرام بود،امروز نیز حرام می باشد،و لذا حق ندارید که به عموم عام تمسّک کنید.چرا؟

زیرا:عموم اکرم العلماء دائما:به حسب فرض دارای 1000 فرد است چونکه از ناحیه زمان کثرت برای آن حاصل نمی شود.

شما در اینجا یکی از این 1000 تا را استثناء بکنید می شود 999 تا و لذا این 999 دوباره برنمی گردد بشود 1000 تا.

*آیا این استثناء باعث شد که ما نتوانیم به آن عام رجوع کنیم؟

خیر،بلکه بخاطر این است که عموم عام 1000 فرد داشت و شما یک فرد از افراد آن را برداشتید،و لذا بدون اضافه شدن فرد جدید این عام دارای 1000 فرد نخواهد شد،بلکه همان 999 فرد را خواهد داشت.

پس:برگشتن زید به عموم عام نیاز به یک اکرم العلماء مجدّد دارد.

الحاصل:استصحاب در مسأله مزبور اشکال نداشته و می توان حکم مخصّص را استصحاب کرد و لکن مراجعۀ به عام نمی توان کرد.

*جناب شیخ بفرمائید که قول علامۀ بحر العلوم در پاسخ به مسألۀ مورد بحث در این تنبیه چه می باشد؟

می فرماید:استصحابی که مخالف با اصل،برائت،حلیّت و طهارت است مخصّص عمومات است.

*چرا در اینجا استصحاب را مقیّد کرده به اینکه اگر مخالف با اصل باشد،مخصّص عمومات است؟

بخاطر اینکه اگر مطابق به اصول مذکور باشد دیگر نیازی به استصحاب الحلیّه،استصحاب الطهار و استصحاب البرائه نمی باشد.

پس مهم آن استصحابی است که مخالف با اصول مذکور باشد مثل استصحاب الحرمة، استصحاب النجاسة،استصحاب الاشتغال و استصحاب الوجوب و....

علی ایّحال آنچه مراد است این است که:استصحاب مخصّص عمومات است و این مخالف پاسخی است که ما به مسأله مورد بحث دادیم.چرا؟

زیرا که ما گفتیم:

اگر زمان بعنوان قید موضوع اخذ شده باشد،اصلا محلّی برای اجرای استصحاب نخواهد بود، چرا که با سپری شدن زمان و عوض شدن قید موضوع،موضوع نیز عوض می شود و با عوض

ص:355

شدن موضوع حکم عوض می شود.و لذا جائی برای استصحاب باقی نمی ماند.

و اگر زمان قید موضوع نباشد بلکه به عنوان ظرف مستمر لحاظ شود،جریان استصحاب بلا اشکال است منتهی مخصّص عام نیست.

*پس مخصّص عام چیست؟

همان قوله علیه السّلام یعنی لا تکرم زیدا یوم الجمعه است که مخصّص اکرم العلماء دائما است.

و لذا در حقیقت همان مخصّص است که استصحاب می شود نه اینکه به برکت استصحاب یک تخصیص جدید زده شود.فی المثل:

مولا می گوید:اوفوا بالعقود.یعنی که در همۀ زمانها و در همۀ مکانها به عقدهائی که منعقد می کنید وفا کنید،و لذا عموم زمانی استمراری است.

شخصی معامله می کند،پس از معامله متوجّه می شود که مغبون شده است،سؤال می کند که چه باید بکنم.

دلیل وارد شده می گوید:تو حقّ خیار غبن داری و به محض اطلاع از غبن خود می توانی معامله را فسخ کنی.

او شک می کند که آیا در همان آن اوّل پس از معامله حق خیار غبن دارد یا که در آنات بعدی هم می تواند که از این خیار استفاده کند؟

به عبارت دیگر می گوید:من در آن اوّل متوجّه مغبون شدن خود نشدم بلکه در آن دوم ملتفط ماجرا شدم آیا باز هم حق اعمال خیار و فسخ معامله را دارم یا که دوران مخصّص تمام شده است و من باید به عموم اوفوا بالعقود رجوع کنم؟

جناب بحر العلوم می فرماید:بله،باز هم شما حق خیار غبن دارید و لذا می توانید آن را اعمال کرده و معامله را به هم بزنید.لکن به نظر ما این سخن مرحوم محقّق ثانی اشتباه است.چرا؟

زیرا تفاوتی قائل نشده است بین اینکه آیا زمان به عنوان قید موضوع لحاظ شده است یا که به عنوان ظرف مستمر در نظر گرفته شده است؟

در صورتی که اگر زمان قید موضوع باشد.حقّ اجرای استصحاب وجود ندارد و باید که به عموم اوفوا بالعقود مراجعه کند.

*جناب شیخ پس مراد بحر العلوم از«و لا ینافیه عموم ادلة حجیته»در متن چیست؟

در حقیقت پاسخ به یک اشکال و یا سؤال مقدّر است مبنی بر اینکه:

شما چطور استصحاب را مخصّص عام قرار دادید و حال آنکه نسبت میان عام و استصحاب،

ص:356

عموم و خصوص من وجه است و نه عموم و خصوص مطلق؟

به عبارت دیگر:یک دلیل در صورتی می تواند مخصّص دلیل دیگری باشد که رابطه بین آن دو عموم و خصوص مطلق باشد مثل:اکرم العلماء و لا تکرم النحاة.

چرا؟

زیرا:آنجا که نسبت میان طرفین عامّین من وجه است،طرفین در اثر تعارض تساقط می کنند، نه اینکه یکی مخصّصی دیگری بشود.چنانکه نسبت بین عام و استصحاب از این قرار است.فی المثل:

ولی گفته:اکرم العلماء،که در اینصورت وجوب علماء شامل زید و دیگر علماء همه می شود سپس گفته است:لا تکرم زیدا یوم الجمعه،که اکرام به زید را در روز جمعه ممنوع می کند.

در روز شنبه ما شک می کنیم که به عموم اکرم العلماء عمل کرده اکرام زید را واجب بدانیم یا که حرمت اکرام روز جمعه را استصحاب کرده و اکرام زید را حرام بدانیم؟

شمای محقّق ثانی می گوئید:استصحاب کنید حرمت اکرام زید در روز جمعه را و حکم کنید به حرمت اکرام او در روز شنبه.

به عبارت دیگر می گوئید:استصحاب جاری کرده و با این استصحاب دوباره تخصیص بزنید آن عام را و حال آن که نسبت بین عموم اکرم العلماء فی کل یوم با اخبار لا تنقض که ادلۀ استصحاب هستند عموم و خصوص من وجه است و نه عموم و خصوص مطلق تا شما ادلۀ استصحاب را خاص بگیرید و بر عموم عام مقدم بدارید.چرا؟

زیرا در اینجا دو مادۀ افتراق وجود دارد و یک مادۀ اجتماع.

مادّۀ افتراق از جانب اکرم العلماء،وجوب اکرام دیگر علماء غیر از زید است که دارای دلیل اجتهادی است و جای هیچگونه شکی وجود ندارد تا که اخبار لا تنقض بگوید:لا تنقض الیقین بالشک.

مادّۀ افتراق اخبار لا تنقض هم سایر موارد شک در بقاء است که عموم اکرم العلماء در آن مورد اصلا موضوع ندارد.

و امّا مادّۀ اجتماع آن دو،اکرام زید است در ما بعد یوم الجمعه یعنی روز شنبه،که عموم عام می گوید واجب است و لکن دلیل استصحاب می گوید حکم خاص،یعنی حرمت اکرام را ادامه بده و بگو اکرامش حرام است.

پس:نسبت بین عموم عام و ادله الاستصحاب عموم و خصوص من وجه است و عامّین من

ص:357

وجه تعارضا و تساقطا.

به عبارت دیگر:قانون در اینجا:تقدیم احدهما بر دیگری نیست،بلکه قانون اوّلی تعارض و تساقط است و قانون ثانوی تخییر است.

پس:دلیلی بر اینکه استصحاب مخصص عام باشد وجود ندارد.

*پاسخ بحر العلوم(ره)به این اشکال مطرح شده از جانب خودش چیست؟

این است که:شما باید ببینید که نسبت بین استصحابی که در اینجا جاری می کنید یعنی استصحاب حرمت یوم الجمعه،چه نسبتی با عموم عام یعنی اکرم العلماء دارد نه اینکه به سراغ نسبت میان ادلۀ حجیّت استصحاب یعنی اخبار لا تنقض و عموم اکرم العلماء رفته و در انجا به نسبت سنجی بپردازید.

بنابراین:همانطور که نسبت بین لا تکرم زیدا یوم الجمعه با اکرم العلماء عموم و خصوص مطلق است،نسبت استصحاب لا تکرم زیدا یوم الجمعه نیز با اکرم العلماء نیز عموم و خصوص مطلق است.

به عبارت دیگر:در روز شنبه،شما همان لا تکرم زیدا یوم الجمعه را استصحاب می کنی توضیح ذلک اینکه:

اگر ما بیاییم و نسبت بین اکرم العلماء و لا تکرم النّحاة را سنجش کنیم می بینیم که نسبت میان آن دو دلیل،عموم و خصوص مطلق است.

اما اگر ما خود دلیل یعنی عام مطلق که اکرم العلماء باشد و خاص مطلق که لا تکرم زیدا یوم الجمعه باشد را با هم نسبت سنجی نکنیم بلکه بگوئیم:

دلیل بر حجیّت دلیل لا تکرم زیدا...آیۀ نباء است و نسبت میان آیۀ نباء با دلیل اکرم العلماء را سنجش کنیم،می بینیم که نسبت بین آن دو عموم و خصوص من وجه است.چرا؟زیرا:

1-اکرم العلماء شامل مواردی می شود که در آنجا ما کاری با آیۀ نباء نداریم مثل آنجا را که در اثر اجماع و یا تواتر قطع به وجوب اکرام فلان افراد جامعه داریم.

به عبارت دیگر:در اینجا نیازی به ادلّۀ حجیّت خبر واحد نیست.

2-ادلۀ حجیّت خبر واحد نیز شامل مواردی می شود که اکرم العلماء با آن موارد کاری ندارد، چرا که ادلّۀ حجیّت خبر واحد اختصاص به وجوب اکرم علماء ندارد،بلکه در دیگر احکام به آن مراجعه می کنیم.

پس:دو مادّه افتراق بین اکرم العلماء و ادلۀ حجیّت خبر واحد یعنی اخبار لا تنقض وجود دارد.

ص:358

و امّا مادۀ اجتماع بین آن دو،اکرام نحویین است.چرا؟زیرا:

عموم اکرم العلماء می گوید:اکرام نحویین واجب است.

عموم ان جاءکم فاسق بنباء فتبینوا...می گوید:اکرام نحویین واجب نیست.

چرا که خبر ثقه وارد شده بر اینکه:لا تکرم النحاة و آیۀ نباء این خبر ثقه را حجّت قرار داده است.

پس:عموم اکرم العلماء خبر قطعی است می گوید اکرام نحاة واجب است.

لا تکرم النحاة که خبر ثقه است به حکم ادلّۀ حجیّت خبر ثقه می گوید اکرام نحاة حرام است.

بنابراین:نسبت بین اکرم العلماء و ادلّۀ حجیّت خبر ثقه،عموم و خصوص من وجه است و لذا:

تعارضها و تساقطا.

*پس چطور از ابتدای ورود به تحصیل تاکنون گفته می شود که لا تکرم النحاة مخصّص اکرم العلماء است؟

بخاطر اینکه ما خود دلیلین متعارضین یعنی اکرم العلماء و لا تکرم النحاة را نسبت سنجی می کنیم و در اثر این نسبت سنجی متوجه می شویم که نسبت این دو عموم و خصوص مطلق است.

و لذا:

همانطور که با لا تکرم النحاة،اکرم العلماء را تخصیص می زنیم،در محلّ بحث نیز لا تکرم زیدا یوم الجمعه را مخصّص اکرم العلماء قرار می دهیم.

به عبارت دیگر:استصحاب حرمت اکرام زید در روز شنبه را نیز مخصص اکرم العلماء قرار می دهیم چرا که نسبتشان عموم و خصوص من وجه است.

در اینجا ما به دنبال دلیل الدلیل و نسبت آن با اکرم العلماء نمی گردیم.

*گواه مرحوم بحر العلوم بر مدّعایش چیست؟

استشهاد به سیرۀ فقهاء و آوردن 6 مثال در تأیید مطلبش می باشد و لذا می فرماید:در این 6 مورد علماء اجماع دارند بر اینکه استصحاب مخصّص برای عمومات است.

سه مورد از این شش مثال،کلّی و سه مورد از آن مثالهای جزئی و شخصی است:

در امثلۀ کلّی خود می فرماید:

1-گاهی استصحاب با قاعدۀ طهارت تعارض می کند.فی المثل:

انائی بود نجس،لکن اکنون شک داریم که هنوز هم نجس است یا که پاک شده است؟

کل شیئ لک طاهر می گوید:پاک است و لکن قاعدۀ استصحاب می گوید:نجس است استصحاب نجاست در این اناء می شود مخصّص کل شیء لک طاهر.

ص:359

2-گاهی استصحاب با قاعدۀ حلیّت تعارض می کند،فی المثل:

شی ای مثل خمر حرام بود،اکنون نمی دانیم که آیا خلّ حلال شده است یا که هنوز حرام است؟

کل شیء لک حلال می گوید:هر شیء مشکوکی حلال است،این شیء هم مشکوک است پس حلال است و حال آنکه استصحاب می گوید:قبلا حرام بود اکنون هم حرام است.

3-گاهی استصحاب اشتغل ذمه با برائت اصلیّه،تعارض می کند،فی المثل:

به فلان کس مقداری بدهکار بودم،اکنون نمی دانم که باز هم به او بدهکارم یا که به دلیلی برئ الذّمه شده ام؟

اصالة البرائة می گوید چون علم به تکلیف نداری،برئ الذّمه هستی و لکن استصحاب اشتغال ذمه می گوید قبلا بدهکار بودی،اکنون هم بدهکار هستی.

الحاصل:همۀ علماء استصحاب حرمت،نجاست و اشتغال را،مخصّص عموماتی مثل اصالة الحلیّه،اصالة الطهارة و اصالة البرائة قرار داده اند.

در امثلۀ جزئی خود می فرماید:

1-عصیر عنبی به هنگام غلیان و قبل از ذهاب ثلثین حرام و نجس است لکن پس از ذهاب ثلثین حلال است و طاهر:

ما شک داریم که فلان عصیر عنبی ذهاب ثلثین شده است یا نه؟

اصالة الحلیة و الطهارة می گویند که بله حلال است و پاک و لکن استصحاب می گوید:خیر هنوز ذهاب ثلثین نشده است پس حرام است و نجس.

2-عصیر عنبی به قلیان آمده است و لکن بطور کامل ذهاب ثلثین نشده است بلکه نزدیک به ذهاب ثلثین است.

ما شک داریم که آیا با این ذهاب ثلثین تقریبی حلال شده است یا که باید ذهاب ثلثین به طور کامل تحقّق پیدا کند؟

اصالة الحلیة می گوید:حلال شده است و لکن همۀ علماء اتفاق دارند بر اینکه باید استصحاب نجاست و حرمت جاری شود و نه اصالة الحلیة و...

3-عصیر عنبی به غلیان آمده است و لکن قبل از ذهاب ثلثین به دلیل پرمایگی تبدیل به دبس شده است.

ما شک می کنیم که آیا ذهاب ثلثین در اینجا ملاک است و یا همینکه تبدیل به دبس شد در حلیّت و طهارت آن کفایت می کند.

ص:360

در اینجا نیز همۀ علما اتفاق دارند بر اینکه باید استصحاب حرمت و نجاست بشود.

الحاصل:در تمام امثلۀ فوق حضرات علماء،استصحاب را مخصّص سایر عمومات قرار داده اند.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی راجع به استشهاد مرحوم بحر العلوم و نظر او در امثلۀ فوق الذکر چیست؟

این است که:ذکر مثالهای فوق از جانب ایشان عجیب است.چرا؟

زیرا که استصحاب حرمت،نجاست و اشتغال در سه مثال اول،حاکم بر حلیّت،طهارت و برائت است.چرا؟

زیرا:اگر استصحاب با سایر اصول تعارض کند استصحاب بر سایر اصول حاکم می شود و لکن نه از این باب که اصل برائت یا حلیّت و طهارت که از کل شیء مطلق و حلال و طاهر گرفته شده اند اعمّ مطلق و استصحاب اخص مطلق باشد و از باب تقدیم خاص بر عام باشد،بلکه این تقدیم از باب حکومت است.

به عبارت دیگر:استصحاب بر سایر اصول حکومت دارد و دلیل حاکم بر دلیل محکوم مقدّم می شود چه نسبت بینهما عموم و خصوص مطلق باشد و یا عامّین من وجه باشند.

و امّا در رابطۀ با آن سه مثال بعد که هر سه مربوط به ذهاب ثلثین است باید دید که شبهه در این سه مثال حکمیّه است و یا موضوعیه؟

و لذا می گوئیم:

1-در آن مثال که شک ما در این بود که آیا ذهاب ثلثین تحقق یافته است یا نه؟

2-در آن مثال که شک ما در این بود که آیا ذهاب ثلثین کامل لازم است یا که ذهاب ثلثین تقریبی کفایت می کند یا نه؟

شبهه حکمیّه است چرا که پاسخ این مطلب را باید از امام علیه السّلام پرسید.

3-و در آن مثال که شک ما در این بود که آیا صرف دبس شدن قبل از ذهاب ثلثین در حلیّت آن کافی است یا نه؟باز شبهۀ حکمیّه است چرا که پاسخ این را نیز باید از شارع پرسید.و لذا:

در مثال اوّل که شبهه،شبهۀ موضوعیّه است،استصحاب حاکم بر اصالة الحلیّة و الطهارة است.

یعنی که استصحاب می گوید:هنوز ذهاب ثلثین محقّق نشده است.

و امّا در دو مثال دیگر که شبهه،شبهۀ حکمیّه است دو صورت دارد:

1-اگر اصالة الحلیّة و اصالة الطهارة را مدنظر دارید،استصحاب حرمت و نجاست حاکم بر اصالة الحلیه و اصالة الطهارة است.

ص:361

2-و اگر در این دو مثال عمومات را مدنظر دارید و نه اصول را،بدین معنا که مثلا خدا فرموده:

احل لکم الطیبات که عموم آن شامل دو مورد مذکور هم می شود.در اینصورت:

بله،استصحاب الحرمة و النجاسته،مخصّص عموم احل لکم الطیبات است و لذا برای ادّعای شما وجهی خواهد بود و تعبیر به تخصیص اشکالی ندارد.

*جناب شیخ نهایتا بفرمائید که ایراد کلّی حضرتعالی به کلام بحر العلوم در مسألۀ مورد بحث در این تنبیه چیست؟

این است که:

1-اگر زمان به عنوان قید موضوع اخذ بشود،اصلا استصحاب در آنجا جاری نمی شود و جای تمسّک به عموم عام است و نه استصحاب مخصّص.

2-و اگر زمان به عنوان ظرف مستمر اخذ شود،گرچه استصحاب در آن جاری می شود لکن نسبت به عام مخصّص بحساب نمی آید بلکه به حکم مخصّص عام یعنی لا تکرم زیدا یوم الجمعه، استمرار می دهد.

*پس مرادتان از«یمکن توجیه کلامه...»در متن چیست؟

این است که:به نحوی کلام ایشان را توجیه کنیم که با منطق خودمان سازگار باشد و لذا می گوئیم:

1-شاید مراد ایشان از عمومات،در آنجا که می گوید استصحاب مخصّص عمومات است، عمومات اصول باشد.مثل:کل شیء لک حلال و کل شیء لک طاهر یعنی که:

الاصل فی الاشیاء الحلیّه و یا الاصل فی الاشیاء الطهارة و یا الاصل،البرائة.

منتهی سؤال این است که:چرا نام آن را مخصّص گذاشته است و حال آنکه باید می گفت:

الاستصحاب حاکم للمعلومات،یعنی که استصحاب حکومت دارد بر سایر اصول؟

2-در پاسخ به سؤال فوق می گوئیم:

گاهی حضرات مسامحه کرده و اسم حکومت را تخصیص می برند و لذا مراد ایشان از تخصیص،تخصیص مصطلح نیست بلکه اعم از حکومت است.

توضیح ذلک اینکه:

گاهی یک عامّی بوسیلۀ یک مخصّصی تخصیص می خورد،اعم از اینکه این عام از عمومات اصول باشد یا از عمومات اجتهادیه.

اگر ما پس از تخصیص خوردن ان عام،شک کنیم که آیا...با استصحاب حکم آن مخصّص را

ص:362

ادامه می دهیم.

از آنجا که این استصحاب ادامۀ همان مستصحب است به لحاظ نامگذاری هم تابع آن است یعنی که هر اسمی که روی مستصحب گذاشتید،چون استصحاب نیز ادامه آن است،آن اسم را روی استصحاب هم بگذارید.

پس:اگر اسم مستصحب را مخصّص گذاشتید،اسم استصحاب را هم که استمرار مستصحب است مخصّص بگذارید،و لو در حقیقت نه مخصص باشد،نه حاکم و نه وارد.

*و اما مثال از عمومات اصول:

از عموماتی مثل:کل شیء لک حلال یا کل شیء لک طاهر و یا رفع ما لا یعلمون تعبیر می شود به اصل حلیّت،اصل طهارت و اصل برائت.

گاهی این عمومات با یک مخصّص تخصیص می خورد،مثل اینکه:

شارع می فرماید:العصیر العنبی اذا غلا یحرم قبل ذهاب ثلثاه،که این دلیل،مخصّص عمومات مذکور است.یعنی که اگر دلیل مزبور از جانب شارع وارد نشده بود ما به اصول فوق الذّکر یعنی کلّ شیء حلال و کلّ شیء طاهر و...عمل می کردیم.

امّا دلیل فوق الذکر آمده است که خیر این مورد جای حلیّت،طهارت و برائت نیست،بلکه حرام است و نجس و واجب الاجتناب و لذا گفته می شود که عمومات اصول با این دلیل تخصیص خورده است.

سپس برای ما شک حاصل می شود که آیا مثلا ذهاب ثلثین شده است یا نه،هنوز هم آن حرمت و نجاست به حال خود باقی است؟

و یا شک می کنیم که آیا به مجرّد دبس شدن،این عصیر عنبی حلال می شود یا نه؟

و یا شک می کنیم که آیا این عصیر عنبی با ذهاب ثلثین تقریبی،حلال و پاک می شود یا نه؟ هنوز آن حرمت و نجاست باقی است؟

در اینجا نیز استصحاب می کنند عدم ذهاب ثلثین و یا بقاء حرمت و نجاست را.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:این استصحاب یک تخصیص جدید نیست بلکه استمرار همان دلیلی است که گفت:العصیر اذا غلا یحرم.

به عبارت دیگر:اوّل بار خود این دلیل آمد و گفت عصیر عنبی در صورت بجوشآمدن حرام و نجس می شود تا اینکه ذهاب ثلثین شود.

ص:363

امّا پس از اینکه برای ما شک حاصل می شود،استمرار حکم همان دلیل را استصحاب می کنیم

حال:آن اسمی را که ما روی آن دلیل یعنی العصیر اذا غلا یحرم،گذاشته و به آن گفتیم مخصّص،همان اسم را روی این استصحاب گذاشته و به آن می گوئیم:مخصّص.

*جناب شیخ آیا اصلا این نام گذاری از اوّل و ابتدا درست است؟

خیر،به خاطر اینکه دلیل مذکور یعنی العصیر اذا غلا یحرم نسبت به اصول عملیۀ فوق الذکر حاکم است و نه مخصّص،چونکه هرگز دلیل با اصل دست به گریبان نمی شود تا گفته شود که تعارضها و در نتیجه تساقطا و یا گفته شود که این دلیل مخصص آن اصل است،و لکن از روی مسامحه چنین نام گذاری شده است.چنانکه استصحاب هم نسبت به سایر اصول حاکم است و نه مخصّص.

-علی ایّحال مراد بحر العلوم از مخصص،مخصّص اصطلاحی نیست.

*و امّا مثال برای عمومات اجتهادیه:

فی المثل:شارع فرموده است:خلق لکم ما فی الارض جمیعا و یا فرموده احلّ لکم الطیّبات، که هر یک از این عمومات دلیلی اجتهادی است بر اثبات حلیّت واقعی اشیاء و نه در رابطۀ با اشیاء مشکوکه.

فی المثل:اگر ما شک کنیم که آیا آب حلال است یا حرام؟می گوئیم:بله حلال است،چرا که شارع فرموده که خلق لکم ما فی الارض جمیعا و یا فرموده:شارع می فرماید:العصیر العنبی اذا غلا و لم یذهب ثلثاه یحرم،یعنی که این عصیر عنبی بجوش آمده قبل از ذهاب ثلثین حرام است.

این دلیل،در مقابل خلق لکم ما فی الارض و یا احلّ لکم الطیبات مخصّص است.

2-سپس شکی برای ما پیدا می شود که آیا حرمت و نجاست عصیر عنبی به سبب دبس شدن یا به خار ذهاب ثلثین تقریبی،رفت و یا به حال خود باقی است؟

در اینجا گفته می شود که استصحاب کن حرمت و نجاست آن عصیر عنبی را و همان اسمی را که روی مخصّص یعنی العصیر العنبی گذاشتی،همان اسم را روی این استصحاب بگذار چرا که این استصحاب،استمرار همان مخصّص است.

*جناب شیخ این نامگذاری در فرض قبل از روی مسامحه بود،چرا که دلیل در برابر اصل یا حاکم است یا وارد،آیا در اینجا که ما یک دلیل اجتهادی داریم و به وسیلۀ دلیل اجتهادی دیگری مثل العصیر اذا غلا یحرم، تخصیص می خورد و سپس با استصحاب استمرار می یابد باز هم نامگذاری آن مسامحی است؟

در دلیل اوّل خیر،چرا که دلیل اوّل یعنی العصیر العنبی اذا غلا یحرم بطور قطع مخصّص آن

ص:364

دلیل اجتهادی دیگر است.چرا؟

زیرا که خلق لکم ما فی الارض...الخ،دلیل عام است و العصیر العنبی اذا غلا یحرم،دلیل خاصّ.

دلیل خاصّ هم در مقابل دلیل عام،مخصّص اصطلاحی است.

امّا در استصحابی که پشت سر آن مخصّص می آید باز هم نامگذاری مسامحی است.

چرا که فی الواقع،مخصّص عام نیست بلکه استمرار حکم همان مخصّص است و نه یک تخصیص علیحده و جداگانه و لذا:

این استصحاب،نه استصحاب مخصّص است،نه دلیل حاکم است و نه دلیل وارد.

بلکه استصحاب حکم مخصّص است.

*جناب شیخ آیا اصلا این استصحاب در عمومات اجتهادیه،درست است یا نه؟

باز هم همان دو صورت قبل مطرح می شود که آیا زمان قید موضوع است و یا ظرف مستقل؟ که پاسخ آن در فرض قبلی گذشت.

متن الأمر الحادی عشر

قد أجری بعضهم (1)الاستصحاب فی ما إذا تعذّر بعض أجزاء المرکّب،فیستصحب وجوب الباقی الممکن.

و هو بظاهره-کما صرّح به بعض المحقّقین (2)-غیر صحیح؛لأنّ الثابت سابقا-قبل تعذّر بعض الأجزاء-وجوب هذه الأجزاء الباقیة،تبعا لوجوب الکلّ و من باب المقدّمة،و هو مرتفع قطعا،و الذی یراد ثبوته بعد تعذّر البعض هو الوجوب النفسیّ الاستقلالیّ،و هو معلوم الانتفاء سابقا.

و یمکن توجیهه-بناء علی ما عرفت،من جواز إبقاء القدر المشترک فی بعض الموارد و

ص:365


1- (1) .کالسیّد العاملی فی المدارک 1:205،و صاحب الجواهر فی الجواهر 2:163.
2- (2) .مثل المحدّث البحرانی فی الحدائق 2:245،و المحقّق الخوانساری فی مشارق الشموس:110،و الفاضل النراقی فی مستند الشیعة 2:103،و شریف العلماء فی ضوابط الأصول:374.

لو علم بانتفاء الفرد المشخّص له سابقا-:بأنّ المستصحب هو مطلق المطلوبیّة المتحقّقة سابقا لهذا الجزء و لو فی ضمن مطلوبیّة الکلّ،إلاّ أنّ العرف لا یرونها مغایرة فی الخارج لمطلوبیّة الجزء فی نفسه.

و یمکن توجیهه بوجه آخر-یستصحب معه الوجوب النفسیّ-بأنّ یقال:إنّ معروض الوجوب سابقا،و المشار إلیه بقولنا:«هذا الفعل کان واجبا»هو الباقی،إلاّ أنّه یشکّ فی مدخلیّة الجزء المفقود فی اتّصافه بالوجوب النفسیّ مطلقا،أو اختصاص المدخلیّة بحال الاختیار،فیکون محلّ الوجوب النفسیّ هو الباقی،و وجود ذلک الجزء المفقود و عدمه عند العرف فی حکم الحالات المتبادلة لذلک الواجب المشکوک فی مدخلیّتها.و هذا نظیر استصحاب الکرّیّة فی ماء نقص منه مقدار فشکّ فی بقائه علی الکرّیّة،فیقال:«هذا الماء کان کرّا،و الأصل بقاء کرّیّته»مع أنّ هذا الشخص الموجود الباقی لم یعلم بکرّیّته.و کذا استصحاب القلّة فی ماء زید علیه مقدار.

و هنا توجیه ثالث،و هو:استصحاب الوجوب النفسیّ المردّد بین تعلّقه سابقا بالمرکّب علی أن یکون المفقود جزءا له مطلقا فیسقط الوجوب بتعذّره،و بین تعلّقه بالمرکّب علی أن یکون الجزء جزءا اختیاریّا یبقی التکلیف بعد تعذّره،و الأصل بقاؤه،فیثبت به تعلّقه بالمرکّب علی الوجه الثانی.

و هذا نظیر إجراء استصحاب وجود الکرّ فی هذا الإناء لإثبات کرّیّة الباقی فیه.

ترجمه

تنبیه یازدهم
اشاره

(اگر بعضی مأمور به متعذّر شود آیا در وجوب الباقی استصحاب جاری می شود یا نه؟)

جماعتی در بعض اجزاء مرکب به هنگام تعذّر،استصحاب را جاری کرده اند.

پس:استصحاب می شود بقاء وجوب اجزاء باقیمانده(از مرکب).

این به ظاهره(یعنی با قطع نظر از سه توجیهی که خواهد آمد)صحیح نمی باشد چنانکه برخی از محقّقین(مثل محقق خوانساری شارح دروس)بدان تصریح کرده اند.

زیرا آن وجوبی که اجزاء باقیه قبل از تعذّر جزء متعذّر(مثلا سوره)داشتند یک وجوب تبعی و

ص:366

غیری بوده که به تبع از وجوب الکل و از باب مقدّمه است،که اکنون پس از تعذّر کلّ(آن وجوب تبعی)مقطوع الارتفاع است.

و آن وجوبی که اکنون(یعنی)پس از تعذّر می خواهیم برای اجزاء باقیه ثابت کنیم یک وجوب نفسی و استقلالی است.

توجیه استصحاب وجوب بقیّۀ اجزاء به طرق دیگر
توجیه اول

1-توجیه استصحاب مزبور بنابر آنچه که دانستی(به طریق مسامحه در مستصحب)و جواز ابقاء قدر مشترک در برخی از موارد ولو معلوم شود که آن فرد سابق از بین رفته است(و لکن عرف مسامحة،فرد جدید مشکوک را بقاء و استمرار همان متیقّن می بیند)

این توجیه بنابر مسامحۀ عرفیّه در خود مستصحب است به اینکه:

مستصحب یک کلّی و قدر جامع است به نام مطلق الوجوب یا مطلق المطلوبیّة که سابقا برای این جزء محقق بود(یعنی که این اجزاء باقیمانده که عبارت باشند از 9 جزء،قبل از تعذّر فلان جزء...مطلوبیّت و وجوب داشتند)و لو در ضمن کلّ و به تبع آن،جز اینکه(در اینگونه موارد واسطه خفیّه است)و به نظر عرف نمی آیند تا آنجا که گویا اثر مستقیما بر خود مستصحب مترتب شده است(و چنین اصلی مثبت نیست)

توجیه دوم

2-توجیه استصحاب مزبور به وجه دیگری نیز ممکن است به اینکه(با این توجیه که در موضوع المستصحب که عمل باشد مسامحه شده)وجوب نفسی استصحاب می شود به اینکه گفته شود که:

آنچه سابقا وجوب بر آن عارض شد(یعنی اجزاء الباقیه که قبل از تعذّر واجب به وجوب نفسی بودند)و آنچه در کلام ما بدان اشاره شد به اینکه این فعل(مثل صلاة)واجب است،همان (وجوب)باقی است،جز اینکه شک می شود در اینکه آیا آن جزء مفقود یا متعذّر در اتّصاف عمل به وجوب نفسی مطلق است یا اینکه مدخلیّت آن اختصاص به حال اختیار دارد(یعنی آیا تحت هر شرایطی عمل به همراه این جزء یا شرط مطلوب است یا اینکه مقیّد به حال تمکّن است؟)

که در نتیجه،وجوب نفسی باقی است(بدین معنا که استصحاب وجوب نفسی جاری می شود) و لذا وجود آن جزء مفقود و متعذّر و عدم آن عند العرف در حکم حالات متبادله برای آن واجب است(یعنی که جریان واجد یا فاقد بودن این عمل نسبت به سوره را مثلا موجب تغییر در ماهیّت و تبدّل موضوع نمی دانند بلکه این امور را از قبیل تبادل حالات و تغییر عوارض یک ذات و ماهیت به حساب می آورند.)

ص:367

و این نظیر استصحاب کریّت است در آبی که مقداری از آن کم شده است و در نتیجه در بقاء کریت آن شک می شود.

پس:گفته می شود که این آب قبلا کرّ بود،و اصل(اکنون)بقاء کریّت آن است،در صورتی که آنچه در حوض موجود است کریّتش معلوم نیست.

و هکذا استصحاب قلّت(در مورد دوم)که مقداری بر آن آب افزوده شده است.

توجیه سوّم

3-و آن عبارت است از:استصحاب وجوب نفسی مجملی که مردّد است بین اینکه قبل از تعذّر جزء که وجوب نفسی به کلّ یعنی مرکّب تعلّق گرفته بود،آیا جزئیّت آن جزء،مطلقه بود تا اکنون وجوبی در کار نباشد یا اینکه مقیّد به حال تمکّن بود تا که اکنون وجوبی باشد؟

اصل،بقاء وجوب نفسی است و لذا وجوب به آن جزء تعلّق می گیرد.

پس:این اجزاء باقیۀ موجوده،واجب به وجوب نفسی هستند.

این مثل همان اجراء استصحاب وجود الکر در ظرف حوض است برای اثبات کریّت آنچه در آن باقی مانده است.

*** تشریح المسائل:

مقدّمة باید بدانیم که:

1-گاهی شارع مقدّس یک عملی را که مرکب است و دارای اجزاء می باشد در حقّ بندگانش واجب کرده و مثلا فرموده است:اقیموا الصلاة.و یا مثلا فرموده است:و لله علی الناس حج البیت.و لذا:

1-صلاة مرکب بوده و دارای اجزاء و شرایط است.

2-حجّ واجب نیز مرکب و مجموعه ای از اعمال و افعال مختلفه است.

شارع مقدّس بین هر یک از این اعمال مرکبّه،نوعی وحدت اعتبار فرموده و سپس به مجموع آن امر کرده است.

در اینگونه موارد تا زمانی که جمیع اجزاء هر یک از این اعمال مرکب برای مکلّف میسور و ممکن است،کلّ در حق او واجب بوده و امر به کلّ بر او فعلی و منجّز می باشد.

*با توجه به مقدّمۀ فوق مراد از«قد اجری بعضهم الاستصحاب فی ما اذا تعذّر بعض اجزاء المرکب،

ص:368

فیستصحب وجوب الباقی...»چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است که تقدیرش چنین است:

اگر در موردی بعضی از این اجزاء متعذّر و غیر ممکن شدند،آیا بقیّۀ اجراء وجوبشان به قوّت خود باقی است و انجام باقیمانده بر مکلف واجب است یا اینکه با تعذّر یک جزء بقیّۀ اجزاء هم از وجوب می افتد و کلّ مرکب از عهدۀ ما ساقط می شود؟

و لذا می فرماید:جماعتی معتقد شده اند به اینکه وجوب الباقی،باقی است و برای اثبات آن هم دلائلی اقامه کرده اند از جمله اینکه:

1-المیسور لا یسقط بالمعسور.(که حدیث علوی است)

2-ما لا یدرک کلّه لا یترک کله...(که حدیث علوی است)

3-اذا امرتکم بشیء فأتوا منه ما استطعتم(که حدیث نبوی است)

4-استصحاب وجوب بقیّۀ اجزاء به این بیان که:

قبل از تعذّر این جزء(مثلا سوره)بقیّۀ اجزاء و لو در ضمن کلّ واجب بودند.

پس از تعذّر این جزء شک می کنیم که آیا وجود بقیّۀ اجزاء به حال خود باقی است یا که مرتفع شده است؟

در اینجا هم یقین سابق به وجوب بقیّۀ اجزاء داریم و هم شک لاحق در بقاء آن و لذا ارکان استصحاب موجود است.

پس:استصحاب می شود بقاء وجوب اجزاء باقیمانده.

*مراد شیخنا از«و هو بظاهره کما صرّح به بعض المحققین،غیر صحیح...الخ»چیست؟

این است که:این به ظاهره یعنی با قطع نظر از سه توجیهی که در آینده خواهد آمد،صحیح نمی باشد و بعضی از محققین یعنی محقّق خوانساری شارح کتاب الدروس نیز بدان تصریح فرموده است.چرا؟

زیرا آن وجوبی که اجزاء باقیه،قبل از تعذّر جزء متعذّر(مثلا سوره)داشتند عبارت بود از:

وجوب تبعی و ضمنی و غیری.

یعنی این 9 جزء مثلا به تبع کلّ(که مثلا دارای 11 جزء است)و در ضمن آن و برای دست یابی به آن واجب بوده است.

پس:یک وجوب غیری و مقدّمی داشت که اکنون یعنی پس از تعذّر،کلّ آن وجوب تبعی، مقطوع الارتفاع است.چرا؟

ص:369

زیرا که وجوب مقدّمی تابع وجوب ذی المقدّمه است که اکنون ذی المقدّمه واجب نیست،در حالیکه محال است که ذی المقدمه واجب نباشد و لکن مقدّمۀ آن واجب باشد.

پس:آن وجوبی که در زمان سابق متیقّن الوجود بود،اکنون نیز مقطوع الارتفاع است و لذا شک نداریم تا که نیاز به استصحاب داشته باشیم.

و امّا آن وجوبی که اکنون یعنی پس از تعذّر می خواهیم برای اجزاء باقیه ثابت کنیم یک وجوب نفسی و استقلالی است.

چنین وجوبی هم از اساس مشکوک الحدوث است،چرا که در کدام زمان وجوب نفسی برای خصوص این 9 جزء ثابت بود تا که اکنون بقاء آن را استصحاب کنیم؟

بنابراین:هر طرف را که مدنظر قرار می دهیم یک رکن استصحاب ناقص است یعنی:در یک جا شک لاحق نداریم و در جای دیگر یقین سابق.

پس:چگونه بقاء وجوب را در بقیّۀ اجزاء میسوره استصحاب کنیم؟

چنانکه استصحاب کلّی قسم ثالث قابل جریان نبود.

الحاصل:تا به اینجا گفتیم که استصحاب وجوب بقیّۀ اجزاء فی المثل 9 جزء بظاهره مبتلای به اشکال است و لکن آن را با یک سلسله توجیهات و تأویلات آن مورد بررسی و کنکاش قرار داده و در نهایت توجیهی را که به نظر خودمان وجیه به نظر می آید انتخاب و معرفی خواهیم کرد.

*مراد از«و یمکن توجیهه،بناء علی ما عرفت من جواز بقاء القدر المشترک فی بعض الموارد....الخ» چیست؟

بیان اوّلین توجیه استصحاب مورد اشکال است به طریق مسامحه در مستصحب،لکن این توجیه مبتنی بر مطلبی است که در تنبیه اوّل از تنبیهات استصحاب در کلّی قسم ثالث بیان کرده گفتیم که:

1-عند المشهور در قسم سوم از اقسام کلّی نه استصحاب،در فرد قابل جریان است و نه در خود کلّی.

2-لکن از نظر ما مسأله سه صورت داشت،که در صورت اوّل و صورت سوّم آن استصحاب جاری می شد و لکن در صورت دوّمش استصحاب جاری نمی شد.

حال ما نحن فیه نیز از همان قبیل است و آن مطلب متناسب با مسألۀ مورد بحث ماست و لذا به یادآوری آن پرداخته می گوئیم:

اگرچه با یک دقت عقلی در بعضی موارد متوجّه می شویم که آن فرد سابق از بین رفته است،و

ص:370

فرد جدید و حادث مغایر با فرد قدیم است و لکن عرف مسامحة این فرد مشکوک را بقاء و استمرار همان متیقّن می بیند،فی المثل:فلان جسم در آن سابق ملوّن به لون سواد شدید بود قطعا و لکن اکنون آن مرتبۀ شدیده یقینا از بین رفته است.

امّا ما احتمال می دهیم که در اثر تبدّل مراتب متوسطه و یا ضعیفۀ سواد باقی باشد.

در اینجا اگر به حسب فرض مرتبۀ ضعیفه از سواد باقی باشد،عند العرف این مرتبۀ ضعیفۀ سواد،همان سواد قبلی است و لکن حالت و عرضی از عوارض آن فرق کرده است.

پس:اگر برای ما شک پیدا شود که آیا سواد ضعیف در جسم موجود است یا نه؟شک ما،شک در بقاء است و مجرای استصحاب می باشد.

حال توجیه اوّل خود را که مبتنی بر مطلب مذکور است شروع کرده می گوئیم:

این توجیه بر اساس مسامحۀ عرفیّه در خود مستصحب است بدین معنا که:

1-یک کلّی و قدر جامعی داریم به نام مطلق الوجوب و یا به تعبیر دیگر مطلق المطلوبیّه،که دارای دو فرد است:

وجوب نفسی وجوب غیری و یا به تعبیر دیگر مقدّمی.

2-ما در اینجا یعنی در مقام استصحاب:

خصوص وجوب غیری اجزاء باقیمانده یعنی وجوب غیری 9 جزء را استصحاب نمی کنیم تا شما اشکال کرده بگوئید که وجوب غیری مقطوع الارتفاع است نه مشکوک البقاء تا جای استصحاب باشد.

چنانکه خصوص وجوب نفسی،یعنی وجوب نفسی 9 جزء را نیز استصحاب نمی کنیم تا که شما اشکال کرده بگوئید وجوب نفسی این اجزاء از اوّل مشکوک الحدوث است.

بلکه ما کلّی و قدر جامعی را که مطلق وجوب باشد استصحاب کرده می گوئیم:

بلا شک،این اجزاء باقیمانده مثلا 9 جزء قبل از تعذّر فلان جزء و فلان جزء،وجوب و مطلوبیّت داشتند و لو در ضمن کلّ و به تبع آن و لکن ما کاری با این خصوصیات نداریم،آنچه مهم است این است که:

اصل وجوب قبلا وجود داشته است و لکن پس از تعذّر آن یک جزء و یا دو جزء بر ایمان شک حاصل شده است که آیا آن وجوب و مطلوبیّت قبل،هنوز هم باقی است یا نه،از بین رفته است؟

استصحاب می کنیم بقاء وجوب کلّی را بدون اینکه تعیین کنیم که این مستصحب وجوب نفسی

ص:371

11 جزء است که بگوئید متیقّن الارتفاع است.و یا وجوب نفسی 9 جزء باقیمانده است که بگوئید مشکوک الحدوث است.

-پس:نتیجه می گیریم وجوب نفسی بقیۀ اجزاء را و سپس آثار عقلیّه و شرعیّه از وجوب تصدّق و اطاعت و ثواب و...را بر آن مترتب می کنیم.چرا؟

زیرا عرف مع المسامحه می گوید:این وجوبی که اجزاء باقیمانده پس از تعذر آن جزء دارند، همان وجوبی است که قبل از تعذّر آن جزء داشتند یعنی که ادامه و استمرار همان است.

بنابراین:یقین سابق و شک لاحق در بقاء ما کان صدق می کند و مانعی از استصحاب وجود ندارد.

نکته:این توجیه شیخ مقبول نیست چرا که وجوب نفسی یک فرد اشدّ و شدیدتر از وجوب غیری نیست تا که شک ما به شک در تبدّل برگردد بلکه یک فرد دیگری از وجوب است که مباین با آن وجوب غیری است.

*پس مراد از«الا ان العرف لا یرونها مغایرة فی الخارج لمطلوبیة الجزء فی نفسه»چیست؟

پاسخ به یک اشکال مقدّر است که تقدیرش چنین است:

با توجیه مزبور مشکل این مطلب که استصحاب از قبیل کلّی قسم ثالث است حلّ شد و لکن مشکل دیگری در اینجا بوجود آمده و آن این است که:استصحاب اصل مثبت است و اصل مثبت هم حجّت نیست.چرا؟

زیرا که اثرات شرعیّه و عقلیه مثل وجوب اطاعت،حرمت،عصیان،ثواب،و عقاب،از آن مطلق الوجوب نیست بلکه مربوط به خصوص وجوب نفسی است.

-در حالیکه شما کلّی یعنی مطلق الوجوب را استصحاب کرده و فرد یعنی وجوب نفسی این اجزاء را نتیجه گرفتید و سپس اثر شرعی و عقلی را بر آن مترتّب نمودید که این اصل مثبت است.

و لذا شیخ با الاّ انّ العرف...الخ پاسخ می دهد به اینکه:در اینگونه موارد واسطه خفیّه است و به نظر عرف نمی آید تا حدّی که گویا اثر مستقیما بر خود مستصحب مترتّب شده است و چنین اصل مثبتی چنانکه قبلا هم گفتیم حجّت است.

*مراد از«و یمکن توجیهه بوجه اخر،یستصحب معه الوجوب النفسی...الخ»چیست؟

بیان دوّمین توجیه از استصحاب مورد اشکال است با این تفاوت که در توجیه اوّل ما در خود مستصحب مسامحه کرده و مطلق وجوب را استصحاب کردیم ولی در این توجیه در موضوع المستصحب که همان عمل یعنی صلاة باشد مسامحه می کنیم لکن قبل از شروع به توجیه دوّم نیاز

ص:372

به دانستن یک مقدّمه است و آن مقدّمه این است که:

1-در تنبیه دوّم از تنبیهات باب اقلّ و اکثر و یا به تعبیر دیگر شک در جزئیّت و شرطیّت این سؤال مطرح بود که:

اگر جزئیت امری مثل سوره برای مرکب مثل نماز و یا شرطیّت چیزی مثل طهارت برای واجب مثل نماز به دلیل معتبر ثابت گردید آیا مقتضای قاعده این است که:این جزئیت و شرطیّت مطلقتین باشند؟

یعنی چه مکلّف تمکّن از انجام این جزء و یا شرط داشته باشد و چه از انجام آنها متعذر باشد، فلان امر جزء و آن دیگری شرط برای مرکب اند؟

به عبارت دیگر:

1-آیا در هر حالی و تحت هر شرایطی عمل به همراه این جزء یا شرط مطلوب مولی است و بدون آن مطلوبیّت ندارد.در نتیجه:

در صورت تمکّن از اتیان این جزء یا شرط،مرکب و یا مشروط بر ما واجب و لکن در صورت تعذّر،اصل وجوب مرکب و مشروط ساقط می شود.

2-و یا مقتضای قاعده این است که:جزئیّت و شرطیّت مقیّدتین به حال تمکّن باشند،بدین معنا که عند التمکّن و در حال اختیار فلان امر مثلا سوره جزء برای مرکب و آن دیگری مثلا طهارت شرط آن است و لکن عند التعذّر نه آن امر جزء است و نه آن دیگری شرط،در نتیجه:

عند التعذّر،امر به کلّ یا مشروط بدون این جزء و یا شرط،همچنان به قوّت خود باقی است و امتثال می طلبد؟

و امّا در پاسخ به این سؤال گروهی قائل به قول اوّل شده و طرفدار جزئیّت و شرطیّت مطلقه بودند.و لکن گروه دیگری قول دوم را اختیار کرده گفتند که عند التعذّر نه آن امر جزء برای کل است و نه آن شرط شرط برای مشروط و لذا امر به کل یا مشروط همچنان به قوت خود باقی است و امتثال می طلبد.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:اگر با دلائل معتبره ثابت شود که قول اوّل حق است باید بگوئیم که:در صورت تعذّر جزء،کل نیز ساقط می شود.

و امّا اگر قول دوّم ثابت شود قاطعانه خواهیم گفت:با تعذّر جزء،وجوب بقیّۀ اجزاء به حال خود باقی است و لذا شک نداریم تا که نیاز به استصحاب داشته باشیم.

ص:373

و امّا اگر هیچ یک از این دو قول مدلّل و ثابت نشد و در نتیجه ما مردّد شدیم که آیا پس از تعذّر جزء یا شرط،وجوب کلّ یا مشروط به حال خود باقی است یا نه؟جای استصحاب است که در ما نحن فیه محلّ بحث ما می باشد.

-حال با توجّه به مقدّمۀ فوق به بیان توجیه دوّم پرداخته می گوئیم:

در این توجیه ما در خود مستصحب مسامحه نمی کنیم بلکه همان وجوب نفسی را به طریق ذیل استصحاب کرده می گوئیم:

1-هذه الاجزاء الباقیة،کانت سابقا و قبل التّعذّر واجبة بالوجوب النفسی

2-اکنون و پس از تعذر از جزء،در بقاء وجوب نفسی برای ما شک حاصل شده است.

استصحاب می کنیم وجوب نفسی را منتهی با مسامحه در موضوع مستصحب که همان عمل یعنی صلات باشد.

یعنی که در عرف،صلات بدون سوره را مع المسامحه،همان صلات قبلی می دانند و می گویند این همان صلات است،البته علی القول بالاعمّ لا الصحیح.

پس:بنابراین قول،عمل همان وجوب نفسی سابق را دارد و جریان واجد و یا فاقد بودن این عمل نسبت به سوره را،موجب تغییر در ماهیت و تبدّل موضوع نمی دانند بلکه این امور را از قبیل تبادل حالات و تغییر عوارض یک ذات و ماهیّت بحساب می آورند.

*مثال حضرات در تنظیر این مطلب چیست؟

فی المثل:زید است که تا دیروز بالغ نشده بود و لکن امروز به سن بلوغ رسیده است و عرفا این زید همان زید دیروزی است تنها تفاوتی که کرده است امروز واجد وصف بلوغ است و حال آنکه دیروز فاقد چنین وصفی بود.

بنابراین استصحاب وجوب نفسی جاری می شود،اصل مثبت هم نمی باشد.

*پس غرض از«هذا نظیر استصحاب الکریّة فی ماء نقض منه مقدار...الخ»چیست؟

تنظیر ما نحن فیه به دو باب دیگر است که در آن دو مورد نیز جریان استصحاب مجمع علیه می باشد:

یکی استصحاب کریت است بدینصورت که می گویند:

1-در فلان حوض آبی وجود داشت به مقدار کر و لکن مقداری از آن برداشتیم.

2-اکنون شک داریم که آیا هنوز هم کریّتش باقی است یا نه؟

البته؛با دقّت عقلیّه این آبی که هم اکنون موجود است چون یک مرکّب خارجی است و

ص:374

مقداری از آن برداشته شده،غیر از آن آبی است که قبلا موجود بود.

امّا عند العرف،این جزء برداشته شده نادیده گرفته شده،مع المسامحه گفته می شود،این همان آب است.

در نتیجه می توان گفت:هذا الماء کان کرا و الاصل بقاء کریّته...

و هکذا استصحاب قلت در مورد دوّم که نیازی به توضیح مجدّد ندارد.

*حاصل مطلب در«و هنا توجیه ثالث،و هو:...الخ»چیست؟

بیان سوّمین توجیه از استصحاب مورد اشکال است و لذا می فرماید:

در این توجیه نیز ما خود وجوب نفسی و یا به تعبیر دیگر وجوب الوجوب را استصحاب می کنیم با این تفاوت که:در توجیه دوّم،موضوع این مستصحب یعنی وجوب نفسی،همان اجزاء باقیمانده بود.

-اما در این توجیه،موضوع یک امر مجملی است که مردّد است:

1-بین اینکه قبل از تعذّر جزء که وجوب نفسی به کلّ و یا به تعبیر دیگر به مرکّب تعلّق گرفته بود،آیا جزئیّت آن جزء مطلقه بود تا که اکنون وجوبی در کار نباشد،یا اینکه مقیّدۀ به حال تمکّن بود تا که اکنون وجوبی باشد؟

2-پس قبلا وجوب نفسی بود و لکن اکنون در بقاء آن شک داریم.

استصحاب می کنیم وجود وجوب نفسی را و نتیجه می گیریم که:

پس قبلا تعلّق وجوب نفسی به این عمل یعنی صلات بر وجه ثانی یعنی جزئیّت مقیّده به حال تمکّن بوده و نه بر وجه اوّل یعنی مطلقه بودن.

*تفاوت اصلی توجیه دوم و سوم در چیست؟

1-در توجیه دوم ما خود شخص و یا به تعبیر دیگر فرد یعنی وجوب نفسی اجزاء باقیه را استصحاب کردیم که مستقیما دارای اثر شرعی بود و اصل مثبت هم نبود.

2-لکن در توجیه سوم،ما کلّی وجود وجوب نفسی را استصحاب کرده و سپس فرد را به صورت ذیل نتیجه گرفتیم که:

فهذا الاجزاء الموجود الباقی،واجب بوجوب نفسی،و سپس اثر را بر آن مترتب نمودیم.

و لذا ایرادی که بر این توجیه وارد است این است که:اصل مثبت است،مگر اینکه گفته شود که واسطه در آن خفیّه است.

*غرض از«و هذا نظیر اجراء استصحاب الکر فی هذا الاناء...الخ»چیست؟

ص:375

تنظیر توجیه ثالث است به این مثال که:

1-در این حوض آب،آبی بود در حدّ کرّ.

2-کم کم مقداری از آب آن برداشتیم.

3-اکنون شک داریم در بقاء کریت آن و لذا می گوئیم:

سابقا در این حوض کرّی موجود بود و اکنون استصحاب می کنیم بقاء وجود آن کریّت را،و نتیجه می گیریم که پاک کننده است.

بنابراین:در اینجا اوّل کلّی را اثبات می کند و سپس خصوص آن فرد را نتیجه می گیرد و اثر شرعی مربوط به فرد را بر آن مترتّب می سازد،که این اصل مثبت است.

متن و یظهر فائدة مخالفة التوجیهات:

فیما إذا لم یبق إلاّ قلیل من أجزاء المرکّب،فإنّه یجری التوجیه الأوّل و الثالث دون الثانی؛ لأنّ العرف لا یساعد علی فرض الموضوع بین هذا الموجود و بین جامع الکلّ و لو مسامحة؛ لأنّ هذه المسامحة مختصّة بمعظم الأجزاء الفاقد لما لا یقدح فی إثبات الاسم و الحکم له.

و فیما لو کان المفقود شرطا،فإنّه لا یجری الاستصحاب علی الأوّل و یجری علی الأخیرین.

و حیث إنّ بناء العرف علی عدم إجراء الاستصحاب فی فاقد معظم الأجزاء و إجرائه فی فاقد الشرط،کشف عن فساد التوجیه الأوّل.

و حیث إنّ بناءهم علی الاستصحاب نفس الکرّیّة دون الذات المتّصف بها،کشف عن صحّة الأوّل من الأخیرین.

لکنّ الإشکال بعد فی الاعتماد علی هذه المسامحة العرفیّة المذکورة،إلاّ أنّ الظاهر أنّ استصحاب الکرّیّة من المسلّمات عند القائلین بالاستصحاب،و الظاهر عدم الفرق.

ص:376

ترجمه

ثمرۀ توجیهات سه گانه

فایدۀ توجیهات مختلف در موارد ذیل آشکار می شود:

1-در مواردی که(چیزی از اجزاء مرکب در اثر تعذّر)باقی نماند مگر یک یا دو جزء آن(مثلا تکبیرة الاحرام و قرائت)،استصحاب بنابر توجیه اوّل و سوّم در آن جاری می شود و لکن بنابر توجیه دوّم جاری نمی شود.چرا؟

زیرا:عرف ولو از روی مسامحه،عملی را که فاقد معظم اجزاء است،به منزلۀ واجد آن اجزاء به حساب نمی آورد(و حکم به این همانی نمی کند)چرا؟

زیرا این نحوۀ از تسامح اختصاص دارد به جائی که معظم اجزاء میسور و ممکن باشند و تنها یک جزء غیر رکنی مثلا متعذّر باشد چونکه(نبودش)ضرری به اثبات اسم(مرکب مثلا نماز)و حکم به(صحّت)آن نمی زند.

قابل قبول بودن توجیه دوّم

از آنجا که بنای عرف بر عدم اجرای استصحاب در عملی است که فاقد معظم اجزاء است و اجراء آن در عملی است که فاقد شرط است،کشف می شود که توجیه اوّل فاقد ارزش است (چونکه استصحاب بنابر توجیه اول در عمل فاقد معظم اجزاء جاری می شود و لکن در عمل فاقد شرط جاری نمی شود).

و از آن جهت که بناء عرف بر جریان استصحاب(در نفس وجوب نفسی و یا فی المثل)صفت کریّت و یا قلّت است(و نه در ذات متّصف به این صفت)کشف می شود که از توجیه دوّم و سوّم نیز،توجیه دوّم صحیح است.

امّا(از آنجا که توجیه دوم مبتنی بر مسامحۀ عرفیّه در موضوع مستصحب است)اشکال در اعتماد بر این مقدار از مسامحۀ عرفیه می باشد،جز اینکه استصحاب کریت نزد قائلین به جریان استصحاب از مسلّمات است،و ظاهرا فرقی میان ما نحن فیه و باب کریّت نمی باشد(یعنی نقض سوره مثلا در نماز مثل،کم کردن مقداری از آب کرّ است).

***

ص:377

تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«و یظهر فائدة مخالفة التوجیهات؛...الخ»چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است که تقدیرش چنین است:

با توجه به اینکه یک توجیه در رابطۀ با کلام بحر العلوم نسبت به استصحاب ایشان کافی بود، چرا اقدام به توجیهات مختلف نمودید؟

و لذا می فرماید:فلسفۀ توجیهات مختلف این است که:

1-در برخی از موارد هر سه توجیه قابل استفاده است مثل تعذّر سوره در نماز که نسبت به بقیۀ اجزاء استصحاب وجوب جاری می شود که محاسباتی که تاکنون صورت گرفت بر همین مثال بود.

2-امّا در برخی از موارد از توجیه اوّل و سوم می توان استفاده نمود،فی المثل:

اگر مرکّبی مثل نماز،معظم اجزائش متعذّر بشود و تنها یک یا دو جزء آن برای ما میسور باشد، مثلا از کلّ نماز تنها قادر بر انجام تکبیرة الاحرام و قرائت سورۀ حمد باشیم:

بنابر توجیه اوّل که مبتنی بر مسامحۀ در مستصحب بود استصحاب جاری می شود.چرا که اگر حتی یک جزء نماز هم برای ما میسور باشد،می گوئیم:

-این یک جزء قبلا مطلوب مولی بود و لو در ضمن کلّ.

-اکنون در بقاء مطلق وجوب آن شک داریم.

-استصحاب جاری کرده می گوئیم:اکنون نیز واجب است.

و امّا بنابر توجیه سوم نیز که خود وجوب نفسی را استصحاب می کردیم که موضوعش یک امر مجملی بود که مردّد بود بین اینکه آیا.......

-در اینجا نیز نفس وجوب نفسی این یک یا دو جزء را که بر یک موضوع مجمل بار شده است استصحاب می کنیم.

بدینوسیله ثابت می شود که جزئیّت اجزاء متعذّره مختص به حال تمکّن بوده و در حال تعذّر جاری نمی باشد.

پس:وجوب نفسی به همین اجزاء میسوره و لو قلیله باشند منحصر می شود.

و امّا توجیه دوّم که مبتنی بر مسامحه در موضوع مستصحب بود در این مورد جاری نمی باشد.

چرا؟

ص:378

زیرا:عرف و لو از روی مسامحه نیز عمل فاقد معظم اجزاء را به منزلۀ واجد آنها بحساب نمی آورد و قضاوت نمی کند که این همان است پس همان وجوب نفسی باقی است.

بله،در عکس مورد مذکور که معظم اجزاء میسور باشند و تنها یک جزء غیر رکنی متعذّر باشد جای چنین تسامح عرفی است.

بنابراین:اگر ما تنها به همین توجیه دوّم اکتفا می کردیم در اینگونه موارد به اشکال برخورد کرده و قادر به حلّ مشکل استصحاب نبودیم.

3-و در برخی از موارد از توجیه دوّم و سوم می توان استفاده کرد و لکن توجیه اوّل قابل جریان نیست،و آن در موردی است که شرطی از شروط مرکب مثل نماز مثلا متعذّر شود.فی المثل:

طهارت و یا استقبال الی القبلة به دلیلی متعذّر شده است.

ما شک می کنیم که آیا مأمور به،بدون این قید و شرط باز هم وجوبش باقی است یا که مرتفع شده است؟

در اینجا بنابر توجیه اوّل که مسامحه در خود مستصحب است و مطلق الوجوب استصحاب می شود،استصحاب جاری نمی شود.چرا؟زیرا:

1-فرض بر این است که:متعذّر شده است.

2-شرط بر فرض تیسّر و امکانش هم وجوب غیری دارد،و وجوب نفسی از آن مشروط و مرکب است.و لذا:

3-قبل از تعذر شرط این عمل یعنی صلات،واجب به وجوب نفسی بود و لکن با تعذّر شرط آن وجوب نفسی قبلی هم مرتفع شد،چرا که مقیّد بود و اذا انتفی القید انتفی المقیّد.

پس:از یک طرف آنکه متیقن بود،اکنون مقطوع الارتفاع است،و از طرف دیگر هم یک وجوب نفسی جدید نیز که پس از تعذر شرط ثابت بشود وجود ندارد،بلکه مشکوک الحدوث و یا بلکه معلوم العدم است.

در نتیجه:استصحاب جاری نمی شود.

امّا بنابر توجیه دوّم،استصحاب در اینجا جاری می شود.چرا؟

زیرا عند العرف این عمل فاقد شرط،مع المسامحه به منزلۀ همان عمل واجد شرط است و گفته می شود که این همان است،پس وجوب نفسی آن هم باقی است.

و امّا بنابر توجیه سوّم هم،استصحاب در اینجا جاری می شود و نتیجه اش این است که شرطیّت فلان شرط اختصاص به حال تمکّن دارد و در حال تعذّر شرط نمی باشد.

ص:379

بنابراین:اگر ما تنها به توجیه اوّل اکتفا می نمودیم در اینگونه موارد قادر به حلّ مشکلات نبودیم.

*مراد شیخ از«و حیث ان بناء العرف...الخ»چیست؟

قضاوت در درستی و نادرستی توجیهات مذکور و انتخاب توجیه حق است و لذا می فرماید:

1-توجیه اوّل با بنای عرف و عقلاء مخالف بوده و لذا فاقد ارزش است.چرا؟

به خاطر اینکه بر اساس توجیه اوّل،در عملی که فاقد معظم اجزاء است استصحاب جاری می شود و لکن در عملی که فاقد شرط است استصحاب را مع المسامحه جاری می کند و لکن در عملی که فاقد معظم اجراء است آن را جاری نمی داند.

نکته:مرحوم شیخ در مباحث تنبیه دوّم از شک در شرطیّت و جزئیّت این توجیه را پذیرفتند و لکن در اینجا آن را رد نمودند و هذا هو الحق

2-و امّا توجیه سوّم نیز فاقد هرگونه پشتوانه است.چرا؟

زیرا در اینگونه موارد،عرف استصحاب را در نفس وصف وجوب نفسی و یا فی المثل صفت کریّت و یا قلّت جاری کرده،می گوید:

هذه الاجزاء کانت واجبة بالوجوب النفسی،و الاصل و بقائها.

هذا الماء کان کرّا،و الاصل بقاء کریّته و...

نه اینکه در ذات متّصف به این وصف استصحاب جاری کرده بگوید:قبلا در این مورد یک وجوب نفسی بود و یا به تعبیر دیگر در این حوض کرّی وجود داشت پس استصحاب می کنیم آن وجوب نفسی و یا کریّت قبلی را و از آن فرد را نتیجه گرفت و حکم را بر آن مترتب می کنیم.خیر.

حاصل اینکه:از این سه توجیه،تنها توجیه دوّم پسندیده است که تازه آن هم مبتنی شده بر مسامحۀ عرفیّه در موضوع مستصحب.

حال باید دید که آیا این مقدار از مسامحه را عرف روا می داند یا نه؟

بله،امکان دارد که کسی در این مطلب نیز اشکال کند،منتهی آنچه که آسان کنندۀ مشکل است این است که:

قائلین به استصحاب بالاتفاق،استصحاب کریّت و قلّت را جاری می کنند و حال آنکه ظاهر در اینجا عدم الفرق است،یعنی:

به نظر می رسد که فرقی میان ما نحن فیه و باب کریت نباشد،چرا که نقص سوره در نماز مثل نقص و کم کردن مقداری از آب کرّ است.

بنابراین:می توان روی توجیه دوّم ایستاد و از آن در اینگونه موارد استفاده نمود.

ص:380

نکته:قبل از روی آوردن به توجیه فوق،دلیل اجتهادی بر وجوب اجزاء میسوره وجود دارد و لذا نوبت به این بحث ها نمیرسد و آن عبارت است از:دلیل المیسور لا یسقط بالمعسور و ما لا یدرک کلّه،لا یترک کلّه و....

بله اگر کسی در دلالت این ادلّه خدشه وارد کند که بحث از آن در جای خود به تفصیل گذشت، نوبت به استصحاب می رسد.

متن ثمّ إنّه لا فرق-بناء علی جریان الاستصحاب-بین تعذّر الجزء بعد تنجّز التّکلیف،کما إذا زالت الشّمس متمکّنا من جمیع الأجزاء ففقد بعضها،و بین ما إذا فقده قبل الزّوال؛لأنّ المستصحب هو الوجوب النوعیّ المنجّز علی تقدیر اجتماع شرائطه،لا الشخصیّ المتوقّف علی تحقّق الشّرائط فعلا.نعم،هنا أوضح.

و کذا لا فرق-بناء علی عدم الجریان-بین ثبوت جزئیّة المفقود بالدلیل الاجتهادیّ،و بین ثبوتها بقاعدة الاشتغال.

و ربّما یتخیّل:أنّه لا إشکال فی الاستصحاب فی القسم الثانی؛لأنّ وجوب الاتیان بذلک الجزء لم یکن إلاّ لوجوب الخروج عن عهدة التّکلیف،و هذا بعینه مقتض لوجوب الاتیان بالباقی بعد تعذّر الجزء.

و فیه:ما تقدّم من أنّ وجوب الخروج عن عهدة التکلیف بالمجمل،إنّما هو بحکم العقل لا بالاستصحاب،و الاستصحاب لا ینفع إلاّ بناء علی الأصل المثبت.و لو قلنا به لم یفرّق بین ثبوت الجزء بالدلیل أو بالأصل:لما عرفت:من جریان استصحاب بقاء أصل التکلیف،و إن کان بینهما فرق؛من حیث إنّ استصحاب التکلیف فی المقام من قبیل استصحاب الکلّی المتحقّق سابقا فی ضمن فرد معیّن بعد العلم بارتفاع ذلک الفرد المعیّن،و فی استصحاب الاستغال من قبیل استصحاب الکلّی المتحقّق فی ضمن المردّد بین المرتفع و الباقی،و قد عرفت عدم جریان الاستصحاب فی الصورة الاولی،إلاّ فی

بعض مواردها بمساعدة العرف.

ص:381

ترجمه

عدم تفاوت در جریان استصحاب بین تعذر الجزء پس از تنجّز تکلیف و قبل از آن

میان تعذّر جزء پس از(دخول وقت که وجوب کلّ به فعلیّت رسید و به عبارت دیگر)تکلیف منجّز شد.

و همچنین فرقی نیست بین اینکه ثبوت این جزئیّت مفقود شده(مثل قرائت مثلا)با دلیل اجتهادی بوده باشد و بین اینکه ثبوت آن جزئیّت(مثل سوره مثلا)،با قاعدۀ اشتغال(یعنی دلیل فقاهتی)باشد.

توهمی در مسأله و دفع آن توسط شیخ

چه بسا برخی توهّم می کنند که در اجرای استصحاب در قسم دوم،اشکالی وجود ندارد(بدین معنا که اگر جزء فقاهتی متعذّر شود،بقیّۀ اجزاء واجب اند)چرا؟

زیرا وجوب انجام آن جزء(سوره در نماز مثلا)نیست مگر به دلیل وجوب خروج از عهدۀ تکلیف(یعنی استصحاب وجوب)،و این استصحاب وجوب عینا اقتضاء می کند انجام اجزاء باقیمانده را پس از تعذّر آن جزء.

مرحوم شیخ در پاسخ به این توهم می فرماید در بحثهای سابق:

1-گفته شد که وجوب خروج از عهدۀ تکلیف(یعنی وجوب اتیان اکثر)به حکم عقل(یعنی قاعدۀ اشتغال)است(چونکه شک در مکلّف به محل قاعدۀ اشتغال است)و نه به وسیلۀ استصحاب وجوب.

2-و گفته شد که استصحاب وجوب(در اینجا)نفعی ندارد مگر بنابر اینکه(قبول کنیم)که اصل مثبت است(و اصل حجّت است)

و اگر قائل شویم به اینکه اصل مثبت حجّت است،نباید بین ثبوت جزئی که به وسیلۀ دلیل فقاهتی ثابت می شود و جزئی که به وسیلۀ اصل(دلیل اجتهادی)ثابت می شود،فرق گذاشته شود.

چرا؟

زیرا در مباحث قبلی(که سه نحوۀ از استصحاب توجیه شد)به جریان استصحاب بقاء اصل تکلیف(یعنی استصحاب کلّی وجوب که مشترک میان نفسی و غیری است)در جزء اجتهادی واقف شدید،اگر چه تفاوتی هم میان این دو(یعنی استصحاب جزء فقاهتی و استصحاب جزء اجتهادی)وجود دارد از این جهت که:

ص:382

1-استصحاب تکلیف در اینجا(یعنی در تعذّر جزء اجتهادی)از قبیل استصحاب کلّی قسم سوم است که سابقا در ضمن فرد معیّن(مثلا نماز 10 جزئی)و پس از علم به ارتفاع آن فرد معیّن) محقّق شده است.

2-و در استصحاب اشتغال(یعنی اقلّ و اکثر که اساسا نمی دانیم شارع نماز 9 جزئی واجب کرده است یا 10 جزئی)از قبیل استصحاب کلّی قسم دوّم است که محقّق شده بود،در ضمن یک کلّی که مردد است بین مستعد للبقاء و غیر مستعد للبقاء(مثل حیوان مردّد میان فیل و عصفور)

و(نیز)به عدم جریان استصحاب کلّی قسم ثالث در صورت اوّل(از سه صورتی که برای آن ترسیم شد)جز در برخی از موارد(آن هم)با مساعدت عرف واقف شدید(مثل آنجائی که سواد شدید،تبدیل شده به سواد ضعیف)

و ما نحن فیه از همین قبیل است.

*** تشریح المسائل:

*مقدمة بفرمائید که در کدامیک از احکام تعلیقیّه و یا تنجیزیّه استصحاب جاری می شود؟

چنانکه در یکی از تنبیهات قبلی گفته آمد:

به عقیدۀ برخی از اهل فن،استصحاب تنها در احکام تنجزیّه جاری می شود به عقیدۀ شیخنا استصحاب علاوه بر جریان در احکام تعلیقیّه،در احکام تنجیزیّه نیز مجری دارد.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:برخی در جریان استصحاب در ما نحن فیه قائل به تفصیل شده.گفته اند که:

اگر تعذّر فلان جزء مثلا سوره،پس از دخول وقت و فعلیّت یافتن واجب باشد،نسبت به اجزاء میسوره استصحاب الوجوب جاری می شود.

امّا اگر پیش از دخول وقت و تحقّق شرط الوجوب باشد و این جزء متعذّر شود،نسبت به بقیّۀ اجزاء هم استصحابی جاری نمی شود چرا؟

زیرا که وجوبی در اینصورت مسلّم نمی شود و متیقّن سابقی در کار نیست که قابل استصحاب باشد یا نه؟

*با توجّه به مقدّمۀ فوق مراد شیخ از«ثم انه لا فرق بناء علی جریان الاستصحاب الخ»چیست؟

این است که:به نظر ما اگر بنا باشد که استصحاب جاری شود تفاوتی بین تعذّر جزء پس از

ص:383

دخول وقت که وجوب کلّ شخصی شده و به فعلیّت می رسد و به عبارت دیگر تنجیزی می شود،با پیش از دخول وقت که وجوب کلّ نوعی و یا شأنی است و به عبارت دیگر تعلیقی می باشد بدین معنا که اگر وقت داخل شد وجوب فعلی می شود،نمی باشد.

الحاصل:به همان دلیلی که در تنبیه پنجم از تنبیهات قبلی گفته آمد استصحاب در احکام تنجیزیّه نیز جاری است.

*مقدمة بفرمائید که اجزاء یک مرکب مثل نماز چگونه ثابت می شوند؟

1-البته معظم اجزاء اعمالی همچون نماز توسط ادلّۀ اجتهادیّه ثابت می شود،فی المثل:

امکان دارد که کتاب و یا سنت بگوید:ارکعوا،اسجدوا،کبّروا که امر به رکوع،سجود و تکبیر شده است و یا اجماع قائم شود بر وجوب فلان جزء و یا اجزاء.

2-چنانکه ممکن است برخی از اجزاء نیز توسط قاعدۀ اشتغال ثابت شود مثل آنجا که نمی دانیم سوره جمعه جزء نماز هست یا نه؟که دوران امر بین اقلّ و اکثر واقع می شود و ما به حکم قاعدۀ اشتغال می گوئیم که اکثر باید انجام شود که در اینصورت بر جزء مشکوک نیز احکام جزئیّت بار می شود.

البته،علی الاوّل،جزئیّت واقعیّه است،و علی الثّانی ظاهریّه.

*انما الکلام در بحث فوق در چیست؟

در این است که:جماعتی قائل به تفصیل شده گفته اند:

1-اگر جزئیّت با دلیل اجتهادی ثابت شده باشد پس از تعذّرش،بقیّۀ اجزاء قابل استصحاب نیستند،زیرا که در این فرض وجوب هر جزئی غیری و به تبع غیر و در ضمن کلّ خواهد بود.

و اما با تعذّر کلّ،بلا شک وجوب کلّ و ذی المقدّمه نیز منتفی می شود و الاّ تکلیف ما لا یطاق می باشد،و لذا:

وجوب غیری اجزاء باقیمانده نیز به تبع انتفاء ذی المقدّمه قطعا منتفی شده،مشکوک البقاء نمی باشد تا که استصحاب شود

از طرفی وجوب نفسی این اجزاء باقیه از اوّل مشکوک بلکه معلوم العدم بودند.

در نتیجه:رکنی از ارکان استصحاب حاصل نمی باشد تا که جائی برای استصحاب باشد.

2-و اگر جزئیّت یک امری بواسطۀ قاعدۀ اشتغال ثابت شود در آن صورت می گوئیم:

قبل از تعذّر این جزء مشکوک مطلب از باب دوران میان اقلّ و اکثر بود.

با انجام اقلّ شک کردیم که آیا تکلیف از عهدۀ ما ساقط شده است یا نه؟

ص:384

استصحاب کردیم بقاء تکلیف و در نتیجه وجوب الاکثر و انجام آن برای ما ثابت شد.و لکن:

پس از تعذّر این جزء مشکوک،شک می کنیم که آیا وجوب بقیّۀ اجزاء و تکلیف به آنها باقی است یا نه؟

استصحاب بقاء تکلیف جاری کرده،نتیجه می گیریم وجوب اقلّ و اختصاص جزئیت را به فرض تمکّن.

*با توجه به مقدّمۀ فوق مراد شیخ از«و کذا لا فرق...بناء علی عدم الجریان...الخ»چیست؟

این است که:اوّلا:در فرض تمکّن از جزء که مطلب از باب اقلّ و اکثر بود،حاکم به لزوم انجام اکثر،عقل مستقل بود،از باب دفع عقاب محتمل و حصول اشتغال یقینی،نه اینکه استصحاب حاکم باشد.چرا؟

زیرا که این استصحاب اصل مثبت بود و در مباحث اقل و اکثر پنبۀ آن زده شد و لذا می گوئیم:

پس از تعذّر از جزء نیز،نه جای استصحاب است و نه جای احتیاط بلکه مجرّد شک در اصل تکلیف است که آیا بقیّۀ اجزاء بدون این جزء واجب هستند یا نه؟و این مجرای اصل برائت است و نه اصالة الاحتیاط.

ثانیا:اگر بنا باشد که اصل مثبت را حجّت بدانید نباید که میان جزء ثابت شوندۀ با قاعدۀ اشتغال با جزء ثابت شوندۀ با دلیل اجتهادی فرق بگذارید،بلکه در اینجا نیز باید جاری کنید.چرا؟

زیرا که ما خصوص وجوب غیری و یا نفسی را استصحاب نمی کنیم تا که شما بگوئید ارکان استصحاب ناتمام است،بلکه ما مطلق وجوب را استصحاب می کنیم و سپس خصوص وجوب نفسی اجزاء باقیه را نتیجه می گیریم و پس از آن اثر شرعی و غیر شرعی بر آن مترتب می شود.

پس:در هر دو استصحاب جاری می شود و لکن هر دو اصل مثبت اند.

*پس غرض شیخ از«و ان کان بینهما فرق...الخ»چیست؟

این است که:بله تفاوت در بین آنها وجود دارد و آن اینکه:

این استصحاب کلّی که ما در اینجا درست کردیم از قبیل کلّی قسم ثالث است که یک فردش وجوب غیری بود که مقطوع الارتفاع بود و فرد دیگرش که وجوب نفسی باشد مشکوک الحدوث است.

لکن آن استصحاب کلّی شما در فرض ثبوت الجزء با قاعدۀ اشتغال و استصحاب آن از قبیل کلّی شما در فرض ثبوت الجزء با قاعدۀ اشتغال و استصحاب آن از قبیل کلّی شما در فرض ثبوت

ص:385

الجزء با قاعدۀ اشتغال و استصحاب آن از قبیل کلّی قسم ثانی است که دوران بین تحقّق کلّی در ضمن فرد قصیر یا طویل بود.

البته قبلا و در مباحث مربوطه گفته شد که از نظر مشهور استصحاب در کلّی قسم دوم جاری می شود و لکن در کلّی قسم سوم جاری نمی شود مگر در برخی از موارد که عرف مساعدت کند و آن در موارد ذات المراتب بودن بود.

البته،این مسأله در ابتدای همین تنبیه و در توجیه اوّل نیز بیان گردید.

متن ثمّ اعلم:أنّه نسب إلی الفاضلین(قدس سرهما) (1)التمسّک بالاستصحاب فی هذه المسألة، فی (2)مسألة الأقطع.

و المذکور فی المعتبر و المنتهی الاستدلال علی وجوب غسل ما بقی من الید المقطوعة ممّا دون المرفق:بأنّ غسل الجمیع بتقدیر وجود ذلک البعض واجب،فإذا زال البعض لم یسقط الآخر (3)،انتهی.

و هذا الاستدلال یحتمل أن یراد منه مفاد قاعدة«المیسور لا یسقط بالمعسور»؛و لذا أبدله فی الذکری بنفس القاعدة (4).

و یحتمل أن یراد منه الاستصحاب،بأن یراد منه:أنّ هذا الموجود بتقدیر وجود المفقود فی زمان سابق واجب،فإذا زال البعض لم یعلم سقوط الباقی،و الأصل عدمه،أو لم یسقط بحکم الاستصحاب.

و یحتمل أن یراد به التمسّک بعموم ما دلّ علی وجوب کلّ من الأجزاء من غیر مخصّص له بصورة التمکّن من الجمیع،لکنّه ضعیف احتمالا و محتملا.

ص:386


1- (1) .نسبه الیهما الفاضل النراقی فی عوائد الأیّام:و السید المجاهد فی مفاتیح
2- (2) .فی(ظ)و(ه):«و فی».
3- (3) .المعتبر 1:144،و [1]المنتهی 2:37،و [2]اللفظ للأوّل.
4- (4) .الذکری 2:133. [3]

ترجمه

نسبت دادن تمسّک به استصحاب در مسأله مورد بحث به فاضلین

بدانکه:تمسّک به استصحاب در این مسأله(البقیّه)را در مسألۀ اقطع(یعنی کسی که مقداری از دستش را قطع کرده اند)به مرحوم محقّق و علاّمه نسبت داده اند.

و(لکن)آنچه در معتبر و منتهی،ذکر شده است،استدلال بر وجوب شستن مابقی دستی است که از مادون مرفق قطع شده است.چرا؟

زیرا که شستن تمام دست،علی تقدیر وجود آن جزء(یعنی سالم بودن دست)واجب است و لذا:

در صورت از بین رفتن بعض آن،شستن دیگر اجزاء ساقط نمی شود.

مناقشه شیخ در نسبت مزبور:

و امّا مراد از این استدلال:

1-احتمال دارد که مراد از این استدلال،مفاد قاعدۀ المیسور لا یسقط الاّ بالمعسور باشد،و لذا شهید اول(ره)در کتاب ذکری(در رابطۀ با همین مسأله)به جای استدلال مذکور خود قاعدۀ المیسور،را آورده است.

2-و احتمال دارد که مراد از آن استدلال،استصحاب(البقیه)باشد و مراد از استصحاب هم این باشد که:شستن این موضع به تقدیر وجود آن بعض مفقود شده ای که در زمان سابق موجود بوده (یعنی زمان سالم بودن)واجب است.

-اگر این بعض از بین رفت در حالیکه سقوط وجوب شستن آن اجزاء باقیه معلوم نیست، (می گوئیم):

اصل،عدم سقوط وجوب شستن آن است(یعنی اصل استصحاب وجوبی است)و یا اصل این است که(وجوب آن)سقوط نکرده(یعنی استصحاب عدمی است)

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«ثم اعلم:انه نسب الی الفاضلین(ره)التمسک بالاستصحاب فی هذه المسألة فی مسألة الاقطع»چیست؟

این است که:برخی به مرحوم محقّق در کتاب معتبر و علاّمه در کتاب منتهی نسبت داده اند که این دو بزرگوار در باب قطع یعنی مکلّفی که مقطوع الید است،فتوای داده اند به اینکه:

ص:387

آن مقدار از ید که قطع شده است و اکنون شستن آن متعذّر است ساقط و لکن آن مقداری که باقی مانده باید که شسته شود و برای این فتوی به استصحاب بقاء وجوب غسل عضو میسور تمسک کرده اند.

مرحوم شیخنا می فرماید که این نسبت ناتمام است.به خاطر اینکه آن مقداری که در دو کتاب مذکور آمده این است که:

شستن باقی مانده از دست بریده شده از پایین تر از آرنج واجب است چرا؟

-بخاطر اینکه اگر آن بعض مقطوع موجود می بود شستن مجموع ید از مرفق واجب بود و لکن اکنون که وجوب آن بعض مقطوع مرتفع شده است،وجوب شستن باقیمانده ساقط نمی شود.

*جناب شیخ انما الکلام در چیست؟

در این است که:سه احتمال در عبارت این حضرات متصوّر است و آن این است که:

1-شاید منظور مرحوم محقق و علامه از تعبیر مذکور استدلال به قاعدۀ معروفۀ المیسور لا یسقط بالمعسور باشد که مفاد آن را در عباراتشان آورده اند.

*شاهد بر این احتمال چیست؟

این است که:مرحوم شهید اوّل در کتاب ذکری وقتی به این مسأله مورد بحث می رسد،به جای استدلال مذکور خود عبارت را آورده و فرموده است که:

لم یسقط الباقی یا وجب غسل الباقی لانّ المیسور لا یسقط بالمعسور

2-شاید هم که مراد فاضلین استصحاب باشد بدین معنا که:

-غسل این اجزاء میسور قبل از تعذّر عضو مقطوع واجب بود.

-اکنون یعنی پس از تعذّر ما شک می کنیم که آیا وجوبشان باقی است یا که ساقط شده است؟

-یا اصالت عدم سقوط که یک اصل عدمی است جاری می کنیم و یا اصالة البقاء که استصحاب وجودی است.

3-و شاید که مراد فاضلان تمسّک به عمومات ادله الاجزاء باشد یعنی مرادشان این باشد که ادلّه ای که دلالت بر وجوب هر یک از اجزا این مرکب مثلا نماز دارند،عمومیّت دارند،و نه اصول عملیّه،فی المثل:

خدایتعالی در قرآن فرموده: فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ .یعنی که شستن صورت و دستها واجب است.

امّا ما نمی دانیم که شستن دست به هنگام صحت و سلامت آن واجب است یا که شستن آن

ص:388

واجب است مطلقا،یعنی چه ید،ید سالم باشد و چه ید،ید ناقص باشد.

در اینجا تمسّک می کنند به اصالة العموم ایدیکم،چرا که ایدی عام است به نحوی که هم شامل ید ناقص می شود هم شامل ید سالم و کامل.

*پس مراد شیخ از«لکنه ضعیف احتمالا و محتملا»چیست؟

این است که:این احتمال سوم هم از حیث احتمال ضعیف است،هم از حیث محتمل:

*چرا از حیث احتمال ضعیف است؟

زیرا بعید است که مراد این حضرات از مطلب فوق،تمسّک به عمومات برای اثبات وجوب البقای باشد چونکه با عبارات ایشان تناسبی ندارد.بلکه عبارتشان بیانگر وجه اوّل و دوم است که استصحاب و قاعده المیسور باشد.

*چرا از حیث محتمل ضعیف است؟

زیرا اگر مرادشان محتمل باشد باید گفت که:وجوب بقیّۀ اجزاء غیری است که در اینصورت با از بین رفتن وجوب ذی المقدّمه،از بین رفته،منتفی می شود.

به عبارت دیگر:انّما الکلام در این است که:خدا فرموده فاغسلو...و شستن دست را واجب فرموده است.

این پرسش به ذهن می آید که مراد کدام وجوب است،نفسی و یا غیری؟

باید گفت که مراد وجوب غیری است.چرا که وضو واجب نفسی است شستن دست هم جزء وضوء است پس وجوبش به تبع وجوب وضوء است.

مضافا بر اینکه وجوب وضوء هم جزء وجوب نفسی نیست بلکه وجوب غیری و به تبع وجوب ذی المقدمه یا نماز است.

وقتی یک جزء در اثر قطع شدن متعذّر می شود،دیگر معلوم نیست که اصل آن وضو واجب است یا نه؟

پس:شما باید که اول اصل وجوب وضو را ثابت کنید و سپس به سراغ بقیّة الاجزاء بروید.

تلخیص المطالب

*جناب شیخ انّما الکلام در تنبیه یازدهم در چیست؟

در این است که:اگر انجام برخی از اجزاء یک عمل مرکبی مثل نماز به دلیلی برای مکلّفی متعذّر شود آیا وجوب بقیّۀ اجزاء آن عمل به قوّت خود باقی است یعنی که باید بقیّۀ اجزاء آن را

ص:389

انجام دهد یا که وجوب البقیّه ساقط می شود؟فی المثل:

1-شارع مقدّس فرموده:اقم الصلاة،در حالیکه نماز یک عمل مرکبی است که شامل 11 جزء است.

2-در اینجا یک وجوب نفسی روی مجموع عمل یعنی 11 جزء رفته و لکن هر جزئی از آن اجزاء نیز به صورت تکی دارای وجوب غیری است،چرا که هر یک از آنها برای شکل گیری نماز، مقدّمیّت دارد.

3-انجام برخی از اجزاء این مرکب مثلا رکوع و یا قرائت،قیام و یا...به سبب بیماری برای یک مکلّف متعذّر و به تعبیر دیگر غیرممکن می شود.

4-برای او شک پیدا می شود که آیا اکنون که یک یا دو جزء از آن مجموعۀ مرکب را نمی توانم انجام بدهم یا که نه وجوب بقیّۀ اجزاء از عهدۀ من ساقط شده است؟وظیفه ام چیست؟

در پاسخ به این سؤال برخی قائل به استصحاب بقاء وجوب بقیّۀ اجزاء شده گفته اند:

آن وقت که قادر بودی نماز کامل عیار یعنی با تمام اجزاء و شرائط بخوانی نماز بر تو واجب بود.

اکنون که به عللی از خواندن نماز تمام عیار ناتوانی،می توانی نماز ناقص مثلا 9 جزئی و یا 10 جزئی بخوانی.شک می کنی که آیا خواندن این نماز ناقص و یا 10 جزئی بر تو واجب است یا نه؟

-استصحاب بکن وجوب صلات را یعنی بگو نماز قبلا بر من واجب بود،اکنون هم بر من واجب است.

به عبارت دیگر:بوسیلۀ استصحاب حکم بکن به وجوب بقیّة الاجزاء.

*جناب شیخ نظر حضرتعالی در رابطۀ با پاسخ مزبور چیست؟

از آنها می پرسم اینکه شما استصحاب وجوب کرده و می گوئید بقیّۀ اجزاء واجب اند،وجوب نفسی را استصحاب می کنید یا وجوب غیری را؟

اگر بگوئید که وجوب غیری را به شما می گوئیم که ما شک در بقاء وجوب غیری نداریم.چرا؟ زیرا:

1-این بقیّة الاجزاء یعنی نه جزء در ضمن یک مرکب واجب به وجوب نفسی،واجب بودند و لذا وجوبشان غیری است و لذا:

2-با رفتن وجوب نفسی،وجوب غیری این اجزاء هم از بین می رود.

به عبارت دیگر:

-آن 11 جزئی که شاکلۀ نماز را شکل می داد وجوب نفسی داشت لکن به دلیل محذور از

ص:390

انجام برخی از آنها،وجوب نفسی اش از بین رفت.

-به تبع،وجوب غیری بقیّۀ اجزاء هم از بین می رود و برای ما مقطوع الارتفاع می شود.

پس:ما شکی در بقاء آن وجوب غیری نداریم تا که استصحابش کنیم.

و اگر بگوئید که وجوب نفسی این 10 جزء و به تعبیر دیگر اجزاء باقیمانده را استصحاب می کنیم به شما می گوئیم که وجوب نفسی مشکوک الحدوث است،نه مشکوک البقاء.چرا؟

زیرا شک این مکلّف در این است که آیا پس از تعذّر یازده جزء آن 10 جزء بقیّه بر من واجب است یا نه؟

پس:شک او شک در حدوث وجوب بقیة الاجزاء است و شک در حدوث جای استصحاب نیست بلکه آن شک در بقاء است که مجرای استصحاب است.

الحاصل:اینجا جائی برای اجرای استصحاب نسبت به وجوب بقیّۀ اجزاء نمی باشد.

*جناب شیخ راه چاره چیست؟

توجیه کلام حضرات به سه طریق و بررسی هر یک از این طرق است:

1-یکی اینکه به طریقۀ مسامحه در مستصحب،استصحاب حضرات را درست کرده بگوئیم:

در استصحاب کلّی قسم ثالث گفته شد که آن استصحاب بر سه قسم است و نتیجه بحث در آنجا این شد که در دو قسم آن استصحاب جاری نمی شود و لکن در قسم سوم آن استصحاب جاری می شود و آن در جائی بود که فی المثل:

-فلان جسم اسود بود قطعا،اکنون احتمال می دهیم که مرتبه ای به مرتبۀ دیگر تبدّل پیدا کرده و مرتبۀ ضعیفۀ دیگری از آن اسودیت باقی مانده باشد.

-می توانیم که صرف کلّی سواد را استصحاب کنیم بدون اینکه شدید یا ضعیف را در آن کلّی لحاظ کنیم.چرا؟

زیرا عند العرف حصول سواد خفیف عین سواد شدید است و لذا می توان که کلّی سواد را استصحاب نمود.

در ما نحن فیه نیز مسأله از این قرار است و لذا می گوئیم:

وجوب 11 جزء قطعا واجب بود،اکنون و پس از تعذر بعضی اجزاء آن احتمال می دهیم که بقیّۀ اجزاء یعنی 9 یا 10 جزء اصلا واجب نشده باشد.

اگرچه در اینجا ما نمی دانیم که آیا وجوب نفسی بطور کلّی از بین رفته است یا نه،یک وجوب نفسی دیگری جایگزین آن شده است؟لکن حیث اینکه:اگر وجوب نفسی دیگری آمده باشد،عند

ص:391

العرف استمرار وجوب نفسی قبلی بحساب می آید،می توانیم وجوب نفسی کلّی را استصحاب کنیم بدون اینکه تعیین کنیم که وجوب نفسی 11 جزء است که گفته شود متیقّن الارتفاع است و یا وجوب نفسی 9 جزء است که گفته شود مشکوک الحدوث است.

2-و اما توجیه دوم ما از کلام حضرات در استصحاب مورد بحث این است که:

در مستصحب یعنی وجوب مسامحه نمی کنیم بلکه در موضوع المستصحب مسامحه کرده می گوئیم:

روز اوّل وجوب نفسی روی مجموع 11 جزء رفته بود،لکن آنچه که اکنون انجامش بر این مکلف ممکن است،9 جزء است.

عرفا هم 9 جزء متباین با 11 جزء نیست چرا که 2 جزء از 11 جزء هم که برود به لحاظ عرف موضوع همان موضوع است کانّه فرقی نکرده است.

پس:بدون نگرانی همان وجوب نفسانی که روز اوّل روی 11 جزء آمده را استصحاب بکنید، چون با 10 جزء فرقی ندارد.

3-و امّا طریق و توجیه سوّم کلام این حضرات در رابطۀ با استصحاب مزبور این است که:

ما وجود الوجوب را استصحاب کنیم نه وجوب هذا را.فی المثل بگوئیم:

قبلا در اینجا یک وجوب نفسی وجود داشت،اکنون نیز آن وجوب نفسی وجود دارد.

پس:این 10 جزء واجب است،منتهی اصل مثبت است.

*جناب شیخ آیا این توجیهات ثمره ای هم دارد؟

1-در برخی از موارد خیر،فی المثل:

-شما تاکنون می توانستید که نمازتان را با سوره بخوانید،لکن اکنون نمی توانید.

-یا که تاکنون می توانستید که نمازتان را با قیام بخوانید،لکن اکنون نمی توانید.

-شک می کنید که آیا بقیۀ اجزاء نماز بر شما واجب است یا نه؟

هیچیک از این سه توجیه در اینجا ثمره ندارد،چرا که از هر یک از این توجیهات که بخواهید می توانید استفاده کنید.

2-در برخی از موارد هم دارای ثمره هستند،فی المثل:

شما تاکنون می توانستید که نماز کامل العیار بخوانید،لکن اکنون هم از انجام قیام،هم از فاتحة الکتاب،هم از سوره،هم از ذکر رکوع و سجود در یک نماز عاجز شده اید.

اکنون تنها قادر بر انجام نیّت،تکبیرة الاحرام،خم شدن به اندازۀ رکوع و سجود در حالیکه از ذکر رکوع و سجود ناتوانید،و تشهد و سلام هستید.

ص:392

شک می کنید که آیا این بقیّة الاجزائی که قادر بر انجام آنها هستید بر شما واجب است یا نه؟

توجیه اوّل،در اینجا به درد می خورد،چرا که در این توجیه مسامحه در خود مستصحب است یعنی که می توان قدر مشترک میان وجوب نفسی و وجوب غیری را استصحاب نمود،خوب در ما نحن فیه نیز استصحاب کرده می گوئیم:

-این مقداری که الان قادر بر انجامش هستم،قبلا وجوب غیری داشت.

-اکنون احتمال می دهم که وجوب نفسی داشته باشد.

-استصحاب می کنیم قدر مشترک آنها را که صرف کلّی وجوب است.

و امّا توجیه دوّم که مسامحۀ ما در موضوع المستصحب است،در اینجا قابل استفاده نیست.

چرا که در اینجا شما تنها قادر بر حداقل یک مرکب بوده،حتی قادر به انجام نصف این موضوع نیستید و لذا عدم توانائی بر انجام نصف نماز قابل مسامحه نیست و لذا نمی توانید بگوئید:

این حداقل قبلا واجب نفسی بود،اکنون هم واجب نفسی است،چرا که این دیگر مسامحه در موضوع المستصحب نامیده نمی شود.

و لکن از توجیه سوّم می توان در اینجا بهره برداری نمود چرا که در این توجیه،اقدام به استصحاب صفت می کردیم و نه متّصف.

یعنی می گفتیم:وجوبی بود،اکنون هم وجوبی هست،ما نحن فیه نیز از همین قبیل است فی المثل:

شما می توانید که نماز را به همراه تمام مقارناتش که 11 تاست بدون نقص انجام دهید،لکن نمی توانید آن را با طهارت که شرط نماز است بجا آورید.

شک می کنید که آیا چنین نمازی بر من واجب است یا که نه وقتی که شرط رفت،مشروط هم می رود؟

در اینجا نمی توانید برای وجوب الباقی یعنی نماز بی طهارت از توجیه اوّل استفاده کنید.چرا؟

زیرا در توجیه اوّل شما مطلق وجوب را استصحاب می کردید بدون اینکه تعیین کنید که وجوب نفسی است یا وجوب غیری.

در این فرض شما قادر بر انجام نماز 11 جزئی هستید و لذا تردیدی میان وجوب نفی و وجوب غیری نداری تا بخواهی قدر مشترک نفسی و غیری را استصحاب کنید.

امّا از توجیه دوّم و سوّم می توانید در این مورد استفاده کنید.چرا؟

1-در توجیه دوّم،مسامحه در موضوع مستصحب است و لذا می توانی از آن در اینجا استفاده کرده بگوئی:

ص:393

نماز با طهارت با نماز بی طهارت عرفا یکی است چنانکه در آنجا نیز گفته شد که نماز 11 جزئی و نماز 10 جزئی یکی است.

حال همانطور که این مقدار مسامحه در اجزاء ممکن است،همانطور هم در شرط ممکن است، یعنی که واجد شرط با فاقد شرط عرفا یکی است.

2-در توجیه سوّم گفته شد که قبلا وجوب نفسی بود،اکنون هم هست،ما نحن فیه نیز از همین قبیل است.

*جناب شیخ حاصل مطلب در مسأله مورد بحث چیست؟

این است که:

1-به هنگام فقدان معظم اجزاء،توجیه اوّل به درد می خورد و لکن توجیه دوم و سوم به درد نمی خورد.

2-به هنگام فقدان شرط توجیه دوّم به درد می خورد،لکن توجیه اوّل به درد نمی خورد.

3-توجیه سوم،در هر دو صورت فوق قابل استفاده بود و به درد می خورد.

*جناب شیخ از اینکه علماء:

عند فقدان معظم اجزاء استصحاب را جاری نمی کنند،لکن عند فقدان شرط استصحاب را جاری می کنند چه می فهمیم؟

می فهمیم که توجیه اوّل بلا فایده بوده و در ما نحن فیه از کار افتاده است چونکه اگر فائده داشت عند فقدان معظم اجزاء از آن استفاده می کردند و لکن استفاده نکرده اند.

امّا از آن جا که عند فقدان شرط استصحاب را جاری می کنند متوجّه می شویم که توجیه دوّم به درد می خورد و قابل استفاده می شود.

*جناب شیخ تکلیف توجیه سوم در رابطۀ با ما نحن فیه چیست؟

*جناب شیخ حضرات فاضلین در رابطۀ با آن مسألۀ فقهیه چه می گویند؟

در پاسخ به این سؤال که:اگر یک انگشت مثلا از دست راست کسی قطع بشود آیا غسل آن دست به کلّی ساقط می شود یا که نه،باید آن مابقی را شست؟آیا غسل آن دست به کلّی ساقط می شود یا که نه،باید آن مابقی را شست؟

می فرمایند که بله،باید به هنگام وضوء آن بقیّه را شست.چرا؟

زیرا که شرع مقدّس شستن تمام این دست را به هنگام وضو گرفتن واجب کرده است.

وقتی شستن تمام است دست واجب است چرا با قطع یک انگشت شستن بقیۀ دست ساقط

ص:394

بشود؟خیر شستن بقیّۀ آن نیز واجب است.

*جناب شیخ دلیل حضرات بر وجوب غسل بقیّۀ اعضاء دست مزبور چیست؟

سه احتمال در آن داده شده است:

1-شاید این فتوی روی قاعدۀ المیسور...و یا قاعدۀ ما لا یدرک و یا براساس آیۀ شریفۀ اذا امرتکم بشیء فأتو بشیء منه مستطعتم،باشد.یعنی آن مقداری که برای شما ممکن است باید که انجام بدهید.

2-احتمال دارد که وجوب در مسأله را استصحاب کرده باشند.

3-احتمال هم دارد که وجوب این البقیّه به حکم دلیل اجتهادی و عموم لفظی باشد و نه بر مبنای اصول عملیه.

*کدام اصول لفظیّه؟

فی المثل:خدایتعالی در قرآن فرموده است: فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ... یعنی که غسل صورت و ید واجب است،منتهی می گویند:

ما نمی دانیم که غسل الید واجب عند صحّة الید یا واجب مطلقا چه ید،ید سالم باشد و چه ید، ید ناقص.

تمسّک می کنیم به اصالة العموم ایدیکم،چرا که ایدی عام است و لذا هم شامل ید ناقص می شود هم شامل ید کامل.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:شاید فتوای فاضلین در مسأله مذکور روی عموم فاغسلوا ایدیکم باشد.

*نظر جنابعالی چیست؟

اگر این فتوی از روی احتمال اول باشد احتمال خوبی است چرا که برخی از فقهاء مخصوصا از قاعده ی المیسور نام برده و گفته اند که باید که بقیّۀ اجزاء را بشوید لانّ المیسور لا یسقط بالمعسور.

اگر این فتوی بر روی استصحاب در احتمال دوم باشد آن هم بد نیست.

و امّا اگر براساس وجه یا احتمال سوم یعنی روی عموم قول خدایتعالی باشد،از دو جهت ضعیف است،هم از جهت احتمال هم از جهت محتمل

از جهت احتمال ضعیف است به خاطر اینکه این مطلب با عبارت حضرات سازگاری و تناسب ندارد.

از جهت محتمل ضعیف است،چونکه بررسی مسأله باطل بودن چنین استنباطی را برای ما

ص:395

روشن می کند.چرا؟

زیرا:شما می گوئید:خدا فرموده:فاغسلوا ایدیکم و این ایدیکم هم شامل ید ناقص می شود،هم شامل ید کامل،و لذا شستن البقیه واجب است.

سؤال ما این است که:مراد از این وجوب وجوب نفسی است یا غیری؟

باید گفت:مراد وجوب غیری است چرا که وضو واجب نفسی است این دست جزء وضو است، پس وجوبش به تبع وجوب وضوء است.

از این گذشته؛وجوب وضوء هم وجوب نفسی نیست بلکه وجوب غیری است،چرا که به تبع وجوب نماز است.

حال وقتی که یک جزء در اثر قطع شدن متعذّر می شود،دیگر معلوم نیست که اصل آن وضوء واجب است یا واجب نیست؟

پس:شما باید اوّل اصل وجوب وضو را ثابت کنید،سپس بروید به سراغ بقیّة الاجزاء.

متن الأمر الثانی عشر

أنّه لا فرق فی احتمال خلاف الحالة السّابقة بین أن یکون مساویا لاحتمال بقائه،أو راجحا علیه بأمارة غیر معتبرة.

و یدلّ علیه وجوه:

الأوّل:الإجماع القطعیّ علی تقدیر اعتبار الاستصحاب من باب الأخبار.

الثانی:أنّ المراد بالشکّ فی الروایات معناه اللغویّ،و هو خلاف الیقین،کما فی الصّحاح (1)و لا خلاف فیه ظاهرا (2).

و دعوی:انصراف المطلق فی الروایات إلی معناه الأخصّ،و هو الاحتمال المساوی،لا شاهد لها،بل یشهد بخلافها-مضافا إلی تعارف إطلاق الشکّ فی الأخبار علی المعنی الأعمّ (3)-موارد من الأخبار:

ص:396


1- (1) .الصحاح 4:1594،مادّة«شکک».
2- (2) .انظر المصباح المنیر:320، [1]مادّة«شکک».
3- (3) .انظر الوسائل 5:329،الباب 16 من أبواب الخلل الواقع فی الصلاة،الحدیث 2،4،5،و الصفحة 337،الباب 23 منها،الحدیث 9.

منها:مقابلة الشکّ بالیقین فی جمیع الأخبار.

و منها:قوله علیه السلام فی صحیحة زرارة الاولی:«فأن حرّک إلی جنبه شیء و هو لا یعلم به»؛فإنّ ظاهره فرض السؤال فیما کان معه أمارة النّوم.

و منها:قوله علیه السلام:«لا حتّی یستیقن»:حیث جعل غایة وجوب الوضوء الاستیقان بالنوم و مجیء أمر بیّن عنه.

و منها:قوله علیه السلام:«و لکن ینقضه بیقین آخر»:فانّ الظّاهر سوقه فی مقام بیان حصر ناقض الیقین فی الیقین.

و منها:قوله علیه السلام فی صحیحة زرارة الثانیة:«فلعلّه شیء اوقع علیک،و لیس ینبغی لک أن تنقض لا یقین بالشّکّ»؛فإنّ کلمة«لعلّ»ظاهرة فی مجرّد الاحتمال،خصوصا مع وروده فی مقام إبداء ذلک کما فی المقام،فیکون الحکم متفرّعا علیه.

و منها:تفریع قوله علیه السلام:«صم للرّؤیة و أفطر للرّؤیة»علی قوله علیه السلام:

«الیقین لا یدخله الشّکّ» (1)

الثالث:أنّ الظّنّ الغیر المعتبر إن علم بعدم اعتباره بالدّلیل،فمعناه أنّ وجوده کعدمه عند الشارع،و أنّ کلّ ما یترتّب شرعا علی تقدیر عدمه فهو المترتّب علی تقدیر وجوده.و إن کان ممّا شکّ فی اعتباره،فمرجع رفع الید عن الیقین بالحکم الفعلیّ السّابق بسببه،إلی نقض الیقین بالشکّ،فتأمّل جدّا.

هذا کلّه علی تقدیر اعتبار الاستصحاب من باب التعبّد المستنبط من الأخبار.

و أمّا علی تقدیر اعتباره من باب الظّنّ الحاصل من تحقّق المستصحب فی السّابق،فظاهر کلماتهم أنّه لا یقدح فیه أیضا وجود الأمارة الغیر المعتبرة،فیکون العبرة فیه عندهم بالظنّ النّوعیّ و إن کان الظنّ الشخصیّ علی خلافه؛و لذا تمسّکوا به فی مقامات غیر محصورة علی الوجه الکلّیّ،من غیر التفات إلی وجود الأمارات الغیر المعتبرة فی خصوصیّات الموارد.

ص:397


1- (1) .الوسائل 7:184،الباب 3 من أبواب أحکام شهر رمضان،الحدیث 13. [1]

ترجمه

تنبیه دوازدهم
اشاره

(جریان استصحاب حتی در صورت ظنّ به خلاف)

-(در باب استصحاب و جریان آن)فرقی نیست بین اینکه احتمال خلاف حالت سابقه(یعنی احتمال ارتفاع)با احتمال بقاء مساوی باشد یا که به سبب ظنّ غیر معتبره(نسبت به آن احتمال) بقاء راجح باشد(یعنی که حتی در صورت ظنّ به خلاف هم استصحاب حجّت است و جاری می شود)

ارائۀ ادله ای در اثبات مدّعای فوق

دلیل اوّل:اجماع قطعی علما است لکن بنابراین فرض که استصحاب از باب اخبار حجّت است.

دلیل دوّم:اینکه مراد از شک در روایات،معنای لغوی آن(یعنی شکّ بالمعنی الاعم)است

در حالیکه این(معنای لغوی)خلاف یقین است،چنانکه در صحاح اللغة آمده است و ظاهرا اختلافی در این(معنا)وجود ندارد.

و ادّعای انصراف مطلق کلمۀ شک در روایات به معنای اخصّش،که همان معنای متساوی الطرفین باشد،قرینه و شاهدی برش وجود ندارد،بلکه علاوه بر تعریف اطلاق شک بر معنای اعم در اخبار،موارد زیادی از اخبار وجود دارد که گواهی می دهد بر خلاف این ادّعا:

1-از جملۀ این موارد؛مقابلۀ شک با یقین در تمام روایات باب استصحاب است(و شکی که در مقابل یقین باشد،شامل هر سه حالت می شود)

2-و از جملۀ این موارد؛ظاهر سؤال در صحیحۀ اوّل زراره یعنی:«فان حرّک الی جنبه شیء و هو لا یعلم به»است که نشان می دهد که فرض سؤال آنجایی است که اماره ای از امارات نوم،پیدا شده است(که همان حرکت دادن چیزی در اطراف او و متوجّه نشدن او باشد)و لذا احتمال قوی می دهیم که او خوابیده باشد.

(مع ذلک امام می فرماید اینگونه امارات کافی نیست و باید یک امارۀ محکمی پیدا شود و الاّ جای استصحاب است).

3-و از جملۀ این قرائن در کلام امام علیه السّلام اینکه:(یقین قبل محفوظ است)تا اینکه به یقین دیگری دست پیدا کند،از آن جهت که امام با کلمۀ(حتّی)غایت وجوب وضوء(یعنی حالت سابقه را حصول)یقین به نوم و آمدن امری که مبین آن باشد قرار داده است.

ص:398

4-و از جملۀ این قرائن،این کلام امام علیه السّلام است که می فرماید:«لا تنقض الیقین بالشک»و لکن تنقضه بیقین آخر،که ظاهر کلام در مقام بیان این است که:ناقض یقین منحصر است در یقین.

5-و از جملۀ این قرائن این سخن امام علیه السّلام در صحیحۀ دوّم زراره است که(در پاسخ به کسی که پس از نماز در لباسش قطرۀ خونی دیده بود)می فرماید:شاید که(بعدا)این شیء بر آن واقع شده باشد و لذا شایسته نیست که یقین خودت را با شک منتقض کنی(یعنی احتمال مساوی الطرفین هم که دادی اعتنا نکن،ظنّ به خلاف هم که دادی اعتنا نکن،ظنّ به وفاق هم که دادی اعتنا نکن بلکه بگو انشاء الله بعد نماز واقع شده و نمازم درست است).چرا؟

زیرا کلمۀ اول ظاهر در مجرّد احتمال(واو ضعیف)است،بویژه این لعلّ که وارد شده است،در مقام ابداء احتمال است،چنانکه در این مقام این چنین است،پس این حکم(یعنی استصحاب) متفرّع بر احتمال است.

6-و از جملۀ این قرائن تفریع این سخن امام علیه السّلام یعنی:صم للرؤیة و افطر للرّؤیة بر این سخنش می باشد که فرمود:الیقین لا یدخله الشّکّ(یعنی مادامی که یقین به رؤیت نیامده حالت سابقه باید محفوظ بماند و لذا شامل هر سه حالت می شود).

3-وجه یا دلیل سوم بر اینکه استصحاب در هر سه حالت حجّت است،این است که:

اگر علم به عدم اعتبار این ظنّ غیر معتبر از روی دلیل باشد،معنایش این است که وجود این ظنّ عند الشارع مثل عدمش می باشد و لذا تمام آن آثاری که شرعا بر فرض عدمش مترتّب می شود،بر فرض وجودش نیز مترتّب می شود.

و اگر(ظنّ غیر معتبر)از آن ظنّ هایی است که در حجیّت آن شک وجود دارد پس رفع ید از یقین به حکم فعلی سابق به سبب چنین ظنّی،مرجعش نقض یقین با شک است.

1-البته،تمام این مباحث بنابر برداشت و حجیّت استصحاب از باب اخبار است.

2-و امّا بنابر اینکه استصحاب از باب ظنّ حاصل از تحقّق مستصحب در سابق باشد،ظاهر کلمات علماء این است که:

وجود مادۀ غیر معتبره(یعنی همان ظنّ غیر معتبره)در حجیّت استصحاب از باب ظنّ قادح نمی باشد (یعنی ظنّ بر خلاف هم که داشته باشید باز هم می توانید استصحاب را از باب ظنّ جاری کنید).

پس ملاک در استصحاب نزد این حضرات ظنّ نوعی است ولو ظنّ شخصی(در موردی)بر خلاف آن باشد و لذا علماء در مقامات غیر محصوره یعنی در جاهای بسیاری به استصحاب تمسّک کرده اند،بطور کلّی یعنی بدون توجه به وجود امارات غیر معتبره در خصوصیات موارد.

ص:399

تشریح المسائل:

*موضوع بحث در تنبیه دوازدهم از تنبیهات استصحاب پیرامون چه مطلبی است؟

پیرامون مطلبی است که کلیّات آن در اوائل مبحث استصحاب گذشت و اکنون بحث در جزئیات آن مطلب به همراه یک سلسله اضافاتی در آن جزئیات مجدّدا مطرح می شود و آن این است که:

اگر ما نسبت به امری از امور مثل وجوب جمعه که یک حکم شرعی است و یا حیات زید که موضوع حکم شرعی است در زمان سابق یقین داشته باشیم،در زمان لاحق نسبت به همان امر هفت حالت متصوّر است که هر یک دارای حکمی است:

1-ممکن است که در زمان لاحق نیز به بقاء همان امر یقین داشته باشد،یعنی که وجوب جمعه و یا حیات زید برایش همچنان متیقّن باشد.

-در اینصورت مطابق با یقینش عمل می کند و لذا جای نگرانی نیست.

2-ممکن است که در زمان لاحق،به ارتفاع آن امر یقین پیدا کند یعنی که یقین به عدم وجوب و عدم حیات زید پیدا کند.

در اینصورت نیز بر اساس یقینش رفتار می کند و نگرانی وجود ندارد.

نکته اینکه:یقین حجّت عقلیّه است و لذا نسبت به هر طرفی که حاصل شود طریقیّت به سوی واقع دارد و لذا متابعت آن واجب است.

3-امکان دارد که در زمان لاحق ظنّ معتبر به بقاء آن امر یعنی وجوب و یا حیات زید پیدا کند.

در اینصورت نیز گمان به منزلۀ علم است و لذا تمام آثاری که مع الیقین بر آن مترتّب می نمود، مع الظن نیز مترتب می کند.

4-ممکن است که در زمان لاحق ظنّ معتبر به ارتفاع وجوب و یا حیات زید پیدا کند،بدین معنا که خبر ثقه بر عدم وجوب جمعه قائم شود و یا که عدلین بر موت زید گواهی دهند.

5-ممکن است که در زمان لاحق ظن غیر معتبر به بقاء آن امر حاصل کند،مثلا از طریق شهرت فتوائیّه و یا اجماع منقول و یا اخبار دو فرد فاسق و یا از طریق قیاس و استحسان و...ظنّ به بقاء پیدا کند.

در اینصورت،وجود چنین ظنّی به منزلۀ عدم بوده و فاقد حجیّت است و لذا نوبت به اصل

ص:400

عملی می رسد.

یعنی:قائلین به استصحاب چه از باب اخبار و چه از باب حکم عقل،استصحاب را در اینجا جاری می دانند.

6-ممکن است که در زمان لاحق،صرف شک در بقاء و ارتفاع برای او پیدا شود.

7-امکان دارد که در زمان لاحق بالفعل ظن غیر معتبر به ارتفاع حالت سابقه پیدا کند.

*انما الکلام در چیست؟

در این دو صورت اخیر است که آیا استصحاب در هر یک از دو مورد ششم و هفتم جاری است یا که در هیچیک از این دو صورت جاری نیست؟یا که در صورت ششم جاری است و در صورت هفتم جاری نیست؟

*با توجّه به سؤال اخیر مراد شیخ از«انه لا فرق فی احتمال خلاف الحالة السّابقة بین ان یکون مساویا لاحتمال بقائه او راجحا علیه بأمارة غیر معتبرة»چیست؟

این است که:بر مبنای حجیّت استصحاب از باب اخبار تفاوتی بین دو صورت مذکور نیست یعنی که در هر دو صورت استصحاب جاری می شود.و سه دلیل بر این مطلب دلالت دارد:

1-یکی اجماع قطعی،بدین معنا که کلیّۀ کسانی که استصحاب را از باب اخبار حجّت می دانند بر این امر اتفاق دارند.

2-یکی اینکه شک دارای دو معناست:

الف:شک بالمعنی الاخص که نقطۀ مقابل یقین،ظنّ و وهم است،یعنی احتمال مساوی الطرفین در برابر احتمال مرجوح،راجح و جزم.

ب:شکّ بالمعنی الاعمّ اللغوی یعنی عدم العلم است که معنائی است اعم از احتمال راجح یا ظنّ غیر معتبر،و احتمال مساوی و مرجوح.

در اینجا اهل لغت اتفاق نظر دارند که شک بر همین معناست و از آنجا که در روایات نیز بقول مطلق در مقابل یقین واقع شده است همین معنا مراد است.

پس فرقی میان شکّ در بقاء یا ظن غیر معتبر به ارتفاع وجود ندارد.

*مراد از«و دعوی:انصراف المطلق فی الروایات الی معناه الاخص...الخ»چیست؟

پاسخ به یک سؤال مقدّر است که تقدیرش چنین است:

این اطلاق روایات انصراف پیدا می کند به شکّ به معنای اخصّ کلمه یعنی احتمال مساوی الطرفین و شامل ظنّ و احتمال راجح نمی شود؟

ص:401

و لذا می فرماید:این انصراف هیچ قرینه و شاهدی ندارد و حال آنکه ما شواهد بسیاری داریم بر اینکه،شک در اصطلاح روایات به معنای لغوی خودش به کار رفته است و ما در اینجا به برخی از این شواهد اشاره می کنیم:

الف:یکی اینکه در تمام روایات باب استصحاب شک در مقابل یقین قرار داده شده است.

وقتی یقین به معنای اعتقاد جازم است،به قرینۀ مقابله،شک عدم اعتقاد جازم است که تعمیم داشته و بر احتمال راجح و مرجوح و مساوی هر سه،صدق می کند.

ب:دیگر اینکه ظاهر سؤال در صحیحۀ اوّل زراره یعنی:فان حرّک الی جنبه شیء و هو لا یعلم به» نشان می دهد که فرض سؤال آنجایی است که اماره ای از امارات نوم(یعنی خواب)پیدا شده است که همان حرکت دادن چیزی در اطراف او و متوجّه نشدن او باشد.و لذا احتمال قوی می دهیم که او خوابیده باشد.

مع ذلک امام علیه السّلام می فرماید:خیر،اینگونه امارات و ظنون کافی نیست و باید که یک امارۀ متقن و محکمی پیدا شود و الا جای استصحاب است.

پس:با وجود ظنّ غیر معتبر بر خلاف حالت سابقۀ نیز استصحاب جاری می شود.

ج-دیگر اینکه در همان صحیحه آمده است که(لا)یعنی(لا یجب الوضوء)حتی یستیقن انه قد نام حتی یجیئ منه بأمر بین...

در اینجا امام علیه السّلام با کلمۀ حتّی غایت بقاء بر حالت سابقه را یقین به خلاف آن دانسته که مفهوم آن این است که:

تا زمانی که یقین بر خلاف نیامده است بر طبق حالت سابقه عمل کن و استصحاب جاری نما چه ظنّ به ارتفاع آمده باشد یا نه.

پس:با ظن به ارتفاع هم،استصحاب جاری می شود.

د:دیگر اینکه این سخن امام علیه السّلام که می فرماید:و لا تنقض الیقین بالشک بل تنقصه بیقین آخر.

یعنی که یقین را با شک نمی توان نقض کرد بلکه یقین را با یقین می توان نقض کرد.

از قسمت دوم عبارت بوی حصر به مشام می رسد و آن این است که:یقین با غیر یقین نقض نمی شود چه با شک و چه با ظنّ به ارتفاع.

ه:دیگر اینکه در صحیحۀ زراره می خوانیم که:

فلعله شیئ اوقع علیک و لیس ینبغی لک ان تنقض الیقین بالشکّ.

در اینجا کلمۀ لعلّ ظهور در مجرّد الاحتمال دارد،اعم از اینکه احتمال مساوی باشد یا راجح و

ص:402

یا مرجوح.به ویژه اینکه در مقام القاء احتمال است در ذهن طرف که خودش ملتفت به این احتمال نمی باشد.

بنابراین در این احتمال مجرد الاحتمال منظور است،قطعا.

و امّا به دنبال آن فرموده:و لیس ینبغی...که حکم به بقاء را بر همان لعلّ یعنی مجرّد الاحتمال متفرّع ساخته است.

پس:فرقی میان شک و ظنّ به ارتفاع منتهی ظنّ غیر معتبر وجود ندارد.

و:دیگر اینکه حضرت:صم للرؤیة و افطر للرّؤیة...را به الیقین لا یدخله الشّکّ متفرّع ساخته است و لذا معنایش این است که:

یقین به رؤیت هلال ناقض حالت سابقه است و مجرّد ظنّ به دخول رمضان یا شوّال آن هم از غیر طرق معتبره کافی نمی باشد و جای استصحاب عدم است.

الحاصل:در لسان اخبار الباب،شک به معنای لغوی کلمه آمده است و با ظنّ به خلاف هم، جمع می شود.

3-دیگر اینکه ظنون غیر معتبره خود بر دو قسم اند:

ظنونی که دلیل قاطع بر بطلان آنها قائم شده است،مثل ظنّ قیاسی.

ظنونی که نه دلیل قاطع بر بطلان آنها قائم شده است و نه بر حجیّت آنها و مشکوک الاعتبار هستند.مثل شهرت فتوائیّه.چرا؟

زیرا قوام حجیّت به علم است و لذا صرف شک کافی نمی باشد بلکه شک در حجیّت مساوی با عدم الحجیّه است.

حال:ظنّ به حالت سابقه:

1-اگر از قبیل قسم اوّل باشد که وجودش کالعدم است و گویا اصلا ظنّی حاصل نشده بلکه شک است.

پس:هر اثری که عند الشک مترتّب می بود،عند هذا الظّن نیز مترتب می شود در نتیجه استصحاب جاری می شود.

2-و اگر از قبیل قسم دوم باشد،اگرچه به حسب ظاهر رفع ید از یقین بواسطۀ ظنّ است و لکن چون این ظنّ پشتوانه ندارد برمی گردد به اینکه رفع ید از یقین بواسطۀ شک شده است و به حکم لا تنقض لا یقین بالشک.

و اما بر مبنای حجیّت استصحاب از باب حکم عقل به مناط ظنّ به بقاء:

ص:403

1-اگر معتقد باشد که ملاک جریان افادۀ ظنّ فعلی به وفاق حالت سابقه است در این دو صورت چنین ظنّی حاصل نمی شود.پس استصحاب جاری نمی باشد.

2-و اگر کسی معتقد باشد که ظنّ فعلی و شخصی به وفاق حالت سابقه لازم نیست و لکن ظنّ فعلی به خلاف قادح است،در اینجا در صورت شک استصحاب جاری می کند و در صورت ظنّ به خلاف خیر.

3-و اگر کسی مثل مشهور این دسته مناط را ظنّ نوعی و شأنی به بقاء حالت سابقه بداند باز مثل طرفداران حجیّت از باب اخبار،در هر دو صورت استصحاب را جاری می سازد.چرا؟

زیرا:حالت سابقه قابلیّت افادۀ ظنّ به بقاء را داشته و لو بالفعل ظنّ نیاورده ولی خوب مهم نمی باشد.و لذا:

در مقامات غیر محصوره از سیاسات و معاملات و عبادات بر وجه کلّی تمسّک کرده اند،من غیر التفاوت الی وجود الامارات الغیر المعتبرة فی خصوصیات الموارد.

متن و اعلم:أنّ الشّهید(قدس سره)فی الذکری-بعد ما ذکر مسألة الشکّ فی تقدّم الحدث علی الطّهارة-قال:

تنبیه:قولنا:«الیقین لا یرفعه الشکّ»،لا نعنی به اجتماع الیقین و الشکّ فی زمان واحد؛ لامتناع ذلک،ضرورة أنّ الشکّ فی أحد النقیضین یرفع یقین الاخر،بل المعنیّ به:أنّ الیقین الّذی کان فی الزّمن الأوّل لا یخرج عن حکمه بالشکّ فی الزّمان الثّانی؛لأصالة بقاء ما کان علی ما کان،فیؤول إلی اجتماع الظنّ و الشکّ فی الزّمان الواحد،فیرجّح الظنّ علیه،کما هو مطّرد فی العبادات، (1)انتهی.

و مراده من الشکّ معناه اللغویّ،و هو مجرّد الاحتمال المنافی للیقین،فلا ینافی ثبوت الظّنّ الحاصل من أصالة بقاء ما کان،فلا یرد ما اورد علیه (2):من أنّ الظنّ کالیقین فی عدم الاجتماع مع الشکّ.

ص:404


1- (1) .الذکری 2:207. [1]
2- (2) .هذا الإیراد من المحقق الخوانساری فی مشارق الشموس:142.

نعم،یرد علی ما ذکرنا من التوجیه:أنّ الشّهید قدس سره فی مقام دفع ما یتوهّم من التناقض المتوهّم فی قولهم:«الیقین لا یرفعه الشّکّ»،و لا ریب أنّ الشّکّ الذی حکم بأنّه لا یرفع الیقین،لیس المراد منه الاحتمال الموهوم؛لأنّه إنّما یصیر موهوما بعد ملاحظة أصالة بقاء ما کان،نظیر المشکوک الذی یراد إلحاقه بالغالب،فإنّه یصیر مظنونا بعد ملاحظة الغلبة.و علی تقدیر إرادة الاحتمال الموهوم-کما ذکره المدقّق الخوانساری (1)-فلا یندفع به توهّم اجتماع الوهم و الیقین المستفاد من عدم رفع الأوّل للثانی.و إرادة الیقین السابق و الشکّ اللاحق یغنی عن إرادة خصوص الوهم من الشکّ.

و کیف کان،فما ذکره المورد-من اشتراک الظنّ و الیقین فی عدم الاجتماع مع الشکّ مطلقا-فی محلّه.

فالأولی أن یقال:إنّ قولهم:«الیقین لا یرفعه الشکّ»لا دلالة فیه علی اجتماعهما فی زمان واحد،إلاّ من حیث الحکم فی تلک القضیّة بعدم الرفع.و لا ریب أنّ هذا لیس إخبارا عن الواقع؛لأنّه کذب،و لیس حکما شرعیّا بإبقاء نفس الیقین أیضا؛لأنّه غیر معقول،و إنّما هو حکم شرعیّ بعدم رفع آثار الیقین بالشکّ اللاحق،سواء کان احتمالا مساویا أو مرجوحا.

ترجمه

نقل کلام شهید از ذکری

بدان که مرحوم شهید اوّل در کتاب ذکری پس از ذکر مسألۀ شک در تقدّم حدث بر طهارت می فرماید:

معنای این سخن ما که:شک یقین را از بین نمی برد،اجتماع یقین با شک در زمان واحد نمی باشد،چرا که این اجتماع محال است،زیرا که بدیهی است که شک در یک طرف نقیضین،یقین به طرف دیگر را از بین می برد،بلکه مراد از این کلام این است که:

آن یقینی که در زمان اوّل(سابق)بود از حکمش خارج نمی شود به وسیلۀ شک در زمان دوم (لاحق).لاصالة بقاء ما کان علی ما کان.

بنابراین:بازگشت استصحاب به اجتماع ظنّ و شک در زمان واحد می باشد که در نتیجه جانب

ص:405


1- (1) .کذا فی النسخ،و الظاهر زیادة لفظة«المتوهّم».

ظنّ بر جانب شک ترجیح داده می شود(و استصحاب جاری می گردد)چنانکه این مسأله در عبادات شایع است.تمام.

توجیه کلام شهید توسط شیخ

مراد شهید از این شک،معنای لغوی آن است و آن معنا مجرّد احتمال است که منافی با یقین است،در نتیجه(این احتمال ضعیف)با ثبوت ظنّ حاصل از اصالت بقاء ما کان منافاتی ندارد.

پس:دیگر این ایرادی که گفته شد:ظنّ نیز در عدم اجتماع با شک مثل یقین است،وارد نمی باشد.

اشکال بر توجیه فوق

بله،بر این توجیهی که ما نسبت به کلام شهید انجام دادیم،این ایراد وارد است که:شهید در مقام رفع و از بین بردن تناقض متوهمی در کلام قوم است که گفته اند:الیقین لا یرفعه الشک.

تردیدی نیست که مراد قوم از شک که حکم شده است(در آن)به اینکه یقین را از بین نمی برد، شک به معنای وهم نیست.چرا؟

*** تشریح المسائل:

*حاصل مطلب در«و اعلم؛...الخ»چیست؟

این است که:مرحوم شهید اوّل در کتاب ذکری تنبیهی را عنوان کرد،می فرماید:شاید برای کسی نسبت به این عبارت فقها که می گویند:(الیقین لا یرفعه الشک)این توهم پیش بیاید که صدر و ذیلش متناقض بوده و اجتماع نقیضین است.چرا؟

زیرا معنای ظاهری آن این است که:شک رافع یقین نمی باشد یعنی که با آمدن شک همان یقین همچنان به حال خود باقی است.

این تناقض است و تناقض هم محال است.

مرحوم شیخنا در پاسخ به این مطلب می فرماید:مراد حضرات این نیست که یقین و شک در یک زمان قابل جمع اند،چرا که این از محالات است چرا؟

زیرا:یقین یعنی جزم به یک طرف و حال آنکه شک یعنی احتمال هر دو طرف نفی و اثبات.

بنابراین:مراد حضرات این است که:آن یقینی که در زمان سابق بود و اکنون شک جای آن را گرفته،احکام آن یقین همچنان به قوّت خود باقی است و به صرف شک،دست از احکام آن برنمی داریم.

ص:406

به چه دلیل؟

به دلیل اصالة بقاء ما کان علی ما کان،یعنی به برکت استصحاب که برای ما ظنّ به بقاء می آورد.

سپس می فرماید:پس در حقیقت مطلب برمی گردد به اجتماع ظنّ و شکّ و(نه یقین و شک) در زمان واحد.آنگاه ظنّ بر شک ترجیح داده می شود و ما ظنّ به بقاء را می گیریم،چنانکه این مطلب در عبادات شایع است که ظنّ بر شک ترجیح دارد و کافی است که در این مسأله به مسائل شکوک صلوتی توجه شود.

*پس مراد شیخنا از«و مراده من الشک معناه اللغوی...الخ»چیست؟

این است که:به ظاهر پاسخ ما خدشه وارد است چرا؟

زیرا امکان دارد که کسی بگوید:همانطور که اجتماع یقین با شک در زمان واحد از محالات عقلیّۀ بدیهیّه است،هکذا اجتماع ظنّ با شک نیز در زمان واحد از محالات است.چرا؟

زیرا که معقول نیست که انسان در آن واحد نسبت به امر واحد هم ظانّ باشد و هم شاک.و لذا:

مرحوم شیخ درصدد توجیه برآمده می فرماید:مراد مرحوم شهید اوّل از شک شک به معنای متساوی الطرفین بلکه شک به معنای مجرّد احتمال است که با احتمال موهوم هم سازگار است.

و لذا:

اجتماع ظنّ و شک به این معنا نه تنها از محالات نیست بلکه از مسلّمات است،چون ظنّ به یک طرف ملازم با وهم به طرف دیگر است و این اشکالی ندارد.

*پس غرض ایشان از«نعم،یرد علی ما ذکرنا من التوجیه:...الخ»چیست؟

این است که:اشکال دیگری بر این توجیه ما وارد است و آن این است که:

مرحوم شهید در مقام دفع تناقض توهّمی در یقین،تصرّفی نموده گفتند که مراد ظنّ است و لکن در شک تصرّفی نکردند،بلکه همان معنا که مراد قوم بود،مراد ایشان نیز هست.

منتهی قوم گفتند:الیقین لا یرفعه الشک،ایشان فرمودند:

در حقیقت مراد این است که:الظن لا یرفعه الشک.

بلا شک مراد قوم از شک مجرد احتمال موهوم نیست بلکه معنای اعمّ مراد است و لذا اشکال مستشکل به مرحوم شهید به حال خود باقی است.

*پس مراد از«فالاولی ان یقال:...الخ»چیست؟

می فرماید بهتر این است که بگوئیم در جملۀ الیقین لا یرفعه الشک،سه احتمال وجود دارد:

ص:407

1-اینکه اخبار از یک واقعیت باشد بدین معنا که شک در واقع رافع یقین نیست که این احتمال باطل است چرا که مستلزم کذب است.

2-اینکه این جمله،جملۀ انشائیه باشد و در مقام متعبّد ساختن مکلّف باشد به ابقاء نفس یقین.

یعنی مراد این باشد که شمای مکلّف متعبد هستید که در زمان شک نیز بگوئید که من بر یقین هستم و یقین من باقی است.

این احتمال نیز باطل است،چرا که تکلیف بما لا یطاق است و لو نفس التکلیف ممکن باشد و لکن در عین حال عبد شاک نمی تواند خود را متیقّن بداند چرا که امور وجدانی تعبّدبردار نیست.

3-اینکه این جمله،انشائیه و در مقام تعبّد به احکام و آثار باشد.یعنی مراد این است که:با آمدن شک یقین وجدانا می رود منتهی نسبت به ظرف زمان ماضی که یقین داشتی در زمان لاحق که شک پیدا می کنی باز هم وظیفه داری که تمام آن آثار و احکام یقین را مرتب کنی به طوری که گویا اصلا شک نداری و در این جهت میان احتمال راجح به بقاء و یا احتمال مساوی و یا احتمال مرجوع به بقاء و راجح غیر معتبر به ارتفاع تفاوتی وجود ندارد.

تلخیص المطالب

*آنچه در تنبیه دوازدهم آمد در یک گفتمان ساده با شیخ انصاری(ره):

*جناب شیخ موضوع بحث در این تنبیه چیست؟

این است که:شکی که در عبارت(الیقین لا یرفعه الشک)مورد بحث است سه جور قابل تصوّر است:

1-یک شک متساوی الطرفین باشد به نحوی که احتمال بقاء با احتمال ارتفاع مساوی باشد.

این شک همان شک مصطلح در لسان اصولیین است که در مقابل ظنّ و در مقابل قطع است.

2-شکّی که بعد از یقین برای انسان حاصل می شود به نحوی که طرف بقائش راجح و طرف ارتفاع آن مرجوح باشد.بدین معنا که به بقاء حالت سابقه ظنّ دارد و به ارتفاع حالت سابقه و هم.

3-اینکه شک که پس از یقین برای انسان حاصل می شود به نحوی باشد که ظنّ داشته باشد به ارتفاع حالت سابقه و وهم داشته باشد به بقاء آن.

به عبارت دیگر:

تارة ما شک داریم در بقاء حالت سابقه.

تارة ما ظنّ داریم به بقاء حالت سابقه.

ص:408

تارة ما ظنّ داریم به بقاء حالت سابقه.

نکته:آنجا که شما ظنّ دارید به بقاء حالت سابقه ای که قبلا بدان حالت یقین داشتید،بلا شک استصحاب جاری می شود.

*جناب شیخ چرا از مطلب اخیر در کلام خود اسمی به میان نیاورده اید؟

بخار اینکه روشن بوده نیازی به اسم بردن نداشت و اصلا محلّ کلام نبود.

*پس انما الکلام در کجاست؟

در دو صورت دیگر یعنی شک متساوی الطرفین و ظنّ به خلاف یعنی ظنّ به ارتفاع حالت سابقه است که آیا در این دو صورت هم استصحاب جاری می شود یا نه؟

*جناب شیخ نظر خود حضرتعالی در این مسأله چیست؟

تارة ما استصحاب را از باب اخبار لا تنقض،برداشت کرده و حجت می دانیم.

تارة ما استصحاب را از باب اماره و ظنّ برداشت کرده و حجّت می دانیم.

اگر استصحاب از باب اخبار حجّت باشد،حجّت است حتی در صورت ظنّ به خلاف،یعنی ظنّ به ارتفاع حالت سابقه.به چه دلیل؟

یکی به دلیل اجماع و اتفاقی که علماء بر این مسأله داشته و معتقدند که اگر استصحاب از اخبار برداشت شود،در هر سه حالت جاری است.

دیگر اینکه اخبار لا تنقض،همه اش شک را در مقابل یقین ذکر کرده و فرموده است که یقین با شک منتقض نمی شود بلکه با یقین دیگر نقض می شود.

زیرا می فرماید:لا تنقض الیقین بالشک بل انقضه بیقین اخر،که شک در اینجا بالمعنی الاعمّ معنا می شود.(یعنی چه؟)یعنی که:

حق ندارید که یقین سابق را با شک متساوی الطرفین منتقض کنید.

حق ندارید که یقین سابق را با ظنّ به ارتفاع منتقض کنید.

حق ندارید که یقین سابق را با وهم به ارتفاع منتقض کنید.

پس:فقط یک حق در اینجا دارید و آن اینکه یقین سابق را با حصول یقینی دیگر منتقض بکنید.

*انما الکلام در چیست؟

در این است که:اگر استصحاب از باب ظن حجت باشد در ظنّ معتبر جاری می شود و یا در ظنّ غیر معتبر؟فی المثل:

ص:409

به یک چیزی یقین داشتید و لکن اکنون ظنّ به خلاف آن دارید آیا استصحاب جاری می شود یا نه؟

می گوئیم:باید دید که این ظنّ،ظنّ معتبر است یا ظنّ غیر معتبر؟

1-اگر ظنّ،ظنّ معتبر باشد که از محلّ بحث خارج است فی المثل:

آبی بود که در اثر تغیّر نجس شده بود،چرا که الماء المتغیر متنجّس

پس از مدّتی تغیّر این آب زایل شده از بین رفت.

اکنون شک داریم که آیا پاک شده است یا که به همان حالت نجاستش باقی است؟

خبر ثقه وارد شده است که وقتی تغیّر زائل شد،نجاست آن از بین می رود.

این صورت از محلّ بحث خارج است،چرا که استصحاب وقتی حجت است که امارۀ معتبره و یا به تعبیر دیگر ظنّ معتبره برخلاف آن نباشد.چرا؟

زیرا که اماره یعنی همان خبر ثقه حاکم بر اصول است.

پس آنجا که محلّ خلاف است،ظنّ غیر معتبر است،مثل شهرت یا خبر فاسق،یا قیاس و...

تازه ظنّ غیر معتبر نیز خود بر دو قسم است:

یکی ظنّ غیر معتبری که منهی عنه است مثل خبر فاسق،قیاس و...

یکی ظنّ غیر معتبری که ما شک داریم که آیا حجّت هست یا که حجّت نیست؟

در اینصورت گفته می شود که:الاصل،عدم الحجیة.

حال:

ظنّی که منهی عنه است،باید نادیده گرفته شود،وقتی نادیده گرفته شد،حالت سابقه استصحاب می شود.

و امّا در آن ظنّی که مشکوک است یعنی از آن ظنّ هایی است که ما در حجیت آن شک داریم، در صورتیکه استصحاب جاری نکنیم معنایش این است که به خاطر این ظنّ یقین را با شک منتقض کرده ایم.چرا؟

زیرا:درست است که شهرت ظنّ آور است و لکن از حیث حجیّت در رتبۀ شک است و لذا:

اگر ما بخاطر شهرت از استصحاب دست برداریم،یقین را با شک منتقض کرده ایم و حال آنکه شارع فرموده:لا تنقض الیقین بالشک.

پس:ظنّ غیر معتبر برخلاف استصحاب،مانع جریان استصحاب نخواهد بود.

خواه این ظنّ،ظنّ منهی عنه باشد که وجودش کالعدم است.

ص:410

خواه این ظنّ،مشکوک الحجیّه باشد که اگر مانع استصحاب شود،مستلزم نقض یقین با شک خواهد بود.

الحاصل:

اگر بنا باشد که استصحاب را از اخبار لا تنقض بگیریم لا شک و لا شبهه که در هر دو صورت حجّت بوده و جاری می شود.

اگر بنا باشد که استصحاب را از باب ظنّ یعنی اماریّت حجّت بدانیم به نظر ما باز هم در هر دو صورت حجّت است،حتی در صورت ظنّ بر خلاف.

*جناب شیخ اگر کسی بپرسد که شما از یک طرف می گوئید استصحاب از باب ظنّ به بقاء حجّت است،از طرف دیگر می گوئید از باب ظن به خلاف هم باز حجت است این به چه معناست؟چه پاسخ می دهید؟

می گوئیم مراد ما از این ظنّ،ظنّ شخصی نیست.بلکه ظنّ نوعی مراد ماست.

به عبارت دیگر:چون غالبا استصحاب مفید ظنّ به بقاء است فلذا بطور کلّی حجّت شد،حتی در جاهایی که این ظنّ برخلاف است.

*آیا در تنظیر مطلب فوق شاهدی هم دارید؟

بله،ماجرای فوق عینا مثل خبر ثقه است.چرا؟

زیرا خبر ثقه نیز از باب ظنّ حجّت است،منتهی نه از باب ظنّ شخصی بلکه از باب ظنّ نوعی.

فی المثل:

در جائی ثقه ای خبری آورده است و حال آنکه شما برخلاف آن ظنّ غیر معتبر دارید.

امّا به خبر ثقه عمل می کنید،چونکه حجیّتش از باب ظنّ نوعی است.

*جناب شیخ ماجرای شهید اوّل(ره)و نقل قاعدۀ الیقین در اینجا چیست؟

این است که:علما عبارتی دارند که این عبارت موهم تناقض است و آن این است که:

الیقین لا یرفعه الشک.بدین معنا که شک یقین را از بین نمی برد و این بدین معناست که شک و یقین در یک جا با هم جمع می شوند.این تناقض است.

چرا؟

زیرا نمی شود که در زمان واحد نسبت به یک چیز هم یقین داشته باشیم هم شک.

حال:شهید اوّل این کلام را در کتاب ذکری نقل کرده و برای رفع این تناقض دست به یک توجیه زده می فرماید:

مراد علما از اینکه می گویند:الیقین لا یرفعه الشکّ،این نیست که یقین و شک در یک جا با هم

ص:411

جمع می شوند،بلکه مرادشان این است که:آثار یقین را شک از بین نمی برد.

به عبارت دیگر:یقین سابق دارای آثاری بود،اگر اکنون دچار شک شده ای آن آثار الیقین را با شک از دست نده.

فی المثل:یک وقت یقین داشتید به حیات زید،و لذا نفقۀ زوجه اش را از اموالش می دادید.

امروز شک دارید که آیا زید در قید حیات است یا نه؟

در اینجا نباید که آثار الیقین را بواسطۀ شک از دست بدهید،بلکه باید که باز هم نفقۀ زوجه اش را از اموالش بپردازید.

پس استصحاب در حقیقت اجتماع یقین و شک نیست بلکه اجتماع ظنّ و شک است.

*جناب شیخ نظر شما در رابطۀ با این توجیه شهید اوّل از کلام مزبور چیست؟

به ایشان می گوئیم جناب شهید چه فرقی می کند،همانطور که یقین با شک جمع نمی شود،ظن و شک نیز با هم جمع نمی شوند و لذا باز هم شما مبتلای به تناقض اید.

*پس راه چاره چیست؟

باید که کلام ایشان را به صورت ذیل توجیه کرده بگوئیم:

مراد حضرات از شک،شک به معنای وهم است و لذا می شود اجتماع ظنّ و وهم و این بلا اشکال است.چرا؟

زیرا که همیشه با ظنّ یک وهمی نیز وجود دارد،چرا که وقتی یک طرف راجح می شود طرف دیگر باید مرجوح بشود که راجح را ظنّی و مرجوح را وهمی گویند.

بله،ظنّ با ظنّ دیگر جمع نمی شود،ظنّ با شکّ متساوی الطرفین جمع نمی شود چونکه معنای ظنّ یعنی رجحان احد الطرفین و حال آنکه در شک متساوی الطرفین دو طرف مساوی است.

*جناب شیخ آیا توجیه حضرتعالی درست است؟

خیر؛بخاطر اینکه ما نیز در اینجا شک را حمل می کنیم بر وهم و حال آنکه شکّی که در کلام شهید وجود دارد،همان شکی است که در کلام قوم وجود داشت.چرا؟

زیرا شهید در مقام کلام قوم سخن می گوید و قوم سخنش این است که:الیقین لا یرفعه الشک، و شک در کلام قوم،شک به معنای اعمّ است که به هر سه معناست خواه شک متساوی الطرفین، خواه شک که خلافش راجح باشد،خواه شکّی که ظنّ به بقاء باشد.

در کلام شهید نیز که گفته شد شک با ظنّ جمع می شود باز هم شک بالمعنی الاعمّ است و شامل هر سه حالت مذکور می شود.

ص:412

این در حالی است که ما گفتیم که مراد از شک،وهم است و این کلام درستی نیست و لذا تناقض به حال خود باقی است.

*جناب شیخ چه عیبی دارد که از اوّل که شک در کلام قوم آمده آن را به معنای وهم بگیریم؟

بخاطر اینکه از چند جهت نمی تواند درست باشد:

یکی از این جهت که اگر شما در کلام قوم شک را به معنای وهم بگیرید باز هم تناقض به حال خود باقی است چرا که یقین با وهم نیز قابل جمع نیست،آنچه که با وهم می سازد ظنّ است.

پس توجیه ما از کلام شهید(ره)بی فایده است.

*جناب شیخ پس واقع مطلب چیست و چه باید گفت؟

این است که:گفته شود که کلام قوم موهن تناقض نیست تا که شهید خودش را به زحمت انداخته و به توجیه آن بپردازد.

بلکه:الیقین لا یرفعه الشک،کلام خوبی است و ابدا موهن تناقض نیست.چرا؟

زیرا هر عاقلی که در این کلام دقت کند متوجه می شود که این کلام

1-در مقام اخبار نیست که فی المثل شارع گفته باشد:ایها الناس،شک یقین را برنمی دارد و در یک جا با یقین جمع می شود،چرا که در اینصورت مستلزم کذب است،چرا که بدیهی است که وقتی شک می آید یقین می رود.

2-چنانکه در مقام تعبّد هم نمی باشد،یعنی نمی توان گفت که شارع تعبّدا گفته است که شک یقین را برنمی دارد.چرا؟

بخاطر اینکه:یقین و شک و ظنّ از اوصاف وجدانیّه هستند و نه از اوصاف تعبدیّه.

پس:مراد از(الیقین لا یرفعه الشک)این است که:شک آثار الیقین را از بین نمی برد و لذا نیازی به این توجیهات ندارد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطاهرین

ص:413

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109